۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

Barichara

از سن خیل تا باریچارا چهل دقیقه با اتوبوس راه‌است. منطقه با جاهای قبلی که از کلمبیا می‌شناسم فرق دارد. خشک‌تر است و به جای درخت و علف‌زار، بوته‌های کوچک دارد. خاکش هم خاک رس است و سرخ‌رنگ. هر چند صدمتر کارگاه سفالگری یا سنگتراشی‌ای وجود دارد که کارهای تمام شده را کنار جاده چیده‌اند.
خود باریچارا شهر کوچکی‌ست از خانه‌های قدیمی با دیوارهای سفید رنگ و سقف‌های سفالی. در میدان اصلی که پیاده می‌شوی یک کلیسای بزرگ با آجرهای سرخ‌رنگ خودنمایی می‌کند.
در بدترین زمان ممکن به بارچارا رفتم. ظهر به آنجا رسیدم. به شدت گرم بود و آفتاب آدم را کلافه می‌کرد. مغازه‌ها تعطیل بودند و مردم برای صرف ناهار به خانه‌هایشان رفته بودند. بطری آبم گرم شده بود با اینحال تمامش کردم. برای فرار از گرما به یک کلیسا رفتم. تنها خوبی کلیسا همین است! در و پیکرش باز است و سایه‌ی خنکی دارد. هیچکس هم داخلش نیست بیاید بگوید چطور بایستی و چطور بنشینی. خودت هستی و یک فضای خنک. بعد از مدتی یک خانم با یک شمع روشن در دست جلوی در ایستاد و زیر لب دعا خواند. بعد همانجا زانو زد و ادامه داد، بعد بلند شد، چند قدم جلو رفت و بازهم ایستاد، باز زانو زد، آنقدر این حرکت را تکرار کرد که به جلوی کلیسا رسید. فکر می‌کردم شمعش را آنجا بگذارد، اما از دیدن شمع خاموش در دستش وقتی برمی‌گشت تعجب کردم. فکر کردم لابد به خدا گفته اگر چیزی را که خواستم بدهی این شمع را برایت می‌گذارم! با خوشرویی به من روزبخیر گفت و از کنارم گذشت. تا وقتی کاملا دور می‌شد تماشایش کردم.
دفعه‎‌ی بعد که به باریچارا بروم، دیرتر می‌روم تا در خنکی هوا بتوانم به گشت و گذار در اطراف شهر بپردازم و مسیر پیاده‌روی‌اش تا شهری دیگر را پیدا کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر