۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

اکوادر

اتاوالو، شهری شمالی در اکوادر گنجینه‌ی زیبایی‌هاست. مردم بومی منطقه آنقدر زیبا هستند و آنقدر زیبا می‌پوشند که چشم از دیدنشان سیر نمی‌شود. با آن صورتهای گرد و تیره و موهای خرمن سیاهرنگ، آدم را عاشق خودشان می‌کنند. مردها لباس سراسر سفید می‌پوشند و موهای بلندشان را پشت سرشان می‌بندد، گاهی کلاهی بر سر دارند، گاهی لباسی غربی و گرم روی پوشش محلی خوشان می‌پوشند. پوشش زنها اما بسیار زیباست. پیراهنهای سفید گلدوزی‌شده می‌پوشند با دامنهای سیاهرنگ بلند که نوار رنگینی روی لبه کناری  پایین آنها دوخته شده. گاهی تکه پارچه سیاهرنگی روی پیراهن سفید خودشان گره می‌زنند برای گرما. موهای بلندشان را با نواری رنگی می‌بندند و تزیینات بدلی زیادی دارند اما تقریبا همگی متحد‌الشکلند.
اما اتاوالو با تمام زیبایی‌اش شهری نیست که بخواهید زیاد در آن بمانید. مردمش صمیمی نیستند. محلی‌هایش از تو فاصله می‌گیرند، اجازه‌ی عکس گرفتن به تو نمی‌دهند، مردم عادی‌اش فقط به تجارت و پول فکر می‌کنند. چندبار از ما پول اضافه گرفته باشند منصفانه است؟ مسئله هموطن و خارجی نیست. این جماعت گوش هموطنان خودشان را هم می‌برند.
مسئول دفتر جهانگردی شهر حتی به خودش زحمت نمی‌داد جواب سئوالات ما را بدهد. نقشه‌ای جلوی ما گذاشت و رفت پی بازی با کامپیوتر. دختر جوان فروشنده‌ای برای ما از رسم و رسوم بومی‌های منطقه گفت، و درباره‌ی آبشاری در شهری نزدیک اتاوالو تعریف کرد، و در واقع کاری را انجام داد که مسئول دفتر جهانگردی باید انجام می‌داد.
به پگوچه Peguche رفتیم تا آبشار را پیدا کنیم. در نیمه شب آخرین روز بهار، مردم بومی در این مکان گردهم می‌آیند تا در زیر آبشار حمام کنند و مراسم و آیینهای گذشتگانشان را انجام دهند. در اینجا هم به بومی‌هایی برخوردیم که از غریبه‌ها و دوربینهای عکاسی خوششان نمی‌آمد.
برای عوض شدن حال و هوایمان راهی کیتو پایتخت اکوادر شدیم. Quito شهریست بسیار بزرگ و نامنظم با راننده‌هایی ناشی. (همان داستان فروش لاما و خرید اتومبیل! )
در کیتو توسط خانواده‌ی یکی از دوستانم در شیکاگو پذیرفته شدم و در واقع به قلب یک زندگی اکوادری سفر کردم. آقا و خانم خانه، پدر و مادر دوست من، بیش از هشتاد سال دارند. مغازه‌ی کوچک قصابی‌شان را اداره می‌کنند. با آن صورتهای چین خورده و آفتابسوخته به رویم لبخند می‌زنند و از مهمان خارجی‌شان پذیرایی می‌کنند. دخترشان ماریا لوکرسیا هرروز صبح قبل از رفتن به محل کارش به خانه‌ی پدر و مادرش می‌آید تا برایشان صبحانه و ناهار آماده کند. نوه‌شان به همراه شوهر و پسر بچه‌ی هفت ساله‌شان به خانه‌ی مادربزرگ می‌آیند و ناهار را دور هم صرف می‌کنند، ماریا لوکرسیا دیر وقت از کار به خانه می‌آید. خانه‌ی پدر و مادرش را آب و جارو می‌کند و شامشان را آماده می‌کند. دوباره همگی دور هم جمع می‌شوند و شام می‌خورند. پدر می‌گوید خدا عوضت بدهد دخترم. مادر به شدت به مریم مقدس معتقد است. تا بحال از زیر بحثهای مذهبی در رفته‌ام. نمی‌خواهم روی لامذهبم را به رخشان بکشم. بحث را عوض می‌کنم.
دیروز به تماشای مرکز شهر رفتم. در خیابانهای قدیمی قدم زدم و در کتابخانه‌ی عمومی نشستم و فصلهایی از رمان کیمیاگر را به زبان اسپانیولی خواندم. داماد خانواده‌ای که با آنها هستم کتابی از ادبیات اکوادر به من هدیه کرده که دیشب شروع به خواندن کردم. از اینکه اسپانیولی‌ام روز به روز بهتر می‌شود خوشحالم.










هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر