۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

تقاضای همکاری از سفر دوستان

دوستان اهل سفر، لطف بفرمایید با این دانشجوی کارشناسی ارشد همکاری بفرمایید


«در حال حاضر پژوهشی در قالب پایان نامه کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران در حال انجام است،
،با موضوع ارزیابی میزان تطابق محتوای وب سایتها و وبلاگهای گردشگری ایرانی با نیاز کاربرانشان، ممنون
خواهیم شد اگر چند دقیقه از وقت خود را به ما دهید و به سوالات پرسشنامه مندرج در لینک زیر پاسخ دهید
متاسفانه به دلیل اختلالی که در استفاده از خدمات گوگل برای کاربران ایرانی وجود دارد، گاهی اوقات
لینک پرسشنامه قابل دسترسی نیست، اما خیلی لطف خواهید کرد که در صورت بروز مشکل
با چند ساعت فاصله دوباره امتحان بفرمایید.

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

روزهايم زيباست

چند روزی‌ست از طرف کار رانندگی می‌کنم به یک شهر دیگر. یکساعت رانندگی‌ست و عبور از پل معروف گلدن گیت (دروازه‌ی طلایی که برخلاف اسمش، رنگ قرمز آجری دارد)، و از آنطرف آب و روبروی سن‌فرنسیسکو سر در می‌آورم. رانندگی بسیار دلنشینی‌ست، در یک منطقه‌ی بسیار زیبا با ویلاها و خانه‌های گرانقیمت، و البته به همین دلیل، تمام زمین‌های منطقه خصوصی هستند و جا برای توقف و لذت بردن از طبیعت خیلی کم است. دیروز که دوربین همراهم بود، هوا بارانی بود و نمی‌شد عکس گرفت. در ساعت کاری هم که آدم نمی‌تواند بازیگوشی کند. باید سر ساعت مقرر در مقصد باشد و سر ساعت مقرر برگردد. با خودم می‌گویم بعدها خودم می‌آیم سر فرصت می‌گردم و عکاسی می‌کنم، ولی اینجا هم از مکانهایی‌ست که بدون داشتن اتومبیل و هزینه کردن برای پارکینگ نمی‌شود واردش شد.
امروز صبح هم که بیرون می‌رفتم هوا بارانی بود و نگاهم به درخت لیمویی افتاد که لیموهای زرد و رسیده از شاخه‌هایش آویزان بودند. یکمرتبه حس کردم در بابلسر هستم! بوی باران و آسمان تیره و رنگ زرد ملایم و سبز سیر کاملا برای پروازم به آن مکان مهیا بودند. تنها مانده بود وانتهای نیسان آبی رنگ و صدای مازندرانی صحبت کردن رهگذرها در خیابان.

۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

روزی روزگاری بعضی چیزها تابو نبود

سلام.
چند ماه پیش پستی درباره‌ی اهمیت روابط جنسی در تمدن امریکای جنوبی پیش از ورود اسپانیایی‌ها نوشته بودم که می‌توانید در اینجا مرور کنید.
یکی از دوستان عزیزم در سفر آخر که در ایران بودم، مرا به دیدن عکسهای تلفن همراهش دعوت کرد، عکسها از قبرستانی تاریخی در نزدیکی تبریز بود که سنگ قبرها به شکل آلتهای جنسی مردانه ساخته شده بود. قبرستانی متروک که حتی در اینترنت هم نتوانستم مطلبی درباره‌ی دوره‌ی تاریخی‌ای که ساخته شده و یا علت ساخته شدن آن پیدا کنم.
حالا برای اولین بار در وبسایت رادیو فردا به یک سری عکس از این قبرستان که به قبرستان پینه شلوار معروف است برخوردم و البته هیچ مطلبی درباره‌ی پیشینه‌ی تاریخی آن وجود ندارد. خواستم از دوستانی که انسانشناسی می‌خوانند خواهش کنم اگر کتابی یا مطلبی در اینباره سراغ دارند به من اطلاع بدهند چون به تحقیق درباره‌ی این قبرستان علاقمند هستم، و البته امیدوارم چاپ شدن عکسهای این مکان، باعث ویرانی‌ تدریجی‌اش نشود.

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

آسمان تیره‌ی قبل از طوفان

حتی در شهر رنگارنگی مثل سن‌فرنسیسکو هم آدم بغضش می‌ترکد و می‌زند زیر گریه... بعد دنبال دلیل می‌گردد برایش، و پیدا نمی‌کند...

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

خاطرات نوروز ۹۰

پارسال همین روزها بود که با بهمن و نامزدش آشنا شدم. مدتی می‌شد که مکاتبه‌های ایمیلی داشتیم اما بالاخره به کیتوی اکوادر برگشته بودم و قرار گذاشتیم که همدیگر را در خیابان آمازوناس ببینیم. هیجان ما از پیدا کردن یک همزبان آنهم این سر دنیا، مثل صحنه‌ی به یاد ماندنی از یک فیلم بود. دائم باید از نامزد بهمن عذرخواهی می‌کردیم که زده‌ایم کانال سه (بعد از اسپانیولی که زبان کشور بود و انگلیسی که زبان مشترک ما سه نفر).در یک کافه نشسته بودیم و آنقدر حرف زدیم که یکمرتبه متوجه شدیم دارند کافه را تعطیل می‌کنند و منتظر ما هستند. پس رفتیم خانه‌ی بهمن به صرف عدس پلو و کتلت!
چهارشنبه‌سوری را هم دور هم بودیم. به سوپرمارکت رفتیم و خرید کردیم. روی اجاق گوشه‌ی حیاط به چه زحمت چوبهای خیس را آتش زدیم و کلی دود توی چشمهایمان رفت تا بالاخره جوجه‌کباب حاضر شد! بعد یادمان افتاد که فراموش کردیم از روی آتش بپریم و دیگر هیزم مناسب نداشتیم. شمع روشن کردیم و از روی شمع پریدیم!
بعد لوا آمد و بعدتر عطا با چند نفر مسافر. جمع ایرانی‌ها در کیتو به هفت نفر رسیده بود و صفای خاصی داشت. تحویل سال هم بی دردسر نبود. سین‌های هفت‌سینمان هیچوقت کامل نشد، اما بازهم داشتن چای ایرانی و شیرینی نخودچی برای عیش یک نوروز کافی بود. بهمن هم به من عیدی داد. یک اسکناس صد تومانی...
یکی از همین روزها بود که لوا داشت من را به کشتن می‌داد! نمی‌دانم خودش یادش هست یا نه، داشتیم از خیابان عبور می‌کردیم اما با سبز شدن یک دوچرخه سوار بی‌احتیاط (بی‌احتیاط‌ تر از ما) لوا جیغ بلندی کشید و به هوای نجات دادن، مرا هل داد جلوی دوچرخه! بعد هم وقتی پسرک بخت برگشته نقش زمین شد کلی سرش داد و بیداد کرد که حواست کجاست! داشتی ما را به کشتن می‌دادی! من هم می‌خندیدم و به اسپانیولی به جوانک می‌گفتم چیزی نیست. برو...
نمی‌دانم این ایرانی‌ها که سال گذشته در اکوادر دور هم جمع بودند الان کجای دنیا هستند. اما هر چه که هست، برای خیلی از ما سفر دیگر آنقدرها دست نیافتنی نیست. دنیا هر روز برایمان کوچک و قابل دسترس‌تر می‌شود و کسی چه می‌داند، شاید روزی نه چندان دور، در یک گوشه‌ی دیگر دنیا همدیگر را ببینیم.
سال نویشان مبارک... شما هم به همچنین...

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

لبخند

این‌روزها بزرگترین انگیزه را برای داشتن یک لبخند بزرگ روی صورتم دارم. دارم برای سه ماه دیگر و سفری بیست روزه به اسکاندیناوی برنامه ریزی می‌کنم و علاوه بر دیدار دوستانی عزیز، در مراسم ازدواج یکی از هم‌خانه‌ای‌های قدیمی‌ام شرکت خواهم نمود! یک مراسم امریکایی- سوئدی. اما هیجان‌آمیزترین قسمت البته تهیه‌ی بلیط‌ها و مکانهای اقامت و سایر برنامه‌هاست که کار نسبتا مشکلی‌ست، چون زمان این سفر (ماه جون یا ژوئن) گرانترین و توریستی‌ترین زمان برای سفر به منطقه‌ی شمال اروپاست، و البته بودجه‌ی من برای این سفر مثل همیشه پایین است! اما با کمی بالا و پایین کردن توانستم بلیطهای پرواز را با مایلهای ذخیره شده در حساب پروازم در برنامه‌ی Mileage Plus و با هزینه‌ای کمتر از یک‌سوم یک بلیط واقعی تهیه کنم. نمی‌دانم با این برنامه‌ها آشنا هستید یا نه. ولی اغلب شرکتهای هواپیمایی با چند شرکت هم‌پیمانشان گروهی تشکیل می‌دهند که به Frequent Flier Programs معروفند و البته هر گروه با گروه دیگر در رقابت است. به عنوان مثال اگر شما با هواپیمایی یونایتد و لوفتانزا سفر می‌کنید، می‌توانید مایلهای بدست آمده از این دو شرکت را با هم ادغام کنید، اما شرکت دلتا یا کی‌ال‌ام در گروه رقیب قرار دارند و امکان انتقال مایل به یونایتد و یا لوفتانزا وجود ندارد. این برنامه برای کسانی که زیاد سفر هوایی دارند بسیار مفید است، و البته در امریکا شرکتهای کارت اعتباری با اخذ مبلغی سالیانه، کارت اعتباری‌ای در اختیارتان قرار می‌دهند که با استفاده از آن و بازپرداخت به موقع، می‌توانید به ازاء خریدهای روزانه و یا کلی، مایل کسب کنید، و در اکثر مواقع، تنها با باز کردن حساب اعتباری و خرید کردن به میزان مشخص شده در فرم تقاضای حساب، به اندازه‌ی یک سفر مجانی داخلی مایل به حساب هوایی‌تان واریز خواهد شد. این روش برای کسانی که با کارت اعتباری زیاد سر و کار دارند مناسب خواهد بود، والا باز کردن حساب تنها برای دریافت مایلهای اولیه، در بلند مدت می‌تواند سرمایه‌گذاری پر ضرری باشد، چون هزینه‌ی سالیانه‌ی این کارتها و همچنین میزان بهره‌ی تعلق گرفته روی مبلغ وام گرفته شده بالا خواهد بود. 
به هر حال، این توضیح گیج کننده برای آن بود که بگویم پروازهای این دو سه سال نتیجه دادند و حالا یک بلیط رفت و برگشت به اروپا با هزینه‌ی بسیار پایین‌تر از معمول نصیب من شده و از این بابت بسیار راضی هستم!
قسمت دیگر هیجان‌آفرین در این بین، سر زدن به وبسایتهای سوئدی و نروژی‌ست برای کسب اطلاعات سفر بین شهری، و گاهی سرویس این وبسایتها به زبان انگلیسی با مشکل مواجه است و آنوقت باید کلمه به کلمه در ترجمه‌ی گوگل پیش بروم تا از وبسایتی که هیچ آشنایی‌ای با زبان آن ندارم سر در بیاورم، و تا اینجا خرید اولین بلیط قطار با موفقیت همراه بوده! 
اگر چه این‌روزها در شهر سن‌فرنسیسکو با مشکلاتی چند مواجه شده‌ام، اما کل این داستان سفر باعث شده بسیار پر انرژی و پر امید مشکلات را پله پله مرتفع کنم. در حال حاضر مهمترین پله، پیدا کردن یک اتاق برای اجاره است، چون باید تا پایان این ماه میلادی خانه را خالی کنیم. امروز به خانه‌ی کوچکی در شهر همسایه‌ی سن‌فرنسیسکو رفتم که اتاق غمگینی داشت! اتاق علاوه بر سایز بسیار کوچکش، تنها یک پنجره‌ی مربع شکل پنجاه در پنجاه سانتیمتر روی سقف داشت و بسیار به یک سلول انفرادی می‌مانست! علاوه بر آن عده‌ی بسیاری در این خانه زندگی می‌کردند که وسایل و در واقع آشغالهایشان تمام فضای خانه را پر کرده بود و تنها مواجهه با آن به من اطمینان می‌داد که اینجا مکان مناسبی برای من نخواهد بود. فردا قرار است به دیدن یک اتاق دیگر در منطقه‌ی شمال غربی شهر بروم. 
کارهای ناتمام بسیاری هستند که در پله‌های بالاتر قرارشان دادم. یکی از آنها آپلود عکسهای جدید است که با اینکه دو سفر جاده‌ای در همین سه هفته‌ی گذشته داشتم، اما هنوز فرصت تماشای عکسهایم را پیدا نکرده‌ام! تنها می‌دانم که آنها روی کامپیوتر ذخیره‌اند و جایشان امن است.
دوست داشتم هیجان این روزهایم را با کسانی که این وبلاگ را دنبال می‌کنند قسمت کنم، و آرزو کنم که شما هم روزهایی پر رنگ و پر امید در پیش رو داشته باشید. این روزهای آخر سال نود، برای همه‌ی کسانی که به این وبلاگ سر می‌زنند آرزوی شادی می‌کنم.
با مهر

شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۰

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

یک نفس عمیق

سر خیابان ما چند درخت هست که گلهای خیلی ریزی دارند و فضای اطراف را عطرآگین می‌کنند. شبها در هر وضعیتی که باشم، وقتی از زیر این درختها عبور می‌کنم بی‌اختیار نفس عمیقی می‌کشم و با آسودگی می‌ایستم. بعد که چشمهایم را باز می‌کنم نگاه می‌کنم که آیا کس دیگری هم دارد از این عطر استفاده می‌کند یا نه. امروز اما موقع آمدن به خانه، از خیابان دیگری می‌آمدم وبوته‌های یاس را دیدم که  از بین نرده‌های حیاط یک ساختمان سر بیرون آورده‌اند. آنجا هم خم شدم تا یاسها را بو کنم و لذت ببرم. عابری با موهای فرفری و نارنجی رنگ که از روبرو می‌آمد، با تعجب به من نگاه کرد. من هم نگاهش کردم و دلم می‌خواست به او بگویم کاش موهایم مثل موهای تو بود! مدتی‌ست تصمیم گرفته‌ام موهایم را رنگ نزنم و دسته‌های بزرگ تارهای نقره‌ای رنگ به من شکل و شمایل یک آدم میانسال را می‌دهد. اینطور شاید به سن و سال واقعی‌ام نزدیکتر باشم.
به وبلاگم که نگاه می‌کنم، می‌بینم خیلی از جنبه‌های زندگی‌ام را از اینجا پنهان کرده‌ام. شده‌ام یک آدم یک بعدی که انگار جز سفر کار دیگری ندارد که انجام بدهد یا چیزی ندارد بنویسد. از اتفاقات روزمره‌ام نمی‌نویسم، از برنامه‌ها و هدفهایم نمی‌نویسم، و مهمتر از همه، از شکستهایم نمی‌نویسم. طوری که خودم از این آدم چمدانکی خسته شده‌ام. فرای چمدانک غیر از سفر کردن، کنجکاوی و اهل خطر بودن، و زیر ذره‌بین گرفتن مردم جنبه‌های دیگری هم دارد. فرای چمدانک با چیزهای کوچکی شاد می‌شود، و با چیزهای بی‌اهمیتی به عمق افسردگی فرو می‌رود. یک دنیا شکست و اشتباه را پشت سر گذاشته. آدم لجباز و یک‌دنده‌ایست و زیر بار حرفی که دوست نداشته باشد نمی‌رود. اهل معاشرت نیست، و در اکثر اوقات آدم خسته کننده‌ایست. گاهی از این خسته‌کننده بودن عصبانی می‌شود، گاهی نسبت به آن بی‌خیال است. گاهی وطن‌پرست دوآتشه‌ای‌ست، و گاهی از شنیدن اخبار وطنش گریزان است، چون فکر می‌کند آدم نباید همیشه از یک سوراخ گزیده شود. فرای چمدانک هنوز دستبند تسبیح سبز رنگش را به دست دارد، اما دیگر جنبش سبزی نیست. از دروغها و سوء استفاده‌ها دلزده است، اما دلش برای هر کوی و برزن شهرش، و هر روستایی که رفته و یا حتی فقط نام آن را شنیده پر می‌زند. بزرگترین آرزویش هنوز تحقق سفری‌ست که از خرمشهر شروع شود و به چابهار ختم شود و هنوز دلش برای صدای گله‌بان‌ها در مه و بوی هیزم نیم‌سوخته در کوهستانهای شمال تنگ است. فرای چمدانک همیشه کوله‌باری از دلتنگی برای خاک پدربزرگش را به دوش می‌کشد. 

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

تجربه‌ی اتوبوس سواری در امریکا

داستان از آنجا شروع شد که به طور ناگهانی متوجه شدم قطاری به مقصد سن‌فرنسیسکو وجود ندارد. در محل جشن نوروزی ایرانیان در دانشگاه سکرمنتو بودم و به دنبال راه خروج از شهر. پس به شرکت اتوبوس‌رانی شیر خاکستری تلفن زدم و با پیدا کردن برنامه‌ی اتوبوسها تنها شانسم را در تعبیه‌ی بلیط ساعت پنج و نیم بعد از ظهر دیدم و با مراجعه‌ی آنلاین متوجه شدم خرید آنلاین بلیط شامل تخفیف ویژه‌ایست و بلیطی به قیمت یازده دلار خریداری کردم. در مقایسه با بلیط سی دلاری قطار و قیمت بیست و نه دلاری اتوبوس بین این دو شهر، این قیمت استثنایی محسوب می‌شد. پس بلیط را خریدم و با کمی گم و پیدا شدن در مرکز گیج کننده‌ی شهر سکرمنتو به ایستگاه اتوبوس در منطقه‌ای خالی از سکنه رسیدم. بیرون ساختمان تنها یک زن بی‌خانمان و معتاد روی زمین نشسته بود و دو مامور پلیس داشتند با مرد جوانی یکی‌یدو می‌کردند. به داخل ساختمان رفتم و یک‌جورهایی احساس کردم اشتباها به مرز مکزیک رسیده‌ام! دیدن مردهای مکزیکی با کلاههای بزرگ و سفیدشان صحنه‌ای بود که انتظار دیدن آن در شهر سکرمنتو را نداشتم! به باجه رفتم و بلیطم را دریافت کردم و البته از تماشای صف طولانی جلوی درب شماره‌ی چهار تعجب کردم. بطری آبی خریدم و منتظر ساعت حرکت نشستم. اتوبوس سر موقع سر رسید و با نگاهی به ظاهر آن متوجه شدم یازده دلار چندان هم خرید استثنایی‌ای نبوده! اتوبوس قدیمی مرا بیشتر به یاد وسایل حمل و نقل عمومی در بولیوی می‌انداخت! راننده‌ی اتوبوس، یک آقای چاق سفید پوست، برآمدگی بامزه‌ای روی صورتش داشت که انگار یک هلوی بزرگ توی لپش پنهان کرده.وقتی بلیطها را می‌گرفت همزمان به یک شیفته‌ی اتومبیل شاسی متحرک و صدای جیغ ترمزش می‌خندید. به من گفت که شماره‌ی صندلی وجود ندارد و هر کس هر کجا بخواهد می‌نشیند. حالا علت صف طولانی را می‌فهمیدم. صد البته هر کسی به سرعت صندلی مورد علاقه‌ی خود را پیدا کرده بود و با گذاردن وسایلش آنرا پر کرده بود. به انتهای اتوبوس رفتم و یک صندلی کنار پنجره پیدا کردم. شباهت این اتوبوس به اتوبوس قراضه‌ای که در مسیر سنتا کروز تا سوکره‌ی بولیوی تجربه کرده بودم مرا به این فکر می‌انداخت که سفر با این اتوبوس نباید چندان راحت باشد. آقایی مکزیکی با پیراهن مردانه‌ی آبی نفتی و یک زنجیر طلا بر گردن آمد و کنارم نشست. امروز حوصله‌ی معاشرت نداشتم پس هیچ نشانه‌ای از دانستن زبان اسپانیولی از خودم بروز ندادم. در عوض تلفن را برداشتم و با پدرم به فارسی حرف زدم! آقای مکزیکی در نهایت سکوت سرش را پایین انداخت و به خواب رفت. آقای راننده با هلوی بزرگ در لپش آمد و از تعداد مسافرها سرشماری کرد. من هم لپتاپ را باز کردم و با اینکه اکثر اتوبوسهای گری‌هاوند به اینترنت بی‌سیم مجهزند، حدس می‌زدم این اتوبوس که از انبارهای عتیقه فروشی بیرون آمده نباید به تجهیزات مدرن مجهز باشد. پس نشستم به نوشتن در صفحه‌ی یادداشت. یک خانم سیاهپوست آمد و در صندلی پشت سر ما نشست و بدون وقفه و با صدای نسبتا بلند با تلفنش شروع به صحبت کرد. همه‌ی قصه‌ی زندگی‌اش را پشت تلفن تعریف می‌کرد، با جزییات دقیق! گاهی هم صدایش از هیجان بالاتر می‌رفت طوری که آقای مکزیکی روی صندلی کناری من دائما از خواب بپرد! من هم به خودم می‌گفتم آخر چرا گوش‌پنبه‌ها را روی میز تحریر، و هدفونهایم را در جیب کیف دستی‌ام جا گذاشته‌ام! 
تلفن آقای مکزیکی زنگ خورد. وقتی گوشی‌اش را بیرون آورد ساعت طلایی‌رنگ و دستبند و انگشتر بزرگ طلایش پیدا شدند. در صحبتهایش معلوم بود که مسیر و مقصدش را خوب نمی‌شناخت. نظرم را عوض کردم و خواستم تا با او گپی بزنم.
صحبت با آقای مکزیکی جالب بود. صحبتمان درباره‌ی خانم سیاهپوست پر حرف شروع شد و گفتیم احتمالا تا وقتی باطری تلفنش تمام نشده حرف خواهد زد. بعد سئوال از اینکه از کجا می‌آیی، به کجا می‌روی، اهل کجایی. آقای مکزیکی اسماعیل نام داشت! البته به لهجه‌ی اسپانیولی ایسماعل. به او گفتم در کشور ما هم این نام خیلی استفاده می‌شود و نامی از انجیل است. گفت که نوه‌ای هم دارد که اسمش را اسماعیل گذاشته‌اند اما او راضی نبود، چون وقتی خیلی جوان بود کسی به او گفته بود نباید نامش را روی نوزادی از خانواده‌ی خودش بگذارد چون یکی از آن دو فرد خواهند مرد! بعد گفت که خواهرش نام فرزند خود را اسماعیل گذاشت و آن کودک بر اثر تصادف از این دنیا رفت! و حالا وقتی او از مکزیک به امریکا آمده دیده که پسرش اسم فرزند خود را اسماعیل گذاشته و خیلی ناراحت شده چون یاد حرف آن شخص افتاده و حالا نگران است که نوه‌اش یا خودش بمیرند. به او گفتم اتفاقی که برای خواهرزاده‌اش افتاد تنها یک حادثه بود و نباید به این حرفها اعتقاد داشته باشد. 
اسماعیل آدم جالبی بود. آقایی میانسال و کوچک اندام با صورت آفتابسوخته و سبیلهای پر پشت خاکستری. چند سالی‌ست به امریکا آمده و در لس‌آنجلس زندگی می‌کند. سالها برای شرکت حمل و نقل بین شهری کار می‌کرد و مدتی پیش دچار تصادف شد، حالا از دولت حقوق می‌گیرد و هر از چندگاهی اگر کاری با حقوق نقدی پیش بیاید کار می‌کند. بیشتر وقتمان را درباره‌ی مکزیک صحبت کردیم، از شرایط ناامن حاکم بر کشور. گفت در حال حاضر همه‌ی استانهای مکزیک دچار مشکلات امنیتی هستند، اما چند سال پیش این‌طور نبود. خود او در شهر تیخوانا در مرز مکزیک با امریکا (جاده‌ای که به شهر سن‌دیه‌گو در جنوب کالیفرنیا منتهی می‌شود) رستوران داشت و در قدیم میزبان مسافرها بود. اما تعداد آدم‌ربایی‌ها وقتل‌ها آنقدر زیاد شد که او هم مثل بسیاری از اهالی مجبور به فرار و نجات جان خود شد. اسماعیل می‌گفت قاچاقچیان مواد مخدر در همه‌ی کشور قدرت را در دست دارند و آنها هستند که اراده می‌کنند که مکانی خالی از سکنه باشد یا نه.
وقتی اسماعیل پیاده شد، من به این فکر می‌کردم که چطور سرنوشت آدمها اینطور عوض می‌شود که به کشور دیگری کوچ کنند، و بعضی از آنها مانند این آقای مکزیکی هرگز مجبور به یادگیری زبان بیگانه نشوند و با زبان مادری خود کارشان را راه بیندازند. خیلی از ایرانی‌ها هم در لس‌آنجلس نیازی به یادگیری انگلیسی نمی‌بینند و تا وقتی در محدوده‌ی آن شهر هستند کارشان بدون مشکل راه می‌افتد. یا چینی‌های بسیاری هستند که در شهر سن‌فرنسیسکو زندگی و رفت و آمد می‌کنند و می‌دانند تا وقتی در محدوده‌های این شهر باشند، کسی هست که کمکشان کند. 
با رسیدن به سن‌فرنسیسکو از اینکه از صدای مکالمه‌ی تلفنی خانم سیاهپوست خلاص شده‌ام با خوشحالی از پله‌های اتوبوس پایین آمدم و از راننده تشکر کردم. با رضایت از این تجربه‌ی اتوبوس سواری در امریکا، مانند یک فاتح که به فتح جدیدی دست پیدا کرده، به طرف ایستگاه اتوبوس داخل شهری رفتم تا خودم را به خانه برسانم و زندگی روزمره را آغاز کنم. 

