۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

خیلی وقتها نمی‌دانیم آنچه پشت اخبار نهفته تا چه حد تکان دهنده است.

دیروز صحبت از کلمبیا شده بود و دوران خشونت و جنگ بر سر مواد مخدر و مسبب اصلی آن، پابلو اسکوبار. امروز به دنبال اطلاعاتی دراینباره بودم که به یک فیلم به نام دو اسکوبار برخوردم. درباره‌ی زندگی و مرگ پابلو اسکوبار، که با تجارت مواد مخدر امپراطوری زیر زمینی ساخته بود و زندگی و مرگ آندرس اسکوبار، بازیکن فوتبال کلمبیایی که در بازیهای جام جهانی امریکا در سال ۱۹۹۴ به اشتباه توپ را وارد دروازه‌ی تیم کلمبیا کرد و بعد از حذف تیم و بازگشت، در شهر محل زندگی‌اش مدیین کشته شد. از ارتباط تیم کلمبیا و بازیکنهای اعجوبه‌اش، هیگیتا (هیگوییتا*)، والدرراما، آلبارس(آلوارز*)، آسپیرییا(آسپریلا*) با وقایع خشونتبار ناشی از جنگ هیچ اطلاعی نداشتم و نمی‌دانستم که واقعیت پشت تیم ملی فوتبال تا این حد تکان دهنده و وحشتناک بود. اگر بازیهای خارق‌العاده تیم، پیروزی پنج بر صفرشان در مقابل آرژانتین و بازیکنهایی که اسم بردم را به خاطر دارید، توصیه می‌کنم فیلم را پیدا کنید و ببینید. 
پابلو و آندرس اسکوبار هیچ نسبت فامیلی با هم نداشتند، تنها هم‌نام بودند. پابلو اسکوبار در خانواده‌ای فقیر در مدیین کلمبیا متولد شد. اینطور که در این فیلم درباره‌اش گفته‌اند، از همان کودکی در فکر بود که چطور از پولدارها بدزدد و به فقرا بدهد. از دزدی اتومبیل و اشیاء، کارش به تجارت مواد مخدر رسید و آنقدر در این زمینه پول و پله جمع کرد که نه تنها کنترل مدیین، بلکه کنترل بخش بزرگی از کلمبیا را به دست آورد. می‌گویند او مسئول قتل حدود پنج‌هزار نفر کلمبیایی‌ست. معروف بود که هر قاضی و یا مامور قانون که می‌خواست در مقابلش بایستد به قتل می‌رسید. از طرفی، پابلو اسکوبار به اهالی فقیر شهرش بی‌توجه نبود. منطقه‌ای از شهر که زباله‌دان بسیار بزرگی بود را به مجموعه‌ای آپارتمانی تبدیل کرد و آن را به ساکنین آن منطقه بخشید. حالت پدرخوانده را داشت، و به هر کس که از او تقاضای کمک می‌کرد نه نمی‌گفت. بخاطر علاقه‌ی بسیاری که به فوتبال داشت چندین زمین فوتبال در مناطق فقیر نشین مدیین ساخت، و زمانی که تیم کلمبیا عازم بازیهای قاره‌ای بود، سرمایه‌ی بزرگی به این تیم بخشید و همین باعث پیشرفت جهشی تیم کلمبیا در سالهای ابتدای دهه‌ی نود میلادی شد. 
آندرس اسکوبار هم متولد شهر مدیین بود، از خانواده‌ای معتقد و مذهبی، که به او انضباط و اخلاق آموختند. آندرس از کودکی به بازی فوتبال علاقه داشت و آرزویش را که رسیدن به تیم ملی کلمبیا بود با تلاش و استعداد فراوانش متحقق کرد. کمکهای مالی پابلو اسکوبار شامل حال او هم می‌شد و در کل روحیه‌ی تیم ملی کلمبیا با این تزریق پول بسیار بالا رفته بود. جنگ بر ضد مواد مخدر پابلو اسکوبار را روانه‌ی زندان کرد، اما او از داخل زندان هم وقایع بیرون از آن را کنترل می‌کرد، و در حالی که هیچکس نمی‌دانست، تیم ملی فوتبال به زندان کاتدرال در مدیین رفتند تا با خود پابلو اسکوبار بازی کنند. هیگیتا تنها بازیکنی بود که به صورت علنی به دیدن اسکوبار رفت و بعد زندانی و از حضور در تیم ملی محروم شد. 
در سال ۱۹۹۳، در حالی که جنگ بر ضد مواد مخدر ادامه داشت، امریکا به کمک ارتش کلمبیا رفت تا اسکوبار و دار و دسته‌اش را نابود کنند. تعداد بسیاری از خانواده‌ی اسکوبار در این جنگ کشته شدند، خود پابلو اسکوبار که برایش جایزه‌ی دو میلیون و هفتصد هزار دلاری تعیین کرده بودند در مخفیگاهش ترور شد. با مرگ اسکوبار، احساسات کاملا دوگانه‌ای در کلمبیا پدید آمد. بسیاری از پایان امپراطوری زیرزمینی اسکوبار خوشحال بودند و مردم فقیر شهر مدیین، بزرگترین حامی خود را از دست داده بودند. خشونت در مدیین نه تنها به پایان نرسید، بلکه چندین برابر شد. می‌گویند پابلو اسکوبار کارهای غیرقانونی را کنترل می‌کرد و هیچ‌کس بدون اجازه‌ی او حق انجام دادن خلاف را نداشت و حالا با مرگ او هر کس خودش را رییس می‌دید. این دوران مطمئنا خونین‌ترین بخش تاریخ مدیین را رغم زد. 
اما تیم کلمبیا با مرگ پابلو اسکوبار حمایت مالی خود را از دست داد. وقتی در بازیهای جام جهانی در امریکا، تیم کلمبیا بازی اول را به رومانی باخت، وحشت به بازیکنان چیره شد، چراکه برادر یکی از بازیکنها در کلمبیا به قتل رسیده بود تا به اعضای تیم حالی کند که تنها راه بازگشتشان پیروزی‌ست. اعضای خانواده‌ی بازیکنها تهدید به مرگ می‌شدند و همه‌ی اینها فشار غیر قابل تصوری روی بازیکنهای تیم داشت. در بازی دوم، آنچه نمی‌باید اتفاق بیفتد اتفاق افتاد و آندرس اسکوبار به تیم خودشان گل زد. کاپیتان تیم کلمبیا، و یکی از بهترین بازیکنان تاریخ این کشور، با زدن این گل مرگ خود و اعضای خانواده‌اش را جلوی چشم می‌دید. تیم بعد از شکست در بازی سوم حذف و به کلمبیا بازگشت. آندرس اسکوبار چند روز بعد در ساعت سه صبح در محوطه‌ی یک کلاب با شش گلوله به قتل رسید. هنوز مشخص نیست که چه کسانی دستور این قتل را صادر کردند اما تهدیدهای تیم بیشتر از طرف تاجران مواد مخدر و رقیب پابلو اسکوبار انجام می‌شد. پس از این اتفاق، بازیکنان دیگر تیم همگی مجهز به بادیگارد شدند و بسیاری از آنها از فوتبال کناره‌گیری کردند. هنوز هم کلمبیایی‌هایی هستند که می‌گویند اگر پابلو اسکوبار زنده بود هیچکدام این اتفاقات نمی‌افتاد.
یادم هست وقتی در همان بازیهای جام جهانی گزارشگرها از قتل آندرس اسکوبار می‌گفتند، فکر می‌کردیم فوتبال آن  کشور عجب طرفدارهای دیوانه‌ای دارد. هیچ‌کس داستان شکوفایی و افول تیم کلمبیا را به درستی نمی‌‌دانست. هنوز هم نمی‌شود به طور قطع درباره‌ی این وقایع سخن گفت. اما چیزی که فکر مرا مشغول کرده، بازگشت کلمبیا و مردم آن از یک دوره‌ی خونبار خشونت و وحشت، به آرامشی بود که من در آن کشور دیدم. شهر مدیین هنوز هم مناطق فقیر نشین دارد، سایر شهرهای کلمبیا هم به همین شکل، اما چیزی که من در کلمبیا تجربه کردم، زندگی بود، نه ترس، یا نفرت، یا انتقام. می‌شود امیدوار بود که بدترین روزها تنها به خاطره‌ها سپرده شوند. به قول یکی از دوستانم، مردم کلمبیا روزهایی را تجربه کردند که نمی‌دانستند وقتی صبح از خانه بیرون می‌روند، آیا به خانه‌شان باز خواهند گشت یا نه، و عکس‌العملشان در برابر این ترس این بود که شاید امروز آخرین روز زندگیم باشد، پس چرا شاد نباشم و آن را با دیگران تقسیم نکنم. 

صحنه‌ی کشته شدن پابلو اسکوبار در نقاشی فرناندو بوترو

آندرس اسکوبار بعد از گل اشتباه
* گزارشگرها اغلب نامهای لاتین را به اشتباه تلفظ می‌کردند. 

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

کلاس درس: منظر فرهنگی ۳

نوبت می‌رسد به باغهای ایرانی که به باغهای اسلامی هم مشهورند. باغهای ایرانی، در مناطق خشک و بیابانی طراحی می‌شدند تا تضاد دلنشینی با محیط ناملایم اطراف خود ایجاد کنند. آبیاری باغها معمولا از طریق قنات بوده و وجود آنها نماینده‌ی آبادانی و برکت منطقه بوده‌است. گفته می‌شود که باغ‌های ایرانی سمبلی از بهشت بوده‌اند.
http://www.iaumahan.ac.ir باغ شاهزاده کرمان
اولین نشانه‌های یافت شده از باغ ایرانی در منطقه‌ی پاسارگاد در استان فارس امروزیست که قدمت آن به پانصد سال قبل از میلاد و دوره‌ی پادشاهی کورش کبیر برمی‌گردد. در کتاب اوستا و فارسی باستان، پاریدائزا لغتی بود که به بهشت اطلاق می‌شد و از مشخصات آن چهار نهر آب بود که به هم می‌رسیدند و جهان را به چهار قسمت تقسیم می‌کردند و در مرکز، دریایی به نام فراخ‌کرت وجود داشت و درخت زندگی (ویسپوبیش، آشیانه‌ی سیمرغ افسانه‌ای) در این دریا رشد می‌یافت. درخت ویسپوبیش در ادبیات بعد از اسلام به طوبی شهرت دارد(منبع ویکیپیدیا).
در کتب سایر ادیان از جمله یهودی و مسیحی از بهشت به عنوان باغ عدن یاد شده که رودی که از آن خارج شده، چهار قسمت شده و مناطق اطراف را آبیاری می‌کرد. در کتاب قرآن نیز به باغ بهشت اشاره شده که در آن نهرهایی از شیر و عسل جاری هستند. از توصیفات دیگر قرآن محصور بودن فضای باغ بهشت پشت دیوار است و تنها راه دسترسی به آن از طریق هشت دروازه‌ی بهشت بوده که هر کدام نگهبان دارند.

تصاویر زیر، اولی مربوط به باغ پاسارگاد و دومی مربوط به باغ فین در کاشان است.
http://radiozamaaneh.com

http://www.flickriver.com
محققین عقیده دارند که باغ به خودی خود مکان مقدسی نبوده، اما تعابیر سمبلیک از مکان مقدس مانند بهشت را با خود همراه داشته. برای بازدیدکنندگان باغ، لذت بردن از طبیعت و از نعمتهای آن مانند میوه‌ها، سایه و آسایش اهمیت داشته‌است و طراحی باغ به شکلی بود که این نیازها را برآورده کند.
همچنین از اهمیت این فضا، طراوت و گلهای آن در بیدار کردن احساسات لطیف یاد می‌شود، طوری که در اشعار قدیمی، باغ فضای اصلی دلدادگی عشاق به یکدیگر بوده. ادبا و دانشمندان نیز از این فضا برای تعمق و تفکر مناسب می‌دیده‌اند.
از ویژگی‌های مهم باغ ایرانی، دو محور اصلی‌ست که یکدیگر را قطع می‌کنند و معمولا فضای باغ را به چهار قسمت (چهارباغ) تقسیم می‌کنند. این محورها، همان جویهای آب هستند که در باغ فین، باغ شاهزاده، دولت آباد و سایر باغها دیده‌اید. همچنین در این چهار بخش تقسیم شده طراحی‌های متقارن دیگری صورت می‌گرفت. اگر دقت کرده باشید، طراحی میدان نقش جهان اصفهان نیز به شکل چهارباغ است.
http://goo.gl/0UOmz3
در تقاطع دو محور، معمولا حوضچه‌ی آب، عمارت و یا مقبره‌ای وجود دارد. خطوط با دقت محاسبه و مهندسی شده‌اند و در انتخاب گیاهان نیز دقت بسیاری به عمل می‌آید. گلها و درختان میوه با نظم و ترتیب کاشته شده‌اند، در کنارشان درخت چنار که سایه گستر است و سرو که نماد سرفرازی‌ست.
آب از عناصر اصلی باغ ایرانی‌ست. سرچشمه‌ی حیات است وحرکت آن به شکلی تنظیم می‌شود که آوای حرکت آن به گوش بازدیدکننده برسد و به او آرامش ببخشد. وجود فواره‌ها و حوضچه‌هایی که آب در آنها سرازیر می‌شود و از سکوها فرو می‌ریزد، نمایشگر حرکت و پویایی‌ست.
باغ ایرانی در آثار هنری از جمله معماری، تذهیب و فرش ایرانی حضور داشته.
http://goo.gl/0UOmz3
از گسترش باغ ایرانی به مناطق دیگر قاره‌ی آسیا و اروپا مطالب بسیاری نوشته شده. از نمونه‌های ظهور این طراحی می‌توان الحمرا و خنرالیفه (جنّت‌العریف) در اسپانیا و باغ بابور در کابل افغانستان، باغ شالیمار در کشمیر، مقبره‌ی همایون و البته باغ معروف تاج محل در هندوستان نام برد. تفاوت باغ ایرانی و باغهای معروف به باغ مغول که به سبک ایرانی- اسلامی ساخته شده‌اند، در مصالح بکار رفته در ساخت ساختمان، رنگ و تنوع تزیینات آنهاست. در باغ ایرانی، ساختمان عمارت و یا مقبره از خشت ساخته می‌شد، برای تزیینات از کاشی و موزاییک استفاده می‌شد، رنگهای آبی و فیروزه‌ای بیشتر به کار گرفته می‌شد و معماری ساختمانها تاثیر پذیر از معماری ایرانی و اسلامی بود. در باغهای مغول، امپراطوری دسترسی به معادن سنگ داشت و به همین دلیل ساختمانها و عمارات از سنگ ساخته می‌شد، به جای کاشی‌کاری، تزیینات ساختمانها از حکاکی و شکل دادن به سنگهای زیبا نظیر مرمر انجام می‌شد، رنگهای استفاده شده در تزیینات معمولا رنگهای گرم بودند و طراحی ساختمان ساخته شده از معماری هند تاثیر می‌گرفت. به همین جهت، با اینکه باغهای ساخته شده در دوران تسلط امپراطوری مغول در اصل از روی باغهای ایرانی طراحی و ساخته می‌شدند، اما به خاطر همین تفاوتها و البته مقیاس بزرگترشان، با عنوان باغهای مغول مشهورند.
خنرالیفه در اسپانیا http://otraarquitecturaesposible.blogspot.com
باغ بابور در کابل http://en.wikipedia.org
نمای باغ تاج محل و دروازه‌ی ورودی http://en.wikipedia.org
مطلب منتشر شده در همشهری آنلاین توضیحات مفیدی درباره‌ی باغ ایرانی و نمونه‌های آن ارائه می‌دهد.

کپی برابر اصل؟

تصویر اول
هالشتات زالتسکامرگوت (اتریش)
تصویر دوم
هالشتات (چین)
دهکده‌ی هالشتات در اتریش، که در فهرست میراث جهانی یونسکو قرار دارد، به طور کامل و عینا در چین کپی شده. عکسهای موجود در وبسایت میراث جهانی را اینجا ببینید. فیلم موجود در آرشیو یونسکو درباره‌ی این دهکده را اینجا ببینید
حالا به این وبسایت بروید تا عکسهای همتای چینی را ببینید. ویدئوی اول و دوم را هم درباره‌ی کپی چینی ببینید.

حیرت آور است. نه؟ حتی لباسهای محلی را کپی کرده‌اند. نگهبانهایی با ظاهر اتریشی، دخترانی با لباس محلی... به عده‌ای پول می‌دهند که با این لباسهای کپی شده در شهر بچرخند و جلب رضایت توریست کنند.
اگر فکر می‌کنیم که کسی به این نمونه‌ی کپی شده سر نمی‌زند در اشتباهیم. جمعیت چین بیش از یک میلیارد است، و قسمت بزرگی از این جمعیت وسعش به سفر اروپایی نمی‌رسد. پس به همان چیزی که دم دستش هست بسنده می‌کند و با عکسهای یادگاری‌اش دل‌خوش می‌شود. دنیای عجیبی شده!

تعجب نکنیم اگر یکروز کپی اصفهان و شیراز خودمان را در چین پیدا کردیم! 

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

کلاس درس: منظر فرهنگی ۲

تفکر زیربنایی باغهای ژاپنی به اعتقادات شینتویسم برمی‌گردد که از قدرت و پاکی بی‌مانند طبیعت سرچشمه می‌گیرد. به اعتقاد شینتوها ارواح در کوهستان، درختان، رودخانه‌ها، صخره‌ها و دریاها مستقر هستند. پس معابد برای حضور این ارواح ساخته می‌شوند و فرشی از سنگریزه‌های سفیدرنگ در کنار معابد و در فضای محصور شده قرار می‌گیرد تا مکان را برای حضور ارواح پاک و آماده کنند. در ورودی این مکانها معمولا چشمه یا حوضچه‌ی آبی برای اجرای مراسم پاکیزگی وجود دارد، و بازدید کننده‌ها با حالتی از احترام، آب پاک را توسط ملاقه‌ای که از چوب بامبو ساخته شده روی دست چپ و سپس دست راست خود می‌ریزند و مراسم را بجا می‌آورند.
http://www.charliefoxtrotblog.com
http://www.cam-fu.com
باغ ژاپنی، معمولا مکانی خاص و جدا از شلوغی‌ست برای تفکر و اجرای عبادات شینتو. قسمتهایی که از طراحی و تفکر چینی به این فرهنگ وارد شده، شامل مفاهیم توازن یین و ینگ، فنگ شویی و طراحی و نقشه‌ی باغهاست. همچنین اعتقادات عمیق بودایی در این مکانها به چشم می‌خورند. باغ ژاپنی برای هر شخص مکانی‌ست که تعمق کند، به آگاهی معنوی برسد، بتواند به واقعیت زندگی پی ببرد و از رنجها رهایی پیدا کند. یکی از آموزه‌های بودا این است که در دنیا همه زندگی‌ها با همدیگر مرتبط‌اند و همه‌ی موجودات بخشی از یک پیکر واحد هستند. پس بشر با حضور در این فضا می‌تواند ارتباطش را با طبیعت عمیق‌تر کند و به روحش وسعت بدهد. در ژاپن طراحی و حفظ باغ‌ها به عنوان مفهومی انتزاعی از طبیعت، یک وظیفه‌ی مذهبی محسوب می‌شود. 
سنگها بر حسب شکل، رنگ، بافت و انرژی‌ای که دارند جمع‌آوری شده و در باغ کارگذاشته می‌شوند. سنگها معانی استعاره‌ای دارند و باید به نحوی چیدمان شوند که به طور طبیعی در طبیعت دیده می‌شوند. این سنگها که با دقت انتخاب می‌شوند، نمایانگر سادگی و گذشت زمان هستند.
http://commons.wikimedia.org
در کنار این سنگهای بزرگ، سنگریزه‌های سفید رنگ مفهوم پاکیزگی را القا می‌کنند و اغلب نمایشگر حرکتی لحظه‌ای، مانند جریان رودخانه و یا امواج ایجاد شده از افتادن سنگی در آب هستند. این بخش معمولا به باغ ذن و برای تمرکز و تفکر شناخته شده. 
http://www.interiordesignarticle.com
اما آب که مظهر پاکی‌ست، جایگاه ویژه‌ای در باغ ژاپنی دارد. همین که سنگریزه‌ها به شکلی آرایش می‌شوند که حرکات آب را تقلید کنند خودش نشانه‌ای از اهمیت آب است. 
http://chelseacjane.wordpress.com
اما پوشش گیاهی در باغهای ژاپنی نشانگر تغییر فصل‌ها و نماد چرخه‌ی زندگی‌ست. درختهای آلو، هلو و گیلاس که در ماههای مختلف شکوفه می‌دهند نمایشگر ناپایدار بودن زیبایی ظاهری هستند. درختهایی که در پاییز رنگ عوض می‌کنند و درختهای کاج از زیبایی خیره‌کنند‌ه‌ای برخوردارند. معمولا درختان کهنسال با کمک تکیه‌گاه سرپا ایستاده‌اند و روی قدمت آنها تاکید می‌شود.

