۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

به اجداد از دست رفته ام

معجون غریبیست انسان. هر چه بیشتر میگذرد بیشتر به ریشه های گذشتگانش در درون خود پی میبرد.
میگویند غلامحسین مهربان بود، اما خود رای و خشک مقدس. اسیر مال دنیا نبود اما حاضر بود ابراهیم وار فرزندانش را به قربانگاه ببرد. خودرایی ام را از او به ارث بردم.
بخاطر دارم نگاه فضل الله آنچنان در وجود انسان رسوخ میکرد که به اطاعت از اوامر مستبدانه او مجبور میشد. هنوز میشود بوی اسارت را در خاطرات پدرم فهمید. برعکس غلامحسین، فضل الله آن بود که آخرتش را به دنیا فروخت و از مذهب کناره گرفت. خاطرات کودکی‌ام اما از مرد بزرگ جثه‌ای ست که در مقابل نافرمانی دخترک کوچک توی چشمهایش زل زد و آرام خندید. شاید دانسته بود این دخترک قرار است جرات فروختن آخرتش را با خون او به ارث ببرد.
فاطمه عزیزم بود. زیر بار حرف زور نرفت. شکستندش. در پانزده سالگی به همان پدربزرگ خشک مقدسم دادندش. یک عمر زجر کشید. دم نزد. نشناختندش. خیلی مظلوم رفت. عشقی که هرگز به همسر نداشت نثار پسرش کرد. پسر زود تر از او رفت. قلبش همان روز پاره پاره شد. وقتی در قبرستان ببینی روزهای اشک بی صدایش در چه سکوتی گذشت تا یک ردیف قبر کامل شود و او زیر پای پسرش به خاک سپرده شود، جز حیرت و آه هیچ نداری که بگویی. سکوتم و پنهان کردن دردم را از فاطمه ام آموختم.
حبیبه ، حبیبه‌ی همه آدمهای دور و نزدیک بود. آن آدم افسانه ای که در مهربانی و عشق به دیگر انسانها بدیل نداشت. مظهر محبت بود و آیت عطوفت. هیچوقت تنها نبود چرا که دهها و بلکه صدها فرزند داشت. آشنایان دور و نزدیک اول سال نو را با قدم گذاشتن به خانه محبت او برکت میدادند و او بود که عاشق همسرش شد و هرگاه فرزندانش از سختی کار یا تندخویی پدر شکایت کردند با نهیبی ساکتشان کرد، چرا که اطاعت از پدر، حتی مستبد، حتی بی‌دین، واجب است. حبیبه وقتی رفت که در غربت بودم. اما حبیبه را وقتی از دست دادم که برای خداحافظیش رفتم. دلش از من شکست که چرا پسرش را تنها میگذارم . من بر سادگی زنی که آنقدر برایم عزیز بود گریستم. غم دائمی ام را همانروز از حبیبه گرفتم.

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

حافظ و من

فال حافظ گرفتیم دیشب. آخرش به جیغ و ویغ ختم شد از غیبگویی حافظ اسرار!
گفت: منم که دیده به دیدار دوست کردم باز   چه شکر گویمت ای پادشاه بنده نواز
       نیازمند بلا گوی رخ از غبار مشوی      که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
      ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل     که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
      طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق    به قول مفتی عشقش درست نیست نماز
گفتن میگه نرو! فرشته نرو!
رفته بودم تو بحرش... گفتم میگه برو...

نویسش

دستم به نوشتن نمیرود. شخصیت های داستانم ول شده اند توی هوا. دیگر نمیدانم چطور جمعشان کنم. امیر علی که می آید توی مشتم  بیتا غیب میشود توی تاریکی. مینا هر روز رنگی دیگر میشود. یک روز بد و روزی خوب. امجد، که عاشقانه توصیفش میکردم زانوی غم به بغل گرفته و رفته توی خودش. دیگر هیچکس هم نمیتواند بیاوردش بیرون.
دلم میخواست تمامش کنم. اما انگار هنوز آغاز نشده.
امیر علی بازهم فرار کرد توی دنیای بی قید و بندش و دارد به من میخندد.
باید بنویسم.
باید این یکی را تمام کنم.

امروز، در قطار


نمیدانم چه میکنم اینجا در این شهر...
شهری که هیچکس... هیچکس زبانم را نمیفهمد...
شهری که به اندازه غربت سوسک با آسمان غریب است!
گم شده ام.
در خودم.
گم.
چرا به آنها ایراد میگیرم؟ به شهرشان؟ به زندگیشان؟
چرا از بخت خود مینالم؟ از بخت هموطنان خود؟
شریعتی گفت اگر نمیتوانی فریاد کنی سکوت کن. ناله نکن. اینهمه ناله در دنیا به کجا رسیده؟
سکوت نمی‌کنم. دوره سکوت دیگر گذشت. دوره آن روزها که هر چه با من کردند و سکوت کردم.
یکبار فریاد زدم. خردم کردند. حالا که تکه های خرد شده ام دوباره به هم پیوسته و بلند شده ام، سکوت نخواهم کرد.
نه در برابر رژیمی که به اسم مذهب همه را له کرد، نه در مقابل مذهبی که همه را خفه کرد. و نه آن دیگر مذهبی که آموختشان تا سر توی برف کنند. سکوت کنند و وقتی کسی برایشان سکوتش را شکشست گوش عالم را از آن پر کنند.
یک مشت عقده ای شده ایم. و هنوز نمیفهمیم بدبختیمان همین است. که میگوییم من خدا را شناخته ام و تو باید آنرا بشناسی. غافل از اینکه خود هم خدایی نداریم. جز مشتی خرافات و موهومات. و نمیبینیم با همین موهومان ما را سر میبرند.
کافیست. از این جماعت بریدم. کافیست. راه خودم را پیدا کرده ام. همراه میخواهم. همراه...
نه ناله. نه سکوت. خودم را تجهیز میکنم به آنچه باید. آنچه روحم را آرامش میبخشد. آنچه نگاهم را ارزش میبخشد. آنچه دیگران فراموشش کرده اند. در خودم میگردم و پیدایش میکنم. بیرونش میکشم. فریاد نمیکنم. مینشینم. نگاهش میکنم. ستایشش میکنم. چرا که زیباترین جواهر دنیاست...


۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

بیکار شدم

غیر رسمی. اما رسما از امروز دیگه کار ندارم. افتادم تو وبسایتهای مختلف دنبال کار. هر از چندگاهی هم اخبار و یوتوب رو چک میکنم و ویدئو های تازه رسیده از دیروز رو میبینم. دوستهای غیر ایرانیم واکنش نشون دادن. اخبار رو دنبال میکنن. بهشون میگم اخباری که دست شما میرسه بیان کننده همه ماجرا نیست. اما باز جای شکرش باقیه که همون هم هست. دیروز صفحه اول همه وبسایتهای خبری دو تا خبر بود، اخبار ایران، و اخبار برنامه تروریستی به هواپیمای امریکایی. هر دو خبر برای ما که اینور دنیاییم، ایرانی اما با گذرنامه امریکایی، مهمه.
وبسایت یونسکو رو زیر و رو کردم برای کار. همه شغلهای آگهی شده هفت تا ده سال سابقه کار میخوان! خنده م میگیره.
کم‌کم داره ترس برم میداره... پول و پله ای هم نمونده از وام دانشجویی آخر. شاید کفاف این یه ماه کرایه خونه رو بکنه و قبض برق و گاز، غصه م شده با کدوم پول برم ایران... آخه آدم حسابی! تو که پول نداری واسه چی بلیط میخری؟؟
خیلی عرضه میخواد این روزها ایستادگی در مقابل افسردگی! کم‌کم دارم تحلیل میرم...

۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

عکس العمل ها

عده ای به خودشان فحش میدهند که دارند چه گهی میخورند در غربت، عده ای هم انگار نه انگار، سرشان به خرید بعد از کریسمس گرم است و برنامه‌های آشغال تلویزیون امریکایی...
کاش یک قیچی بزرگ وجود داشت...

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

درهمه! سوا نکن!

۱- با اینکه به کریسمس و سنتاکلاوس و این برنامه ها علاقه ای ندارم، امشب سنتا تو اتاقم بوده! از کار که برگشتم یه بسته روزنامه پیچ شده روی تختم بود. یه کتاب عکاسی :-)
۲- شراب ناب میخواهم که مرد افکن بود زورش! این که امشب خریدم فقط آلرژیم رو تحریک کرد!
۳- راست میگن دندونی که درد نمی‌کنه نباید کشید. دندون عقلم رو سه روز پیش کشیدم فکم هنوز درد می‌کنه!
۴- دو هفته دیگه میرم با سه تا دوست قدیمی (از بچه های ایران) دور هم جمع بشیم. دیروز هم یکی دیگه با همسر امریکاییش اومده بود شیکاگو و بعد از ظهر با هم بودیم و خیلی خوش گذشت. شاید واقعا دارم از تنهایی در میام!
۵- نمیذارن آدم دلش خوش باشه دیگه! گفتیم درس تموم شده، تو سیستم نشون میده هنوز دو واحد کم دارم واسه فارغ‌التحصیلی. جل الخالق! اون موقع که ترم قبل هیجده تا واحد گرفته بودم خبری از این دو واحد گم شده نبود. حالا اضافه شده؟ اعصابم خورده. تعطیلاتم هست و اداره جات مدرسه تعطیل...
۶- یه زمانی یه آدمی بود که من خیلی عاشقش بودم. واسه‌ش می‌مردم. دیشب به طور اتفاقی ازش باخبر شدم. دیدم هنوز همون آدمیه که من میشناختم. احساساتم از وسط شقه شد! از یه طرف کیف کردم که عوض نشده، از طرفی ازش بدم اومد. کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که نه. ما به درد همدیگه نمی‌خوردیم.
۷- چقدر دلم میخواست امسال عاشورا ایران باشم.
۸- نمیدونم چرا اعتماد به نفسم تحلیل رفته به شدت. هر آگهی یا اعلامیه شغل که میبینم با خودم میگم نه، من که به درد این کار نمیخورم، اینا که منو استخدام نمیکنن...
۹- به دنبال تحلیل رفتن اعتماد به نفس، با خودم هم درگیر شدم که چرا هر وقت به چیزی میرسم یا موفقیتی دارم احساس گناه می‌کنم؟ چرا سفرهای امریکای جنوبیم انقدر با احساس گناه همراه شده که حتی دلم نمیخواد درباره شون بنویسم؟ واقعا خوشی به من نیومده؟ پس اونهایی که یه عمر خوشی کردن چی؟ اونایی که یه پاشون اروپا بود یه پاشون دیزین؟ اونایی که هر جا دلشون میخواست آپارتمان و ویلا داشتن؟ چرا من یکی باید انقدر با ذهن خودم درگیر باشم که بخاطر یه فارغ التحصیلی ناقابل یا یه سفر به ماچوپیچو انقدر احساس کنم دارم حق کس دیگه ای رو می‌خورم؟
۱۰- دلم سفر میخواد. احساس میکنم شیکاگو تبدیل به یه مرداب شده و من کم‌کم دارم میرم پایین...

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

کسی از گربه های ایرانی خبر نداره

دیشب این فیلم رو دیدم. دوست داشتم؟ عاشقش شدم! غیر از صحنه های آخر فیلم که یه مقدار کلیشه ای شد، کل فیلم حرف نداشت. به نظرم شخصیت نادر درواقع فیلم رو چفت و بست داد، با اون عشق بچه‌گانه‌ش به مرغ عشقهاش و موتور‌سیکلتش. آشنایی با بزرگان موزیک زیرزمینی همونقدر با ارزش بود که آشنایی با مصائب این جماعت. از اینکه قبادی در موقع پخش هر آهنگ از کلیپ زندگی واقعی تو تهران استفاده می‌کرد واقعا لذت بردم. و صد البته از اینکه بهمن قبادی در ابتدای نسخه پخش شده روی اینترنت می‌گه این فیلم حلالتون باشه، نوش جونتون! همین کارش و البته فیلم قوی ای که ساخت باعث شد بیشتر دنبال پیدا کردن دی وی دی این فیلم باشم. این کار قبادی رو مقایسه می‌کنم با کار محسن نامجو سر آخرین آلبومش: آخ. روزی که آلبوم جدید بیرون اومد بالطبع نسخه غیر قانونیش روی اینترنت قرار گرفت و محسن در یک پیغام ویدئویی روی یوتوب با قیافه ترش کرده و ناراحت گفت که حالا که قراره اون هم خارج از ایران زندگی کنه و زندگیش وابسته به فروش کارهای هنریه از ایرانی‌های خارج از ایران خواهش داره که اصل سی‌دی رو خریداری کنن. صد البته حق رو به محسن میدم، اما نحوه برخوردش در واقع من رو دلسرد کرد. طوری که آهنگها رو روی لست‌اف‌ام گوش دادم و همون شد و همون. در واقع از گوش دادن به کل آلبوم زده شدم. البته محسن نامجو رو بخاطر کارهای قبلی ش ستایش می‌کنم مخصوصا ترنج که خداست. اما برادر من! نمی‌شد با یه لحن بهتری این تقاضا رو می‌کردی؟ اون قیافه‌ی پکر کشتی غرق شده و ناراضی انگار چسبیده به جلد سی‌دی آخ!
تا یادم نرفته، نسخه کامل فیلم قبادی روی یوتوب هست. برای دانلود هم می‌تونین برین اینجا.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

شب چله است و روسیاهی به ذغال

تک و تنها توی اتاقم زیر کرسی (شوفاژ برقی زیر پتو) نشسته ام و طولانی ترین شب سال رو میگذرونم. دلم برای خانواده و فک و فامیل تنگ شده. از اینهمه سال زندگیم یه شب یلدا رو خوب یادمه. سالهای بچگی بود و جنگ. رفته بودیم خیابون هاشمی خونه دوست نزدیک خانوادگیمون. مبل و صندلی تو اتاق پذیرایی رو گذاشته بودیم اومده بودیم تو هال رو زمین نشسته بودیم. تخمه هندونه بو داده بود و چند تا ازگیل. شاید هندونه هم بود. یادم نمیاد. از رادیو آهنگ جدید شماعی زاده پخش میشد« هر چی ما میریم بیشتر بیشتر من دوست دارم بیشتر بیشتر» من و دوستم مثل همیشه فرصت رو مغتنم شمرده بازی میکردیم. پدر و مادرها نمیدونم از چی حرف میزدن. هر چی که بود، روزهای شادی نبود. اما روزهای همبستگی بود. روزهای پشت همدیگه رو داشتن. روزهای برای همدیگه وجود داشتن. روزهای درد مشترک داشتن... و امید مشترک

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

یک قدرت ماورایی

یادم نیست تو وبلاگ قبلی چقدر راجع به بود و نبود خدا حرف زدم. هنوز هم سر اون حرفام هستم. اما در اینکه قوای ماورالطبیعه وجود دارند شک ندارم. اسمش رو خدا نمیگذارم چون نمی‌خوام فکر کنم همه چیز این دنیا اراده‌ی یه خدا گونه ای باشه و موجودات هیچ دخالتی توی سرنوشتشون ندارن. اما این قوای ماورالطبیعه وجود دارند و مطمئنم هر کسی یه جوری تجربه شون کرده. هر کسی ممکنه یه دلشوره بی دلیل رو تجربه کرده باشه که بعدا معلوم بشه با یه اتفاق همزمان بوده. یا خیلی ها تله پاتی رو تجربه کردن. اینکه مثلا تو فکر کسی که دوستش دارن بودن و طرف همونموقع تلفن زده. بعضی ها به صورت معجزه آسایی از یه حادثه جون سالم به در بردند و بعضی ها قدرت این رو دارند که هر حادثه ای رو پیش بینی کنند. این جور اتفاقات یه جورایی تو زندگی من پر رنگ بودن و بهشون اعتقاد پیدا کردم. یکی از این اتفاقها همزمان با ظهر عاشوراست. سوای اعتقادات و خرافاتی که با این روز همراهه، سالها پیش اتفاقی برای من توظهر عاشورا افتاد که واقعیت یه قدرت ماورالطبیعه رو برام مشخص کرد و تسلیمم کرد. زندگی من بعد از اون روز خیلی عوض شد، اما بزرگی اون لحظه هیچ وقت از بین نرفت. نمیخوام هم مربوطش کنم به عاشورا و معجزه امام حسین. امام حسین قسمتی از تاریخ بوده و موافقین و مخالفین خودش رو داره. اما این همزمانی یه حالت شعر گونه سحرآمیزی به این اتفاق از زندگی من داده که در واقع جهت زندگی من رو عوض کرده. به همین دلیل ظهر عاشورا برای من مهمه.
قدرت ماورایی دیگه ای که این روزها فکر من رو مشغول کرده پیشگویی ها و غیبگویی هاست. فال و طالع و استخاره. چیزی نیست که فقط ایرانیها بهش اعتقاد داشته باشن. همه جای دنیا به نحوی و شیوه ای به فال گرفتن مشغولند. مطمئنم همه تون حداقل یه بار حافظ رو باز کردین و جواب دندان شکن گرفتین! این جناب حافظ خیلی با من شوخی داره و از این جوابهای دندان شکن و فک افکن زیاد به من میده!! وقتی آدم با اصرار یه سئوال رو دوبار از حافظ می‌ک‌نه و حافظ هر دو دفعه یه شعر تحویل میده یعنی چی؟ اونم وقتی فال رو با دو تا کتاب مختلف یا دو تا وبسایت مختلف می‌گیری. یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جناب حافظ میگه :یارب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست. منم میگم آخه حافظ لامصب! تو دیگه کی هستی؟
یه چیز جدیدی که این روزها مشغولم کرده فال کارتهای تاروته. تا یه ماه پیش اصلا بهشون اهمیت نمیدادم و اعتقادی نداشتم. یه روز یه جا کار میکردم که دو تا دختر با لباس کولی ها اومده بودن و مجانی فال میگرفتن. منم هوس کردم ببینم این تاروت چیه که بعضی ها انقدر سخت بهش اعتقاد دارن. چی فکر می‌کنین؟ فقط همینو بگم که فک زنی اساسی بود. اونقدر که باعث شد کارتها و کتابش رو بخرم. 
نتیجه گیری ای که میخوام بکنم اینه که اعتقاد دارم این چیزها بی ربط و شانسی نیستن. اما این بستگی به خود آدم داره که تا چه حد به این اسباب پیشگویی وابسته بشه. اگه واقعا بخواد همه کارهای زندگیش رو از روی فال و پیشگویی انجام بده که واویلا!!

سبزها عزادارند

و دولت از یک روحانی مرده هم وحشت دارد.

همین

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

دلم میخواد بزنم برم سفر...

این دو شب گذشته دوستهام اصرار کردن هزار و اندی عکس‌های امریکای جنوبی رو تماشا کنیم.
هوایی شدم بد جور!
جریان « پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند» شده این داستان ما.
عیب نداره. اون باله زود زود خوب میشه. فقط باید با پا لنگه در رو نگهداشت دوباره بسته نشه!


۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

فاصله هوس تا عمل

بستگی داره موضوع چی باشه. پریشب تو تختم دراز کشیده بودم و پیشنویس داستانم رو می‌خوندم یکمرتبه سرم رو بالا گرفتم و گفتم
- آش گندم!!!          نمیدونم از کجا هوس آش گندم یهو اومد تو کله م. اونموقع بو و مزه ش رو هم حس می‌کردم. اصلا هم یادم نمی‌اومد کجا خوردم چون مامانم هیچوقت آش گندم درست نمی‌کرد. زود توی گوگل گشتم و دستور غذاییش رو پیدا کردم. نخود لوبیا و گندمش رو دیروز خیس دادم و اسفناجش رو امروز خریدم. خلاصه آش گندم با کلی سیر داغ و پیاز داغ و نعنا داغ روی میز آشپزخونه قرار گرفت. هم خونه ایم عاشقش شد. منم مثل همیشه مزه مزه کردم و گفتم
- نه. من آشپز خوبی نمی‌شم.       دوستم هم خندید و گفت دیوونه! هم خونه ای هام آشپزیمو خیلی دوست دارن. دوستهام هم همینطور. اگه بهشون بگم دعوت رستورانشونو قبول نمی‌کنم چون دارم غذا می‌پزم زود برنامه شونو به هم میزنن و میریزن اینجا! ته ظرف رو هم می‌لیسن طفلکها!
آشپزی رو دوست دارم. نه به این خاطر که یه کار زنونه ست. بلکه بخاطر اینکه میشه توش خیلی خلاق بود. مخصوصا تو مملکتی مثل امریکا که هیچ قاعده و قانونی برای درست کردن غذاها وجود نداره. دستور غذایی فقط برای شروع کار خوبه، بعد توش خلاق می‌شی و مواد رو کم و زیاد می‌کنی. به این نتیجه رسیدم که آشپز بدی نیستم اما از پس غذاهای اصیل ایرانی بر نمیام چون وقت و حوصله وقت گذاشتن براشون رو ندارم. چهار پنج ساعت برای یه غذا؟ فراموشش کن. اما عادت کردن به غذای مامان بد دردیه که اکثر آقایون ایرونی گرفتارشن!!

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

این سفرنامه از آخر آغاز می‌شود


تو شهر مندوسای آرژانتین بودیم. دمق از اینکه جاده کوهستانی برف گیر بسته شده و نمی‌تونیم بریم سانتیاگو. آخرِ سفر بود انگار. تصمیم گرفتیم تو شهر گشت بزنیم. عاشق این شهرم، به خاطر درختهاش. من رو یاد گلشهر کرج میندازه. هر موزه یا محلی رفتیم تعطیل بود. روز استقلال بود و همه شهر تعطیل. اما برخلاف روز استقلال کشور پرو که لیما داشت منفجر میشد، آرژانتینی ها اهل جشن گرفتن برای روز استقلال نبودن. توی شهر خلوت قدم زدیم. یه ماشین قراضه وسط چهار راه از کار افتاد. چراغ که قرمز شد دیدم راننده بخت برگشته با هول و هراس به ماشینهایی که به طرفش میان نگاه می‌کنه. گفتم -بریم کمک. رفتیم و ماشین رو تا کنار خیابون هل دادیم. راننده پیاده شد و تشکر کرد. لبخند زدیم. لااقل موندمون به یه دردی خورد. از تو پارک کوچیکی که دستفروشهای عتیقه جات بساط کرده بودن رد شدیم. بعد راه رفتیم. ویترین فروشگاههای بسته رو تماشا کردیم. کتابفروشیهای کهنه فروش رو پیدا کردیم و دنبال نویسنده های مورد علاقه مون گشتیم. مارکز، بورخس، نرودا. وقتی یادمون می‌افتاد با اون همه عشق و علاقه برنامه بازدید از خونه پابلو نرودا رو ریختیم، اما حالا جاده بسته شده...

رفتیم ناهار. بطری شراب سفید باز کردیم و تو پیاده رو ناهارمون روخوردیم. روز آفتابی زیبایی بود و باورمون نمی‌شد چند کیلومتر اونطرفتر داره برف می‌باره که جاده ها رو بستن. از اینکه لحظه به لحظه به پایان سفر نزدیکتر می‌شدیم دل و دماغ حرف زدن هم نداشتیم. خصوصا که بخاطر شیوع آنفولانزای خوکی کل برنامه سفرمون به هم ریخته بود و تنها مونده بود همین قسمت آخر. اونم داشت تموم می‌شد.

عصر که هوا کم‌کم خنک می‌شد، تو مرکز خلوت شهر مک دانلدز پیدا کردیم. بستنی گرفتیم و رفتیم بالا. کنار پنجره نشستیم و بیرون رو تماشا کردیم و بستنی خوردیم. شهر در آرامش بود. تک و توک آدم پیدا میشد که درحال قدم زدن توی خیابون باشند. انگار همه جا در سکوت فرو رفته بود و برای پایان سفر، جو غمگینی ایجاد کرده بود. سر روی میز گذاشتیم و خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم مغازه های باقی مونده هم در حال تعطیلی بودند. وسایلمون رو برداشتیم. اومدیم پایین. زدیم به خیابون. سوپر مارکتی پیدا کردیم تا برای فردا غذا بخریم. امپانادا و چیپس و نوشیدنی. دوباره رفتیم ترمینال اتوبوس. جاده هنوز بسته بود. جاده فرعی باز بود که اعتباری بهش نبود و بیست و شیش ساعت طول می کشید. -چه کار کنیم؟


شب رو توی یه هاستل قراضه نمور و سرد موندیم. حمامش به جای دوش، فقط لوله داشت که آب داغ غیر قابل تنظیم رو می‌کوبید تو یک نقطه مشخص فرق سرت! و پنجره ای که بسته نمیشد و باد سرد باعث میشد بدنت به لرز بیفته! اما انقدر خسته بودی که با سر خیس و لباس پوشیده و نپوشیده خودت رو پرت میکردی روی ملافه نه چندان تمیزش و تنها چند لحظه بعد خوابت می‌برد.

صبح نشستیم توی آشپزخونه. چای خوردیم با نون و مربا. اخبار تماشا کردیم. به امید رسیدن خبری از جاده. با تنها کامپیوتر موجود بلیطهای هواپیما رو چک کردیم. همونجا بود که واقعیت رو پذیرفتیم. سفرمون به آخر رسیده بود. ساعتی بعد، وقتی به ترمینال برگشتیم، من بلیط هواپیما خریدم و اونها بلیط اتوبوس. و جهت سفرمون کاملا مخالف همدیگه بود.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

آنچه اهمیت دارد

تمیز کردن اتاقم چهار ساعتی به طول انجامید. خونه تکونی عید بود انگار! انقدر از گوشه و کنار این یه وجب اتاق آشغال و گرد و خاک در اومد که خودم هم متحیر شدم. اما یه چیزهای دیگه‌ای هم دراومد که ... مشکوک بود خب! بعد یادم افتاد که این اشیای مشکوک باید مال مستاجر اتاقم باشه که دو ماه تابستون که اینجا نبودم اتاقم رو اجاره کرده بود. والّا چه دلیلی داره لباس زیر نامربوط پیدا بشه زیر تخت آدم!!
اما از جمله چیزهای دیگه ای که پیدا کردم کیسه نایلن های کوچیک و بزرگی بود که مچاله شده بود زیر تخت و داخل کمد. و من تازه متوجه نکته مهمی تو زندگی خودم شدم: اینکه چقدر عاشق کیسه نایلن هستم!! نخیر. نه هر کیسه نایلنی! مخصوصا از هر کیسه نایلنی که مارک امریکایی روش داشته باشه بدم میاد و به عنوان کیسه زباله ازش استفاده می‌کنم. اما این نایلن ها که می‌گم، مربوط بودن به اشیا کوچیک و بزرگی که توی سفرها می‌خریدم. هر نایلنی که باز می‌کردم و روش رو می‌خوندم می‌رفتم تو یک عالم دیگه! انگار یهو پرتاب می‌شدم تو خیابونهای سانتیاگو یا موزه باستانشناسی آرکیپا یا بازار دستفروشهای گواتمالاسیتی. و یک کشف بزرگ دیگه این بود که هنوز کیسه نایلن فروشگاه Rodi تو ترکیه رو بعد از هفت سال نگه داشتم! این شد که رفتم توی فکر! یادم افتاد به مادربزرگم که کیسه نایلنهای شفاف که برای خرید استفاده میشه رو با حوصله با دستش صاف میکرد، تا میکرد و می‌گذاشت زیر فرش. نمیدونم هیچوقت استفاده شون کرد یا نه. اما این علاقه ای که مادربزرگم به صاف کردن اسکناس یا نایلن یا ورق آلومینیوم داشت همیشه برای من سئوال بود. البته مطمئنم بچه که بودم به این کارش خندیده‌م. اما حالا وقتی خودم نایلنهای یادگاری رو از گوشه و کنار در میارم یه جورایی خوشحالم که بچه یا نوه ای ندارم که بهم بخنده!

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

آغازی دیگر

عالمی دارد زیر و رو کردن زندگی. روزی پس از پایان یک مرحله، آغاز دیگریست. و آغاز همیشه امید به همراه دارد. و هراس. اما همیشه امیدش روی هراس می‌چربد.
عالمی دارد جمع کردن اسباب تحصیل. در‌حالی که به این فکر می‌کنی که حالا چه باید کرد. به کجا باید رفت. از کجا باید شروع کرد.
در این سالها،هنوز خودم را نشناخته ام. که چه می‌خواهم. چه هدفی،چه علاقه ای،چه مهارتی... در این سالها فقط آنچه نمی‌خواستم را شناختم.پیدایش کردم. گذاشتم آن بالا روی طاقچه تا هر روز نگاه کنم و بدانم نمی‌خواهمش. بدانم زندگیم را در نخواستن آن خلاصه کرده‌ام. و بدانم بدون آن چقدر خوشبختم.
آنچه نمی‌خواستم دروغ بود. و تعصب. و تسلط. و وابستگی. و مجبور بودن. این اجبار را گذاشته ام این پایین پایین. تا چشمهایم از او فرار نکنند. تا به جانم بیفتد روزی که به هر خفّتی تن بدهم. تا عذابم بدهد شبی که بدنم به لمس دستهای نامبارکی آغشته شود. تا نفسم را بگیرد وقتی به قفس خو کرده باشم.
کاش همیشه اختیار آن را داشتیم که روی اجبار خط بکشیم.


۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

و قصه دانشگاه به سر رسید

یحتمل. جریانش عین یکضرب دیپلم گرفتن سال چهارم دبیرستان ماست (بعله ما از اون قدیمی هاییم). مامانم به خانم دفتر دار گیر داده بود که میشه یه بار دیگه جمع بزنین لطفا؟ چشمش آب نمیخورد خوب! اما درست بود. قبولی خرداد با معدل ده و هفت صدم و دو فقره تک ماده! حالا من چرا با این سن و سال یکهو فیلم یاد هندستون کرد و چهار سال و اندی وقت و مغز و جوونی گذاشتم پای درس خوندن، اون یه داستان دیگه داره. یه جورایی رو کم کنی دخیل بوده در جریان!
دو سه روزی وقت لازم دارم تا همه چیز برگرده سر جای اولش. اول باید به این اسطبل (طویله یا همون اتاقم!) سر و سامونی بدم. کتابهای خسته کننده برن، کتابهای بهترتر بیان. جزوه های درسی احتمالا برن توی سطل زباله! و از میون این کوه لباس که هی از روی تخت منتقل میکردم روی صندلی و بالعکس، معلوم نیست چی در بیاد!! ذهنم هم که از همه اینها خرابتر...
دلم کتابفروشیهای خیابون انقلاب رو میخواد. نه همه‌شون. فقط یکی. اندازه یه زیر پله هم باشه کافیه. فقط توش کتابهای فارسی داشته باشه. ادبیات فارسی. همین.


پَس پُست: دنیا نقطه ها رفت سر جاش. دستت درد نکنه عزیزم.

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

شهرام شیدایی

راستش را میگویم. شهرام شیدایی را نمیشناختم. شعر هایش را نخواندم. تا وقتی که دو هفته پیش درگذشت اسمش را هم نشنیده بودم. حالا که رفت، تازه یاد بعضی ها افتاد که شهرام شیدایی شاعر بوده. نویسنده و مترجم هم بوده. در مراسم خاکسپاری اش هم عده کمی از نویسندگان و هنرمندان حضور داشتند. کتابهایش را در فروشگاه اینترنتی پیدا نکردم. شعر هایش را تک و توک در وبلاگ یا وبسایتی خواندم و بسیار دوست داشتم.
نمیدانم. تقصیر از کم سوادی و بی خبری من بود یا از مرده پرستی فرهنگمان، که تا امروز نمیشناختمش.
آن دو سه شاعر دیگر که میشناسم، آنها که بدون زمزمه اشعارشان نمیتوانم در خیابان قدم بزنم، آنها که شعرشان مثل بادبادک رنگی سبکبال توی آسمان تاریک ذهنم میرقصند، آنها را بیش از هر کسی دوست دارم. و آنها بیش از هر کسی با رازهایم آشنایند.
کاش قدرشان را تا زنده اند بدانیم  

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

اولین نوشته از همان داستان کهنه

عمر وبلاگ غروب بنفش هم به سر آمد. از این به بعد اینجا مینویسم. اگر کسی میداند چطور مشکلم رابا نقطه پایان جمله حل کنم ممنون خواهم شد.
این وبلاگ را ساختم تا بتوانم بین مطالبم گزینش کنم. مطلب مربوط به هر موضوعی را با مطالب همسانش دسته بندی کنم تا هم تنها نماند و هم خودم دیوانه نشوم.
دلم برای پرشین بلاگ هم تنگ خواهد شد. آنقدر توی این چند سال بلا به سرمان آورد تا بالاخره شد یک وبگاه درست و حسابی. حالا ما موش های آزمایشگاهی اش نقل مکان کردیم جای جدید تا شاید دلتنگی کنیم برای خانه قدیمی.
 دو روز دیگر تا پایان تحصیلات مانده. دیگر ذوق و شوقی برای تمام کردنش ندارم. راستش نمیدانم حالا که درس تمام شد باید چه کنم؟ تازه باید بیفتم دنبال کار و زندگی! انگار روز اولی ست که آمده ام. نه خانه دارم نه زندگی. کار درست و حسابی هم ندارم که دلم خوش باشد به شروع جدید. در این اوضاع قمر در عقرب اقتصادی که مملکت شیطان بزرگ گیرش افتاده، خدا به ما تازه مدرک گرفته ها رحم کند
و دلم تنگ ایران است. آنقدر تنگ که بلیط پروازم را خریده ام و زده ام بالای سرم تا مشوقی شود برای درس خوندن و اتمام درس. اما ...
از همه چیز خواهم نوشت. از سفر هایم. از آرزو هایم. و از فریادهایم. خدا به گوشهایتان رحم کند