۱۳۹۶ شهریور ۲, پنجشنبه

خانه‌ی نور و آرامش

پانزده روز است که آمده‌ام خانه‌ی جدید. خانه‌ای که از همه طرف نور دارد، یک دکور چوبی قدیمی چهل ساله دارد، بالای پنجره‌هایش شیشه‌های رنگی دارد. دقیقا بازمانده‌ی آخرین نسل خانه‌های زیبا و کمی تا قسمتی سنتی‌ست. خانه، خیلی حالش خوب است. صاحب خانه، مادربزرگ نازنینی‌ست که خودش برایم شاخه‌های برگ بیدی در یک گلدان سفالی لاجوردی کاشته و به نوه‌اش گفته می‌دانم فرشته از این خوشش خواهد آمد. راستش هر بار به گلدان نگاه می‌کنم می‌خواهم از خوشبختی گریه کنم. قربان صدقه‌ی گلدان و دستهای مادربزرگ می‌روم. از همان موقع که خانه را دیده و تصمیم به اجاره کردنش گرفته بودم، فرزانه هم برایم شاخه‌های پیتوس و خرگوشی و حسن یوسف قلمه زده بود. صبح که بلند می‌شوم یکی از بهترین حالها این است که آب پاش بردارم بیایم به گلدانها سر بزنم و از نور آفتاب که از پنجره‌های بزرگ و آن شیشه‌های رنگی می‌تابد لذت ببرم.
اما دکور و نور و گیاهان تنها بخشی از خوشبختی این خانه هستند. بهترین اتفاق این خانه، بزرگ بودنش است، که می‌تواند میزبان دوستان زیادی باشد، و همه در آن احساس راحتی و آرامش و شادی کنند، حال خوب خانه به آنها هم منتقل می‌شود. از همان موقع که کارتنها روی هم تلنبار بودند، دوستان آمدند، اسبابها را باز کردیم، گفتیم، خندیدیم، نان و خربزه خوردیم. از آنموقع هم دوستان اینجا را تنها نگذاشته‌اند. ناهارشان را برداشته‌اند آمده‌اند اینجا، یا گفته‌ام شام بیایید و آمدند، شیرینی دانمارکی داغ از تنور درآمده آوردند، برایم سبزی خوردن پاک کردند، به زحمت پشت میز ناهار خوری کوچکم جا شدیم و شام خوردیم، بعد روی فرش ولو شدیم، چای و شیرینی خوردیم و ایده پردازی کردیم که یک پروژکتور دست و پا کنیم و شبهای فیلم تماشا کردن راه بیندازیم. دیشب اولین مهمانی خانه برگزار شد. جشن گرم و شادی بود که به لطف دوستان تبدیل به مهمانی تولد شد! خانه امتحانش را پس داد. خانه‌ی آرامش و شادی و خوشبختی... و من امروز می‌دانم که دیگر نمی‌توانم به فضای خانه‌های تاریک چهل متری برگردم.