۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

راهنمای مخارج

دوست عزیزم زهره سادات از وبلاگ پردیس موعود از من درخواست کرده بود که مختصری درباره‌ی حدود مخارج اولیه در هر کشوری که بوده‌ام توضیح بدهم. البته قیمت هیچ کالا یا خدماتی در هیچ‌کجای دنیا یکسان باقی نمی‌ماند اما این لیست حداقل به درک تفاوت قیمت بین برخی کشورها کمک می‌کند.
این لیست متعلق به سفر ماه اکتبر ۲۰۱۰ تا ماه جولای ۲۰۱۱ میلادی‌ست.

کلمبیا: واحد پول: پزوی کلمبیا 
هر دلار امریکا: حدود ۱۷۰۰ پزوی کلمبیایی
مخارج شهر بوگوتا: (در شمال کشور و شهرهای توریستی، مخارج بالاتر و در سایر نقاط مخارج کمی پایین‌تر از پایتخت است)
  • بطری آب: ۱۸۰۰ پزو (آب بوگوتا قابل آشامیدن و گواراست، درباره‌ی سایر شهرها از اهالی یا از هتل سئوال کنید)
  • سفر یک طرفه با مینی‌بوس داخل شهری: ۱۳۰۰ پزو
  • سفر یک طرفه با اتوبوس بین شهری: ۴۵۰۰۰ پزو برای سفر هشت تا ده ساعته
  • یک ناهار در غذاخوری‌های ارزان‌قیمت محلی: ۴۵۰۰ پزو
  • یک ناهار در رستورانهای توریستی ۱۲۰۰۰ پزو
  • سرویس لباسشویی، هر کیلو ۴۰۰۰ پزو
اکوادر:
واحد پول دلار امریکا (اسکناسهای درشت‌تر از بیست دلار در اکثر مکانها و حتی بانکها مورد قبول قرار نمی‌گیرند)
مخارج شهر کیتو: (سایر شهرها کمابیش همین قیمتها را رعایت می‌کنند)
  • بطری آب: ۳۰ سنت
  • سفر یک طرفه با اتوبوس داخل شهری: ۲۵ سنت 
  • سفر یکطرفه با اتوبوس بین شهری: ۵ دلار برای سفر چهار ساعته
  • یک ناهار در غذاخوری ارزانقیمت محلی: یک و نیم دلار
  • یک ناهار در رستورانهای توریستی: هفت دلار
  • سرویس لباسشویی، هر کیلو: ؟
پرو- واحد پول سُل Sol
هر دلار امریکا: حدود دو ممیز شصت سل
مخارج شهر لیما: (مکانهای توریستی مانند کوزکو عموما گرانتر از لیما هستند)
  • بطری آب: یک و نیم سل
  • سفر یک طرفه با مینی‌بوس داخل شهری: ۲ سل
  • سفر یکطرفه با اتوبوس بین شهری: ۹۰ سل برای سفر یازده ساعته
  • یک ناهار در غذاخوری ارزانقیمت: ۸ سل
  • یک ناهار در رستورانهای توریستی: ۲۵ سل
  • سرویس لباسشویی، هر کیلو: سه و نیم سل
بولیوی- واحد پول بولیویانو
هر دلار امریکا حدود هفت و نیم بولیویانو
مخارج شهر لاپاز: ( در شهر سانتا کروز مخارج بیشتر از لاپاز بود) 
  • بطری آب: سه و نیم بولیویانو 
  • سفر یک طرفه با اتوبوس داخل شهری: بین یک تا سه بولیویانو. (بستگی به ساعت روز داشت!)
  • سفر یکطرفه با اتوبوس بین شهری: ۲۰ بولیویانو برای سفر پنج ساعته
  • یک ناهار در غذاخوری ارزانقیمت: ۷ بولیویانو
  • یک ناهار در رستورانهای توریستی: ۲۰ بولیویانو
  • سرویس لباسشویی، هر کیلو: ۸ بولیویانو
آرژانتین - واحد پول پزوی آرژانتین
هر دلار امریکا حدودا برابر با چها پزو
مخارج شهر‌بوئنوس آیرس(همطراز با شهرهای کردوبا و روساریو، در جنوب کشور قیمتها به شدت بالا می‌روند)
  • بطری آب: ۵ پزو
  • سفر یک طرفه با اتوبوس داخل شهری: یک ممیز بیست پزو
  • سفر یکطرفه با اتوبوس بین شهری: ۱۷۰ پزو برای سفر پنج ساعته
  • یک ناهار در غذاخوری ارزانقیمت: غذاخوری ارزانقیمت محلی مثل سایر کشورها وجود ندارد اما یک ساندویچ ساده‌ی همبرگر می‌تواند ۲۵ پزو قیمت داشته باشد
  • یک ناهار در رستورانهای توریستی: ۵۰ پزو
  • سرویس لباسشویی، هر کیلو: ؟
اروگوئه - واحد پول پزوی اروگوئه
هر دلار امریکا حدودا برابر با ۱۸ پزو
مخارج شهر مونته ویدئو:
  • بطری آب: ۲۰ پزو
  • سفر یک طرفه با اتوبوس داخل شهری: ۱۰پزو
  • سفر یکطرفه با اتوبوس بین شهری: ۲۰۰ پزو برای سفر دو ساعت و نیمه
  • یک ناهار در غذاخوری ارزانقیمت: ؟
  • یک ناهار در رستورانهای توریستی: ؟
  • سرویس لباسشویی، هر کیلو: ؟
امریکا (تنها برای یک مقایسه سرانگشتی)
توجه: در امریکا مالیات بعد در هنگام خرید به مبلغ جنس اضافه می‌شود پس بسته به منطقه‌ای که در آن هستید درصدی را باید به مبالغ یاد شده اضافه کنید. مثال: در شهر سن‌فرنسیسکو خرید خوراکی‌های بسته بندی شده مالیات ندارند و به مواد غیر خوراکی، غذاهای طبخ شده و خدمات هشت و نیم درصد مالیات اضافه می‌شود. در شهر شیکاگو این نسبت به دو و بیست و پنج صدم درصد مالیات بر مواد خوراکی بسته بندی شده و ده و بیست و پنج صدم درصد مالیات بر سایر موارد افزایش پیدا می‌کند اما استثناهایی هم وجود دارد به طور مثال مالیات بر بطری‌های آب و نوشیدنی در شهر شیکاگو دوازده و هفتاد و پنج صدم درصد می‌باشد!
  • بطری آب: ۲ دلار در سوپر مارکت چهار دلار در فرودگاه و یا مکانهای توریستی
  • سفر یک طرفه با اتوبوس داخل شهری: ۲ تا ۲و نیم دلار
  • سفر یکطرفه با اتوبوس بین شهری: ۲۱ دلار برای سفر دو ساعت و نیمه
  • یک ناهار در غذاخوری ارزانقیمت: ۵ دلار برای ساندویچ
  • یک ناهار در رستورانهای توریستی: ۲۰ دلار به بالا
  • سرویس لباسشویی، هر کیلو: حدودا ۴ دلار

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

Carnaval

به مناسبت رسیدن فصل کارناوال، بهتر دیدم یه توضیح کوتاه درباره‌ی این رویداد جمعی بدهم.
کارناوال، یکی از بزرگترین و رنگارنگترین اتفاقات سال در هر کشور امریکای لاتین است. پیشینه‌ی تاریخی آن به درستی مشخص نیست، در ویکی‌پیدیای فارسی از کارناوال به عنوان بخشی از فرهنگ رومی کاتولیک نام‌برده شده و در ویکی‌پیدیای انگلیسی به زمان روزه‌داری کاتولیکها و خودداریشان از خوردن گوشت اشاره شده، اما دوست هلندی من، لوکاس، نظریه‌های دیگری داشت که به نظر من هم جالب می‌آمد. لوکاس می‌گفت کارناوال از اروپا به امریکای لاتین آورده نشده و قضیه برعکس است. به طور مثال، کارناوال غیر مذهبی دیگری در جنوب کلمبیا وجود دارد به اسم کاناوال سیاهان و سفیدان Carnaval de Negros y Blancos ، که از دوم تا هفتم ماه ژانویه مردم صورت خود را به سیاه یا سفید (برعکس رنگ پوست خودشان) رنگ می‌زنند و به همدیگر رنگ می‌پاشند تا همه به یک شکل دربیایند! اغلب مسافرها طوری برنامه ریزی می‌کنند که در این زمان در شهر پستو Pasto باشند و رژه‌ی عروسکهای عظیم‌الجثه و دست‌ساز را از دست ندهند. اما داستان این کارناوال مربوط به زمانی بود که اسپانیایی‌ها بر این مناطق حکومت می‌کردند و در این زمان از سال، جشنی همه‌گانی برگزار می‌شد و از ارباب و خدمتکار در آن شرکت می‌کردند و برای اینکه تبعیض بین آنها از بین برود صورتشان را رنگ می‌زدند و لباسهای مضحک می‌پوشیدند. اما قسمت دوم این نظریه برمی‌گردد به ریشه‌ی لغوی آن که شباهت دارد به Carne Vale که معنی‌ تحت‌الفظی‌اش می‌شود گوشت ارزش دارد و داستان آن برمی‌گردد به مناطق جنوب اروپا پس از فصل شرابگیری که در روستاها و شهرها جشن‌های مفصل برگزار می‌شد و کباب و شراب فراوان صرف می‌شد. در هر صورت هر کدام از این جشن‌ها یا هر دو می‌تواند پیش‌زمینه‌ی تاریخی برگزاری کارناوال باشد که سران مسیحی، تاریخ آنرا به چهل روز پیش از عید پاک تثبیت کردند و بر آن مهر مذهبی زدند. بگذریم.
مشهورترین کارناوال، کارناوال شهر ریو در برزیل است که بخاطر رقاصهای سامبا و فرهنگ افریقایی برزیلی حاکم بر آن شهرت جهانی دارد. 
بارانکیا یا به لهجه‌ی کلمبیایی‌هابارّانکیژا، شهر فقیر نشینی در شمال کلمبیاست که اکثریت ساکنین آن سیاهپوست هستند. خود کلمبیایی‌ها ادعا می‌کنند کارناوال شهر بارانکیا بعد از ریو در برزیل، بزرگترین کارناوال در دنیاست. راست و دروغش را می‌گذاریم به عهده‌ی آنها که کارناوال را در مناطق دیگر دیده‌اند، اما برای من که فرصت بودن در یکی از روزهای کارناوال را داشتم، این رویداد شاد و رنگارنگ هیچوقت از ذهنم محو نخواهد شد. از نکات این مراسم می‌توان به طراحی لباسهای قدیمی و رقصهای محلی منطقه‌ی کاراییب از کشور کلمبیا اشاره کنم.
در کشور بولیوی، شهر ارورو Ururo مرکز کارناوال کشور است که با لباسهای زرق و برق‌دار و رقصهای دسته جمعی از نکات معروف آن هستند. دوستان بولیویایی‌ام از من دعوت کرده بودند که برای کارناوال امسال مهمانشان باشم که البته برایم مقدور نبود.
سالن ماسکها در موزه‌ی انسانشناسی شهر لاپاز

نمونه‌ی ماسک استفاده شده در کارناوال ارورو. موزه‌ی انسانشناسی لاپاز.


از البسه‌ی مخصوص کارناوال ارورو. در ساخت این لباسها فلز استفاده‌ی فراوانی دارد و به همین‌ جهت بسیار سنگین هستند. عکس در کارگاه تولیدی در شهر کوچابامبا گرفته شده.


نمونه‌ی دیگری از ماسک و لباس مخصوص کارناوال. کارگاه دیگری در شهر کوچابامبا.

در کشور اکوادر شهر آمباتو Ambato محل رقص و جشن است. آمباتو، همانند ارورو و بارانکیا، جزو شهرهای فقیر نشین و کم توریست کشورشان محسوب می‌شوند و در واقع مسافرها جز در زمان کارناوال، رفتن به این شهرها را ضروری نمی‌دانند. 
اما کارناوال در کشور اروگوئه طولانی‌ترین زمان را (چهل روز) دارد و زمانی که در اروگوئه بودم متوجه شدم که توریستی‌ترین زمان برای این کشور محسوب می‌شود. پایتخت اروگوئه، شهر مونته ویدئو میزبان بزرگترین جشنهای کارناوال در این کشور است. 

درباره‌ی کارناوال در کشورهای اروپایی چیز زیادی نمی‌دانم. می‌دانم که در اسپانیا و هلند، کارناوال بسیار پرشور است. لوکاس برایم آنقدر از کارناوال و مراسم جمعی دیگر در آمستردام گفت که قانع شدم هلند باید شادترین کشور دنیا باشد. قضاوتش با شما که هلند را دیده‌اید.

Carnaval de Barranquilla

تجربه‌ی من از کارناوال، برمی‌گردد به ماه فوریه سال ۲۰۱۱ میلادی. من به همراه اِما، دختر هلندی که در کارتاخنا با او آشنا شده بودم، صبح زود به مقصد بارانکیا به راه افتادیم. مینی‌بوس اول ما را در جاده‌ای سه‌شاخه که بی‌شباهت به جاده‌ی قدیم کرج نبود پیاده کرد. آنجا روی قوطی‌های حلبی منتظر اتوبوسهایی شدیم که از ترمینال می‌آمدند و به سمت شمال شرق کشور می‌رفتند. مرد جوانی که به نظر می‌آمد نان پرحرفی‌اش را می‌خورد، گفت به ما راهنمایی خواهد کرد تا سوار کدام اتوبوس بشویم. همه‌ی مردهایی که در آن قسمت جاده در حال فروشندگی و یا مسافرکشی بودند می‌دانستند ما داریم برای کارناوال می‌رویم و برایمان از زیبایی‌های آن می‌گفتند. بالاخره اتوبوس ما آمد و مرد جوان آمد و از ما پول خواست. سکه‌ای به دادیم و سوار شدیم. در طول مسیر از دیدن اتومبیلهایی که با رنگ و کاغذرنگی پوشیده شده بودند به هیجان می‌آمدیم و دلمان می‌خواست هر چه زودتر به بارانکیا برسیم. با رسیدن به مقصد با شهری مواجه شده بودیم که درب و داغان می‌نمود. از اهالی شهر سئوال کردیم و با راهنمایی آنها سوار مینی‌بوس دیگری شدیم که درست در قسمت انتهایی رژه پیاده‌مان کرد. به دنبال مکان مناسبی برای دیدن رژه می‌گشتیم اما با فضاهای حصارکشی شده و قیمتهای گران مواجه می‌شدیم. چون درباره‌ی عدم امنیت شهر شنیده بودیم به پرداخت مبلغ عادلانه‌تری راضی شدیم و وارد فضایی محصور شدیم که یک گروه در آن موسیقی اجرا می‌کرد اما بعد فهمیدیم دید خوبی نسبت به رژه نداریم. به هر صورت، بودجه‌ی بزرگی برای این کارناوال نداشتیم و باید به همین مکان راضی می‌بودیم، و البته نمی‌شود آدم در بین کلمبیایی‌های در حال جشن گرفتن باشد و به او بد بگذرد! اولین روش معمول کلمبیایی‌ها برای دعوت غریبه‌ها به جمعشان، شریک شدن مشروب الکلی‌شان آگواردینته است که از نیشکر گرفته می‌شود. راه حل دوم دعوت غریبه‌ها به رقص است، و راه حل سوم که در محل کارناوال رواج بسیاری داشت جنگ برف شادی بود! هر گروهی یک اسپری برف شادی به دست به گروه دیگر حمله می‌کرد و از آنها آدم‌برفی می‌ساخت، و گروه دوم به مقابله برمی‌خاست و نتیجه‌اش جیغ و شادی و خنده بود که این وسط ما هم از این حملات بی‌نصیب نماندیم! 
کم‌کم گروههای شرکت کننده در رژه‌ی کارناوال از راه رسیدند و فضا با رنگها و اصوات موسیقی پر شد. اگرچه در موقعیت خوبی قرار نداشتیم و نمی‌توانستیم عکسهای خوبی بگیریم، اما از تماشای رقص زنان با لباسهای محلی و نمایش گروههای کمدی لذت فراوان بردیم و خوشحال بودیم که تصمیم به آمدن گرفتیم.



