لا روندا La Ronda خیابانیست در مرکز تاریخی کیتو که رسیدن به آن کمی راه و چاه میخواهد! از پلاسا سنتو دومینگو باید به سمت کوه بالا بروید بعد به خیابان ونزوئلا بپیچید و پس از طی کردن یک چهارراه یک راه پلهی نه چندان نمایان در سمت چپتان پیدا کنید و بروید پایین. اگر به ایستگاه کوماندا رفتید باید یک راه پلهی مخفی دیگر در سمت شمالغرب پیدا کنید (اینکه چطور جهت شمالغرب را پیدا کنید دیگر مشکل خودتان است!) به هر صورت از هر راه پلهای که گفتم وارد شوید به خیابان سنگفرش زیبایی میرسید با ساختمانهای قدیمی و پرچمهای اکوادر و گلدانهای گل و خلاصه یک جایی که دلتان میخواهد کیلومترها ادامه داشته باشد و در آن قدم بزنید. خیابان لا روندا شباهت بیاندازهای به شهر معروف کوزکو پایتخت امپراطوری اینکا دارد که در این پست درباره آن گفتهام.
اما لا روندا هم مثل باقی شهر کیتو با من از در آشتی درنیامد. ساعت سه بعد از ظهر بود و من به امید یافتن یک فنجان قهوه و یک قطعه شیرینی به دنبال یک کافه میگشتم. کل رستورانها و کافههای خیابان تعطیل بودند. مامور پلیس به من توضیح داد که لا روندا ساعت شش بعد از ظهر زنده میشود و در شب به اوج زیباییش میرسد. و من پرسیدم پس تکلیف کسی که ساعت سه بعد از ظهر بخواهد قهوه بنوشد چیست؟ البته مامور به قهوهخانهها و رستورانهای محلی اشاره کرد، اما قهوهای که او دربارهاش صحبت میکند زمین تا آسمان با قهوهای که من میگفتم فرق دارد. باز هم با نارضایتی و کمی عصبانیت توی خیابان قدم زدم و به خودم تشر رفتم که اینجا شیلی یا آرژانتین نیست که قهوه به سبک اروپایی در سر هر کوی و برزنی پیدا بشود. قهوهی کم کیفیت اینجا را دوست ندارم و از طرفی بعد از مریضی، به فروشندگان آبمیوه و دستفروشها اعتماد نمیکنم.
به پلاسا سنتو دومینگو برگشتم و دیدم چند فروشندهی دورهگرد در گوشهای چادر زدهاند و صنایع دستی میفروشند. به محض نزدیک شدن از طرز پوششان متوجه شدم اهل کوزکو هستند. چه اتفاق جالبی بود. پیششان رفتم و کمی گپ زدیم. اما این کوزکینیوها (Cuzqueño یعنی اهالی کوزکو) هم مثل همشهریانشان فقط در فکر فروختن جنس بودند و زیاد راجع به چیزهای دیگر حرف نمیزدند.
از آنجا قدم زنان به سمت سن فرنسیسکو رفتم. که البته این هم یک پلازا است و یک کلیسای بزرگ با داستان مربوط به خود دارد. در زیرزمین کلیسا یعنی در واقع در فروشگاهی که در این زیرزمین واقع شده بود قدم زدم که بیشتر از بازدید هر موزهای به من چسبید.
یک غذای محلی اکوادری هم امتحان کردم که سوپ پاچهی گاو است به اضافه ذرت درشت سفید.
اما لا روندا هم مثل باقی شهر کیتو با من از در آشتی درنیامد. ساعت سه بعد از ظهر بود و من به امید یافتن یک فنجان قهوه و یک قطعه شیرینی به دنبال یک کافه میگشتم. کل رستورانها و کافههای خیابان تعطیل بودند. مامور پلیس به من توضیح داد که لا روندا ساعت شش بعد از ظهر زنده میشود و در شب به اوج زیباییش میرسد. و من پرسیدم پس تکلیف کسی که ساعت سه بعد از ظهر بخواهد قهوه بنوشد چیست؟ البته مامور به قهوهخانهها و رستورانهای محلی اشاره کرد، اما قهوهای که او دربارهاش صحبت میکند زمین تا آسمان با قهوهای که من میگفتم فرق دارد. باز هم با نارضایتی و کمی عصبانیت توی خیابان قدم زدم و به خودم تشر رفتم که اینجا شیلی یا آرژانتین نیست که قهوه به سبک اروپایی در سر هر کوی و برزنی پیدا بشود. قهوهی کم کیفیت اینجا را دوست ندارم و از طرفی بعد از مریضی، به فروشندگان آبمیوه و دستفروشها اعتماد نمیکنم.
به پلاسا سنتو دومینگو برگشتم و دیدم چند فروشندهی دورهگرد در گوشهای چادر زدهاند و صنایع دستی میفروشند. به محض نزدیک شدن از طرز پوششان متوجه شدم اهل کوزکو هستند. چه اتفاق جالبی بود. پیششان رفتم و کمی گپ زدیم. اما این کوزکینیوها (Cuzqueño یعنی اهالی کوزکو) هم مثل همشهریانشان فقط در فکر فروختن جنس بودند و زیاد راجع به چیزهای دیگر حرف نمیزدند.
از آنجا قدم زنان به سمت سن فرنسیسکو رفتم. که البته این هم یک پلازا است و یک کلیسای بزرگ با داستان مربوط به خود دارد. در زیرزمین کلیسا یعنی در واقع در فروشگاهی که در این زیرزمین واقع شده بود قدم زدم که بیشتر از بازدید هر موزهای به من چسبید.
یک غذای محلی اکوادری هم امتحان کردم که سوپ پاچهی گاو است به اضافه ذرت درشت سفید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر