۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

انگار پرستوهایم هم می‌دانند که دارم می‌روم.

دلخوشی‌ام در این آپارتمان در گوشه‌ی بالاترین طبقه‌ی یک خوابگاه دانشجویی، منظره‌ی آفتاب و باران روی دورنمای شهر بود، و خانواده‌ی پرستوهایم که همین بالای پنجره‌ام خانه داشتند. صبحها و عصرها، پرستوها با جیغ و سر و صدا در آسمان روبروی اتاقم پرواز می‌کردند، شادی می‌کردند، بچه‌ها کم‌کم پرواز یاد می‌گرفتند، گاهی تعادلشان را از دست می‌دادند، کم‌کم یاد گرفتند چطور مانند مادر و پدرشان اوج بگیرند و شیرجه بزنند و دوتا دوتا همدیگر را تعقیب کنند. تماشای مهارت پیدا کردنشان در پرواز، ساعتهای عصرگاهی مرا پر می‌کرد و آرامم می‌کرد. صندلی‌ام را می‌گذاشتم جلوی پنجره، تماشا می‌کردم. برای خیلی‌ها آنقدرها معنی نداشت. ئه، چه جالب، خب حالا برویم سراغ کارهای دیگر. اما این سه چهار ماه با پرستوها زندگی کرده‌ام. صدایشان را ضبط کرده‌ام، از پرواز دسته جمعی‌شان فیلم گرفته‌ام. دوربین عکاسی درست وحسابی ندارم، وگرنه آنقدر عکس می‌انداختم تا راضی شوم. 
دو روز است که دارم وسایل را جمع می‌کنم، پرستوهایم نیستند. فضای جلوی پنجره خالی و بی‌صداست. الان که هنوز فصل کوچ نیست... به کجا کوچ می‌کنیم در این فصل؟ 

۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

وضعیت فعلی من

در مصرع اول "برو کار می‌کن مگو چیست کار" گیر کرده‌ام! 
برای کار در رشته‌ی تخصصی‌ام حتی یک پول سیاه عایدم نمی‌شود. باید وقت بگذارم و کارهای پولساز را از کلاس ابتدایی یاد بگیرم. راستی، آخرش علم بهتر بود یا ثروت؟

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

این روز یادم باشد. در این دنیا حماقت حکومت می‌کند.

قهرمانها متولد می‌شوند و عاشقها در سکوت از دنیا می‌روند. 

اول پادشاه بود یا کاخ پادشاه؟

عکس از http://en.wikipedia.org/wiki/City_Palace,_Berlin
دیروز خیلی باعجله از مطلب کاخ سلطنتی در حال ساخت رد شدم، امروز به این فکر افتادم که خیلی‌ها اصلا نمی‌دانند جریان چیست. خب، Berliner Schloss یا همان کاخ برلین یک زمانی در جزیره‌ی موزه‌ها، کاخ زمستانی پادشاهان آلمانی محسوب می‌شد. وقتی برای اولین بار به همراه کلاس میراث به این منطقه رفتم، زمین چمن‌کاری شده و بدون درختی در محل بود، و استادمان دکتر شوستر گفت خب اینجا یک کاخ نمی‌بینید؟ چند سال دیگر برگردید، خواهید دید! در طول این دو سالی که در اینجا هستم (دو سال شده؟!) تغییر و تحولات به سرعت انجام شدند و در واقع کار ساخت کاخ از سال گذشته آغاز شده.
اما کمی هم درباره‌ی تاریخ کاخی که وجود داشت. کاخ مزبور در قرن پانزدهم میلادی ساخته شد و در طول دو قرن بعد تغییر پیدا کرد یا تکمیل شد. سبک باروک در آن به چشم می‌خورد اما به طور یقین نمی‌شد گفت که معماری آن به سبک باروک بوده. به هر حال، پادشاهان پروس در این کاخ وقت می‌گذارندند تا اینکه در سال ۱۸۷۱ اتحاد آلمان اتفاق افتاد. (جا خوردید نه؟ شما هم فکر می‌کردید اتحاد آلمان در سال ۱۹۹۰ اتفاق افتاد. من تازه دارم سر در می‌آورم چرا تقویم ما اینهمه تعطیلی به اسم اتحاد دارد.) خب بعد از این اتحاد، کاخ مزبور تبدیل شد به محل استقرار رایش‌های آلمان. بعد داستان تکراری احساس قدرت آلمانها و شروع جنگ و گسترش جنگ به سطح جنگ جهانی و نهایتا شکست آلمان و کناره‌گیری رایش. نمی‌دانستید؟ بروید کمی تاریخ جنگ جهانی اول را بخوانید ببینید اروپا عجب بلبشویی بوده در آن اوایل قرن بیستم. به هر حال، حالا که کایزر ویلهلم کناره‌گیری کرده و مملکت پادشاه ندارد با کاخ چه کار کنیم؟ تبدیل به موزه‌اش می‌کنیم. البته عمر کاخ به عنوان موزه زیاد نپایید چون داستان احساس قدرت آلمان و شروع جنگ دوم جهانی خیلی زودتر از انتظار اتفاق افتاد. بقیه داستان را برایتان بگویم؟ همان شکست آلمانها و اینبار تکه‌پاره شدن آلمان از یک طرف و برلین از طرف دیگر. به نظر می‌آید متفقین خیلی با این کاخ خصومت داشتند چون آنقدر بمبارانش کردند که در واقع چیز زیادی از آن باقی نماند. 