http://onebigphoto.com
http://elsewhereservices.com
http://goo.gl/XGXEf
در باغهای ژاپنی به عدم تقارن و شبیه‌سازی تاکید بسیار می‌شود. «شبیه‌سازی قدرت خلاقیت را می‌گیرد، اما وقتی شیء یا مکانی کامل نشده باشد، همیشه جا برای بهبود و تغییر دارد.» نقل قولی از یوشیدا کنکو نویسنده‌ی ژاپنی در قرن سیزدهم میلادی. 
همانند باغ چینی، در طراحی باغ ژاپنی از مناظر و تصاویر اطراف باغ نیز کمک گرفته می‌شود. در واقع باغ به عنوان ادامه‌ی محیط اطراف خود نمایانده می‌شود ولی هیچ جزییاتی در آن اتفاقی نیست.
http://conferodezso.wordpress.com
همانند باغ چینی، مسیر حرکت بازدیدکننده مارپیچی‌ست تا او را وارد حالت یکنواخت قدم زدن در مسیری آشنا نکند. کاشت درختان نیز به نحوی‌ست که فضای پشت سر خود را پنهان کنند و بیننده به جستجو و کشف فضای پنهان شده ترغیب شود. 
از انواع باغ ژاپنی می‌شود باغ ذن (باغ خشک تشکیل شده از سنگ و سنگریزه برای تمرکز و تعمق)، باغ بهشت (مکانی که هیچ عاملی برای پرت شدن حوای بیننده ندارد و شخص می‌تواند در آن مکان به تعمق و آزادی فکر برسد)، باغ چای (که در ساختمان باغ مراسم چای انجام می‌شود)، و باغ تفرجگاه (برای قدم زدن در مسیرهای مارپیچی، پلها و عبور از کنار اجزاء کهنه و زیبای آن برای کشف و تجربیات دیداری) را نام برد. 

کلاس درس: منظر فرهنگی ۱

واقعیت غریبی‌ست، اینکه تفکر و فلسفه‌ی باستانی چین چقدر با تصویری که ما امروز از آن می‌شناسیم تفاوت دارد. در حال مطالعه روی منظر فرهنگی و به طور خاص باغهای چینی هستم. باغهایی که نمایشگر هماهنگی کامل بین بشر و طبیعت هستند، نمونه‌ی کوچکی از دنیا را در خود جای داده‌اند، و وقتی واردشان می‌شوید، برای تماشا نمی‌روید، بلکه باید اجزایش را یکی پس از دیگری کشف کنید. باغ به عنوان یک بخش اضافه به خانه اضافه نشده، بلکه خانه و باغ باید در هارمونی با همدیگر ساخته شوند. در باغ چینی، درخت وجود دارد، اما مهم‌ترین عنصر نیست. در عوض تاکید اولیه روی سنگ و آب است، سنگها و صخره‌هایی که اشکال منحصر به فرد دارند و انسان را به یاد شیء یا منظره‌ی دیگری می‌اندازند. در کنار سنگها آب نیز از اهمیت بسیاری برخوردار است. آب سمبل فرد داناست، که مقام و مرتبه‌ی خود را جستجو می‌کند و این کار را با حرکت طبیعی انجام می‌دهد و نه با عجله و اجبار. آب نشانه‌ی قدرت پنهان شده در نرمش، پاکی و پذیرا بودن است. همان آب صبوری که با روش خودش، از سد سخت‌ترین موانع می‌گذرد. کوهها و صخره‌ها به معنای استخوانهای بدن هستند، و آب به جای رگهایی که در آن زندگی جاری‌ست. اما خود باغ به روح این فضا تعبیر می‌شود. بنابراین باغ مکانی‌ست برای پناه آوردن، تا افراد خستگی جسمی و روحی خود را در آن به در کنند، به تفکر بنشینند و واقعیت خود را در آن فضا پیدا کنند. در تفکر چینی، اشیاء دارای پیام و نشانه هستند و انسان باید در هنگام عبور در این باغها، به دنبال این پیام و نشانه بگردد.
 http://goo.gl/qfRno
گیاهانی که در باغهای چینی پیدا می‌شوند، سمبل ایده‌ای مشخص هستند و به تصادف آنجا کاشته نشده‌اند. درختهای این باغ، درخت آلو و درخت کاج هستند. درخت آلو در زمان شکوفه دادنش، به معنای زندگی دوباره، قدرت اراده و زیبایی درونی‌ست. کاج، سمبل طولانی و بدون تغییر زندگی کردن است. بامبوها که یکراست به سمت آسمان سر بلند می‌کنند نمایشگر عدالت و نیکوکاری هستند. گلهایی نظیر ارکیده، سمبل سادگی و اصالت، گل داوودی به معنای مقاومت در برابر سختیها و گل نیلوفر آبی سمبل پاکی روح و روان هستند. حضور هیچکدام از این گیاهان اتفاقی نیست، اما در عین حال نمی‌شود مطمئن بود که دست انسان آنها را کاشته، چون انسان نباید در پی کنترل طبیعت باشد، بلکه باید در کنار طبیعت به اصلاح خودش مشغول شود. آنها تنها وظیفه دارند فضایی از طبیعت را به شکل کوچکتر بازسازی کنند و بعد در این جزء، کل را بیابند. جالب اینکه طراحان باغها در دوران گذشته، همزمان نقاش، خطاط، دانش‌پژوه یا شاعر بودند. 
http://goo.gl/NiJPMy
http://goo.gl/KyfHpL
شاید عبارت فنگ شویی (Feng Shui) بشناسید، هنر ترسیم و تحت تاثیر قراردادن انرژی‌های موجود در یک فضا. در فنگ شویی باغها، باید به یین و ینگ (Yin&Yang) و پنج عنصر اصلی (خاک، فلز، چوب، آتش و آب) توجه داشت. همچنین توازن بین مناطق پست و مرتفع، حضور بستری از آب مانند رودخانه، دریاچه و یا برکه، و در کل نحوه‌ی چیده شدن عناصر اهمیت خاصی دارد. دیوارهایی برای حفظ انرژی‌های مثبت ساخته می‌شوند که حالت طبیعی و غیر خشن دارند، مثلا قسمت بالایی دیوار حالت کنگره شکل و مارپیچی دارد و مسیرهای پیچ و خم دار، بازدید کننده را به حرکت به جلو و کشف بیشتر ترغیب می‌کند. در واقع چون بیننده باید مناطق مختلف باغ را مرحله به مرحله کشف کند، و در هر قدم به یافته‌های جدیدی دست پیدا کند، وارد فضاهای روحی متفاوت می‌شود، در مناطق مشخص شده توقف و تفکر می‌کند و سپس به راه خود در مسیر مارپیچ ادامه می‌دهد. به جز ساختمانی که در باغ ساخته شده، هیچ چیز دیگری قواعد هندسی از جمله خطوط راست و تقارن را رعایت نمی‌کند. 
 http://howardchoy.wordpress.com
همچنین در این باغها، همیشه از نوعی معماری استفاده می‌شود که فضای خاصی را در قاب قرار بدهد و بازدیدکننده را به قدم گذاشتن درون قاب و ورود به سمت دیگر دعوت کند. در تصویر بالا در گوشه‌ی پایین سمت چپ یکی از این ورودیهای دایره‌شکل را می‌بینید. همینطور چند تصویر پایین نمونه‌هایی از قاب کردن منظره را به زیبایی نشان می‌دهند.
http://goo.gl/jIXb3L

 http://writingthroughthefog.com
http://goo.gl/fy0jk
نامها، نقل قولها، تمثیلها، تصاویر و اشعار با دقت و وسواس بسیار انتخاب شده و بر سر در ساختمانها و روی دیوارها نصب می‌شود. اجزاء ساختمان شکل لایه لایه دارند و مفهومی از پویایی را القا می‌کنند. اما از همه زیباتر، هماهنگی باغ با چشم‌انداز اطراف آن است، اگر در نزدیکی محل باغ، درخت، مزرعه، رودخانه، معبد یا مکان خاص دیگری وجود داشته باشد، طراح سعی می‌کند اجزاء داخل باغ را به نحوی چیدمان کند که بیننده، از بلندی داخل ساختمان، این هماهنگی را با تمام وجود درک کند. در این توازن، حتی به نحوه‌ی قرار گرفتن ماه، نور خورشید و نوع ابرهای منطقه توجه خاصی می‌شود. این حد دقت و توجه به هماهنگی در واقع مقصدش هارمونی بین «جزء و کل» و بین «تجسم و واقعیت» است.
http://en.academic.ru

http://en.academic.ru

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

نگاه می‌کنی... تا... برود...

یک حشره‌ی شش پای کوچک لبه‌ی پنجره گیر افتاده بود. هی خودش را از شیشه بالا می‌کشید، می‌افتاد، خسته می‌شد، دوباره تلاش می‌کرد. دلم برایش سوخت. کاغذ برداشتم و بلندش کردم، از ترس روی کاغذ پشتک و وارو می‌زد. پنجره را باز کردم و انداختمش روی لبه‌ی پنجره. پنجره را بستم و دیدم هنوز بهت زده همانجا ایستاده. کاملا در بهت بود، و حرکتی نمی‌کرد. بعد کمی به خودش حرکت داد. گفتم ببینم چه کار می‌کند، به کدام طرف می‌پرد. اول با حوصله دستهایش را به هم مالید. بعد هر کدام از شاخکهای بلندش را با وسواس خاصی با هر دو دستش تمیز کرد. دستهایش را به ریشه می‌گرفت و تا نوک شاخک می‌کشید. بعد نوبت پاها بود. لابد خانه‌ام خیلی خاک گرفته که جناب حشره‌ی شش پا بعد از رفتن باید یک حمام حسابی بگیرند! دقایق سپری می‌شد و من تماشایش می‌کردم. عاقبت وقتی تمیزکاری‌هایش تمام شد، یک دور با دقت دور خودش چرخید و اطراف را نگاه کرد و بالاخره از جا پرید. 
یاد گنجشکی افتادم که در منیسالس کلمبیا پشت پنجره گیر کرده بود، دائم سرش را به پنجره می‌کوبید. رفتم تا بگیرمش. وقتی توی دستهایم تقلا می‌کرد و با پاهایش چنگ می‌زد منهم می‌ترسیدم. عاقبت گرفتمش، چند لحظه‌ای توی دستهایم نگه داشتم، بعد بیرون پنجره دستهایم را از هم وا کردم. گنجشک لحظه‌ای گیج بود، بعد پرید و روی شاخه‌ای روبرویم نشست. عجیب بود که نمی‌پرید. نشسته بود و به من نگاه می‌کرد. منهم نگاهش می‌کردم و منتظر بودم برود. این چند لحظه، یا چند دقیقه، نمی‌دانم، این مدت از آن وقتهایی بود که آدم حساب زمان را از دست می‌دهد. زمان آهسته می‌شود، ثانیه‌ها کش می‌آیند، تمام منطق سنجش زمان به هم می‌ریزد. تو نگاه می‌کنی... تا... برود...

پیدایش کردم

 Kunsthofpassage Dresden
عکسی که می‌بینید (امیدوارم که ببینید) همان خانه‌ای‌ست که ناودانهایش قرار است تولید موسیقی کنند. این ساختمان در گذرگاه هنرمندان در نویشتات درسدن قرار دارد، و البته عکسهایی از باقی قسمتهای این محله هم گذاشته‌ام که ببینید. اما با اینکه آب در ناودانها جاری بود، صدایی از موسیقی به گوش نمی‌رسید. تنها همان چکه چکه و صدای جاری بودن آب بود که خیلی هم آهنگین نبود.


قسمتهای دیگری از گذرگاه هنرمندان





گذرگاه هنرمندان محیط آرام و دلنشینی برای یک بعد از ظهر دارد. کافه‌های کوچک با میز و صندلی‌های چیده شده در محوطه مکان خوبی برای کسانی‌ست که محیط کافه‌ای را دوست دارند.

همچنین از اقدامات دیگر سفر نیم‌روزه به درسدن، پیدا کردن کمپانی تولید فولکس واگن بود که ساختمان شیشه‌ای آن با پارکینگ طبقاتی از بیرون حسابی دل می‌برد.


بعد وقتی داخل شدم بلیط فروش به من گفت تور به زبان انگلیسی ندارند، اما می‌توانم بروم و از طبقه‌ی بالا بازدید کنم. با خوشحالی به طبقه‌ی بالا رفتم و اول به یک کره‌ی بزرگ سر زدم که در آن تصاویری از مدلهای مختلف فولکس واگن پخش می‌شد. بیرون که آمدم یک موتور اتومبیل در حال کار جلوی رویم بود، یک اتومبیل خیلی قدیمی و البته نمای دیگری از استوانه‌ی هیجان‌انگیز. 
اما یکی از خانمهای کارمند آمد و گفت عکاسی ممنوع است و باید دوربین را در کیفم بگذارم. دو گروه بزرگ با تور زبان آلمانی در حال سر زدن به اینطرف و آنطرف بودند. سوار آسانسور شدند و به طبقه‌ی بالا رفتند. وقتی من سوار آسانسور شدم، آسانسور کار نکرد. از همان خانم کارمند پرسیدم یعنی نمی‌توانم بروم بالا؟ گفت خیر. تنها می‌توانی با تور بروی و چون تور زبان انگلیسی نداریم نمی‌توانی بروی. نگاهش کردم و گفتم حالم گرفته شد. البته خانم آلمانی بود و اهمیتی به حال من نمی‌داد. راهم را کج کردم و دست از پا درازتر از نمایشگاه خارج شدم. 


امروز اما پرونده‌ی شهر درسدن برایم بسته شد. گمان نمی‌کنم دیگر به این شهر بیایم.

A گذرگاه هنرمندان
علامت سبز رنگ کارخانه‌ی فولکس واگن

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

روزی، روزگاری، ایران

- کولهات را بده، سنگین است.
- نه. خوب است.
- خیلی توی راه بودی. خسته شدی.          در جوابش گفتم
- کسی را که دوست داری هرگز در انتظار نگذار.
از شب قبل در راه بودم. یکساعت پیش خسته و گرسنه رسیده بودم به جادهی کمربندی شهر. کمک راننده که کوله را به دستم میداد گفت بدو خانم! بدو به آن حاج آقا بگو تا یک جایی برساندت. اینجا نمیتوانی آزانس پیدا کنی. پرسیدم کجا؟ دویدم طرف پژوی دویست و شش. آقای معمّم داشت صندوق عقب را میبست. گفتم حاج آقا میتوانم تا یکجایی توی شهر همراهتان بیایم؟ حتی نگاهم هم نکرد. لحظه فکر کرد و بعد گفت باشد. کوله را در صندوق گذاشتم و از درب عقب سوار شدم. به حاج خانم که جلو نشسته بود و زن و مردی که روی صندلی عقب نشسته بودند سلام کردم و درب را بستم. حاج آقا از زن و شوهر کنار دست من پرسید مقصدشان کجاست. از من سئوال نمیکرد اما من خودم جواب میدادم. زن و شوهر، دائم میگفتند- خدا خیرتان بدهد حاج آقا. معلوم نبود چقدر باید معطل شویم تا تاکسی پیدا کنیم. حضورم کاملا نادیده گرفته میشد. اما مهم نبود. در جای امن نشسته بودم و داشتم به شهر میرفتم
در شهر حاج آقا جلوی تاکسی تلفنی پیادهمان کرد و حتی جواب تشکر و خداحافظیام را نداد. کوله را انداختم روی دوشم و رفتم از پنجرهی دفتر صدا زدم سلام. بالاخره کسی پیدایش شد و پرسید برای کجا ماشین میخواهیم. گفتم دوتا ماشین میخواهیم. زن و شوهر مقصدشان را گفتند. مقصدمان در یک مسیر بود. گفتیم یک ماشین هم بیاید خوب است. بالاخره تاکسی آمد. زن و شوهر اصرار کردند من جلو بنشینم. نشستم و سرم را گرفتم بیرون از پنجرهی باز تا هوای خنک به صورتم بخورد. توی راه که بودیم تلفنم زنگ خورد. میگفت کاری برایش پیش آمده. ممکن است کمی دیر بشود. گفتم ایرادی ندارد.
در مقصد که پیاده شدم، در همان خیابان اصلی توی ایستگاه اتوبوس نشستم. رفت و آمد مردم و اتومبیلها را در خیابان تماشا میکردم. تلفنم زنگ خورد. عذرخواهی و توضیح که کارش طول میکشد. گفتم ایرادی ندارد. هر وقت کارت تمام شد بیاخانوادهای به ایستگاه رسیدند. از من پرسیدند این اتوبوس به فلان مقصد میرود؟ گفتم نمیدانم. خانواده را تماشا کردم. مادر، جوان، خوش چهره و خوشلباس، با لهجهای که نمیشناختم. پدر، جوان، خوشپوش، اما کمصبر. چهار تا دختر، با مانتو و یا تونیکهای تنگ، روسریهای رنگارنگ، و موهای درست شده. و پسر خانواده، چهار پنج ساله، با رفتار تحکم آمیز و پررویی بیحد! دخترها خسته و ناراضی بودند، دوتایشان به جان مادرشان غر میزدند که چرا تاکسی نمیگیریم. یکیشان ساکت پیش من نشسته بود و با فرفرهی برادرش بازی میکرد. یکی دیگر برای خودش آوازی زمزمه میکرد و پیادهها را تماشا میکرد. مادر از دست دخترها کلافه شده بود، خودش هم خسته بود. به همسرش گفت چرا به آقا رضا زنگ نمیزنی؟ شاید بیاید دنبالمان. از اینجا تا خانهشان که خیلی راه است. پدر راضی شد. همانطور که مچ پسرک را در دست نگه داشته بود و مهارش کرده بود تلفن زد. آقا رضا از آنطرف خط گفت میآید دنبالشان. همهشان خوشحال شدند. آمدند و کنار من روی نیمکت ایستگاه نشستند. وقتم را به تماشای این خانواده میگذراندم تا دائم به ساعت نگاه نکنم. اتوبوس آمد و رفت. ما هنوز آنجا بودیمیکی از دخترها ماشین آقا رضا را شناخت. با خوشحالی از جا پریدند. آیا ما را دید؟ آیا ما را ندید؟ میخواستند از خیابان عبور کنند که مادر گفت صبر کنید! صبر کنید! دارد دور میزند. خوشحالی را میشد در چهرهی همهشان دید. انگار از فتح یک بازی فوتبال برمیگشتتند. اتومبیل آقا رضا توقف کرد، سلام و چاقسلامتی و همه سوار شدند. مادر خانواده نگاهش به من افتاد. یکمرتبه چهرهاش گرفت. انگار دلش برایم سوخته بود که هنوز به انتظار روی نیمکت ایستگاه نشستهام. با لبخند برای بچهها دست تکان دادم و آقا رضا گاز اتومبیل را گرفت و رفت. به چهرهی مادر فکر میکردم، و دلسوزیاش برای کسی که نمیشناخت و هیچ از او نمیدانستمتوجه مردی شدم که پرایدش را کمی جلوتر از ایستگاه نگه داشته بود و به طرز نامحسوسی اشاره میکرد بروم سوار شوم. رویم را برگرداندم و به ساعتم نگاه کردم. حتی نمیتوانستم تلفن بزنم و بگویم زود باش. خودم گفته بودم هر وقت کارت تمام شد بیا. رانندهی سمج پراید هنوز ایستاده بود
چندمین بار بود که احساس میکردم به چشم زنهای تنفروش یا دختر فراریها دیده میشوم. آیا بخاطر طرز لباس پوشیدن و کولهپشتیام بود؟ آیا بخاطر این بود که تنها بودم؟ آیا اینقدر با ایران و فرهنگش بیگانه شدهام که نمیدانم در خیابان چطور رفتار کنم؟ 
پراید رفته بود اما چند دقیقهی بعد دوباره پیدایش شد. پیش خودم گفتم بد جایی آمدهای آقا. برو تورت را جای دیگر پهن کن. بعد با خودم فکر کردم که چرا آمدم؟ آیا دلیلم برای این سفر قانع کننده بود؟ آیا آنقدر ارزش داشت که خستگی این سفر طولانی را به خود بخرم و این نگاهها و آن بیاعتناییها را ببینم؟ چقدر باید منتظر میماندم؟ خیابان هنوز شلوغ بود. مغازهدارها کمکم بساط جلوی مغازهشان را جمع میکردند و به داخل میبردند. ساندویچی جلوی ایستگاه خالی از مشتری بود. یادم آمد چندین ساعت است گرسنهام
عاقبت آمد. پیراهن چهارخانه پوشیده بود و لبخندی عمیق روی لب داشت. راه افتادم و جلوتر از او رفتم توی کوچه. خودش را به من رساند. خواست کولهام را بگیرد. گفتم
-کسی را که دوست داری هرگز در انتظار نگذار.          خسته بودم و حرفهایم را رک و راست میگفتم. جلوی درب بزرگ قدیمی ایستادیم و گفت این خانه خیلی خوب است. میدانم خیلی دوستش خواهی داشت. شاید میخواست همانجا در آغوشم بگیرد، گفت
- حواسمان باشد، اینجا دوربین نصب کردهاند.     تعجب کردم. در حالی که توضیح میداد چند وقت پیش گلمیخهای قدیمی روی در دزدیده شدهاند در را باز کرد. کلید برق کار نمیکرد. موبایلش را روشن کرد و روی پلههای خشتی و کف آجری حیاط برایم نور انداخت. در آن تاریکی راه خودش را میدانست و من هم دنبالش میکردم. از چند پلهبالا رفتیم و بعد از راهرویی باریک که صدای پایمان در آن میپیچید به پلههای بلند دیگری رسیدیم. بالای پلههای چرخان کفشها را درآوردیم و وارد اتاق قدیمی شدیم که طاقچههای لخت و پنجرههای پوشیده با پردهی سفید داشت. خسته بودم و یادم نمیآید از دیدن اتاق ابراز احساسات کرده باشم. مرا در اتاق تنها گذاشت تا به حال خودم باشم. چند دقیقهی بعد با یک سینی و پیالهای آب که قالب یخی در آن غوطهور بود برگشت. سینی را روی یکی از طاقچههای خالی گذاشت و پیاله را به دستم داد. بعد با همان حالت آرام خاصش نگاهم کرد. کمی آب نوشیدم و پیاله را توی سینی گذاشتم. حالا دیگر چیزی نبود که مانع شود. دستهایش دور بدنم پیچید و توی آغوشش جا گرفتم تا موهایم را ببوسد و توی گوشم زمزمه کند عزیزم... چه خوب که اینجایی...

