خب میتوانست خیلی بدتر از این باشد، میتوانست کوله پشتی و پاسپورت و لپتاپ و دوربین باشد، میتوانست خیلی خیلی ناگوار باشد!
کاپشن سیاهرنگ محبوبم گم شد. داستان اینبود که در سفر امروز بعد از ساعتها اتوبوسسواری به شهر کوچکی رسیدیم و من کوله و همه چیز را رها کردم که خیر سرم بروم دستشویی. راننده هم هیچ نگفت که دارند اتوبوسها را عوض میکنند و وقتی از ساختمان آمدم بیرون داشت حرکت میکرد. پرسیدم کولهپشتیام؟ گفت همهچیز توی اتوبوس دیگر است و مهلت نداد من چک کنم. من هم به سرعت بالا پریدم و دنبال وسایلم گشتم که نبود. اتوبوس اول حرکت کرده بود. با همکاری خانم مسئول ایستگاه یک موتور سیکلت را متوقف کردیم و در حرکتی اکشن پریدم پشت سر آقای موتور سوار برای تعقیب اتوبوس. راستش را بخواهید تا بحال سوار موتور سیکلت نشده بودم اما وقت برای ترس نداشتم. اتوبوس را پیدا کردیم و نگه داشتیم و من به آقای راننده تشر رفتم که کولهپشتیام توی ماشین تو است. بعد هم آنقدر عصبی بودم متوجه نشدم و پای خانمی را که کنار کوله نشسته بود را لگد کردم. خانم طفلک کلی از برخورد عصبانی من ترسید. میتوانستم مثل کلمبیاییها بگویم لطف کن آن کوله را بفرست اینطرف، اما در عوض چنگ زدم و کوله را برداشتم. دوباره سوار موتور سیکلت شدم و به ایستگاه برگشتم و اهالی خوشحالیشان را با کف و سوت اعلام کردند!! بعد هم گفتند، میدانستیم پیدایش میکنی، اینجا همه با هم همکاری میکنند، اینجا کلمبیاست!!
توی اتوبوس به این فکر میکردم که چه خریتی کردم کوله را رها کردم به حال خودش، حالا یکی میآمد برش میداشت من بدون پاسپورت چه خاکی به سرم میکردم. هوا که کمکم سرد شد یاد کاپشن سیاهرنگ افتادم، توی کوله را نگاه کردم. نبود. حتما روی صندلی بود و من در تاریکی متوجه نشدهبودم. از راننده پرسیدم آیا رانندهی اتوبوس دیگر را میشناسی؟ گفت نه، مال یک کمپانی دیگر است. کاری نمیتوانم بکنم. هر چه پافشاری کردم جوابش یکی بود. گفتم یعنی هیچ کمکی نمیتوانی به من بکنی؟ اولین کلمبیاییای بود که به من گفت نه! به دفتر ترمینال رفتم. گفتند آن شرکت اتوبوسرانی که میگویی در یک ترمینال دیگر شعبه دارد. تاکسی گرفتم و رفتم ترمینال دیگر. مسئول دفتر میگوید پون بلیط نداری نمیتوانیم کاری انجام بدهیم. گفتم تقصیر من چیست که به من بلیط نفروختند؟ رفتم برای خرید بلیط گفتند احتیاجی به خرید بلیط نیست. بعد هم وسط راه به سرشان زد اتوبوس را خالی کنند و مسافرها را بسپرند به یک شرکت دیگر. خانم مسئول گفت تقصیر خودت است. باید وسایلت را برمیداشتی. گفتم ولی قرار نبود اتوبوس را عوض کنند و من به راننده گفتم که نیم دقیقه مهلت بدهد تا بروم دستشویی. گفت حالا من بدون شماره بلیط و اسم راننده چطور کاپشن تو را پیدا کنم؟ گفتم لااقل میتوانی تلفن بزنی به دفتر شرکتتان در باربوسا و بگویی این کاپشن را پیدا کردند با این شماره تماس بگیرند. آنقدر اصرار کردم که بالاخره یک شماره تلفن نوشت و گفت به این شماره تماس بگیر، اگر پیدا شود میگوییم بیا و با خودت ببر. میدانم که فقط با این کارش مرا از سر خودش باز کرد تا به مشتریهایش برسد. چشمم آب نمیخورد که کاپشن پیدا شود. اما بازهم خوش شانس بودم که پاسپورت را گم نکردم.