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

دو خیابان، دو نگاه...

یک چیزی در خیابانهای سن‌فرنسیسکو وجود دارد که به من آرامش می‌دهد. شاید نم‌نم باران صبحگاهی باشد وقتی به طرف ایستگاه اتوبوس می‌روم، یا صدای بچه مدرسه‌ای‌ها در حال سر و صدا، و صدای خانم ناظم دبستان از پشت بلندگو که به زبانهای انگلیسی و اسپانیولی حرف می‌زند. شاید سوار شدن به اتوبوس داخل شهری باشد، که مرا به هر نقطه‌ی شهر که بخواهم می‌برد. یا شاید تنوع زبانها و لهجه‌ها باشد که در اطرافم می‌شنوم.
یک جور زندگی در خیابانهای سن‌فرنسیسکو جاری‌ست که من را یاد کودکی‌ام می‌اندازد. نمی‌خواهم آدم نوستالژیکی باشم و در گذشته سیر کنم. اما یک انرژی‌ای در این خیابانها وجود دارد که من را برمی‌گرداند به روزهایی که سخت بود، ناامن بود، ناعادلانه بود، اما مفهوم داشت. 
دیشب برای دیدار والدینم به شهر دیگری آمده‌ام. به ساکرامنتو، و از همان ابتدای پیاده شدن از قطار مسافربری، یک گرد افسردگی پاشیده شده بود روی شهر، روی مردمی که از روی ناچاری سوار قطار شهری می‌شدند و نه انتخاب. مردمی که لباسهای ژنده به تن داشتند، خستگی کار روزانه از حالت ایستادن و نشستنشان پیدا بود. حتی نگاههایی می‌دیدم که از نگرانی و نارضایتی دیگر برق نداشتند. وقتی در آخرین ایستگاه پیاده شدم و منتظر رسیدن پدرم بود، پرنده در خیابانها پر نمی‌زد. هر چند وقت اتومبیلی رد می‌شد، اما این خیابانها مدتهاست عابر پیاده به خود ندیده‌اند. شاید به جز آن چند نفری که در ایستگاه آخر پیاده می‌شوند در فکر اینکه حالا باید نیم ساعت در خیابانهای خالی پیاده بروند تا به خانه‌شان برسند، چون در این شهر اتوبوس شهری معنا ندارد. 
عجیب بود این‌همه تفاوت بین دو شهر در فاصله‌ی دو ساعت. نمی‌گویم در سن‌فرنسیسکو مشکل و نگرانی وجود ندارد، نمی‌گویم کسی از کار روزانه خسته برنمی‌گردد، نمی‌گویم فقر را نمی‌شود به چشم دید. اما تفاوتش در این است که می‌توانی همه‌ی اقشار را در یک گردش در خیابانهای پر انرژی شهر ببینی. می‌توانی از خوش اخلاقی مامور قطار لذت ببری و از اخم مامور پلیس راهنمایی تعجب کنی. می‌توانی از تماشای بستنی فروشی که جلوی درب دبستان کمین کرده و منتظر تعطیلی بچه‌هاست بخندی و می‌توانی از دیدن مرد بی‌خانمانی که در کنار خیابان چرت می‌زند ناراحت بشوی. می‌توانی موج موج جوانهای خوش‌رو و امیدوار را ببینی که با هم در یک کافه جمع می‌شوند و سر و صدا می‌کنند و می‌توانی به جوانی که کوله پشتی‌سفری‌اش را روی زمین گذاشته و در حال نواختن گیتار است کمی پول بدهی. مهم این است که اینها، همان زندگی‌ای‌ست که در خیابانهای یک شهر جاری‌ست و در خیابانهای شهر دیگر خشکیده. شاید هم هیچوقت در این شهر بی‌روح نجوشیده باشد.
فردا به سن‌فرنسیسکو برمی‌گردم.