عکس از http://militaryberlin.wordpress.com

پیشنهاد می‌کنم حتما این صفحه را ببینید. عکس‌های بسیاری دارد که باعث عبرت می‌شوند. 
خب. با تقسیم برلین، جزیره‌ی موزه‌ها و کاخ در قسمت روسی قرار گرفت و البته روسهای کمونیست چه کاری می‌توانستند با یک کاخ نیمه ویران بکنند؟ پنج سالی طول کشید تا تصمیم بگیرند که کلا این کاخ را خراب کنند و به جایش چیزی بسازند که عظمت بلوک شرق را به غربی‌های جلف نشان بدهد. پس کاخ خراب شد و به جایش Palast der Republik ساخته شد. کاخ ملت در واقع ساختمان مجلس بود و برنامه‌های فرهنگی (مدل کمونیستی، خودتان تصور کنید) در این ساختمان عریض و طویل برگزار می‌شد. 

عکس از http://www.spiegel.de/fotostrecke/photo-gallery-the-twilight-of-the-palace-fotostrecke-59408.html
عکس از http://en.wikipedia.org/wiki/Palast_der_Republik

اگر می‌خواهید عکسهای بیشتری از کاخ ملت ببینید اینجا مجموعه‌ای از آخرین عکسهای ساختمان هست. 
خب. می‌توانید حدس بزنید بعد چه اتفاقی افتاد؟ اتحاد دوباره‌ی آلمان، و یکپارچه شدن برلین و صحبت بر سر کاخ ملت. در مصالحی که ساختمان کاخ با آن ساخته شد آزبست پیدا شد و مقدار آن خطرناک تشخیص داده شد (از روسها چه می‌شود انتظار داشت؟) و دولت متحد تصمیم گرفت که علیرغم مخالفت مردم شرق آلمان ساختمان را خراب کند. خب شما هم چهل سال به یک ساختمان به عنوان مظهر قدرت و پیشرفت مملکتتان عادت کرده باشید از خراب شدنش ناراحت نمی‌شوید؟ برای من قابل توجه بود که آلمانها (شرقی‌های خشک و سنگی) که به طور معمول احساساتشان را بروز نمی‌دهند، موقع صحبت کردن درباره‌ی تخریب کاخ ملت ابراز خشم و ناراحتی می‌کنند. به هر حال، برای منافع مالی کشور بهتر بود که مظاهر کمونیسم هر چه زودتر محو شوند و جایشان را به مظاهر کپیتالیسم بدهند. اگرچه، در مورد محل کاخ این اتفاق به شکل دیگری افتاد. مجلس به باز ساختن کاخ باشکوه پروس رای داد و پروژه علاوه بر اخذ مالیاتهای سنگین، نیازمند یاری سبز مردم آلمان نیز هست! به هر حال چند عکس آخری که اینجا می‌گذارم وضعیت کنونی منطقه را نشان می‌دهد. 

ماکت یک برش کوچک از کاخی که قرار است ساخته شود




۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

به دنبال رد پای سوسک مقدس

 دیروز بعد از ظهر بعد از یکساعت پیاده گز کردن زیر آفتاب به جزیره‌ی موزه‌ها رسیدم! البته قصدم پیاده‌روی نبود، اما بخاطر ساختن کاخ سلطنتی برلین، مسیرها بسته بودند و باید کل منطقه را دور می‌زدم. مسیری که نهایتا در پنج دقیقه می‌شد به آن رسید. اگر علاقمند به داستان کاخ پادشاه پروس هستید این عکسها و این عکسها را تماشا کنید.
مقصد دیروزم موزه‌ی پرگامون بود که بخاطر جمعیت زیادی که منتظر ورود به آن بودند، به طرف باجه‌ی بلیط فروشی رفتم. سئوالم با این جمله شروع شد که من عضو ایکوموس هستم. دختر بلیط فروش گفت کارت شناسایی لطفا. نگذاشت سئوالم تمام شود و کارت و بلیط صادر شده را توی کشو هل داد به طرفم. گفتم این بلیط کجاست؟ گفت نویِس موزئوم (موزه‌ی جدید). گفتم ولی من می‌خواهم بروم پرگامون. گفت من نمی‌دانم. برو از خودشان بگیر. به‌به به این حوصله! خب، یک کیلومتر صف ورودی پرگامون بهتر بود یا ورود به موزه‌ای که بلیطش در دستم بود؟ با خودم گفتم هنوز برای دیدن پرگامون وقت هست. با توجه به اینکه بعدازظهر بود، نمی‌خواستم وقتم در صف طولانی تلف شود. موزه‌ی جدید هیچ صفی نداشت، در واقع کسی هم به طرفش نمی‌رفت بنابراین تصور کردم که دارم اشتباه می‌روم. اما دوتا آقای نگهبان دم در با خوشرویی گفتند نه خانم! درست آمدی. بده بلیط را. و به این صورت من به داخل موزه قدم گذاشتم. 

موز‌ه‌ی جدید برلین، آنقدرها هم جدید نیست. در قرن نوزدهم میلادی ساخته شده و محل نمایش آثار هنری و صنعتی آنزمان بوده. قبل از شروع جنگ تعطیل شده و تا سال ۲۰۰۹ متروک بوده. ساختمان و بسیاری از اشیاء غیر قابل حملش در جنگ جهانی دوم به شدت صدمه دیده و آقای معمار انگلیسی که در سال ۲۰۰۳ مامور بازسازی آن شده سعی کرده به وسواس شدید آلمانها احترام بگذارد و هر چه از قبل باقی مانده را سر جایش نگه دارد، و از مصالح و دکوراسیون جدید طوری استفاده کند که از مصالح و دکوراسیون باقی‌مانده قابل تمایز باشد. نتیجه شده ساختمانی که علی‌رغم خط‌کشی‌های دقیقش، نامنظم و غریبه جلوه می‌کند.

راه پله در طبقه دوم. عکس از http://www.fvma.co/01/berlin-2012/attachment/neues-museum-berlin
هر چه گشتم عکسی که از این سالن قبل از جنگ دیده بودم را پیدا نکردم. اما شما فرض بگیرید همه‌ی دیوارها به رنگ گرم (زرشکی، آلبابویی) و شاید حتی مفروش با پارچه مخمل، و نقش برجسته‌ها و مجسمه‌ها کل فضا را پر کرده بودند. استادمان می‌گفت بعد از بازسازی از قصد این دیوارها را خالی گذاشته اند.

خب. این موزه هم مثل موزه‌های دیگر تاریخی خسته کننده بود. اشیاء توی ویترین با آدم حرف نمی‌زدند. اما کم‌کم بخش مصری موزه که بزرگترین گنجینه آن هم هست این کار را کرد. اول خودم را با مقایسه‌ی فرم بدن زنها و طرز پوششان مشغول کردم ولی خیلی زود نقش‌های سوسک مقدس توجهم را جلب کرد.







بعد کمیک استریپهای هیروگلیف روی پاپیروسهای قدیمی سرگرمم کردند.




لازم نیست مصر شناس باشیم تا از تماشای پاپیروسهای مصر قدیم لذت ببریم. تعابیری که از طرف باستانشناسها داده می‌شود، بر اساس داده‌ها و آنالیز آنها و کمتر بر اساس قوه‌ی تخیلشان است. چه بسا قوه‌ی تخیل ما بهتر از آنها کار کند، و داستانی که در ذهن داریم به اصل نزدیکتر باشد؟ تماشا کنیم و لذت ببریم. 
موزه‌ی جدید از یک لحاظ دیگر هم معروفیت دارد، و آن وجود مجسمه‌ی سر ملکه نفرتیتی همسر فرعون آخنتاتن در طبقه‌ي دوم است، که تنها منطقه‌ی عکاسی ممنوع موزه بود. قدمت مجسمه سه هزار و سیصد سال است (که حسابی روی تمدن آریایی دوهزار و پانصد ساله را کم می‌کند!). نفرتیتی به عنوان زیباترین زن مصر در آنزمان، و حتی تا به امروز، توریستهای بسیاری را به بازدید موزه می‌کشاند. در واقع مشخص نیست که آیا مجسمه‌ی او از روی معیارهای زیبایی آنزمان ساخته شد و یا چهره‌ی او به عنوان الگو برای تمام هنرمندان آنزمان قرار گرفت. اما چیزی که برای من جالب بود این بود که حق چهره‌ای که من دیروز ایستادم و تماشا کردم، در هیچکدام از عکسهایی که در اینترنت از او موجود است ادا نشده. 
عکس از http://en.wikipedia.org/wiki/Nefertiti_Bust
اما وقتی به این اتاق با نورپردازی خاص که دو نفر نگهبان از مجسمه‌ی درون محفظه شیشه‌ای با نگاه مواظبت می‌کنند وارد می‌شویم، به این فکر می‌کنیم که واقعا میراث معنی‌اش چیست؟ این مجسمه الان باید کجا باشد؟ در آلمانی که بسیاری از آثار تاریخی موزه‌هایش در جریان جنگ از بین رفت و بعد از جنگ آثارش توسط کشورهای دیگر غارت شد؟ یا در مصر که بعد از انقلابش هنوز روی صلح و آرامش ندیده؟ این تازه کوچکترین سئوالی‌ست که می‌توانیم از خودمان بپرسیم. 
اگرچه موزه مومیایی ندارد، اما تابوتهای چوبی و سنگی دارد که هم از بیرون و هم از داخل تزیین شده‌اند.


طبقه‌ی دوم موزه جایگاه مجسمه‌ها و آثار خسته کننده‌ی رومی هم بود. (من هیچوقت نمی‌توانم ادعا کنم که تعصب نژادی ندارم!) طبقه‌ی سوم شبیه به موزه‌ی تاریخ طبیعی بود اما فرصت دیدنش پیدا نشد چون ساعت بازدید به پایان رسیده بود و آقایان و خانمهای نگهبان با جدیت و بدون هیچ لبخندی ما را به بیرون از موزه هدایت می‌کردند. یکی از دوستان می‌گفت ما بیش از هزینه‌ای که برای موزه داده‌ایم از آن استفاده می‌کنیم. مهم نیست چه ساعتی وارد موزه بشویم، همیشه آخرش ما را به بیرون جارو می‌کنند.

۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

«بردار، بردار، هرچقدر که دلت می‌خواهد بردار. من می‌دانم که تو از پدرت پول نمی‌گیری. هر چه باشد برادر خودم است، می‌شناسمش. پول تو جیبی بهت نمی‌دهد که تو را به زانو دربیاورد. چند سال است که این شلوار پیچازی و این پالتو را می‌پوشی؟ پس کی می‌خواهی جوانی کنی؟ اما یادت باشد، عموجان، دور این زندگی را خط بکش. برو ادامه‌ی تحصیل بده. من مثل شیر ازت پیشتیبانی می‌کنم.» هنوز پول را کف دست نگه‌داشته بود «جان عمو بردار.»
آیدین گفت «احتیاجی ندارم عموجان.»
«تعارف نکن. اقلا یک چیزی بردار.» صورتش را به آنطرف برگرداند. حالا انبوه گوشت غبغبش که به سرخی می‌زد، از یقه‌ی سفیدش دو پله بیرون زده بود. آیدین یکباره احساس کرد که دلش می‌خواهد بند کراوات عمو صابر را برایش شل کند. گفت «ممنونم، عموجان»
عمو صابر گفت «دستم را رد نکن. من سرم را برگردانده‌ام که هرچه خواستی برداری.»
آیدین گفت «همینقدر که به یاد من هستی ممنونم.» دستش را با دست پس زد. عمو صابر پول را در جیب گذاشت و گفت «پس اقلا بیا برویم دو استکان دیگر بزنیم.»
« من نمی‌خورم، عمو جان»
«خیلی خوب، یک وقت دیگر. ولی یادت باشد تو آینده‌ی خوبی داری. من به آینده‌ات خیلی امیدوارم.» شانه‌ی آیدین را فشرد و گفت «گفتی می‌خواهی بروی دانشگاه؟»
«بله عموجان.»
«کدام دانشگاه؟»
«گفتم که. دانشگاه تهران. یا هر جا که قبول شدم.»
«خوب است. آنجا خوب است. دانشگاه شیراز هم بد نیست. مخصوصا که شیراز، حافظ و سعدی دارد، مخصوصا شراب خلاّرش نظیر ندارد.» دست آیدین را در دو دستش فشرد و تکان داد. و چنان شدید تکان داد که غبغبش لرزید. گفت «خدانگهدار. ما که چیزی نشدیم، عمو، تو بخوان شاید چیزی شدی. من خیلی به تو امیدوارم. در ضمن وقتی بارت را بستی و خواستی بروی، بیا پیش من، می‌خواهم یک چک برایت بنویسم که لااقل یکی دو سال راحت باشی.»
آن شب آیدین سر سفره گفت که عمو صابر را دیده است و پدر یک لحظه به چشمهای آیدین زل زد و گفت «غلط کرده‌ای.»
آیدین گفت که عمو صابر می‌خواهد هزینه‌ی تحصیل یکی دو سالش را بدهد. و پدر گفت «گه خورد. مردکه‌ی دیوانه. آه ندارد با ناله سودا کند. اگر راست می‌گوید چرا خانه‌ی اجاره‌ای می‌نشیند؟» بعد با لحن بسیار ملایمی گفت «خوب، شازده، چه تصمیمی داری؟»
«دارم خودم را برای دانشگاه آماده می‌کنم.»
«که چی بشود؟ تو دنبال چی هستی؟ بگو بهت بدهم.»
آیدین گفت «پدر، همه که نباید مثل شما کاسب بشوند. همه که نباید میراث پدری را بخورند، اینهمه شغل، اینهمه فکر...»
«بحث نکن با من، یا می‌آیی یا می‌روی.»
«من خیلی وقت صرف کرده‌ام، پدر، حالا دیگر بی‌انصافی‌ست.»
مادر گفت «توی این روزگار فقط پول ارج و قرب می‌آورد. اما تو ...»
پدر گفت «بگذار برود دنبال اطوار خودش. ولی سراغ من نیاید.»
آیدین گفت «من هم قصد ندارم بیایم.»
پدر فریاد زد «وقاحت را می‌بینی؟» پاشد و راه افتاد. در طول اتاق می‌رفت و می‌آمد. گفت «این آخرین حرف من بود. از این به بعد ما هیچ حقی به هم نداریم. این یک اتمام حجت است آیدین.» لحظه‌ای در سکوت قدم زد و گفت «تو دنبال چی می‌گردی؟»
«دنبال خودم.»
«گمشو.»