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

مثل یک سرزمین برهوت که هر چند وقت قارچی روی سطحش سر از زمین بیرون می‌آورد.

بعد از مدتها که به دوچرخه سواری عادت کرده بودم، با اتوبوس آمدم خانه. در راه از کنار محوطه‌ی بازی بچه‌ها رد می‌شدم و کودک درونم گفت برویم تاب بازی کنیم. خیلی وقت است تاب بازی نکرده‌ایم. چون با کودک درونم آشتی هستم به حرفش گوش دادم و رفتم تاب را تا جایی که جا داشت عقب بردم و سوار شدم. وقتی در حرکت پاندولی تاب، آسمان از لابلای شاخه‌های درختها قایم باشک بازی می‌کرد یکمرتبه تصویری از کودکی‌ام به نظرم آمد. درست بعد از انقلاب بود. محوطه‌ی بازی پارک فرح (پارک لاله) به طرز عجیبی پر از جمعیت شده بود. باید برای سوار سرسره شدن توی صف می‌ایستادیم. پدر و مادرها به بچه‌هایشان دستور می‌داند جایشان را در صف گم نکنند، اگر کسی هلشان داد آنها هم در جواب هل بدهند، حتی با بچه‌هایشان توی صف می‌ایستادند تا کسی جای بچه را به زور نگیرد. بزرگترهایی که در محوطه‌ی بازی بودند، نگاهشان از نارضایتی و عصبیت پر بود. هر کسی به دور و اطرافش نگاه می‌کرد و با دیدن زنهای محجبه و مردهای ریشو که به بچه‌هایشان دستور جلو رفتن می‌دادند زیر لب می‌گفت اینها از کجا پیدایشان شده. فضای خاکستری دلگیری بر محوطه‌ی بازی حکم‌فرما بود. بچه‌ها، متعجب و متحیر به این تغییرات نگاه می‌کردند. اگرچه آنروز یاد گرفتیم که نوبتمان را با چنگ و دندان نگه‌داریم، اما رفتن به پارک از عادتهای روزانه به عادت هفتگی و ماهانه تبدیل شد. 

اینکه برگشتن حافظه‌ام با به یاد آوردن بخش‌های تاریک کودکیم آغاز شده چیز عجیبی‌ست. پنج سال پیش آغاز شد، وقتی از تمام خاطرات و تفکرات، تابستان شصت و هفت به یادم آمد و مرا به دنیای افسردگی هل داد. حالا هم روزهای کودکی، روزهای نگرانی، روزهای تنش و مرافعه تازه دارد سر برمی‌آورد، قبل از اینکه اتفاقات خوب و روشن به یادم بیایند. 

 دوازده سال پیش، در حین اتفاقاتی که زندگیم را برای همیشه عوض کرد، در همین روزهای تیرماه بود که آن پرستار در جواب مادرم که به دنبال برادرش در بیمارستانها می‌گشت گفت جلال؟ او که مرد.

این آخرین ضربه بود. 

دایی‌ام وقتی رفت، خاطرات و کودکی و هویتم را با خود برد. کسی باور نمی‌کند که من دایی‌ام را فراموش کرده باشم. کسی نمی‌داند که من هیچ خاطره‌ای از او، که در خانه‌اش و با بچه‌هایش بزرگ شدم، ندارم. کسی نمی‌داند که من از دایی‌ام تنها صدای خنده‌اش را به یاد دارم، اما به یاد ندارم چرا می‌خندید. کسی باور نمی‌کند که من خانه‌ی او را به یاد می‌آورم، اما حضور او را در خانه به یاد ندارم. نه تنها او، بلکه همه‌ی کودکی و نوجوانی و جوانیم با رفتنش پاک شد. چه سخت بود دوباره هویت ساختن، روی زمینی که دیگر زیر بنایی ندارد. سخت بود مهندسی یک هویت وقتی تصوری نداری که باید چه شکلی باشد. یک هویت حباب‌گونه چون دیگر پایت به زمین بند نیست.

حالا، بعد از دوازده سال، تصاویری که به یادم می‌آیند هنوز تصاویری تاریکند، و من هنوز منتظر روزی هستم که تصویر روشنی از گذشته و از او به یاد بیاورم.

 کاش واقعیت می‌داشت که ارواح مرده‌ها می‌توانند زنده‌ها را تماشا کنند. کاش او راه اینجا را بلد بود، به اینجا می‌آمد و تماشایم می‌کرد. کاش می‌دانست بعد از این سالها یاد گرفته‌ام برای هر روز زندگی کنم. کاش می‌دانست چقدر دلم می‌خواهد توی بغلش گریه کنم. 

ذهنم دارد از قارچها پر می‌شود. 
پشه‌ای که توانسته از این توری پنجره بگذرد حقش مدال افتخار است اما عاقبتش له شدن روی دیوار!

تا خانه را روی جدول خیابان قدم برمی‌دارم...

