۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

تکنولوژی هم اینقدر فضول؟

افزونه‌ی واتس‌اپ را روی لپتاپ نصب کرده‌ام، هی می‌رود فضولی تلفنم را می‌کند می‌آید خبرچینی می‌کند. می‌گوید تلفنت به وای فای وصل نیست، اینترنت دیتایت زیاد مصرف می‌شود، الان آمده می‌گوید شارژ تلفنت کم است. می‌گویم فلان فلان شده، به تو چه! تو همین دسکتاپ را بچسب، کارت را درست انجام بده، این فضولی‌ها به تو نیامده.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

از رنجی که می‌برند

چند روزی‌ست که موضوعی فکرم را مشغول کرده، چیزی که برایم عجیب و ناراحت کننده بود، و هر چه فکر می‌کنم جوابی برای آن نمی‌یابم. 
فکر می‌کنم در روزهای بعد از عید بود، که یکی از دوستانم در یکی از شهرستانهای جنوبی ایران با من تماس گرفت، و گفت یکی از دوستانش چند وقتی‌ست به تهران آمده و به شدت دلتنگ است و احساس تنهایی می‌کند. گفت اگر می‌توانی با او معاشرت کن، تا غربت زیاد اذیتش نکند. خود این مطلب برایم عجیب بود، چون من در معاشرت آدم درب و داغانی هستم و بخصوص اولین برخوردم با خیلی از کسانی که بعدا برایم تعریف کرده‌اند، افتضاح بوده. البته این دلیل نمی‌شود که بگویم بعدش خیلی مشعشع و تابان بوده‌ام. نه. روابط اجتماعی همیشه‌ی پاشنه‌ی آشیل زندگی‌ام بوده‌اند و حتی برایشان به تراپی هم رفته‌ام که فایده‌ای نداشته قاعدتا. اما موضوع بحثم این نیست.
این دوست دوستم با من تماس گرفت. از محلی که در آن مشغول به کار شده معلوم بود که اهل فرهنگ و هنر است و این خودش کمی از نگرانی‌ام برای ارتباط برقرار کردن کم می‌کرد. کمی با هم صحبت کردیم. به او گفتم که واقعا سرم خیلی شلوغ است اما سعی می‌کنم در اولین فرصت ببینمش. دو روزی که با هم قرار گذاشته بودیم، یک روزش را من خیلی بدحال بودم (کلا خیلی بدبهارم و بهار فصل مریضی‌های عجیب و غریب است برایم) روز دیگر او سرما خورده بود و نمی‌توانست جایی برود. بعد هم گفت که آخر هفته دارد می‌رود دیدن فامیلهایش، و خب فکر کردم چه خوب که اینجا فامیل دارد و زیاد تنها نیست. در هفته‌ی بعدی هم وقتهایمان با هم جور نمی‌شد. یک روز را مریض بودم و به خانه‌ی دوست دیگری رفته بودم، و دو روز دیگرش را در همایش میراث ناملموس برای محیط زیست پایدار در دانشگاه شهید بهشتی بودم. نهایتا در روز تعطیل هفته‌ی گذشته قرارمان را گذاشتیم و گفت برای ناهار بروم خانه‌اش. 
وقتی به خانه‌اش رفتم، متوجه شدم که با خواهرش با هم زندگی می‌کنند. تا اینجا که وضعش به مراتب از من بهتر بود. دو خواهر داشتند یخچال را تمیز می‌کردند. تمیز کردن یخچال چیزی نبود که ناراحتم کند، ولی آنها بارها و بارها عذرخواهی کردند که کارشان خیلی طول کشیده. اما در واقع چیز دیگری بود که ناراحتم می‌کرد. خانه بر یکی از خیابانهای اصلی بسیار شلوغ واقع شده بود و سر و صدای بیرون کاملا به داخل منعکس می‌شد و حتی چند برابر می‌شد. در کنار اینها تلوزیون هم روشن بود و صدایش بلند. اما به نظر نمی‌آمد که سر و صدا هیچکدامشان را آزار بدهد. وقتی که گفتم سر و صدای اینجا واقعا اذیت کننده است هر دو خواهر گفتند نه. اتفاقا آمدیم اینجا که در شلوغی باشیم. جای خلوت را دوست نداریم! 
خواهرها با هم متفاوت بودند، خواهر کوچکتر دو سه سالی بود که به تهران آمده بود، و خواهر بزرگتر همانی بود که تازگی به تهران آمده و احساس دلتنگی می‌کرد. خواهر کوچکتر در تهران جا افتاده بود، دوستان زیادی داشت، و آرزویش مهاجرت از ایران بود. خواهر بزرگتر زیاد توضیح نداد، اما در فحوای صحبتش می‌شد فهمید که به خانواده و شهرش خیلی وابسته است، اما مسئله‌ی آزار دهنده‌ای باعث شده به شهر بزرگ بیاید. هر کدام از خواهرها می‌آمد از خودش می‌گفت و از من سئوال می‌کرد، بعد جایش را به خواهر دیگر می‌داد و می‌رفت تا به غذا سر بزند، دوش بگیرد، یا به کار دیگری برسد. من در اتاق پذیرایی، سعی می‌کردم آلودگی صوتی را ندیده بگیرم و به حرف خواهرها گوش بدهم و معاشرت کنم، و این تغییر موضوع بین دو انتهای کاملا متفاوت مهاجرت جالب بود. هر کدام درباره‌ی من و داستان مهاجرتم می‌پرسیدند. خواهر بزرگتر می‌خواست در صحبت من بهانه‌هایی برای ماندن جستجو کند و خواهر کوچکتر به دنبال تایید برای رفتن بود. اما این هم باعث نشد بنشینم این مطلب را بنویسم. 
با یکی از دوستانم قرار داشتم که به پارک برویم. بعد از ظهر هوا یکمرتبه طوفانی شد و به دوستم گفتم به جایی برویم که مسقف باشد. بعد به میزبانهایم گفتم که من باید ساعت فلان از اینجا بروم، و یادم آمد که دوستی که منتظرم بود با خواهرها همشهریند. گفتم اتفاقا دوست من هم همشهری شماست. وقتی اسمش را گفتم خواهر کوچکتر گفت فلانی؟ او که دوست من هم هست! خواهر بزرگتر که آمد خواهر کوچکتر خبر را داد. خواهر بزرگتر هم تعجب کرده بود که دنیا چقدر کوچک است. گفتند کاش میدانستیم با او دوست هستی و برای ناهار می‌گفتیم او هم بیاید. فکر کردم شاید دوستشان بخواهد از حالشان باخبر شود. به او گفتم که خانه‌ی فلانی هستم. او هم گفت چه جالب. خواهرها اشتیاق زیادی هم برای دیدن دوستشان نداشتند. از آنطرف هم عکس‌العمل خیلی مشتاق نبود. پس من هم اصراری نداشتم که خواهرها بیایند. اما به هر حال تعارف کردم. خواهر کوچکتر مریضی یکی از دوستانش را بهانه کرد و شروع کرد با جزییات بیماری دوستش را شرح بدهد. هی هم می‌گفت معذرت می‌خواهم ولی بالا می‌آورد! خب، لزومی نداشت این را تعریف کند، بعد هم عذرخواهی کند، بعد هی تکرار کند! گذاشتم به حساب اینکه چون من را نمی‌شناسند باید جزییات را به سمع و نظرم برسانند تا حرفش را باور کنم. خواهر بزرگتر گفت باید نماز بخوانم، بعد هم بنشینم چیزی بنویسم. خواهر کوچکتر اصرار کرد خب برو، بعد که برگشتی بنویس. تو که همه‌اش از تنهایی شکایت داری. بالاخره خواهر بزرگتر با صبر و حوصله‌ی فراوان آماده شد، در حالی که من می‌دانستم دوستم همیشه سر موقع سر قرار می‌رسد ولی یادآوری این نکته به خواهر بزرگتر نتیجه‌ی چندانی نداشت، تازه نشسته بود تلفنی به عمویش عید مبعث را تبریک بگوید. 
بالاخره از خانه درآمدیم. من قدمهایم تند بود و خواهر بزرگتر می‌گفت چرا اینقدر تند راه می‌روی. سر خیابان ایستادیم تا تاکسی بگیریم. اولین اتومبیل بوق زد، گفتم آزادی، راننده به تمسخر گفت ایشالله فردا. تعجب کردم، اما این را گذاشتم به حساب محله‌ای که در آن بودیم و می‌دانستم که محله‌ی خیلی جالبی نیست. تاکسی گرفتیم و تا خیابان آزادی رفتیم. در خیابان آزادی هم متوجه سر و صدا و تمسخر راننده‌ها یا موتورسوارها می‌شدم. با خودم فکر می‌کردم چرا امروز مردم اینطور شده‌اند؟ خواهر بزرگتر با بی خیالی رفت از عابربانک پول بگیرد، در حالی که من کم‌کم داشتم از این خونسردی او عصبی می‌شدم. تاکسی دیگری گرفتیم و به انقلاب رفتیم، و بعد به چهارراه ولیعصر. جایی که دوستم خیلی وقت بود منتظر ایستاده بود. 
توی کافه، در حالی که من داشتم تصمیم می‌گرفتم قهوه ترک بخورم یا ماکیاتو، حال و احوال کردن آندو خیلی زود به یک جر و بحث انجامید، درباره‌ی شخص سومی که من نمی‌شناختم و به تازگی طلاق گرفته بود. خواهر بزرگتر در میان صحبتهایش گفت که هنوز دلش می‌خواهد ازدواج کند (سنش از من بیشتر بود، و چهره‌اش بخاطر آفتاب سوزان کویر، تکیده‌تر). دوست مشترکمان اما می‌گفت که ازدواج به درد هیچکس نخورده و به درد تو هم نخواهد خورد. بحث طولانی و بی نتیجه بود، اما لااقل فضای دوستانه باز به جمع سه نفره‌مان برگشت. 
در راه برگشت، باران می‌بارید، اما خواهر بزرگتر دوست داشت در زیر باران راه برود، همراهی‌اش کردم. درباره‌ی تنهایی‌هایش حرف زد. تنهایی‌اش از جنس تنهایی در جمع بود. به شدت از ارتباط کلامی برقرار کردن با مردها گریزان بود. این مطلب را از کودکی توی مغزش فرو کرده بودند که مردها همه کثیف‌اند و افکار ناپسند دارند. به من می‌گفت به امید این هستم که با تو به جمعهایی بیایم که آدمهایش پاک باشند. من متحیر بودم. این آدم بیش از چهل سال از زندگی‌اش را در ترس از جنس مخالفش گذرانده، و در عین حال می‌خواهد در بین همین قشری که به شدت به آنها بدبین است، یک آدم کاملا پاک و منزه پیدا شود، به خواستگاریش بیاید و خوشبختش کند. 
تا به میدان انقلاب برسیم، بازهم صدای متلکها و حرفهای رکیک را می‌شنیدم، و وقتی در میدان و در حال عبور از خیابان، خواهر بزرگتر جا ماند و بعد از من از خیابان عبور کرد، من متوجه نگاههای مردان بودم، راننده‌ها، موتورسوارها، که با نگاهشان داشتند این زن را می‌خوردند یا به صدای بلند حرفی به سوی او پرتاب می‌کردند.
این صحنه برایم تکان‌دهنده بود. از روزی که به ایران برگشته بودم چنین چیزی را تجربه نکرده بودم. کسی در خیابان به من چیزی نمی‌گوید. نگاهها تا بحال خیلی کم آزاردهنده بوده‌اند، از کنارشان گذشته‌ام و فراموش کرده‌ام. حرف رکیک نشنیده‌ام، یا آنقدر بی‌اهمیت بوده که فراموش کرده‌ام، و به طور قطع نگاهها را به طرف خودم جلب نمی‌کنم. اما تعجبم از این بود که چطور این زن، با لباسی کاملا عادی، صورتی با آرایش خیلی کم و ناشیانه، چشم و ابروی مشکی، اینطور نگاههای ناپاک را به خود جلب می‌کند. این زن، در هر بار بیرون آمدن از خانه‌اش چه نگاهها، چه حرفها را باید تحمل کند، تا دوباره به خانه برگردد. حالا می‌فهمیدم چرا خواسته خانه‌اش در خیابان اصلی شلوغ و ر سر و صدا باشد تا احساس امنیت کند. حالا بیشتر دلم می‌سوخت از اینکه این زن، تمام عمرش را در دوری از جنس مخالف، در عذاب فهمیده نشدن توسط اطرافیان، در انتظار یافتن مردی سوار بر اسب سفید گذرانده باشد، و از زندگی‌اش چیز زیادی نفهمیده باشد. 
او در واقع قربانی تمام و کمال این جامعه بود. 

۱۳۹۶ فروردین ۲۸, دوشنبه

...

از خودش مهاجرت می‌کند... از خودش می‌گریزد.. مهاجرت می‌کند... می‌گریزد...مهاجرت... گریز... 

داستان یک مهاجرت.

سالیانی دراز گذشته، از روزی که جواب اعتماد را به تلخ‌ترین شکل گرفتم. امروز در میان گفتگویی به یادش افتادم. به یاد اینکه از دوستانی صمیمی خنجری خوردم که دشمنان هم به فکرشان نمی‌رسید. شبی سیاه تا صبح پیش خودم گفتم فردا که بیدار شوی همه چیز تمام شده، فردا که بیدار شوی... بیدار شدم و هیچ چیز تمام نشده بود. تمام نشد، تنها پنهان شد، رفت زیر خاکستر، تا هر چند وقت بیرون بیاید و از درون ضربه بزند. پس از آن بی‌شکل‌ترین روزهای زندگیم به دنبال هم ورق خورد، بدون اینکه مفهومی برایم داشته باشد. لمس بودم. نه مهر می‌فهمیدم، نه خشم، نه انتقام. لمس بودم و انگار زیر آب. دیگر صدایی نمی‌شنیدم. برای بازگشت به زندگی مهاجر شدم اما روحم سرگردان شد.  

می‌گریزم...

حیرت زده‌ام. از انسان حیرت زده‌ام. که می‌تواند چقدر موشکافانه به کلماتی بیاویزد، آنها را باری کند، مدتها به دوش بکشد، هر روز کلمات را بزرگتر کند، آنقدر که خودش زیر آنها له شود. از قضاوت انسان متحیرم. قضاوت واژه‌ها، واژه‌هایی که باید در غبار عصرگاهی محو می‌شدند، خاک می‌شدند، نباید اینقدر بار به آنها اضافه می‌شد. نباید از هیچ بودن، به سنگینی بار یک کامیون می‌رسیدند. متحیرم که کسی با خودش چنین کند. کلمات را به سنگینی بار کامیون کند، با خودش بکشد، آنها را با دیگران قسمت کند، سنگینی‌شان را افزون کند، و با خودش چنین کند. 
انسان را نمی‌شناسم. متحیرم می‌کند... و گریزان... 

۱۳۹۶ فروردین ۱۹, شنبه

یک قاشق کتاب

انگار هنوز می‌توانم آهنگ تنفسش را احساس کنم، هنوز آه‌هایش را بشنوم... گویی هنوز می‌توانم رنج احتضارش را احساس کنم.
اما واقعیت ندارد.من اینجایم، به پشت دراز کشیده‌ام، به آن روزها فکر می‌کنم تا تنهایی ترا فراموش کنم. چون تنها مدت کوتاهی این‌جا درازکش نخواهم بود. و من روی تخت مادرم نیستم. توی جعبه‌ای سیاهم. مانند تابوتهایی که مرده‌ها را خاک می‌کنند. چون من مرده‌ام...
پدرو پارامو
خوان رولفو
ترجمه احمد گلشیری

از ته دل گفتم می‌خواهم در دودانگه بمیرم

سومین بار است که از دودانگه می‌گذرم. امروز فرصت بود بارها و بارها توی جاده بایستیم و توی عمق منظره غرق شویم. امروز هر سه مان گریه کردیم. از شادی بودن در بهشت. از غم تقسیم نکردن آن با کسانی که دوستشان داریم. 
امروز یاد حرف بابا افتادم. وقتی تعریف می‌کرد در جوانی‌اش یکبار با اسب از چهاردانگه راهی دودانگه شد، و از ستیغ کوه که گذشت، شوری همه‌ی وجودش را گرفت، چرا که دانست وارد بهشت شده. امروز توی این تابلوی بی‌نظیر چشمهایم جاهایی را تماشا می‌کرد که سالها پیش بابا به آنها نگاه کرده بود و مست شده بود. مناظری که از او یک هنرمند ساخت و همیشه توی وجودش ماند. امروز دودانگه از من هم آدم جدیدی ساخته. آدمی که از بهشت برگشته. آدمی که هنوز هم به یاد جایی که از آن عبور کرده می‌افتد و اشک چشمهایش را تر می‌کند...
امروز هم نقطه‌ی عطفی در زندگیم بود.