۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

ییلاق عشایری طرود

دم صبح و قبل از طلوع آفتاب بود که از سرما بیدار شدم و پتو و بالشم را برداشتم و بی‌صدا از بالای سر بقیه رد شده به داخل خانه رفتم. صبح سر صبحانه همه تعجب کرده بودند که من کی و چطور رفته‌ام توی خانه و کسی بیدار نشده. صبحانه مختصری از پنیر و تفتان (نان محلی شاهرودی) آماده بود و بعد از صبحانه با دخترها و عروسها خداحافظی کردم تا با آقا محمد به سمت خیل برویم. خیل محل اسکان تابستانه‌ی عشایر در ییلاق است که امروزه با مصالح محلی مانند سنگ و سیمان در آن سرپناه درست می‌کنند و سقفش را با چوب، شاخه درختان و گِل برپا می کنند. تمام اینها بستگی به سلیقه و وضعیت مالی صاحب خانه دارد که چه مصالحی به کار ببرد، مصالح طبیعی موجود در منطقه یا مصالحی که باید از جای دیگر بیاورد. در این منطقه بز و گوسفندهایشان را می‌آورند تا برای تمام فصل ییلاق چرا کنند و شیر بدهند. از آقا محمد پرسیدم شترهایتان کجا هستند؟ آنها را هم برده‌اید خیل؟ گفت نه، شترهایم در همین بیابان خدا رها و آزاد هستند. 

خیلِ طرودی‌ها از شصت کیلومتری جاده‌ی شاهرود و نزدیک چه‌جام در مسیری ناپیدا از جاده‌ی اصلی جدا می‌شد و در دل دشت فرو می‌رفت. تا وقتی در جاده بودیم شاید هر ده دقیقه تا یکربع یک ماشین باری از کنارمان می‌گذشت. اما آقا محمد همصحبت خوبی بود و از هر دری سخن می‌گفت. او گفت که کاروانسرا و قلعه‌ی طرود نیم ساعت با روستای فعلی فاصله دارند و از آنجا تا جندق هم در فواصل منظم قلعه‌های دیگری موجود است. برایم از قلعه‌ای به نام قلعه‌ی حاتمی گفت که قطر دیوارهایش به یک متر می‌رسد و اثری از آب سطحی یا چاه در اطراف آن دیده نمی‌شود. قلعه‌ی حاتمی را می‌توانستیم از جاده ببینیم، اما چون جاده‌‌ای به آن سمت کشیده نشده بود به آنطرف نرفتیم چون امکان داشت با باران دیروز در بین ماسه‌ها گیر کنیم. 
آقا محمد اتومبیل را در کنار درختی جوان و نهالی در کنار دستش، که تنها درختان این دشت بزرگ بودند، متوقف کرد و گفت می‌خواهم قصه‌ی این درخت را برایت بگویم. این درخت را یکی دو سال پیش اینجا کاشتند. هر روز باید بیایند و آبش بدهند. کم‌کم شترها می‌آمد و سرشاخه‌ها را می‌خوردند. آمدند دور این محوطه حصار کشیدند. بعد آمدند بوته‌های قیچ و دِرمَنه را کندند و اطراف درخت را صاف کردند. تو فکر می‌کنی که این درخت اینجا دوام می‌آورد؟ در مقابل این سئوال جواب دادم نه، چون بومی اینجا نیست. گفت احسنت. این درخت مال اینجا نیست. نمی‌تواند توی هوای گرم و بی‌آبی اینجا طاقت بیاورد. باید کلی بنزین و گازوییل مصرف کنند، کسی وقت بگذارد بیاید به این درخت آب بدهد، برای اینکه سرپا نگهش دارند، برای اینکه بگویند کاری انجام داده‌اند، می‌آیند دورش را حصار می‌کشند، قیچ و درمنه‌ای که مال اینجاست و نیازی به آبیاری و نگهداریشان ندارد را می‌کنند، شتری که خانه‌اش اینجاست و غذایش همین قیچ و درمنه‌هاست را با حصار دور می‌کنند تا بگویند کاری انجام داده‌اند. این که حفاظت از طبیعت نیست. آنوقت تو فکر می‌کنی بشر می‌تواند محیط زیست را نجات بدهد؟ اینهمه جلسات و همایشها و برو و بیاها، آخرش می‌آیند طبیعت را بیشتر خراب می‌کنند. الان دارند از اینجا جاده عرضی می‌زنند به سبزوار. می‌دانی چقدر از همین طبیعت، از محیط زیست این پرنده‌ها و جانوران با همین جاده تخریب می‌شود؟ مثل این است که انگشتهای دو دست آدم را به هم بچسبانند. دیگر آدم با یک بازوی دایره‌ای چه کار می‌تواند انجام بدهد؟ این جاده‌ها هم همین کار را انجام می‌دهند. آقا محمد دلش از تخریب طبیعت پر بود.
کوههایی که در سمت شرق قد کشیده بودند کوههایی آتشفشانی بودند و از آقا محمد خواستم که معرفی‌شان کند. کوه اول که تک و جدا بود، هشتگاه بود و دومی به کوه مَشتی معروف بود. می‌گفت وقتی هفتاد سال پیش باصری‌های فارس به آن منطقه آمدند و راهزنی می‌کردند روی نوک کوه مَشتی سنگری ساخته بودند که به سنگر مشتی معروف بود. کوه سوم نامش کِلی‌در بود، مانند دری که با کلید باز می‌کنید و وارد می‌شوید. بین این کوه و کوه بعدی به اسم کوه اِنجیلو گردنه‌ای وجود دارد که به آن گردنه‌ی دیو می‌گویند. این اسمها آدم را برمی‌انگیزد که برود پیرترین فرد آبادی‌ها را پیدا کند تا برایش قصه‌ی این کوهها و گردنه‌ها را بگویند. از پشت همین کوهها و قبل از رسیدن به اشترکوه به سمت راست و جاده‌ی خاکی محو و ناپیدایی پیچیدیم و مسیر طولانی و ناهموار شروع شد. بعضی جاها باید از مسیر مسیل حرکت می‌کردیم وخیلی جاها رد قبلی اتومبیلها بر اثر باران شدید دیروز از بین رفته بود. گاهی هم آقا محمد شور انقلابی‌اش گل می‌کرد و می‌زد به ماسه‌ها و با سرعت می‌راند، و بیش از هر زمان من را به این فکر می‌انداخت که ادمهایی مثل او در سالهای جنگ با تویوتا و نیسان چه بارهایی از مهمات را جابجا کرده‌اند یا زخمی‌ها و اسرا را به عقب آورده‌اند. 
آقا محمد در تمام مسیر حرف زد. از هشت سالی که در شهر زندگی می‌کرد به عنوان سالهای بیماری حرف می‌زد. از اتفاقاتی در زندگیش تعریف کرد که از این رو به آن‌رویش کرده بود. از بیماری همسرش گفت. از اینکه دخترهایش زود ازدواج کردند ناراحت بود، مخصوصا دختر کوچکترش را خیلی دوست می‌داشت و می‌گفت اشتباه کردم که اینقدر زود شوهرش دادم. می‌گفت همسرم زن خیلی خوبی‌ست. عاشق من است. هر چه که گفته‌ام هیچ مخالفتی نکرد، گفتم برویم شهر، گفت برویم شهر، گفتم برگردیم روستا، گفت برگردیم روستا. من هیچوقت ثروتی جمع نکردم. هر چه داشتم از دست دادم. شکایتی نکرد. من سر می‌زدم به صحرا، بزها را می‌بردم توی کوه، همانجا می‌ماندم، فکر می‌کردم، با خودم فکر می‌کردم، می‌دانی فرشته خانم، من همیشه فکرم مشغول است.
در راه متوجه شدیم دبه‌ی بیست لیتری آب که از طرود پشت وانت داشتیم برگشته و بیشتر آبش در مسیر خالی شده. آقا محمد گفت ای وای. حالا زنم مرا می‌کشد. بعد با خوشحالی از اینکه فکری به خاطرش رسیده گفت نه، جرات نمی‌کند چیزی بگوید چون دارم برایش مهمان می‌برم. در طول راه، دو خیل کوچکتر متشکل از پنج شش سرپناه وجود داشت، و جایی در مسیر به گله‌ی بزها و گوسفندهایی رسیدیم که آقا محمد صاحب آنها را به من معرفی کرد. از فامیلهای نزدیکشان بود و دو فرزند میانسال نابینا داشت. در طرود هم که بودم دو سه نفر نابینا وجود داشتند و این مسئله که نابینایی مادرزادی شایع بود خیلی ناراحت کننده بود. علت آن باید ازدواجهای فامیلی باشد، چرا که طرودی‌ها نه‌تنها از روستای خودشان، بلکه حتی‌المکان از فامیل خودشان همسر می‌گیرند. 
بالاخره به خیل رسیدیم. روی تپه‌، خانه‌ها، جدا اما نزدیک به هم، ساخته شده بودند. جلوی خانه‌ها تنور نان پزی سر از زمین برآورده بود و پشت خانه‌ها با کمی فاصله اتاقکهای استوانه‌ای شکل که بعدا فهمیدم دستشویی و حمامشان است. دو درخت میوه در یک حصار گرد محافظت شده بودند و آنطرف درخت دیگری بر سر چاه سایه انداخته بود. تعداد بسیار کمی آدم به چشم می‌خورد و آقا محمد در بین آنها خانمش را به من نشان داد، آن که ماسک به صورت زده بود. 
زهرا خانم با گرمی به استقبالمان آمد وبا من روبوسی کرد. خیلی دلم می‌خواست ببینم که آقا محمد بعد از این دوری چند روزه بوسه‌ای به صورتش می‌زند، اما آنها تنها با کلمات خوش و بش کردند. آقا محمد گفت خانم دیدی چه شد؟ بیست لیتری توی جاده برگشت و همه‌ی آبش ریخت. زهرا خانم با اینکه از این خبر ناراحت شده بود نگذاشت چیزی در نگاهش یا کلامش دیده شود، گفت اشکالی ندارد، فدای سرتان. از همین لحظه بود که من جذب این زن شدم، زنی که محجوب و صبور بود و آرام و بی‌صدا مردش را مدیریت می‌کرد. در تمام یک شبانه روزی که در کنار زهرا خانم بودم تمام رفتارهای آن دو را زیر نظر داشتم و سالها فداکاری و گذشت را در این زن می‌دیدم، که حالا به صورت بیماری قلبی خود را نشان داده بود. 
اهالی خیل، باقی‌مانده‌ی جمعیت سی چهل نفری که هفته‌ی پیش به روستا برگشته بودند، همه مشغول به کار بودند. پسر بچه‌ای پنج بز را با خود می‌برد تا به گله‌ی اصلی برساند، زنی بر سر چاه ظرف می‌شست و چند بز در آبشخور کنار چاه آب می‌خوردند. گله‌ای که شاید متشکل از صد بز و گوسفند بود هم در حال خروج از محوطه و رفتن برای چرا بود. زهرا خانم صدایم زد تا بروم ناشتا بخورم، نان پخت خودشان به همراه آریشه و ماست به همراه چای. بعد از خوردن ناشتا زهرا خانم مسئولیتهای شوهر را به او یادآوری کرد و بعد ما به سرپناه دیگری رفتیم که ماهتاب خانم آنجا آریشه می‌پخت. ماهتاب خانم زن تنومند بسیار برون‌گرایی بود که با خوشحالی به استقبال من آمد و با هم روبوسی کردیم. ماهتاب خانم پشت دیگ نشست و در حال به هم زدن آریشه گفت گفت از هفت و نیم صبح پنیر را توی قابلمه روی اجاق کوبیده و آرد و روغن به آن اضافه کرده تا الان که یازده و نیم است. درست کردن آریشه کار بسیار پر زحمتی‌ست و چهار ساعت کوبیدن و به هم زدن ماده‌ی خمیرمانند روی اجاق واقعا صبر ایوب می‌خواهد. ماهتاب خانم پرسید آیا در جشنواره عشایری هفته‌ی پیش بودم؟ گفتم نه، خبر هم نداشتم. گفت من آنجا تُلُم می‌زدم و به عنوان عشایر دامدار نمونه انتخاب شدم و تقدیر نامه گرفتم. اینها را با کلی احساسات تعریف می‌کرد. زهرا خانم بعدا گفت ماهتاب خانم سه انگشت دست راستش را در کودکی و بر اثر سوختگی از دست داده. شخص دیگری هم در خیل بود که هر دو دستش در اجاق سوخته بود و فهمیدم که چرا از دست دادن با من طفره رفته بود. زهرا خانم گفت ماهتاب خیلی وقت است که بیوه شده و تنها مانده. گفت خیلی دخترها اینطور می شوند، زود به شوهر می‌دهندشان، آنهم چه شوهری؟ یک مرد معتاد بیکاره که زود می‌میرد و زن حالا باید بیوه‌گی و نگاه مردم را هم  تحمل کند. وقتی زهرا خانم حرف می‌زد من در سکوت گوش می‌کردم و فکر می کردم که دل زنان طرود چقدر درد دارد. آنها زیاد شکایت نمی‌کردند و اگر حرفی به زبانشان می‌رسید تنها جرقه‌ای بود از آتشی که در درونشان می‌سوخت. عصر در خانه ی ماهتاب خانم، خانمها راضی‌اش کردند که آواز بخواند، خواند و چه پر سوز خواند.

تنوری برای پختن نان و باغی کوچک برای کاشت صیفی‌جات .
باید بزها را به گله‌ی اصلی برساند.

پختن آریشه کار پر زحمتی‌ست، چهار ساعت بود که پای این دیگ داشت دود می‌خورد و هم می‌زد.

بچه‌ها دو هفته‌ی دیگر باید مدرسه را شروع کنند.

مردها و زنها در کارهایی مانند بردن گله و دوشیدن شیر با هم همکاری می‌کنند. 

زهرا خانم و سایرین دارند ماهتاب را راضی می‌کنند که برایشان بخواند
ماهتاب خانم، بخوان!
شب در نور لامپا، با زهرا خانم و آقا محمد صحبت می‌کردیم. بحث بر سر جوانی در روستا بود که زن دومی گرفته بود و زن دوم ابتدا قبول کرده بود که قضیه‌ی ازدواج را به کسی نگوید و این راز بزرگ تنها بین خود او شوهر باشد، و وقتی خرش از پل گذشت آمد و در میدان ده اعلام کرد که من زن فلانی هستم و با زن اول درگیر شد. آقا محمد گفت حرف بر سر دو تا زن نیست، در واقع صحبت بر سر چهارتاست. دوتایشان بیوه بودند، این آخری از قدیم عاشقش بود و تازه پسر جوان به او قول ازدواج داده بود، اما سر حرفش نماند و رفت با زن اولش ازدواج کرد. این دختر دیگر به همه‌ی خواستگارها جواب رد داد و گفت نمی‌خواهم ازدواج کنم، تا حالا که مرد آمد و با او شرط گذاشت و با او ازدواج کرد. خواست ثوابی بکند. از حرفهای آندو می‌شد فهمید که چندبار ازدواج کردن برای مردها هیچ عیبی که محسوب نمی‌شود هیچ، اصلا به صورت ثواب مطرح می‌شود. آقا محمد اعتراف کرد که وقتی جوانتر بود دنبال زن دوم می‌گشت، زهرا خانم گفت که برای شوهرش به خواستگاری می‌رفت. کسی به آقا محمد زن نمی‌داد و من نمی‌فهمیدم چرا او باید با داشتن همسری به این نازنینی به دنبال کس دیگری باشد. یکی از دخترهایی که آقا محمد خواستگاریش کرده بود پرسیده بود برای چه بازهم می‌خواهی زن بگیری؟ مگر زن اولت خوب نیست؟ او در جواب گفته بود چرا، خیلی هم خوب است، و من دوست دارم از چیزهای خوب بیشتر داشته باشم، دختر زیرک گفته بود تو نادان هستی که چون زنی به این خوبی نصیبت شده و فکر می‌کنی همه‌ی زنها خوبند. تو قدر زن به این خوبی را نمی‌دانی که دارد با نداری تو می‌سازد، حقت است که یکی از آن زنهایی نصیبت بشود که روزگار را به تو سیاه کند. این حرفها که می‌زد مال سالهای جوانی‌اش بود اما راستش من شک داشتم که همین حالا زن دیگری در جایی منتظر آقامحمد نباشد، یا اینکه این هوس از سرش پریده باشد. چقدر تعصبها و نابرابری‌ها به دین و فرهنگ این مردم نفوذ کرده بود... کاش به جای توجیه کردن درباره‌ی ثوابهای ازدواج مجدد، کمی به اطرافشان نگاه می‌کردند و به وضع زندگی‌شان سر و سامان می‌دادند. تازه این که آقا محمد بود، مدتها به خود ریاضت داده بود و به تفکر پرداخته بود و روشنفکر این منطقه بود. حتی عقایدش را مردم عامی روستا به تمسخر می‌گرفتند.
مراسم عروسی و حنابندان دیشب توی ذهنم بود، و آن زنها و دخترها و سنتها و رفتارها. ازدواجهای سنین پایین که هنوز در روستا رواج دارد، چند همسری، و این زندگی مشکل و مشقت‌بار... اینبار که زهرا خانم در میان حرفهایش به بیماری قلبی‌اش اشاره کرد گفتم انشالله که زود بهبود پیدا می‌کند. آهسته، مانند اینکه یک راز ممنوع را بازگو می‌کند گفت ما زیاد عمر نمی‌کنیم. من لال شدم. چه می‌توانستم بگویم؟ تنها به او گوش دادم که افراد خانواده و فامیلش را نام می‌برد که در دهه‌ی چهل یا پنجاه زندگی‌شان از دنیا رفتند.
چیزی روی سینه‌ام نشسته. زهرا خانم، مهربانیش، سادگیش، و غصه‌اش از ذهنم بیرون نمی‌روند. از روزی که بازگشته‌ام در فکر بودم، که ما داریم چه کار می‌کنیم، و چه کاری خوب است؟ آیا این سنت و اعتقاد و نحوه‌ی زندگی‌ایست که من قرار است مدافعش باشم؟ یا اینکه هدف غایی آن از درک من خارج است؟ و اگر این زندگی را از این آدمها بگیریم چه چیزی داریم که به آنها بدهیم؟ آیا چیزی داریم که بتواند جایگزین آن باشد؟ آنهایی که حرف از اسکان عشایر می‌زنند، چه چیزهایی در اختیار عشایر قرار می‌دهند؟ عشایر اسکان یافته، روستایی شده و کشاورز چه می‌گویند؟ کسی به حرف دل آنها گوش می‌دهد؟ یا اینکه تنها پشت تریبونها از موفقیت طرح اسکان پنج هزار نفر از عشایر فلان جا حرف می‌زنیم، بی‌آنکه بدانیم پیامدهای اجتماعی آن چه بوده؟ یا مثل ما که از تشکّل‌های عشایری و تداوم زندگی سنتی آنها حرف می‌زنیم، آیا حرف دل همه‌ی اقشار را شنیده‌ایم؟ نمی‌دانم چه بگویم. تنها می‌دانم که آقا محمد کار درستی کرده به بچه‌هایش گفته بروند آنطور که خود می‌خواهند زندگی کنند، درس بخوانند، و اگر خواستند به روستا برنگردند. 