رفتم پیش مسئول هماهنگی دانشکده، سیمونا. با آب و تاب طرح تحقیقی‌ام را پهن کردم جلوی رویش. توضیح می‌دهم که اول می‌خواستم چه کار کنم و بعد چه شد و حالا چنین تصمیمی گرفتم. دو سه بار پرسیدم راستی اینهایی که می‌گویم نامربوط رشته‌ی تحصیلی نیست؟ به نظرت مشکلی ندارد؟ خودم جواب خودم را می‌دهم که خب قبلا انسانشناسی خواندم و اینها برمی‌گردد به همان علاقه‌ای که به تحقیقات کیفی و میدانی داشته‌ام. ولی باز برمی‌گردم و می‌پرسم به نظرت خیالاتی نشده‌ام؟ به نظرت اینهایی که دارم می‌گویم عملی‌ست؟ خنده‌اش گرفته. جواب می‌دهد که اتفاقا موضوع خیلی خوبی‌ست و خیلی هم مربوط. می‌گوید باید بروم پیش رییس دانشکده تا استاد راهنمایم شود. مگر می‌شود این رییس دانشکده را یافت؟ در کل سال تحصیلی فقط سه بار دیدمش. ایمیلهایم هم تا به حال بی‌جواب مانده. سیمونا می‌گوید ولی من مطمئنم که دکتر اشمیت از این پروژه‌ی تو به هیجان بیاید! حرفش را قبول دارم. خودم اینقدر هیجان داشته‌ام که این چند روز خواب و خوراکم به هم ریخته. آخر سر می‌گوید ولی باید حواست باشد که موضوع پروژه و پایان‌نامه نمی‌توانند یکی باشند. می‌خواهم بگویم وا!!! می‌گویم واااات؟؟؟؟ می‌گوید در این دانشگاه خیلی سخت می‌گیرند که مطلب پایان نامه کاملا اوریجینال باشد و قبلا رویش کار نشده باشد. حالا یا پروژه را عوض کن یا موضوع پایان‌نامه را. هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا این دانشگاه اینقدر تلاش دارد که دانشجوها روی یک موضوع تمرکز نکنند و زندگیشان مثل این رشته پخش و پلا باشد. حرف را عوض می‌کند و از اوضاع داخلی ایران می‌پرسد، که آیا رییس جمهور جدید چیزی را عوض کرده یا نه. می‌روم روی منبر که: هنوز دوره‌اش شروع نشده، اما حداقل نباید انتظار داشت اوضاع اقتصادی به سرعت رو به بهبود رود. تحریمها فشار چندانی روی دولت نگذاشته اما این مردم هستند که تاوان پس می‌دهند. جوانها نمی‌توانند مخارج ادامه‌ی تحصیلشان در خارج از کشور را تامین کنند، دولت که کمکی نمی‌کند، سازمانهای بین‌المللی هم چشمشان را به این گروه می‌بندند و به بهانه‌ی اینکه می‌خواهند دولت ایران را تحریم کنند، ایران را از فهرست دریافت‌کنندگان بورسیه تحصیلی خط می‌زنند و شرایط برای خیلی از ایرانی‌هایی که می‌شناسم سخت شده. حتی وقتی از اینترنت حرف می‌زنیم، وبسایتهایی هستند که کاربران ایرانی را تحریم کرده‌اند و از طرف دیگر دولت ایران اجازه‌ی استفاده‌ی آزاد از اینترنت را به مردم نمی‌دهد. این محدودیتهای دو طرفه دارد طبقه‌ی دانشجو و فرهنگی را از دانش روز جهان محروم می‌کند و دود همه‌ی اینها دارد فقط به چشم مردم می‌رود.
خداحافظی که می‌کنم، سیمونا از جایش بلند می‌شود. یکمرتبه یادم می‌افتد که چنین حرکتی را از کسی ندیده‌ام. هیچوقت یک خارجی به احترامم از جا بلند نشده و بعد سر جایش بنشیند. اگر بلند شده‌اند آمده‌اند تا جلوی در مشایعتم کنند و درب را پشت سرم ببندند، و یا اینکه آنقدر صمیمی بوده‌ایم که بلند شده‌اند تا برای خداحافظی همدیگر را در آغوش بگیریم. اما در جا بلند شدن و نشستن حرکتی کاملا "وطنی" بود!
از پله‌های ساختمان قدیمی و رنگ و رو رفته‌ی اساتید بالا می‌دوم. فرصت زیادی تا ناهار نمانده و باید تا قبل از ناپدید شدن استادها پیدایشان کنم. دکتر اشمیت در اتاقش نیست. منشی‌اش هم نیست. هیچ ساعت کاری روی تابلوی راهرو وجود ندارد. در عوض چندتایی مقاله و آگهی به زبان آلمانی روی دیوار نصب شده. روی دیوار روبرو نمرات مدیریت میراث از ترم قبل نصب شده. نمره‌ام را می‌دانستم ولی از فهمیدن اینکه در امتحان شفاهی تعداد لغتهایمان را هم شمارش کرده‌اند شاخ درمی‌آورم!
راه می‌افتم به سمت ساختمان دانشکده معماری. باید استاد مسئول امتحانات را پیدا کنم تا برگه‌های مرخصیم را امضا کند. یک عده دانشجوهای آلمانی توی راهرو جمعند، صندلی گذاشته‌اند و نشسته‌اند و قرار است ارائه‌ی پروژه داشته باشند. سر و صدایشان بلند است. به دفتر استاد سرک می‌کشم و از دستیار خوش‌اخلاق و خوش‌قیافه‌اش می‌پرسم پروفسور شوستر اینجاست؟ می‌گوید دیر رسیدی، در اتاقی دیگر مصاحبه دارد. می‌پرسم نمی‌دانی چقدر طول می‌کشد؟ می‌گوید نه، چه کارش داری؟ می‌گویم فقط امضا می‌خواهم. می‌گوید پس برو از پنجره سرک بکش، شاید قبول کند بروی امضایت را بگیری. پروفسور شوستر در اتاق ایستاده. تنهاست و دارد قهوه می‌نوشد. یادم می‌آید اسمش ولفگانگ است و یاد دوست دختر موتسارت در فیلم آمادئوس می‌افتم که با آن صدای طناز و ظریفش صدا می‌زد "ولفی!!". روی پنجره می‌زنم. تق تق. اشاره می‌کند بیا تو. در قفل است. اشاره می‌کند از اتاق بغلی و از جلوی منشی دفتر به اتاق بروم. مهلت نمی‌دهم سئوالی بپرسد. می‌گویم می‌دانم فرصت ندارد و سرش شلوغ است تنها امضا می‌خواهم برای گرفتن مرخصی. بعد توضیح می‌دهم که مسئول هماهنگی توضیح داده که نمی‌توانم هم ترم را مرخصی بگیرم و هم پروژه را ثبت کنم و کاغذها را می‌گذارم جلویش. می‌گوید پس حالا چی را امضا کنم؟ هیچکدام چیزهایی که می‌گویی در این لیست گنجانده نشده. برایش از پروژه می‌گویم، زبانم را نگه می‌دارم که از موضوع پایان‌نامه شکایت نکنم. می‌پرسد کارورزی؟ می‌گویم می‌شود گفت. علامت می‌زند و امضا می‌کند. می‌گوید باید این را کپی بگیریم. می‌گویم ولی هنوز کاملش نکرده‌ام. به قسمت‌های پر نشده نگاه می‌کند. رشته‌ی تحصیلی، تاریخ تولد، محل تولد، می‌گویم تهران. سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید من سال ۱۹۶۹ در تهران بودم. می‌گویم ده سال قبل از انقلاب؟ آنموقع چطور بود؟ می‌گوید ما مشغول به کارهای معماری بودیم و زیاد وارد اجتماع نمی‌شدیم، اما به نظر نمی‌آمد که شاه دارد به مردم سخت می‌گیرد. آنموقع که کشور زیبایی بود. دیگر نرفتم. اما این روزها، امیدواری زیادی هست که اوضاع بهتر بشود. می‌گویند رییس جمهور جدید آدم متعادلی‌ست. در جوابش به سرعت می‌گویم خیلی حرفها هست... راستش از این می‌ترسم که وقتش را بگیرم. هنوز که هنوز است نمی‌فهمم آلمانی‌ها چه زمانی حوصله‌ی مکالمه دارند و چه زمانی بی‌حوصله‌اند و سرشان شلوغ است. می‌گوید می‌دانی باید این برگه را کجا ببری؟ می‌گویم نه. مثل یک بالرین می‌رقصد و به اتاق دیگر می‌رود و من به دنبالش. برگه‌ی اصلی را بعد از گرفتن کپی به طرف من می‌گیرد. تشکر می‌کنم و می‌خواهم زودتر بروم که مزاحم مصاحبه‌ای که هنوز شروع نشده نباشم. می‌گوید تهران خوش بگذرد. نگاهش که می‌کنم، خنده را توی چشمهایم می‌خواند، او هم لبخند می‌زند.