عباس معروفی
سمفونی مردگان

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

تفکرات پراکنده درباره‌ی خدا

نه به عنوان آفریننده‌ی تمام هستی، بلکه مفهوم خدا برای من بیشتر شبیه کسی‌ست که مسئولیت خیلی اتفاقات زندگی مرا به عهده دارد. یعنی دقیقا یک شخص است. شخصی که خیلی هم کارش را بلد نیست. خیلی وقتها کار از دستش درمی‌رود و می‌زند کاسه کوزه‌های آدم را می‌شکند، اگر خیلی با معرفت باشد بعدش هی می‌آید منت‌کشی. در واقع این شخص خدا در زندگی من یک آدم بای‌پولار عجیب و غریب بوده که در زمانی که خیلی به او نیاز داشتم زده ریسمان را پاره کرده تا پرت شوم ته چاه. تا مدت زیادی از این کارش مبهوت بودم، بعد خشمگین شدم، گفتم نه، تو اصلا وجود خارجی نداری! از ذهن من گمشو بیرون. بعد آمدم زندگی‌ام را از نو بسازم. از آنوقت یک جورهایی خواسته هوایم را داشته باشد، جرات نداشته بیاید جلویم قد علم کند اما خواسته یک جورهایی جبران کند خیر سرش. بعد این آدمهای معنوی (نمی‌گویم مذهبی، از مذهبی‌ها دل خوشی ندارم) می‌گویند ببین خدا چقدر مهربان است! چقدر به تو لطف دارد! آن بلا را سرت آورده تا به او توجه کنی، تا ببینی که مسیر زندگی‌ات را عوض کرده، و حالا اینقدر خوب و خوش زندگی می‌کنی و ... داد می‌زنم خفه شوید. شما اصلا از بلایی که سرم آورده خبر ندارید! بعد یادم می‌افتد که با خودم قرار گذاشته بودم خدا اصلا نیست. شاید آنموقع حرفی بزنم که ناراحتشان کند، شاید هم اصلا بگذارم بروم پی کارم، سر بگذارم به بیابانی که در آن خدای بای‌پولار من آمده منت‌کشی. من هم وانمود می‌کنم اصلا نیست. خب نیست! اینها همه‌اش زاییده‌ی ذهن غریب من است.
دفعه‌ی پیش که جناب خدا حالش بد بود (چه میدانم مست کرده بود، پایش خورده بود به جام زندگی من، تا آمده بود به خودش بجنبد چند ماه از زندگی من به شکل مزخرفی هدر رفت) در سن‌فرنسیسکو بودم. جایی که خیلی‌ها با بهشت مقایسه‌اش می‌کنند. یک روز باید کتابی بنویسم راجع به شهری که در آن خر داغ می‌کردند. اما سن‌فرنسیسکو سنگ محکی شد برایم که هر جای دیگر دنیا را با آن مقایسه کنم و ببینم آیا برایم جای زندگی هست یا نه. فکر نمی‌کردم آلمان اینطور باشد، ولی شد. روزهای زیادی را در خیابانهای شهرهای مختلف آلمان راه رفته‌ام و از حضورم در اینطرف دنیا راضی بوده‌ام. آن چند روز بد هم بخاطر هوای بد و اخلاق سگی من بود وگرنه خیلی اینها را گردن خدا نمی‌گذارم. فعلا دارم زیر چشمی می‌بینمش که با فاصله‌ی دو قدم از من پیش می‌آید، هر جا می‌ایستم می‌ایستد. عین سایه دنبالم است. یک جاده‌هایی را برایم صاف می‌کند، یک جاهایی شال گرمی سر راهم می‌گذارد که بردارم و به دور خودم بپیچم. می‌خواهد جبران کند، اما ترجیح میدهم نیاید. ترجیح می‌دهم برود سر وقت یک نفر دیگر چون دیگر حوصله ندارم جام زندگی‌ام را بیاندازد زمین. اگر می‌اندازی خب لااقل محکم زمینش بزن! بزن خردش کن! نه اینکه باز با بی‌دست و پایی زندگیم را هدر بدهی! بی‌عرضه! 