۱۳۹۴ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

توضیح

دوستی به من خبر داد که در جلسه امروز انجمن صنفی راهنمایان گردشگری که هر هفته روزهای سه شنبه در باغ موزه‌ی قصر برگزار می‌شود، شخصی از من به عنوان یک سنگسری اصیل و از مشاهیر سنگسر یا مهدی‌شهر اسم برده!! البته با اینکه همه جای ایران سرای من است، لازم دیدم همین جا اعلام کنم که خانواده‌ی من چه از سمت پدر و چه مادر نسبتی با مهدی‌شهر ندارند و اگر از مطالبی که جدیدا در وبلاگم در توصیف مناطقی از استان سمنان منتشر می‌شوند اینطور استنباط شده، حتما ایراد از من بوده که به اندازه‌ی کافی توضیح نداده‌ام که در حال حاضر روی زندگی عشایر استان سمنان در منطقه‌ی خار توران کار و تحقیق می‌کنم. من دو سال پیش برای اولین بار به استان سمنان سفر کرده‌ام و تا بحال مهدی‌شهر یا سنگسر را هم ندیده‌ام، بنابراین نمی‌توانم به عنوان یکی از مشاهیر، ساکنین، منسوبان و حتی عبور کردگان از سنگسر معرفی شوم. امید دارم که هر روز بیشتر دقت کنیم تا صحبتهای جمعی‌مان بر پایه‌ی مستندات باشند نه حدسیات. 
با تشکر.

فرشته ثابتیان. ۲۴ شهریور ۱۳۹۴

۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

و اما طرود

طُرود یا تُرود روی قوسی از جاده‌ی ناهموار در دل کویر مرکزی فرو رفته. برای رفتن به آن دهستان، باید از شاهرود حرکت کرد، اگرچه روی نقشه منطقی‌تر به نظر می‌رسد اگر از سمنان یا دامغان برویم. از شاهرود که جدا می‌شویم، انگار همه‌ی آبادی‌ها از مسیر رخت می‌بندند. جاده در کویر پیش می‌رود تا در جایی که به نظر انتهای جاده است، آن روبرو، سرشاخه‌های نخلها و بام خانه‌ها نمایان بشود.وقتی به دنبال کتاب درباره کویر مرکزی بودم دوست عزیزی از کتابخانه‌اش یک کتاب بیرون آورد: جندق و ترود، دو بندر فراموش شده‌ی کویر نمک. خاطرات سفر پرویز رجبی به مسیر کاروانهای پر رونق قدیم. این بهترین کتابی بود که در عین کوچک بودن به دردم می‌خورد و مرا با حال و هوای آن منطقه آشنا می‌کرد. طرود در زلزله‌ی سال ۱۳۳۱ به کلی ویران شد، و روستای جدید در کنار بخش ویران و قدیمی رشد کرد.

سفر طرود هم سفری کاری بود، اما ویژگی‌های خاص خودش را داشت. اولین سفر کاری بود که به تنهایی می‌رفتم پس می‌توانستم در نحوه‌ی سفر و آدمهایی که در بین راه می‌بینم دخالت داشته باشم. رفتن تا شاهرود سفری عادی بود، اما خاطرات سفر گذشته خیالم را آسوده نمی‌گذاشتند و هر چه بیشتر به این شهر نزدیک می‌شدم، گرفته‌تر می‌شدم. میزبانم در طرود، آقا محمد بود که در سفر به سرعین و همایش شترداران با او آشنا شده بودم. آقا محمد می‌گفت سواد ندارد، اما وقتی پای حرفهایش می‌نشستی، می‌دیدی که در گردش کردن در طبیعت و چراندن شترها و بزهایش، به چه فلسفه‌ی عمیقی از دنیای اطراف خود دست یافته. آقا محمد به من خبر داد که باید تا قبل از ساعت یک و نیم به ایستگاه طرود در شاهرود برسم تا بتوانم سوار اتوبوس محلی بشوم. از آنطرف هم چون راننده‌ی اتوبوس فامیل نزدیکش بود، با او تماس گرفت و گفت کمی منتظر این مهمان تهرانی بمان.

اتوبوس، ایران پیمای قدیمی بود که روبروی مسجدالنبی در خیابان شاه عباس توقف کرده بود. از راننده پرسیدم منتظر من بوده؟ گفت به موقع آمده‌ای. داریم حرکت می‌کنیم. گفتم فرصت هست که به سرویس بهداشتی بروم؟ راننده گفت خیالت راحت باشد. صبر می‌کنیم. کیف و وسایلم را به دست مسافرها دادم و به مسجد رفتم. وقتی برگشتم وسایلم روی صندلی ردیف دوم منتظرم بود و مسافرهای ردیف اول مرا به سمت آن راهنمایی کردند. اتوبوس حرکت کرد، در حالی که حتی نصف آن هم پر نشده بود، اما از صدای گفتگوی زنان و مردانی که همدیگر را می‌شناختند پر شده بود. از اینجا بود که سفر رنگ دیگری پیدا کرد.




پیرمردی خوشرو با کلاه و شال سیدی رو صندلی ردیف دیگر نشسته بود. کیسه‌ی بادام زمینی را باز کردم و تعارفش کردم. با خنده گفت من که دندان ندارم! بعد خطاب به پیرمردی که جلویش نشسته بود گفت تو دندان داری؟ او هم جواب داد نه! و هر دو خندیدند. من چند دانه بادام زمینی برداشتم و کیسه را در کیفم گذاشتم. سید از جا بلند شد و با قدمهای آهسته و با احتیاط جلو رفت تا روی صندلی کمک راننده‌ی اتوبوس بنشیند و گفتگویی طولانی را با او آغاز کند. آدمها خیلی راحت با همدیگر حرف می‌زدند و در من حس سفر به جایی متفاوت می‌جوشید. پیرمرد ردیف جلویی به طرف من چرخید و گفت آب هست، آب می‌خورید؟ گفتم نه و تشکر کردم. کمی مکث کرد بعد سر صحبت را باز کرد که برای سیاحت آمده‌اید؟ گفتم نه. آمده‌ام یکی از شترداران منطقه را ببینم. گفت پسر خاله‌ی من هم که اینجا نشسته، او هم شتردار است، خیلی‌ها در طرود شترداردند. بعد برایم قصه گفت. از خودش، از عقب ماندگی روستا، از وضعیت مملکت، پرت و پلا زیاد می‌گفت همان اول فهمیدم این آدمی مطلع و باب دندان من نیست، اما برای وقت گذراندن در مسیر کویری مناسب بود. پرسید کجا می‌خواهی بمانی؟ اگر جا نداری خانه فامیل ما هست. تشکر کردم و اسم آقا محمد را گفتم. متوجه نشد چه کسی را می‌گویم. بعدا در روستا متوجه شدم که هیچکس، شخص دیگر را با نام فامیل نمی‌شناسد. همه لقب دارند و یا تا سه پشت نام پدری‌شان را به دوش می‌کشند. مثلا خانم آقا محمد که زهرا نام داشت، به زهرا عباس معروف بود و خود آقا محمد به ممد گولو.

راننده به جوان کمک راننده که کرایه‌ها را جمع می‌کرد گفت از این خانم تهرانی کرایه نگیر، قبلا حساب شده. من به مسیر نگاه کردم و آن روبرو طرود پیدا می‌شد. اتوبوس در فلکه‌ی دهستان توقف کرد و مسافرها پیاده شدند. از پیرمرد تشکر و خداحافظی کردم و آقا محمد را دیدم که به اینطرف می‌آید. بعد از سلام و حال و احوال نیسان آبی رنگش را نشان داد که بروم و سوار بشوم و خودش رفت تا با راننده چاق سلامتی کند. نیسان قراضه نوید از جاهای دورافتاده می‌داد و من خوشحال بودم. آقا محمد آمد و سوار شد. در این دیدارهای کوتاه و صحبتهای تلفنی متوجه شده بودم که آدم عجولی‌ست. گفت بچه‌ها همه اینجا هستند و وقتی گفتم فرشته خانم می‌آید خیلی خوشحال شدند و اصرار کردند حتما فرشته خانم را بیاور خانه. این در حالی‌ بود که ما قرار بود یکراست به ییلاق برویم، جایی که زهرا خانم و دو سه نفر از عشایر هنوز مانده بودند تا مراقب بز و گوسفندشان باشند. اکثر سی چهل خانواری که در ییلاق بودند حالا برگشته بودند و تنها سه خانواده در ییلاق یا خیل مانده بودند. این چند روز هم چند عروسی برپا بود و همه‌ی به شهر رفته‌ها به روستا برگشته بودند تا در عروسی‌ها شرکت کنند. دخترها و عروسهای آقا محمد هم همه از شاهرود آمده بودند و جمعشان جمع بود. آقا محمد می‌گفت من جلویشان را نمی‌گیرم، آنها هم باید طوری دوست دارند زندگی کنند، در شهر و با امکانات و تحصیلات زندگی کنند. ولی خود من نمی‌توانم در شهر باشم. هشت سال به شهر کوچ کردیم، به هشت بیماری سخت مبتلا شدم، آن داروها، آن خانه‌های تنگ، آن فضا مریضم کرده بود. به خانمم گفتم برگردیم روستای خودمان. اما به بچه‌هایم اجبار نمی‌کنم. آنها باید هر طور که خودشان می‌خواهند زندگی کنند.

دخترها و عروسها بسیار گرم و مهمان نواز بودند. از عروسی دیروز تعریف کردند، از شلوغی مراسم عروسی در طرود، که دوهزار نفر مهمان جمع می‌شود، و پدر داماد چقدر خرج می‌دهد، از اینکه همه‌ی زنها برای دیدن عروس می‌روند و در ازدحام همدیگر را هل می‌دهند، از مردها که چوب بازی می‌کنند برایم تعریف کردند. آقا محمد گفت چوب بازی ما فلسفه‌ی خاصی دارد و تنها نمایش و رقص نیست. بعد روش چوب بازی را توضیح داد که دو نفر، یکی دو چوب کلفت به اسم دَرَک در دست می‌گیرد و یکی دو ترکه‌ی تر و درد آور، و با صدای دف و امروزها با ریتم ارگ در میدان می‌چرخند و می‌رقصند و بعد روبروی هم می‌ایستند، کسی که چوبهای کلفت دارد حالت دفاعی به خود گرفته، آنکه ترکه دارد باید سعی کند ساق پای چوبدار را با ترکه بزند. بعضی وقتها ضربه‌ی ترکه آنقدر سخت است که پوست می‌ترکد و خون می‌آید، اما این چوبدار است که باید به خوبی از خود دفاع کند. بعد از آن، چوبدار چوب خود را به ترکه دار می‌دهد و ترکه دار ترکه خود را به برادر یا شخص نزدیکی از خانواده دَرَک دار می‌دهد تا در واقع از برادر یا قوم و خویش خود دفاع کند، و این رقص و ترکه زدن به همین شکل گاهی تا دو ساعت به طول می‌انجامد. چوب باز مراسمی کاملا مردانه است و به همین دلیل زنها آنرا دوست ندارند، اما بعد از چوب بازی پیرها عقب می‌روند و جوانها می‌آیند وسط و شور و حال و رقص آغاز می‌شود که زنها خیلی دوست دارند تماشا کنند. دخترها و عروسها هم هیچ مخالفتی با این حرف نداشتند و چوب بازی قبل از عروسی را مراسمی بیخود می‌دانستند.

دخترها اصرار کردند که من برای عروسی آن شب بمانم تا بتوانم هم چوب بازی را ببینم و هم باقی مراسم را. آقا محمد گفت ولی ما قرار است به خیل برویم، مادرتان منتظر است. دخترها گفتند خب شب بروید، پدرشان گفت اما ماشین تنها یک چراغ دارد. از من پرسیدند خودت می‌خواهی بروی یا بمانی؟ گفتم من برای رفتن به خیل آمده‌ام اما اگر فرصت تماشای چوب بازی و عروسی هم دست بدهد که چه بهتر. اما بازهم اصراری ندارم و اگر باید برویم همین الان هم می‌توانیم برویم. دخترها گفتند نه، فرشته الان خسته است، باید استراحت کند. در همین بحث ها بودیم که یکمرتبه رگبار سختی گرفت و توجه همه به بیرون جلب شد، جایی که بیرون دروازه‌ی باز عده‌ای توی کوچه می‌دویدند تا به سرپناه برسند. آقا محمد گفت داماد رَندی زیاد خورده (اشاره به اعتقاد قدیمی که اگر زیاد ته‌دیگ بخوری در عروسیت باران می‌بارد). با شدت باران آقا محمد گفت پس امشب می‌مانیم و فردا پنج صبح حرکت می‌کنیم. دخترها خوشحال شدند و از من پرسیدند اشکالی ندارد که پنج صبح بیدار شوم؟ البته که اشکالی ندارد! بعد آقا محمد رفت چرت بعد از ظهرش را بزند و من و دخترها نشستیم تا برایم مراسم عروسی طرودی‌ها را جزء به جزء شرح بدهند. معصومه، یکی از عروسهای خانواده خیلی بیشتر علاقه به تعریف کردن جزییات داشت و من با علاقه گوش می‌دادم و یادداشت برمی‌داشتم.

در قدیم عروسی‌ها سه روز بود، حالا هم در واقع سه روز است، اما برخی مراسم آن منسوخ شده یا تغییر یافته. روز اول که شب آن حنابندان است در قدیم چند مراسم مخصوص داشت: جمع آوری هیزم، قند شکنی، برنج پاک کنی، طَبَق، پختن نان و حنابندان. در قدیم برای جمع کردن هیزم ده چارپای تندرو را فراهم می‌کردند و ده جوان ورزیده انتخاب می‌شدند تا برای جمع آوری هیزم بروند. در راه رفت همه با هم حرکت می‌کردند و هیچکس حق جلو زدن نداشت. در مقصد پشته‌های هیزم هم اندازه درست می‌کردند و بار حیوان می‌کردند، همه سوار می‌شدند و از این زمان مسابقه‌ی رسیدن به روستا شروع می‌شد. در روستا کسی پشت بام کشیک می‌ایستاد و وقتی می‌دید هیزم دارها نزدیک می‌شوند به بقیه اعلام می‌کرد. داماد سوار بر اسب می‌شد و هدیه کوچکی را زیر کلاهی شبیه به عرقچین روی سرش پنهان می‌کرد، اولین هیزم دار وقتی به داماد می‌رسید کلاه را از سر او می‌ربود و اینکه چه چیزی در زیر کلاه بود همیشه رازی بین داماد و برنده باقی می‌ماند.

قند شکنی، برنج پاک کنی و پختن نان سنتی در تنورهای روستا توسط زنان و دختران فامیل داماد انجام می‌شد. در عروسی‌های طرودی خانواده عروس دست به سیاه و سفید نمی‌زند و تنها به آرایش عروس می‌پردازد و برای ناهار و شام و مراسم از طرف خانواده داماد دعوت می‌شود. آرایش عروس اغلب امروزی‌ست، اما گاهی بعضی عروسها را به شیوه سنتی آرایش می‌کنند و روی پیشانی‌شان را با سکه و روی گونه‌هایشان را با پولک تزین می‌کنند و لباس محلی می‌پوشانند. طرودی‌ها می‌گویند در سطوه که روستایی در سی کیلومتری طرود است هنوز عروسها را با شیوه سنتی آرایش میکنند. طَبَق یا خنچه مراسمی‌ست در حدود چهار بعد از ظهر که فامیلها برای عروس و داماد هدیه می‌آورند. در قدیم رسم بود که هدایای مختلف بیاورند اما حالا هدایا به پول نقد تغییر کرده و مبلغ هدیه توسط خانواده یادداشت می‌شود تا بعد در عروسی‌های آینده تلافی کنند. حنابندان در طرود مراسم مفصلی‌ست که تا دو، سه بعد از نیمه شب یا حتی تا صبح ادامه پیدا می‌کند. عروس در خانه‌ی خودش آرایش می‌شود و خانواده‌ي داماد در دو یا چند خانه از مهمانها پذیرایی می‌کنند و به جشن و سرور می‌پردازند. حنا در خانه‌ی داماد توسط پیرزنی خیس و آماده می‌شود. بعد سینی حنا را آماده می‌کنند و به همراه داماد به خانه‌ی عروس می‌روند و در ازای دادن حنا از مادر عروس پول می‌گیرند. امروزه تنها با حنا حرف اول اسم عروس و داماد را (به حرف لاتین!) کف دست آن دیگری می‌نویسند و عروس و داماد دست به دست همدیگر می‌دهند و بعد زنها و دخترها برای دیدن عروس هجوم می‌آورند و داماد باید به همه مهمانهای مردانه سر بزند و مطمئن باشد که به همه خوش می‌گذرد.

صبح روز بعد با کله پاچه‌ای که زنان خانواده داماد از شب پیش بار گذاشته بودند آغاز می‌شود. این نشان می‌دهد که برای هر عروسی، زنان خانواده‌ی داماد شبانه روزی در حال کار هستند. ناهار روز عروسی در زمان اذان در قسمت مردانه مسجد آغاز می‌شود. اول مردها در حدود ساعت یک غذا می‌خورند و بعد زنها در حدود ساعت سه، اینطور اگر ببینند غذا کم است فرصت برای تهیه غذای بیشتر دارند. در طرود سه مسجد اصلی در راستای یک خیابان وجود دارد و هر تباری خود را به یکی از این مساجد نسبت می‌دهد. مسجد صاحب الزمان، مسجد جامع و مسجد ابولفضل. همانطور که دسته‌های عزاداری ماه محرم هر مسجد جدا و مشخص است، هر تبار ناهار و شام عروسی را در مسجد خود پذیرایی می‌کنند و حتی آقا محمد می‌گفت در ناهار عروسی امروز در مسجد ابوالفضل احساس غریبی کرده چون به مسجد خودشان عادت دارد. مساجد دو طبقه دارند، طبقه‌ی بالا مال خانمهاست و پذیرایی عروسی خانمها هم همان بالا انجام می‌شود. زنها و دختران طرودی همه چادرهای رنگی به سر دارند و چادر مشکی تنها در بین دختران شهری و متجدد دیده می‌شود. در عصر روز عروسی، وقتی همه غذا خوردند و زنهای خانواده داماد همه‌ی ظرفها را جمع کردند و شستند، مراسم چوب بازی شروع می‌شود. شرح مراسم چوب بازی را قبلا گفته‌ام، تنها این نکته را اضافه می‌کنم که چوب بازی مراسمی نشانگر عِرق به خانواده و همچنین جوانمردی‌ست. در این مراسم همه‌ی مردها، حتی اگر غریبه باشند و مهمان عروسی هم نباشند شرکت داده می‌شوند، اما میزبان به پای مهمان ترکه نمی‌زند بلکه ترکه را به چوب دفاعی او می‌زند.

سرتراشی مراسم دیگری در عروسی‌های قدیم بود که منسوخ شده. در این مراسم داماد در وسط میدان (فضای باز بین خانه‌ها) روی صندلی می‌نشست و شخصی برای اصلاح موهای سرش یا به صورت نمادین تیغ به دست می‌گرفت و به اصطلاح سر داماد را می‌تراشید. بعد از آن داماد و جوانهای دیگر خانواده‌اش از پشت بامها شیرینی و پول پایین می‌ریختند که البته این قسمت آخر همچنان به قوت خود باقی‌ست و همان اسم سرتراشی را روی خود حفظ کرده. در این مراسم از بسته‌های کوچک بیسکویت تا ساندیس و نوشابه روی سر مهمانها پرتاب می‌شد و البته جمعیت برای گرفتن آنها هجوم می‌آورد!

زن بَران آخرین مراسم روز عروسی‌ست، که عروس باید پای پیاده از خانه‌ی خودش تا خانه‌ی داماد برده می‌شد و مهم نبود که این مسافت چقدر طولانی باشد. امروزه عروس را با ماشین به خانه‌ی داماد می‌برند، و اگر داماد ساکن شهر باشد در همین طرود و در خانه‌ی پدری‌اش یا خانه یکی از فامیلها در یکی از اتاقها فرش نو پهن می‌کنند و به پنجره پرده‌های نو نصب می‌کنند تا برای ورود عروس آماده باشد. مردان خانواده عروس با اسب و شتر جلوتر حرکت می‌کردند و برادر عروس آینه‌ای را رو به عروس می‌گرفت، عده‌ای می‌گویند بخاطر اینکه عروس جلوی پایش را ببیند و عده‌ای دیگر می‌گویند تا روشنایی باشد. جلوی خانه‌ی داماد خانواده‌ی عروس شعر می‌خوانند. پدر داماد جلوی پای عروس بزغاله‌ای می‌کشد و عروس از خون رد می‌شود و خانواده عروس همگی برمی‌گردند.

باران کم‌کم تمام می‌شد و چون عصر پنج شنبه بود، ما اول به سر مزار رفتیم که البته همه‌ی اهالی روستا و مهمانهایشان آنجا بودند و از آبنبات و نان و پنیر و هندوانه و انگور و نوشابه و هرآنچه در خانه داشتند بر سر خاک نزدیکانشان آورده بودند تا از همدیگر پذیرایی کنند. نان زردرنگ کیک مانندی هم به اسم قِلیفه دارند که در قابلمه می‌پزند. پذیرایی سر مزار بی هیچ تکلفی به سادگی و صمیمیت تمام انجام می‌شود. هر کسی بعد از خواندن فتحه‌ای برای نزدیکترین فرد خانواده‌ی خود راه می‌افتد در تمام قبرستان کوچک روستا به همه‌ی قبور و خانواده‌های آنها سر می‌زند، با سر انگشت به قبر می‌زند، پذیرایی کوچکی می‌شود یا خودش از هندوانه یا شکلات برمی‌دارد و به اینصورت همه به همدیگر سر می‌زنند. داماد هم بر سر مزار پدر خود آمده بود و باعث شد که خانواده‌اش مفصل گریه کنند. اما آمدن سر مزار در واقع یک دید و بازدید بزرگ و پر تعارف است که هر پنج شنبه اتفاق می‌افتد.