ملکه‌ی کارناوال. لباس او از پارچه‌ای درست شده که در زمان قدیم مخصوص لباس زنان برده بود. این پارچه‌ی چهارخانه‌ی قرمز و سفید این‌روزها جزو میراث تاریخی کشور محسوب می‌شود و در مناطق شمال کشور برای مراسم مختلف و رقص‌های کومبیا استفاده می‌گردد

احتمالا ملکه‌ی جنگل!! این ملکه با حرکات نمایشی مردمی را که سر راهش قرار می‌گرفتند شکار می‌کرد!



محبوب‌ترین گروه کارناوال نوجوانهایی بودند که به پوست خود رنگ سیاه زده بودند و حرکات مضحکی انجام می‌دادند. آنها سه مرتبه از مسیر رژه عبور کردند و هر بار با تشویق طولانی تماشاچی‌ها روبرو شدند

این هم آخرین عکس. این پیرمرد تخم مرغ آب‌پز می‌فروخت. چیزی که در جای دیگر ندیده بودم. غذاهای موجود در گاریهای دستفروشی در مسیر عمدتا سوسیسهای کباب‌شده و مرغ سرخ‌شده می‌فروختند و دیدن یک خوراکی سالم‌تر و ساده‌تر خیلی جالب بود.

اما چیزی که بیشتر از رژه اهمیت داشت، جشنها و رقص مردم عادی بود که در تمام طول شب ادامه داشت. برایم جالب بود که این شهر رنگ و رو رفته و فقیر، سالی یکبار زنده می‌شود و رنگ و شادی در آن موج می‌زند. اهمیت کارناوال در این است که طبقات مختلف فراموش می‌شوند و همه‌ی مردم در یک امر شادی‌آفرین مشارکت می‌کنند. امیدوارم شما هم روزی این جشن همگانی را تجربه کنید.

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

سن‌فرنسیسکو، هفته‌ی چهارم

نزدیک به یک ماه از اقامت من در سن‌فرنسیسکو می‌گذرد و این شهر عجایب، در مواردی خاص توجه مرا به خود جلب کرده. علاوه بر گوناگونی ملیتهایی که ساکن این شهر هستند و یا سیل توریستها و بک‌ پکرها که همیشه به چشمم می‌آیند، متوجه حالت عجیب و زیبایی در رفتار اهالی سن‌فرنسیسکو شده‌ام. در طول این یکماه به این نتیجه رسیده‌ام که سن‌فرنسیسکویی‌ها واقعا آدمهای اجتماعی‌ای هستند. آنها به اطرافشان توجه می‌کنند و از صحبت کردن با غریبه‌ها نمی‌ترسند. خیلی پیش می‌آید که در اتوبوس یا قطار نشسته‌ای و داری با کسی صحبت می‌کنی و نفر سومی درباره‌ی صحبت دونفره‌ی شما اظهار نظر کند. اگر چنین حالتی در شهر شیکاگو پیش بیاید، در اکثر مواقع دونفر در حال صحبت با نگاه غریبی به فرد سوم نگاهی می‌اندازند که بحث ما به شما چه ربطی دارد؟ اما برای اهالی سن‌فرنسیسکو این حرکت ابدا عمل غریبی نیست و دو نفر خیلی راحت نفر سوم را در بحثشان مشارکت می‌دهند و شاید دامنه‌ی بحث از این سه نفر هم بالاتر برود! بنابراین مورد خطاب قرار گرفتن توسط یک غریبه به هیچ وجه چیز غریبی نیست.
نکته‌ی دیگر که من در اهالی شهر سن‌فرنسیسکو دیدم، نوع نگاه عمومی آنها به اطرافیانشان است. برایشان فرقی نمی‌کند کسی که به او نگاه می‌کنند لباس رسمی به تن داشته باشد یا ظاهر بی‌خانمان‌ها را داشته باشد. اکثر مردم بدون توجه به ظاهر فرد مقابلشان، به او لبخند می‌زنند یا به او کمک می‌کنند. بازهم اگر این حالت را با شیکاگو مقایسه کنم، برخورد بسیار سردتر است و شیکاگویی‌ها تظاهر می‌کنند که فرد ژنده‌پوش را اصلا ندیده‌اند. اما اینجا دیده‌ام که فرد ژنده‌پوشی با بار لباسهای کهنه‌اش بخواهد سوار اتوبوس شود و فردی که کنار در ایستاده در واقع به او کمک می‌کند تا چرخ حامل لباسهایش را به داخل اتوبوس بیاورد. لااقل تا اینجا که برخورد داشته‌ام، قضاوت کردن درباره‌ی افراد چندان معمول نیست. 
سیستم حمل و نقل عمومی درون شهر نیز از این قاعده‌ی احترام و اعتماد مستثنی نیست. اینجا هر کسی مسئول پرداخت هزینه برای سوار شدن به اتوبوس و قطار است، اما درباره‌ی کنترل این پرداختها سخت‌گیری نمی‌شود. می‌توانید سوار بعضی قطارها یا اتوبوسها بشوید و هیچکس نیاید بلیطتان را کنترل کند. اما اکثریت خودشان را مسئول می‌دانند تا بلیط را خریداری کنند و یا با کارت ترانزیتشان روی دستگاههای خودپرداز درون اتوبوس و قطار و یا در ایستگاهها هزینه‌ی سفرشان را بپردازند. مطمئنا اگر ماموری از کسی مدرک نشان‌دهنده‌ی پرداخت بخواهد و آن فرد نتواند مدرک ارائه کند، جریمه‌ی سنگینی در انتظارش خواهد بود، اما تا اینجا من سخت‌گیری قابل ملاحظه‌ای در کنترل این مدارک ندیده‌ام. و البته بازهم این را با سیستم حمل و نقل عمومی در شهر شیکاگو مقایسه می‌کنم که طوری تهیه شده که هر فرد قبل از استفاده از وسایل، هزینه را کامل پرداخت کرده باشد و هیچ‌گونه اغماض یا آسان‌گیری‌ای در کار نیست. 
تا اینجا باید بگویم که شهر سن‌فرنسیسکو بسیار قابل زندگی‌تر از آنچه که تصور می‌کردم است. در برخوردهای قبلی‌ام با این شهر می‌گفتم انگار این شهر را برای توریستها ساخته‌اند! البته بخشی از این جریان حقیقت دارد. مناطقی در این شهر آنقدر توریستی هستند که اهالی به رفتن به آن مناطق رغبت نمی‌کنند، اما زندگی‌ای که در لایه‌لایه‌های این شهر نهفته، از آن محیطی منحصر به فرد ساخته که می‌تواند هر نوع آدمی را در خود بپذیرد.

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

انگار همانجا نشسته‌ام...

سفر قبلی که تهران بودم، همین دو سال پیش، صدای خیابانها را ضبط کرده بودم، که بعدترها توی غربت بنشینم و خودم را توی تهران حس کنم. امروز داشتم به صدای تجریش گوش می‌دادم. صدای راننده‌های تاکسی دربست، صدای فروشنده‌ای که نخود و لوبیا می‌فروشد به سه تومن. صدای استریو در یکی از پاساژها که می‌خواند، نگاه کن که غم درون دیده‌ام چگونه قطره‌قطره آب می‌شود... و صدای ما که از فروشنده‌ها می‌پرسیم از بیضایی چه فیلمهایی دارید؟ از امیر نادری چطور؟ سلطان صاحبقران را دارید؟ سارای چطور؟
گوش دادن به این کلمات، و صداهای این فضای آشنا، مثل یک جادو آدم را می‌برد به جایی که لحظه لحظه‌اش را زندگی کرده و در آن نفس کشیده.
گنجینه‌ایست این صداهای ضبط شده، این عکسها، این فیلمها، یا هر چیزی که برای چند لحظه‌‌ هم که شده آدم را ببرد به خانه‌اش. بین آدمهایی که چه خوب باشند یا بد، به زبان خود ما صحبت می‌کنند، و ما به صدایشان، به حرفهایشان، و به لهجه‌هایشان دلتنگیم.

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

درباره‌ی نظر خواهی

اول از همه تشکر می‌کنم از همه‌ی کسانی که طرح مرا جدی گرفتند و به تقاضای من پاسخ گفتند. سعی کردم به همه‌ی ایمیلها پاسخ بدهم اما اگر کسی جا مانده عذرخواهی می‌کنم و سعی می‌کنم پاسخ بدهم. نظرهای نوشته شده در وبلاگ را همزمان با انتشار این پست منتشر می‌کنم و از همه ممنونم. 

خواسته بودم که هر کسی برایم بنویسد که اسم چمدانک برایش یادآور چه مطلب منتشر شده‌ایست. علت مطرح کردن این تقاضا در واقع گرفتن یک خط یا الگو بود برای ادامه‌ی نوشتنم. راستش را بخواهید درباره‌ی نوشتن خیلی جدی‌تر فکر می‌کنم و در فکرم که مطالبی به فارسی و انگلیسی را به انتشار برسانم تا هم منبع درآمدی شود و هم پایه‌ای شود برای تجربه‌ای تازه. اینکه این مطالب کجا و چه زمان منتشر بشوند را هنوز هم خودم نمی‌دانم ولی این نظرخواهی را مطرح کردم برای سنجش موضوعات، حوادث و حتی سبک نگارش. 

اما خلاصه‌ی آماری که به دست آمد:
در تقسیم‌بندی کشورها در جمع بندی کلی، مطالب کلمبیا و بولیوی مورد توجه بیشتری قرار گرفته بود که البته هر دوی این کشورها برای من تجربه‌های بسیار با ارزشی بودند. بعد از اینها نوبت می‌رسد به کشور پرو، و متاسفم که انقدر دیدگاه بدی نسبت به این کشور ایجاد کرده‌ام و همین‌جا می‌گویم که با همه‌ی نچسبی هایش، بازهم به دیدنش می‌ارزد. مطلب سرزمین مقدس اول و دوم را بخوانید. فراموش کرده بودم که درباره‌ی خود ماچوپیچو ننوشته بودم. شاید بتوانم از گوشه‌های ذهنم جزییات آنرا به خاطر بیاورم و درباره‌اش بنویسم. بعد از اینها البته مطالب مربوط به آرژانتین مورد توجه قرار گرفتند. 
از نظر نوع مطلب، راهنماهای تجهیزات سفر طرفداران بسیاری داشتند. این موضوع خیلی به من کمک می‌کند که وقت بیشتری برای این بخش بگذارم و تکمیلش کنم. بعد از آن از مطالب توصیفی و خصوصا معاشرت با اهالی بومی بیشتر مورد توجه بودند، مثل مطلب قلب سرخپوست (خانواده‌ی سرخپوستی که پیششان مهمان بودم) و یا جزیره‌ی بارو
و البته از مطالب اجتماعی‌تر، زنان کلمبیا به عنوان به‌خاطر ماندنی‌ترین مطلب انتخاب شد و همچنین مطلبی که محدودیت سنی داشت و درباره‌ی اهمیت به تصویر کشیدن روابط جنسی نوشته بودم در تعدادی از ایمیلها و کامنتها مورد اشاره قرار گرفت. 
در مجموع تعداد پاسخگویان از ایران بیشتر از خارج از ایران بود( سوای دوازده نفری که اعلام نکردند از کجا می‌نویسند) و این هم برایم مهم بود چون تصور من بر این است که سبک و سلیقه‌ای که در داخل ایران به آن اهمیت داده می‌شود با مهاجران خارج از ایران کمی تفاوت دارد. 

حالا چه اتفاقی برای چمدانک می‌افتد؟ راستش قرار نیست اتفاق خاصی برای چمدانک بیفتد. این وبلاگ همچنان سفر-نوشته‌های مرا در بر خواهد داشت، احتمالا نحوه‌ی گذاشتن تصاویر کمی تغییر خواهد کرد، و خط بین مطالب توصیفی و آموزشی جدا خواهد شد. شاید مطالب ادامه‌ی مجموعه‌ی راهنمای سفر در وبسایتهای پر رفت و آمدتر قرار بگیرند تا عده‌ی بیشتری بتوانند از آنها استفاده کنند، اما مطالب توصیفی و یا همان سفرنامه همچنان در همین وبلاگ ادامه خواهند یافت.

بازهم ممنونم از مشارکت شما. 

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

یک قاشق کتاب- این سفر مدتهاست که آغاز شده...

"Once a journey is designed, equipped, and put in process; a new factor enters and takes over. A trip, a safari, an exploration, is an entity, different from all other journeys. It has personality, temperament, individuality, uniqueness. A journey is a person in itself; no two are alike. And all plans, safeguards, policing, and coercion are fruitless. We find after years of struggle that we do not take a trip; a trip takes us."

John Steinbeck 
Travels with Charley in Search of America, 1960

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

در ادامه‌ی نظرخواهی

ممنون از همه‌ی کسانی که جواب دادند. علت اینکه کامنتها را منتشر نکردم این است که نمی‌خواستم خواندن کامنت نفرات قبلی باعث تغییر نظر شما بشود. تا اینجا تعداد زیادی کامنت و ایمیل دریافت کرده‌ام و دارم جوابها را طبقه بندی می‌کنم و نتیجه را چند روز دیگر، به همراه توضیح اینکه چرا این تقاضا را مطرح کردم خواهم نوشت. اگر می‌خواهید در این نظرخواهی مشارکت داشته باشید هنوز وقت هست. برایم بنویسید که کدام مطلب چمدانک بیشتر از بقیه در ذهنتان مانده و اینکه از داخل ایران وبلاگ را می‌خوانید یا خارج از ایران. جوابتان را در همین وبلاگ بنویسید و یا برایم ایمیل بزنید fergolita@gmail.com
اگر قبلا جوابتان را برایم فرستاده‌اید نیازی نیست دوباره آنرا تکرار کنید.
متشکرم.
فرا

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

سالسا

موسیقی سالسای کلمبیا آنچنان در وجودم رسوخ کرده که با شنیدن کوچکترین ریتمش تمام سلولهای بدنم به وجد می‌آیند. البته سالسا در کشورهای دیگر هم موسیقی پرطرفداریست، و سالسای کوبایی یکی از زیباترین و دلنشین‌ترین ریتمهای موسیقی لاتین را دارد. اما سالسای کلمبیا طوری با جسم و روح من عجین شده که وقتی موسیقی پر سر و صدایش به گوشم می‌رسد، قلبم به پرواز در می‌آید. فرقی نمی‌کند کجا باشم. در یک لباسشویی یا در حال گذر از کنار یک رستوران، این ریتم مرا به پرواز در می‌آورد. سالسا بخشی پنهان از وجودم شده. بخشی که با شخصیت آرام و بی‌سر و صدایم متفاوت است. حتی با موسیقی‌ای که هر روز به آن گوش می‌دهم تفاوت دارد. امروز وقتی به ایستگاه قطار بارت واقع در میشن تقاطع بیست و چهارم رسیدم، با شنیدن صدای بلندگو از خود بی‌خود شدم. جمعیت تماشا کننده را کنار زدم و به جلو رسیدم تا گروه کلمبیایی را که در حال نواختن بودند تماشا کنم. دیر رسیده بودم و تنها بخش پایانی آخرین آهنگشان را شنیدم، اما همانقدر برای بالاتر از سطح زمین حرکت کردنم کافی بود. گروه گفتند پانزده روز دیگر به همین نقطه برمی‌گردند و من به خانه برگشتم تا تقویمم را علامت بزنم. سر چهار راه، در حالی که هنوز سر و صدای ترومپت و تومبا و ارگ و ماراکا توی سرم پر بود، منتظر سبز شدن چراغ بودم و با تمام وجود آرزو کردم که به کلمبیا برگردم.

برایتان یکی از زیباترین سالساهای کلمبیا را می‌گذارم. عنوانش هست No le pegue a la negra یعنی آن زن سیاه را کتک نزن. داستانش درباره‌ی سالهای هزار و ششصد میلادی‌ست که در شهر کارتاخنا، زمانی که اسپانیایی‌ها برده‌های سیاهپوست را با غل و زنجیر از افریقا آوردند و در خاک کلمبیا پیاده کردند، در یک مراسم عروسی برده‌ها یک ارباب اسپانیایی رفتار زشتی داشت و عروس سیاه را کتک زد. همسر عاشق او از سفید اسپانیایی انتقام گرفت و هنوز که هنوز است در دروازه‌ها صدایش را می‌شود شنید که می‌گوید زن سیاهم را نزن.


Joe Arroyo
Colombia

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

در خیابان مارکت

چندتا دستفروش بودند. بعضی‌هایشان با هم صحبت می‌کردند. بعضی‌ها در حالی که جلوی بساطشان رد می‌شدی زل می‌زدند به دستهایت مبادا شئی از اشیائشان را ناغافل بدزدی! یکی توجهم را جلب کرد. البته باید بگویم نگینهای خیلی درشت سنگی و پلاستیکی روی انگشترهای منظم چیده شده روی گاری‌اش نظرم را جلب کرد. صاحبش پشت گاری نشسته بود و داشت غذا می‌خورد. با دهان پر گفت همه‌چیز پنج دلار       به نظرم آمد بعضی از این انگشترها شبیه دسته‌ی قاشقهای چایخوری قدیمی خانه‌مان بود. پیرمرد دستفروش دوباره اعلام کرد همه‌اش پنج دلار. همه‌ش از قاشق و چنگال است.       دقیق‌تر به تزیین‌آلات نگاه کردم. واقعا همینطور بود. آن انگشترهای نگین‌بزرگ در واقع قسمت بالایی چنگال بودند که با زحمت فر خورده بودند تا نگین‌ها را بین دندانه‌هایشان نگه‌دارند، و آن انگشترهای دیگر همانطور که حدس زده بودم از دسته‌ی قاشق و چنگال درست شده بود. حتی قاشقهایی هم بود که تصاویر اوباما تا چه‌گوارا به همراه یک مشت منجوق یا پودر اکلیل با بی‌سلیقگی توی پلکسی گلس منجمد شده بود.
گفتم اینها خیلی جالبند. گفت هر کدام را می‌خواهی انتخاب کن. می‌توانم اندازه‌اش را میزان کنم. گفتم تا بحال چیزی به این شکل ندیده بودم. اهل کجایید؟ گفت اصلیتم مال مکزیک است. پرسیدم کجای مکزیک؟ گفت پوئبلو. گفتم تا بحال آنجا نرفته‌م. پرسید تو مال کجایی؟ گفتم ایران. گفت شماها فارسی حرف می‌زنید. نه؟ گفتم بله، بعد به اسپانیولی گفتم اما اسپانیولی هم حرف می‌زنم. با هیجان خندید. ظرف یکبار مصرف غذایش را کنار گذاشت و گفت من درباره‌ی کشورت خیلی چیزها خوانده‌ام. یکنفر را هم می‌شناسم که آنجا در یک حفاری پروژه‌ی ساختمانی یک کوزه پیدا کرد و با خودش به اینجا آورد و به موزه‌ی نیویورک فروخت و حالا میلیونر شده! کوزه مال پنج‌هزار سال پیش بود، یا شاید مال دوره‌ی مسیح. از اینکه تشخیص زمان تا این‌حد برایش ناشناخته بود خنده‌ام گرفت. گفتم اما کارش غیر قانونی بود. گفت البته، اما حالا میلیونر شده و در رفاه زندگی می‌کند! به حرفش خندیدم. پیرمرد، معلوم بود دوران سختی را می‌گذارند. پرسیدم می‌توانم از کارهایت عکس بگیرم؟ گفت البته! عکسی گرفتم و نشانش دادم. گفت مثل حرفه‌ای‌ها عکس گرفته‌ای! گفتم حرفه‌ای نیستم، می‌توانم از خودت با کارهایت عکس بگیرم؟ با صدای بلند خندید و گفت می‌خواهی دخترها را با این قیافه‌ی من بترسانی‌؟ لبخند زدم و عکس گرفتم. نشانش دادم و گفتم تیره شده، بگذار یکی دیگر بگیرم. با حالتی خنده‌دار دست برد تا موهایش را مرتب کند و در عین حال گفت چرا نگفتی قیافه‌ام انقدر ترسناک شده؟ در حالی که او موهایش را مرتب می‌کرد و من دوربینم را تنظیم می‌کردم، پیرمرد سیاهپوستی جلو آمد و به شوخی گفت این یک جاسوس است! و من پرسیدم تو از کجا می‌دانی؟ و پیرمرد سیاهپوست مثل خیلی از سیاهپوستهای امریکایی شوخی‌اش در همان جمله اما پر سر و صدا تمام شد و همانطور که ظاهر شده بود همانطور هم غیب شد. من عکس آخر را به دستفروش نشان دادم و گفتم باید روی کامپیوتر درستش کنم. با خنده گفت این یکی هم ترسناک است! ولی چهل سال پیش دخترها برایم غش می‌کردند!! با خنده گفتم مطمئنا همینطور بوده. بعد اسمش را پرسیدم. الخاندرو. اسم خودم را گفتم و با احترام به یک هنرمند با او دست دادم. کمی از حرکت من شگفت‌زده شده بود. پرسید چه‌کاره‌ای؟ گفتم بی‌کار. سفر می‌کنم و الان آمده‌ام سن‌فرنسیسکو تا کار پیدا کنم. گفت خوش آمدی! حتما پیدا می‌کنی. الان دوران سختی‌ست ولی حتما پیدا می‌کنی. اگر هم هر کمکی احتیاج داشتی، خواستی بدانی کجای شهر بروی و یا اگر خواستی بار سنگینی بلند کنی من کمکت می‌کنم. همیشه اینجا هستم. از او تشکر کردم. روز خوبی برایش آرزو کردم. یک روز خوب می‌تواند با گفت و گویی خوب شروع شود.






توضیح: نظرخواهی پست قبل همچنان سر جایش باقی‌ست. هفته‌ی آینده نظرها را منتشر می‌کنم و درباره‌شان می‌نویسم.

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

یک تقاضا از همه‌ی خوانندگان چمدانک

شاید برای هر وبلاگ نویسی، خواننده‌هایش بزرگترین سرمایه‌اش باشند برای ادامه دادن. اینکه می‌دانیم مطالبمان خوانده می‌شوند، دوست داشته می‌شوند و در یادها می‌مانند، شاید بزرگترین انگیزه باشد برای ادامه‌ی این مسیر. اما امروز من تقاضایی از همه‌ی کسانی که چمدانک را می‌خوانند دارم. می‌خواهم تقاضا کنم به من بگویید کدام داستان، کدام مقصد، کدام آدم و یا در واقع کدام نوشته بیشتر از بقیه در ذهنتان مانده. مهم نیست که اسمش را به خاطر داشته باشید یا نه، اما تنها برایم بنویسید مطلبی که با شنیدن اسم چمدانک به یادتان می‌آید کدام است و همچنین بنویسید در کدام کشور اقامت دارید. می‌دانم که تقاضای آسانی نیست. 
اگر می‌توانید وبلاگ را باز کنید در قسمت کامنت وبلاگ برایم بنویسید
یا می‌توانید برایم ایمیل بفرستید آدرس ایمیلم هست fergolita@gmail.com

این نظرخواهی برایم خیلی اهمیت دارد. 

ممنون

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

San Francisco- Civic Center

حاصل عکاسی از منطقه‌ی شهرداری و بازار میوه و سبزیجات در نزدیکی آن. ژانویه ۲۰۱۲










پ.ن. دارم با یک لنز جدید کار می‌کنم و هنوز نمی‌دانم واضح نبودن عکسها از کیفیت لنز است یا اینکه من هنوز کار با آن را نمی‌دانم.

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

تجربه‌ی روز اول در سن‌فرنسیسکو

برای مدتی در سن‌فرنسیسکو زندگی خواهم کرد. دیروز وسایلم را آوردم به یک خانه‌ی دانشجویی که بی‌شباهت به هاستل نیست! اما امروز فرصت داشتم که به خیابان بروم و از شگفتی‌های سن‌فرنسیسکو در چند قدمی خانه تعجب کنم!
خیابان میشن Mission دو چهار راه با خانه فاصله دارد، اما وقتی واردش می‌شوی احساس می‌کنی از مرزهای امریکا عبور کرده‌ای و به مکزیک پا گذاشته‌ای. البته فکر نمی‌کنم تمام جمعیت لاتین منطقه پیشینه‌ی مکزیکی داشته باشند، باید مجموعه‌ای باشند از همه‌ی کشورهای امریکای لاتین. رنگ و نقاشی دیوارها، موزیک بلند لاتین که از بلندگوی مغازه‌ها پحش می‌شود، فروشگاههای پلاستیک فروشی و همه‌چیز فروشی، تابلوهای نوشته شده به اسپانیولی، زنها که به همراه تعداد زیادی کودک در حال قدم زدن در خیابان هستند، پیرزنهایی که دامن مشکی و جورابهای کلفت به پا دارند، مردهایی که به زبان اسپانیولی درباره‌ی کار و یا مواد مخدر حرف می‌زنند، سوپرمارکتهایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد توی قفسه‌هایشان چیده‌اند، آشغالهای ریخته شده در پیاده‌رو و در سوراخی که در در و دیوار ساختمانهای قدیمی موجود است، و خلاصه همه‌ی اینها برای فراموش کردن امریکا و بازگشت به امریکای لاتین کافی‌ست! در یکی از کوچه‌ها، آقایی داشت درباره‌ی ریتم یکی از تم‌های موزیک توضیح می‌داد و آن ریتم را با صدا و حرکات بدنش تقلید می‌کرد و من در آن لحظه از نداشتن دوربین به خودم لعنت می‌فرستادم. باید بگویم همین یک خیابان بین چهارراههای خیابان هفدهم تا بیست و چهارم آنقدر موضوع برای عکاسی و نوشتن در خودش جا داده که مدتها وقت خواهند برد!
اما یک چهار راه آنطرف‌تر، خیابان ولنسیا Valencia خودنمایی می‌کند که یک دنیای کاملا متفاوت دارد. اینجا محله‌ی هیپی‌هاست. البته نه کاملا، اما در مقایسه با میشن، خیابان ولنسیا یک جو و فضای کاملا متفاوت دارد. اینجا می‌شود دستفروشهایی را در کنار خیابان دید که کتابهای قدیمی و صفحه‌های گرامافون می‌فروشند، جوانهایی که با کت و کلاه و یا دامن و چکمه در گروههای پنج شش نفری با هم حرکت می‌کنند، سیگار می‌کشند، به همدیگر جوینت تعارف می‌کنند، کافه‌ها مملو از جمعیت جوانند و در کل، حس یک زندگی آرام و بی‌دغدغه در این خیابان در جریان است. در همین خیابان چند زن و مرد هیپی دیدم که از یک درخت یک تاب بلند بسته بودند و دختر شش هفت ساله‌ای که روی آن تاب می‌خورد را با لذت تماشا می‌کردند. باید بگویم خیابان ولنسیا، حتی بیشتر از میشن تنوع فرهنگی دارد و نوشتن و عکاسی درباره‌ی آن وقت بیشتری خواهد برد! و از این گردش یکی دو ساعته، یک سوغات جالب هم به دست آوردم، و آن پیدا کردن دو کتاب آشپزی بزرگ با عکسها و غذاهای جالب، آنهم در آشغالهای جلوی یک خانه بود! البته منظورم از آشغال، نایلن زباله‌ی آشپزخانه نیست، منظورم جعبه‌ای از اشیاء بازیافت شدنی‌ست که علاوه بر این کتابها، مجموعه‌ای از لوازم دکوراسیون کریسمس هم در آن موجود بود. در هر صورت، این اولین روز، نشان داد که سن‌فرنسیسکو مسلما ارزش مدتی زندگی کردن را دارد.