آخر هفته ی خود را چگونه خواهید گذراند

دو روز مانده تا پایان حضور اجباری در کلاسهای بی خاصیت، اگرچه مدتهاست رفتن به آنها را از برنامه‌ی روزانه‌ام خارج کرده‌ام، اما حضورشان هنوز ذهنم را آزار می‌دهد. در فکرم که بعد از این دو روز چه می‌کنم؟ فکر می‌کنم اول پریز اینترنت را بکشم و مدتی نفس بکشم. این چند ماه بخاطر هماهنگی‌های کلاسی صفحه‌ی فیس بوک باید مدام باز می‌بود. باعث حواس‌پرتی بیشترم می‌شد. بعد از وقت گذراندن در اینترنت، دستهایم مثل مبتلایان به پارکینسون می‌لرزند و ذهنم درد می‌گیرد. می‌بینم که دیگر نمی‌توانم با متمرکز بودن همه چیز در یکجا زندگی کنم. برایم ثابت شده که باید دفتر کارم را از اتاق خوابم جدا کنم. باید میز کارم را از میز ناهار خوری جدا کنم. باید لپتاپ را یک جا ثابت بگذارم و دیگر توی تخت نبرم. باید دستگاه دیگری برای پخش موسیقی دست و پا کنم تا بخاطر گوش دادن به موسیقی، مجبور نباشم لپتاپ را باز کنم. خانه‌ام باید آشپزخانه‌ی بزرگ پر نور و جدا از فضای پذیرایی و اتاقها داشته باشد و البته منظره‌ای از کوه. کوه نداشتن هیچ خوب نیست. آدم احساس می‌کند توی حوادث زمانه گم شده. 
بعد از این دو روز باید به چشم‌پزشکی بروم. در این چند ماه، نمره‌ی عینکم چنان عوض شده که نه با عینک قدیمی راحتم و نه بدون عینک. بدنم دارد التماس می‌کند ورزش کنم. طعم هیچ غذا و خوراکی برایم مطلوب نیست. اما در عوض بیشتر از قبل با موسیقی اخت شده‌ام. کاش می‌توانستم نواختن تار یاد بگیرم. یا سه‌تار. این را هم می‌گذارم در کیسه‌ی چیزهایی که وقتشان گذشت.
پیر شدن چقدر عجیب است. 

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

مثل دوده‌ی چسبناک از سوختن نفت در بخاری مادربزرگ...

قبلا به آرزو گفته بودم دوست دارم یک قسمتهایی از زندگیم را پاک کنم. فیلم را عقب بزنم و دوباره فیلم بگیرم. الان هم می‌گویم دوست دارم یک قسمتهایی از زندگیم را قیچی کنم. اصلا همه‌اش را قیچی کنم. مثلثهای کوچک قیچی کنم که سه ضلعشان مساوی نباشند. همه شان را پخش کنم کف اتاق. بعد بنشینم دانه دانه چسبشان بزنم و یک کلاژ درست کنم. شاید آنوقت بشود یک قسمتهایی را گذاشت زیر یک قسمتهای دیگر که دیده نشوند. اما بازهم وقتی فکر می‌کنی هستند. آنجا هستند. حتی اگر آن تکه‌ها را سهوا هل داده باشی زیر فرش، با کاغذهای پایان ترم توی سطل آشغال ریخته باشی، یا جارو کرده باشی، بازهم هستند. انگار جای آن مثلثها، حتی خالی هم که باشد، دست از سرت، از ذهنت برنمی‌دارد. یک موقعی سهوا انگشتت فرو می‌رود توی آن حفره، یادت می‌آید که اینجا چه بود، انگشتت در سیاهی آن غیب می‌شود، اما هرگز، هرگز آنچه که در این سوراخ وجود ندارد، جایش خالی نشده. 