خانمها همان اول با دیدن دوربین من گارد گرفتند و چندتایی‌شان آمدند و با جدیت گفتند از زنها عکس نمی‌گیری‌ها! حتی یکی از آقاها در جواب شوخی معصومه درباره عکاسی از زن او تهدید کرد که دوربینش را می‌شکنم! خب، احترام به خواسته‌ی زنها یک طرف، شوخی نداشتن مردهای غیرتی هم یک طرف دیگر، از عکاسی منصرف شدم و تنها از مراسم چوب بازی و سرتراشی مردها کمی فیلم گرفتم. همانطور که برایم تعریف کرده بودند بعد از این مراسم جوانها پریدند وسط و در نهایت تعجب من شروع به رقص قاسم‌آبادی کردند! جالب این بود که وقتی ارگ نواز آهنگ را عوض می‌کرد عده‌ای برای اعتراض می‌آمدند و دوباره تقاضای اجرای آهنگ قاسم آبادی با ریتم تند می‌کردند. زنها در طرف دیگر میدان روی زمین نشسته بودند و رقص مردها را تماشا می‌کردند. در اواسط این برنامه بود که معصومه به سراغم آمد و گفت بیا می‌خواهیم برویم حنابندان در سِطوِه.

سِطوِه یا سَطوه روستایی‌ست در نزدیکی بیدستان، در حدود سی کیلومتری جنوب طرود. در سطوه هم مانند طرود خانه‌ها با هر مصالحی که دست صاحبش می‌رسید ساخته شده‌اند. بعضی به سبک قدیم با خشت خام، بعضی با آجر و برخی با بلوک سیمانی. مطمئنا اگر در روستا چرخی می‌زدم خانه‌ی بتنی هم پیدا می‌کردم. اما فضا در طرود منظم‌تر بود. در سطوه از کنار باغهای انار و درختهای زدرآلو که بارشان ماههاست تمام شده گذشتیم. خواهر معصومه، ماه‌پری با ما آمد و حواسش جمع بود که به من بد نگذرد و هرجا لازم می‌دید توضیح می‌داد. در میدان اصلی روستا به فضای شلوغی وارد شدیم چون همه داشتند برای صرف شام به مسجد می‌رفتند و ما هم با آنها همراه شدیم و من و ماه‌پری در طبقه دوم مسجد کنار هم پای یکی از سفره‌های دراز سرتاسری نشستیم و با ظرفی از آبگوشت پذیرایی شدیم. خانم دیگر که همراه ما بود گفت کفشهایت را چه کردی؟ گفتم همانجا گذاشتم روی جاکفشی. گفت اینجا سطوه است ها! نبرندشان! گفتم نه. چیزی نمی‌شود. سر و صدای جمعیت زنان بسیار بود و در این بین بچه‌ها هم سر و صدا می‌کردند و صدا به صدا نمی‌رسید. دو زن جوان در وسط سفره راه می‌رفتند تا مطمئن باشند به همه نان و غذا و آب رسیده.

بعد از شام بلند شدیم و به خانه‌ای رفتیم که زنانه در آن برگزار می‌شد. سالن خانه بزرگ بود و با فرش پوشیده شده بود. زنها و دخترها دور نشسته بودند و با پر شدن فضای کنار دیوار و ستونها، کم‌کم فضای داخلی آنها هم پر می‌شد. همه روسری با حجاب کامل داشتند و چادر رنگی‌شان را دور خودشان پیچیده بودند و چندتا چندتا دور هم جمع بودند و به هم حرف می‌زدند. مادربزرگ داماد که می‌گفتند آلزایمر دارد با موهای حنا زده با خوشحالی کف می‌زد و شادی می‌کرد. توی تنها اتاق خانه که از پنجره‌های تزیینی داخل آن پیدا بود، چند دختر و زن جوان در حال آرایش موهای خود بودند و تنها این دو سه نفر و البته بچه‌ها آرایش داشتنند. جوانی آمد و بلندگوی بزرگی را جلوی پنجره نصب کرد تا صدای ارگ نوازنده به زنانه هم برسد. با شروع موسیقی دوتا از دختر بچه‌ها که آرایش غلیظ داشتند شروع به رقصیدن کردند. یکی از دختر بچه‌ها در ابتدا روسری داشت و کم‌کم روسری را روی شانه‌هایش، بعد روی دستش انداخت و بالاخره آنرا به مادرش سپرد. ریتم آهنگ و رقص کاملا یکنواخت بود و تغییری در هیچکدام ایجاد نمی‌شد. من در این جمع نشسته بودم و با خودم فکر می‌کردم چقدر دنیاهای متفاوتی در همین ایران خودمان داریم، دنیاهایی که آنقدر از هم دورند که آدمهایشان تصوری از دیگری ندارند.

چند نفری در جمع لباس محلی سطوه داشتند که دامنی به رنگ روشن و پف کرده با چین‌های بسیار بود و روی آن قبایی با رنگهای تند و شاد پوشیده می‌شد که در دوطرف چاک داشت و دور یقه و پایین آن سوزندوزی و تزیین شده بود. روسری همان روسری‌های سفید امروزی شبیه به روسری‌های ترکمنی بود اما در زمان قدیم از روسری و چارقد سیاه با تزیینات استفاده می‌شد. کم‌کم آن چند نفر آرایش کرده هم برای رقص آمدند و چوب و ترکه آوردند و به رقصی شبیه به چوب بازی مشغول شدند. تازه مشخص شده بود که ریتم یکنواخت و آرام آهنگ مخصوص چوب بازی‌ست که کمی در سطوه با طرود تفاوت دارد. چوب بازی در سطوه با طرود کمی متفاوت است و چوبدارها (مردها) چوبهایشان را در هوا می‌گیرند و می‌رقصند. ترکه دارها هم بی‌هوا چوبدار را می‌زنند، و آن داستان روبروی هم ایستادن اتفاق نمی‌افتد. متوجه نشدم که آیا جابجا شدن ترکه به فردی از خانواده شخص ضربه خورده اتفاق می‌افتد یا نه. از طرفی این ترکه زدن بی‌هوا برایم موقعی قابل درک شد که فهمیدم مردان و زنان سطوه افرادی جنگجو هستند و چه بسا همین ترکه زدن در عروسی باعث دعوای مفصلی در روستا بشود! از طرف دیگر موقع برگشتن راننده‌ی ما گفت که سطوه اصلا خیابان بن بست ندارد چون اینها آدمهای دعوایی هستند و باید راه فرار برایشان همیشه باز باشد! دیدم که من هیچوقت به بافت باز یک منطقه از این دید نگاه نکرده بودم، در حالی که بسته بودن و امنیت بعضی مناطق دیگراغلب به چشمم آمده بود.

ماه‌پری گفت بیا برویم عروس را ببینیم. به خانه‌ی مادر عروس رفتیم، جایی که مانند زنانه از ازدحام و سر و صدای زنها پر بود و تازه اینجا بود که من معنی هل دادن برای دیدن عروس را فهمیدم! بعد از هل داده شدن و زیارت عروس که تنها شخص آرایش شده در تمام جمع بود به میدان برگشتم تا از رقص و چوب بازی مردان فیلم بگیرم. مادر داماد به ماه‌پری گفت دوربین خانم را بده کسی برود توی مردانه برایش فیلم بگیرد، ماه‌پری جواب داده بود این خانم خودش می‌رود وسط مردها فیلم می‌گیرد! نگرانش نباش! با خودم گفتم چقدر زود خودم را لو می‌دهم که ترسی از فضاهای تک جنسیتی ندارم!
سینی‌های حنا آماده شده به خانه‌ی عروس می‌رفت و ما تصمیم گرفتیم به طرود برگردیم تا برای سفر صبح زود آماده باشیم. شب در کنار خانواده و توی حیاط خوابیدم و ای کاش که لامپ کوچه اینقدر نورانی نبود تا می‌شد ستاره‌های بیشتری را رصد کرد.



سرتراشی و ریختن ساندیس برای مردم

دستها برای گرفتن اسکناسهای معلق در هوا دراز شده‌اند.


ارگ نواز از شهر می‌آید
موسیقی قاسم آبادی و خودنمایی مردان وسط میدان

دورنمای چوب بازی در سطوه. کلا از چوب بازی هر دو محل تنها فیلم دارم نه عکس.


۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

آدمها

آمدم از طرود بنویسم، سفری به دیار غیر منتظره‌ها. اما پیش از اغاز نوشتن مجبور شدم خودم را تا درمانگاه بکشانم و به دکتری پناه ببرم. از دیروز که کیلومترها دور از آنتن تلفن و امکانات پزشکی و حتی بهداشتی بودم بسیار بیمار بودم. بعد از ظهر که خوابیدم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی‌توانستم تکان خورم. گاهی تب داشتم و گاهی عرق سردی تمام بدنم را می‌پوشاند. رنگم به زردی و کبودی می‌گرایید. شب بود و در آن بیابان رانندگی به سمت اولین شهر یا روستا خطرناک بود. زهرا خانم به شوهرش سفارش کرد صبح خیلی زود نروید. بگذار حالش بهتر شود. شب که توی کلبه‌ی ییلاقی نمی‌توانستم بخوابم زهرا خانم در کنارم چشم روی هم نگذاشت. صبح بلند شدم. گفتم بهترم، و عزم کردم به تهران برگردم. 
از این سفر می‌نویسم، اما ابتدا باید از اتفاق غیر منتظره‌ی دیگری بنویسم که در تهران منتظرم بود. آمدم و وسیله‌هایم را در محل کار گذاشتم و به بیمارستان رفتم. اینطرف پذیرش، بعد صندوق، و در آخر دیدار آقای دکتر. دکتر گفت خب؟ گفتم از دیروز حالم خیلی بد است. توضیح ندادم که از سمنان تا تهران فقط به این فکر می‌کردم که این جاده چرا اینقدر کش می‌آید و چرا در همان شاهرود به دکتر نرفتم. اما توضیح دادم که در ییلاق عشایر بودم، جایی دور از کمترین امکانات، و احتمال دارد آب یا لبنیات مرا به این وضع انداخته باشد. گفت مگر آب با خودت نبرده بودی؟ این که دیوانگی‌ست! برای گردش رفته بودی؟ گفتم برای کار رفته بودم، و این سرآغاز سئوالات بی‌شماری درباره‌ی کارم شد. منتظر بودم با آن چوب بستنی که دستش گرفته بود کاری انجام بدهد، اما دکتر خیلی خونسرد سئوال می‌کرد. در آخر گفت برایم جالب است. فکر می‌کردم طبیعت‌گرد باشی. گفتم طبیعت‌گردی هم دوست دارم اما اینبار برای کار رفته بودم. علائم دیگر ناخوشی‌ام را هم پرسید. پرسید حساسیت به دارو نداری؟ قند چطور؟ روی برگه نسخه نوشت، سرم، آمپول عضلانی، قرص و هر چه برای بهتر شدنم لازم می‌دید. به برگه پذیرشم نگاه کرد و گفت اسم شما... فکر کردم شاید مثل خیلی برگه‌هایی که در این چند ماهه دریافت کرده‌ام، اسمم بازهم غلط نوشته شده. گفتم فرشته ثابتیان. دکتر همچنان به برگه پذیرش نگاه می‌کرد. پرسید وبسایت دارید؟
اول گفتم نه. بعد اصلاحش کردم و گفتم راستش یک وبلاگ دارم. با دیدن چهره‌ی دکتر که گل از گلش شکفت پرسیدم چطور شده؟ خیلی معروف هستم؟ با خنده گفت بعله!! گفتم در اینصورت باید بدانید که من آدم دیوانه‌ای هستم! گفت من شماها را می‌شناسم، وبلاگ شماها را دنبال می‌کنم، شما، فرشته درخشش، آرش نورآقایی... اتفاق خیلی جالبی بود. گفت با فرشته درخشش رقابت هم دارید، برای همدیگر کامنت می‌گذارید! گفتم رقابت که نه، رفاقت داریم. گفت بله، چند وقت پیش پدرش فوت شد اما الان دوباره می‌نویسد. پرسید شادی گنجی کجاست چرا اینقدر کم می‌نویسد؟ رفته بود آمریکا و بعد خبری ازش نیست. گفتم خبری ندارم. گفت آرش نورآقایی هم پسر خوبی‌ست. ولی خیلی زود از کوره در می‌رود. وقتش است که ازدواج کند. خندیدم و گفتم اتفاقا بعضی از مسافرهایش هم به او همین سفارش را می‌کنند. گفت آرش خیلی کارهای بزرگی کرده، اما الان ناراحت است، آن بحث چهل سالگی، درست است آدم به بالای قله می‌رسد و پشت سرش را نگاه می‌کند، شاید به کارهایی که کرده افتخار کند، اما کاستی‌ها ناراحتش می‌کنند، مخصوصا آن موقع به فکر می‌افتد که از نظر مالی به جای خوبی نرسیده و این اذیتش می‌کند. اما آن یکی، مجید عرفانیان، پسر زرنگی‌ست. راهش را درست رفته. گفتم خیلی خوب همه را می‌شناسید. گفت شما وبلاگنویسها شاید ندانید، ولی خواننده‌های خاموشی دارید که در آرشیوتان به عقب می‌روند اما هیچ‌وقت پیامی نمی‌گذارند. موبایلش را بلند کرد، لینک تمام این وبلاگها را روی صفحه‌ی اصلی داشت. گفتم من چمدانک هستم. گفت چمدانک را ندارم، نه، حتما دارم. گفتم احتمالا ندارید چون بلاگ اسپات در ایران فیلتر است. گفت من چهار سال است این وبلاگها را می‌خوانم.
نمی‌دانم. برای من موقعیت غریبی‌ست، وقتی با یک خواننده‌ی این وبلاگ مواجه می‌شوم. اینجا بیشتر مثل یک دفترچه یادداشت است، و گاهی فراموش می‌کنم که خیلی‌ها می‌توانند این دفترچه یادداشت را ببینند و بخوانند. بعضی مطالب که من فراموش کرده‌ام، در ذهن خواننده‌های اینجا مانده، و وقتی بازگویش می‌کنند ... می‌ترسم.
اما دکتر علی‌محمدی که می‌دانم به اینجا سر خواهی زد. می‌خواهم اینجا تشکر کنم. هم بابت مداوا، و هم بابت این اتفاق، که در حال مریضی به من روحیه داد. دیگر خودم را یک آدم بیمار با رنگ و روی زرد و لباسهای خاک گرفته از سفر ندیدم. این گفتگو باعث شد مرا جا بیاندازید در جایی که خودم هستم، نه جایی که دیگران این روزها انتظار دارند که در آنها باشم. ممنونم که من را به من یادآوری کردید.

۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

همدان

البته این سفر هیچ شباهتی به سفرهای عادی‌ام نداشت، اول اینکه سفری کاری بود، بنابراین از ساعت هشت صبح الی شش هفت عصر مشغول کارگاه میراث ناملموس بودیم، دوم اینکه برای ناهار و شام سوار اتوبوس می‌شدیم و به یک مکان واحد می‌رفتیم که البته جای بی‌نظیری بود، یک باغ طبقاتی در ارتفاعات شهر که از درختهای سیب و گلابی و انواع انگور در آن فراوان بود و حتی لازم نبود دست دراز کنی تا به سیب یا انگور برسی. فضا واقعا مثل باغ بهشت بود و رستوران عطر سیب در یاد و خاطره‌ها به عنوان باغ میوه‌ی بهشتی باقی ماند. بعد از صرف غذا به ساختمان استانداری یا محیط زیست برمی‌گشتیم تا کارگاه را ادامه بدهیم. آشنایی با دکتر پرمون فرصت مغتنمی بود، بالاخره هم چشمم به جمال دکتر طالبیان روشن شد، یک آقای گودرزی نامی هم صحبت کرد که برای من بیشتر شبیه برنامه‌های تلوزیونی توهم توطئه بود، چون با اینکه حرفهایی که می‌زد تا حدودی درست بود، اما لحنش به اندازه برنامه‌های شبکه یک ناشیانه و یکطرفه بود. در روز آخر بالاخره نوبت به من رسید که درباره رشته میراث در دانشگاه برندنبورگ، درباره نکات مبهم در کنوانسیون پاسداری از میراث ناملموس و درباره فعالیت خودمان در موسسه صحبت کنم. بعد هم جلسه پرسش و پاسخ و بعد ناهار، و در این روز فرصت سر زدن به چند مکان تاریخی دست داد، آنهم بخاطر اینکه بین غار علیصدر و بافت قدیمی شهر، بافت را انتخاب کرده بودم.

هگمتانه

بعضی از اشیاء در وصف نگنجند

و برخی اشیاء ذهن یک انسانشناس را خیلی قلقلک می‌دهند

آن لاکپشت که در آغوش گرفته...

چقدر زیبایی‌ها داریم، اگر کمی به سر و رویشان دست بکشیم...

همدانی‌ها در روز تعطیل به گنجنامه می‌روند. 

کتیبه‌ی گنجنامه متعلق به داریوش و خشایارشا

آن قدیم‌ها حجار استخدام می‌کردند، امروز با اسپری کارشان را راه می‌اندازند. مهم احساس مهم بودن
است و اینکه این مهم بودن باید که تفهیم بشود به ملت. 
سلام بر حجة الحق شرف الملک شیخ‌الرییس
نسخه خطی نفیس از قانون بو علی سینا. صفحه‌ی اول.