کاپشن سیاهرنگ محبوبم گم شد. داستان اینبود که در سفر امروز بعد از ساعتها اتوبوسسواری به شهر کوچکی رسیدیم و من کوله و همه چیز را رها کردم که خیر سرم بروم دستشویی. راننده هم هیچ نگفت که دارند اتوبوسها را عوض میکنند و وقتی از ساختمان آمدم بیرون داشت حرکت میکرد. پرسیدم کولهپشتیام؟ گفت همهچیز توی اتوبوس دیگر است و مهلت نداد من چک کنم. من هم به سرعت بالا پریدم و دنبال وسایلم گشتم که نبود. اتوبوس اول حرکت کرده بود. با همکاری خانم مسئول ایستگاه یک موتور سیکلت را متوقف کردیم و در حرکتی اکشن پریدم پشت سر آقای موتور سوار برای تعقیب اتوبوس. راستش را بخواهید تا بحال سوار موتور سیکلت نشده بودم اما وقت برای ترس نداشتم. اتوبوس را پیدا کردیم و نگه داشتیم و من به آقای راننده تشر رفتم که کولهپشتیام توی ماشین تو است. بعد هم آنقدر عصبی بودم متوجه نشدم و پای خانمی را که کنار کوله نشسته بود را لگد کردم. خانم طفلک کلی از برخورد عصبانی من ترسید. میتوانستم مثل کلمبیاییها بگویم لطف کن آن کوله را بفرست اینطرف، اما در عوض چنگ زدم و کوله را برداشتم. دوباره سوار موتور سیکلت شدم و به ایستگاه برگشتم و اهالی خوشحالیشان را با کف و سوت اعلام کردند!! بعد هم گفتند، میدانستیم پیدایش میکنی، اینجا همه با هم همکاری میکنند، اینجا کلمبیاست!!
توی اتوبوس به این فکر میکردم که چه خریتی کردم کوله را رها کردم به حال خودش، حالا یکی میآمد برش میداشت من بدون پاسپورت چه خاکی به سرم میکردم. هوا که کمکم سرد شد یاد کاپشن سیاهرنگ افتادم، توی کوله را نگاه کردم. نبود. حتما روی صندلی بود و من در تاریکی متوجه نشدهبودم. از راننده پرسیدم آیا رانندهی اتوبوس دیگر را میشناسی؟ گفت نه، مال یک کمپانی دیگر است. کاری نمیتوانم بکنم. هر چه پافشاری کردم جوابش یکی بود. گفتم یعنی هیچ کمکی نمیتوانی به من بکنی؟ اولین کلمبیاییای بود که به من گفت نه! به دفتر ترمینال رفتم. گفتند آن شرکت اتوبوسرانی که میگویی در یک ترمینال دیگر شعبه دارد. تاکسی گرفتم و رفتم ترمینال دیگر. مسئول دفتر میگوید پون بلیط نداری نمیتوانیم کاری انجام بدهیم. گفتم تقصیر من چیست که به من بلیط نفروختند؟ رفتم برای خرید بلیط گفتند احتیاجی به خرید بلیط نیست. بعد هم وسط راه به سرشان زد اتوبوس را خالی کنند و مسافرها را بسپرند به یک شرکت دیگر. خانم مسئول گفت تقصیر خودت است. باید وسایلت را برمیداشتی. گفتم ولی قرار نبود اتوبوس را عوض کنند و من به راننده گفتم که نیم دقیقه مهلت بدهد تا بروم دستشویی. گفت حالا من بدون شماره بلیط و اسم راننده چطور کاپشن تو را پیدا کنم؟ گفتم لااقل میتوانی تلفن بزنی به دفتر شرکتتان در باربوسا و بگویی این کاپشن را پیدا کردند با این شماره تماس بگیرند. آنقدر اصرار کردم که بالاخره یک شماره تلفن نوشت و گفت به این شماره تماس بگیر، اگر پیدا شود میگوییم بیا و با خودت ببر. میدانم که فقط با این کارش مرا از سر خودش باز کرد تا به مشتریهایش برسد. چشمم آب نمیخورد که کاپشن پیدا شود. اما بازهم خوش شانس بودم که پاسپورت را گم نکردم.
منم وقتی در غار بورنیک گم شدیم و تنا من کوله ام همراهم بود یاد گرفتم هیچ وقت از کوله ام جدا نشوم
پاسخحذف