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

Neutzzele

نویتسله شهر کوچک جالبی‌ست. معروفیتش بخاطر کلیسای باروک زیبا و زردرنگش است و همچنین کارخانه آبجوسازی کنار کلیسا که چهارصدسال قدمت دارد و در گذشته تنها برای مصرف روزانه‌ی راهبها کار می‌کرد. امروزه این کلیسا و کارخانه‌ی آبجو سازی در شهر زیبا و فضای طبیعی اطراف آن به مقصد گردشگری مهمی در شرق آلمان تبدیل شده‌اند. نویتسله در مسیر قطار بین کوتبوس و فرانکفورت اودر قرار دارد. در واقع بازدید از آن هم در همان روز بازدید از فرانکفورت اودر انجام شد اما فراموش کرده بودم درباره‌اش بنویسم. 
از ایستگاه قطار به طرف کلیسا

دورنمای کلیسا و دریاچه‌ی روبروی آن

کلیسا 

کارخانه آبجوسازی مربوطه

از نمایی دیگر

و من هنوز از دیدن تاریخ روی دیوارها هیجان‌زده می‌شوم

کلیسای محلی کاتولیک سن مارین

ورودی کلیسا

همه‌ی بندگان آقا عیسی مسیح 

شلوغی طراحی داخلی این کلیسا بی‌نظیر است. تا بحال مانند آن را ندیده‌ام

همه جا گچبری و مجسمه و آب طلا

حواریون در حال نوشتن و فرشتگان در حال شلنگ تخته انداختن؟

منطقه‌ی قشر خاص

کاری که دوست داشتم انجام بدهم اما هنوز انجام ندادم مقایسه‌ی انسانشناختی و زیبایی شناختی
 تصویر مسیح و مریم در مناطق مختلف دنیاست.

تزیینات یکی از تالارها

نمای دیگری از برج کلیسا

و یک باغ رومی کامل با تمام ویژگی‌های آن پشت کلیسا قرار دارد

این یک کلیسای دیگر است، کلیسای پروتستان نویتسله در همسایگی کلیسای کاتولیک و در حال حاضر در حال تعمیر.
 اگر با این تور همراه نشده بودم نمی‌توانستم به داخل آن بیایم.

ترکیب رنگ نقش بسزایی در جلوه‌ی این گچبری‌ها داشته

کم نیستند نمونه‌های مکانهای مذهبی پرزرق و برق، درست در کنار همدیگر. جالب اینجاست که هر دو به یک خدا و یک پیامبر اعتقاد دارند،
 اما باید جلوی همدیگر قد علم کنند و به همدیگر اثبات کنند که خدایشان بهتر بوده

فضای پشت کلیسای پروتستان، که همانطور که می‌بینید از توی حیاط با کلیسای کاتولیک مربوط است

باغ رومی. به راحتی می‌توانستیم کلاس منظر فرهنگی در مورد باغ رومی را در این مکان برگزار کنیم
که آنهم بخاطر ناهماهنگی‌های دانشگاه انجام نشد

تمام المانهای باغ رومی رعایت شده‌اند

در نظر برخی این باغهای رومی نمونه‌ی عالی از نظم و ترتیب هستند، و برخی آنها را خسته کننده و یکنواخت می‌دانند. تفکر گروه اول به طراحی باغهای باروک و تفکر گروه دوم به طراحی باغهای انگلیسی انجامید.

نمای دیگری از کلیسای کاتولیک

آقا و خانم دوچرخه سوار سوغات کارخانه را در کیفها جاسازی می‌کنند
بسته‌بندی‌های کارخانه بسیار جالب توجهند

بطری مقدس!

Lübbenau Spreewald

بعد از دو روز برویم نرویم‌ها، بالاخره امروز راه افتادم بروم لوبناو. تعریفش را قبلا شنیده بودم و در بعد از ظهر گرم تابستانی راه افتادم به سمت ایستگاه قطار. لوبناو در مسیر قطار بین کوتبوس تا برلین، شهر کوچک و دلنشینی‌ست که بخاطر کانالهای آب و قایقهای چوبی و قدیمی‌اش معروف است. امروز در لوبناو فستیوال تابستانه برگزار می‌شد، پس فضای شهر کمی غیر عادی می‌نمود، اما با اینحال فرصت شد که در خیابانهای زیبا قدم بزنم و از تماشای گلدانهای گل جلوی در خانه‌ها، و فضای عمومی مردم‌پسندش لذت ببرم. البته دوربین بی‌نوا دارد نفسهای آخر را می‌کشد و وقتش شده بعد از پنج سال بازنشسته شود. 
موزه ی شهر