گنبد علویان از قرون ششم و هفتم هجری با گچبری‌های منحصر به فرد به یادگار مانده.

سر در اصلی

قسمتی از محراب و ورودی سرداب

عجیب و غریب

شاید بشود توریستها یا معمارها را در روز تعطیل به بازار برد، اما با یک انسانشناس چنین شوخی‌ای نکنید.

حتی درب مسجد جامع هم به رویمان بسته بود. اما...

درب دیگرش باز بود. 

ساختمان مسجد جامع جالب بود. به جز دو شبستان بزرگ روبروی هم، باقی ساختمان با درهایی که از آخرین
قطره‌های زیبایی تاریخ معاصر بهره برده بود دیدنی بود. قدمت این مسجد اما نباید زیاد باشد، به نظرم آنچه درباره قدمت
دوره سلجوقی می‌گویند بی‌راه باشد، و احتمال می‌دهم این ساختمان روی بقایای بنای سلجوقی بنا شده باشد.
در بعد از ظهر روز جمعه یک راهنمای درست و حسابی هم نبود که از او سئوال کنیم.

معماری هندسی ایران را با هیچ جا عوض نمی‌کنم

کاش جمعه نیامده بودیم.

میدان مرکزی شهر یا میدان امام خمینی شباهت به میدان حسن آباد تهران دارد، اما از آنجا که همدان نقشه‌ای دایره شکل دارد، این میدان به شش خیابان باز می‌شود که در نوع خود منحصر به فرد است. می‌توانیم ادعا کنیم که بوئنوس آیرسی در ایران داریم! 

این شیر مفلوک هم یک روزی برای خودش پایی و یال و کوپالی داشته، اما با همین قیافه‌اش هم نگهبان شهر است در برابر بلا و سرما.
 اهالی شهر خبر دادند که آیینی در بین زنهای همدان وجود دارد که روی سر این شیر، شیره‌ی انگور
 یا روغن می‌ریزند و اعتقاد به برآورده شدن آرزویشان دارند. 

توضیحات شیر سنگی

تو که نازنده بالا دلربايي...

تو که بي سرمه چشمون سرمه سايي...
به مو گويي که سرگردون چرايي...


و اما: من تابحال چیزی درباره استر و مردخای نمی‌دانستم.  نمی‌دانم شما تا چه اندازه می‌دانید. به هر حال ما به دیدار مقبره‌ی این دو نفر رفتیم و متولی آن با غرولند جمعیت تقریبا بزرگ ما را راه داد، بعد جلوی ساختمان مقبره و در واقع درب کوتاه عجیبش ایستاد و برای بازدیدکننده‌ها توضیح داد که استر، نام اصلی‌اش هدسه بوده و در کودکی والدینش را از دست داده و عمویش مردخای او را به فرزندی قبول کرده بود. این دو نفر از قوم یهود بودند که کورش هخامنشی نجاتشان داده بود، و در واقع استر که در جوانی بسیار زیبا بوده با روایات مختلف به همسری خشایارشا در می‌آید. متولی می‌گفت همسر اول خشایارشا یعنی وشتی که زرتشتی بوده فوت می‌کند و در شرایطی که هامان، وزیر خشایارشا تلاش می‌کند که یهودیان را از بین ببرد، مردخای به خواهر زاده‌اش سفارش می‌کند که به شاه جواب مثبت بدهد و با او ازدواج کند. در سایر منابع اینترنتی اطلاعات ضد و نقیضی داده شده و در برخی از آنها اشاره به قتل هامان و ده پسر او و پس از آن قتل هفتاد و پنج هزار ایرانی به دست یهودیان شده. اینکه کدام این اطلاعات موثق است خودش یک تحقیق مفصل می‌طلبد، آنهم در شرایطی که نوشتجات تاریخی درباره آن زمان چندان قابل اعتماد نیستند. من که شخصا به یونانی‌های چشم چپ مانند هردوت اعتماد چندانی نمی‌کنم که البته در این مورد هیچ اشاره‌ای هم نکرده، در عین حال اگر بخواهیم به کتاب استر عهد عتیق سندیت بدهیم آنوقت داستان قتل عام درست از آب در می‌آید. اگر حوصله دارید کتاب استر را از این منبع که ترجمه‌های متفاوت را با هم مقایسه می‌کند بخوانید. اما اگر از من بپرسید، من به سندیت کتابهای مذهبی عهد عتیق و عهد جدید هم مطمئن نیستم، بخصوص کتاب استر که نویسنده‌اش هم مشخص نیست و آنرا به اقلیت یهودیان ایرانی نسبت می‌دهند. هیچ هم بعید نمی‌دانم که این گروه اقلیت برای خوش کردن دل خودشان هم که شده داستانی از قتل عام هفتاد و پنج هزار نفر سر هم کرده باشند که با آن اعتماد به نفس از دست رفته‌شان را باز بیابند. در هر صورت، فکر می‌کنم این موضوع تحقیق خوبی باشد و از آن معماهای تاریخی‌ست که حل کردنش به مدت زمان زیادی وقت نیاز دارد.
نمای مقبره از بیرون

درب سنگین (به روایت متولی مقبره، چهار تنی) که با کلون چوبی داخل سوراخی که با قفل مسدود شده باز می‌شود و با کمترین
 فشار روی پاشنه می‌چرخد.
ده فرمان روی دو لوحه

مقبره‌های چوبی کنده‌کاری شده، که به برخی امامزاده‌ها شبیهند.

تلفظ لاتین این دو اسم در واقع Esther و Mordechai می‌باشد.

۱۳۹۴ شهریور ۱۵, یکشنبه

این نامه را به سهراب سپهری نسبت می دهند که به احمد رضا احمدی نوشته. بخوانید و لذت ببرید


احمدرضای عزیز، تنبلی هم حدی دارد. این را می دانم. ولی باور کن فکر تو هستم. و سپاسگزار نامه هایت. من به شدت در این شهر مانده ام. آن هم در این شهر بی پرنده و نا درخت. هنوز صدای پرنده نشنیده ام (چون پرنده نیست، صدایش هم نیست.) در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش می خورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود. الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سرراه. مثل بچه های دبستانی، که ضخامت زندگی‌‏شان بیشتر است. می دانی باید رفت بطرفِ و یا شروع کرد به. من گاهی شروع می کنم. ولی همیشه نمی شود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نکرده ام. وقت می خواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: چهار سوم قناری را می شنوم. می بینی، قانع تر شده ام. راست است که حجم قارقار بیشتر است، ولی در عوض خاصیت آن کمتر است.

 مادرم می گفت قار قار برای بعضی از دردها خاصیت دارد.

 من روزها نقاشی می کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. اینجا دودهای زبرتر و خالص تری هست. دودهای با دوام و آب نرو. در کوچه که راه می روی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه ات می نشیند و این تنها ملایمت این شهر است. و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمی تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلا برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمی شود نرم بود و حیا کرد و تهنیت گفت. نمی شود تربچه خورد. میان این ساختمان های سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل این است که بخواهی یک آسمان‌‏خراش را غلغلک بدهی. باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعناء پیدا می شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در اینجا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب تر است. و یا از فلز به آن طرف. من نقاشی می کنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را می کند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می شود.

 من خیلی ها را دیده ام که به نقاشی سواری می دهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر می کنم شعر مهربان‌‏تر است.

 ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلی ها را شناخته ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده اند. باید مواظب بود. من شب‌‏ها شعر می خوانم. هنوز ننوشته ام. خواهم نوشت.

 من نقاشی می کنم. شعر می خوانم. و یکتایی را می بینم. و گاه در خانه غذا می پزم و ظرف می شویم. و انگشت خودم را می برم. و چند روز از نقاشی باز می مانم. غذایی که من می پزم خوشمزه می شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض.

 غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد می گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر می فهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً.

 ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت های دلپذیر.
 و همین.

 نیویورک، سوم رمضان

۱۳۹۴ شهریور ۱۱, چهارشنبه

بی‌پروا

انگار آدم جدیدی‌ست آنکه به استخر می‌رود. نه ترس از عمق آب دارم نه خفگی. پا را بلند می‌کنم و توی پنج متری می‌جهم، با دستهای باز. این همان آدم قبلی نیست، که با ترس و لرز پا می‌گذاشت توی یک متری. به خودم گفته‌ام اگر از آسمان سنگ هم ببارد باید شنا را یاد بگیرم. حتی به قیمت به هم خوردن دو سفر.