به سمت محل فستیوال

خانم مهربان در حال پخت برتسل
هر چه تند رفتم به این خانم با لباس صُربیها نرسیدم
 صُربها، بخش فراموش شده‌ای از سرزمین پروس هستند که این روزها تنها تعداد کمی از آنها باقی مانده‌اند. زبانشان ریشه‌ی اسلاوی دارد اما تعداد افرادی که به این زبان تکلم کنند اندک است. قسمت اعظم این انقراض، از زمان جنگ جهانی دوم شروع شد، که در آن صُربها آلمانی شناخته شده و زیر مجموعه‌ی وندیش قرار گرفتند که تغییرات اساسی در فرهنگ، پوشاک و زبان آنها پدید آورد. همچنین در زمان جدایی دو آلمان، درگیریهای بسیاری بین حکومت کمونیستی با مردم به شدت مذهبی منطقه اتفاق افتاد.
نمونه لباس صُربها را در این کارت پستال می‌توانید ببینید

چقدر این فضا جان می‌دهد برای تجمعات دوستانه

و قایقهای چوبی، موفق نشدم آنها را پر از مسافر ببینم

وسایل پذیرایی هم مهیاست
گردش در شهر به فضای کاخ لینار ختم شد، جایی که خانواده ی ایتالیایی لینار در قرن شانزدهم به آن نقل مکان کردند  و کاخ و محوطه‌ی عریض و طویلی برای خود دست و پا کردند. ساختمان کاخ در ابتدا قرون وسطایی بود اما بعدها به دوره رونسانس تغییر پیدا کرد. فضای سبز اطراف نیز طراحی باغ انگلیسی داشت و سعی شده بود که بیشترین شباهت با فضای دست نخورده‌ی طبیعی را داشته باشد. علاوه بر ساختمانها که آرم حمایت سپر آبی دارند، درختهای این باغ عظیم و با ابهت هستند. درختها همیشه مرا جادو می‌کنند. 
بخش دیگری از تاریخ این کاخ آنکه در سال ۱۹۴۴ یکی از نوادگان لینارها که ژنرال عالیرتبه‌ی ارتش نازی بود، در سوء قصد نافرجام به هیتلر دست داشت و باعث شد که کاخ توسط نازیها مصادره شود. بعد از جنگ و در حکومت آلمان شرقی کاخ به عنوان بیمارستان و باغ آن به عنوان پارک عمومی مورد استفاده قرار گرفتند. سرانجام پس از اتحاد دوباره‌ی دو آلمان کاخ خریداری شد و به هتل تبدیل شد. مجسمه‌های اشرافی که در زمان حکومت کمونیستی برای مصارف صنعتی ذوب شده بودند به شکل اولیه‌شان ساخته شدند و نامگذاری بخش‌های مختلف به نامهای اصلی‌شان انجام شد.
اسطبل در سمت چپ و مهمانخانه در سمت راست عکس، هر دو بخشهایی از هتل هستند

کاخ لینار، ورودی امروزی
نمای پشت کاخ. ورودی پشتی امروزه استفاده نمی‌شود
فضای باغ

ساختمان دیگری در محوطه که به عنوان رستوران استفاده می‌شود

نمای داخلی

ورودی از یک زاویه‌ی دیگر
و اما کاخ- هتل
به فضای جلوی کاخ نزدیک شدم. از رستوران فضای گذشتم و به سمت درب ورودی رفتم. در واقع چون هیچ تابلویی به نشانه‌ی هتل آنجا وجود نداشت قصدم این بود که بروم ببینم ساعات بازدید چه ساعاتی هستند. اما با یک تابلو با چهار ستاره برخوردم و تازه متوجه شدم اینجا هتل است. خوشحال شدم و رفتم تا درب ورودی را باز کنم. متاسفانه از درب ورودی عکس ندارم، در واقع کسی باید می‌بود تا از من در حال باز کردن دری دراز که دستگیره اش جلوی صورتم بود عکس بگیرد. عکس کمدی خوبی از آب در می‌آمد. وارد شدم و از تماشای فضای کاخ به وجد آمدم. با دو خانم کارمند خوش‌برخورد صحبت کردم و آنها گفتند البته که می‌توانم به همه جای کاخ سرک بکشم! جستجو آغاز شد.
یکی از راهروها

اگر کنجکاو بودید که ویترین سمت راست عکس قبلی چه بود، یک ویترین فروش عطر و لوازم بهداشتی به شکلی لوکس

این فضا مرا به خیالات شب نشینی‌های داستانی می‌برد

معمولا از دستشویی‌ها عکس می‌گیرم اما منتشر نمیکنم. این اما استثنا بود. تا بحال اتاق تعویض پوشک بچه با این سلیقه ندیده بودم.

و از پله ها بالا می‌روم

و همچنان بالا می‌روم
و باتری دوربین تمام می‌شود!!!!