۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

گنجینه

آدم یک وقتهایی با کسی آشنا می‌شود که انگار سالهای سال می‌شناخته. انگار اصلا به این دنیا آمده‌اید که یک روز این آدم را ببینیند و با او دوست بشوید و شاید این دوستی را تا ابد ادامه بدهید...
اینس یکی از این آدمهاست. آلمانی‌ست. برای نوشتن پایان‌نامه‌ی دکترایش به کلمبیا آمده و اولین بار که دیدمش تنها چند دقیقه‌ی کوتاه در هاستل بود. وارد اتاق شدم و دیدم یک کوله پشتی باز وسط اتاق افتاده و تمام وسایلش روی کف اتاق پهن شده. گفتم اینجا بمب منفجر شده؟ آمد و خندید و خودش را معرفی کرد، بعد هم گپهای معمولی که اهل کجا هستی و چه می‌کنی و به کجا خواهی رفت و ... روز دوم نامزد اسپانیایی‌اش آمد. از آن آقایان اسپانیایی که دل می‌برند!! اینس از ته دل عاشق کلاودیوست. تماشایشان که می‌کردی این عشق را توی نگاهش می‌خواندی. روز سوم مجبور شدند بروند یک هاستل دیگر چون اتاق قبلا رزروز شده بود. فقط در لحظه‌ی آخر با همدیگر ایمل رد و بدل کردیم و از آن به بعد ارتباطمان فقط شد هی من فلان جا هستم، تو کجایی؟
این سه روز که در بوگوتا بودم با اینس تماس گرفتم اما وقتمان با همدیگر جور نمی‌شد. دیروز عصر، وقتی دیگر فکرش را نمی‌کردم پیدایش شد. آنقدر همدیگر را تنگ در آغوش گرفتیم انگار همکلاسی‌های قدیمی بودیم و حالا بعد از مدتی طولانی همدیگر را می‌بینیم. رفتیم توی پلاسا نشستیم. پایان نامه‌اش را باید تا هفته‌ی دیگر تحویل بدهد و به شدت استرس داشت. انرژی مثبت لازم داشت. با همدیگر که حرف می‌زدیم دختری آمد جلویمان نشست و گفت آه، انگلیسی حرف می‌زنید... اهل استرالیا بود و برایمان از بیماری‌اش در بولیوی گفت و اینکه هنوز در حال بهبود است و دکتر به او گفته الکل مصرف نکند و فکر می‌کنم به همین خاطر دمغ بود. آدم عجیبی بود. بی‌مقدمه توی گپ ما پیدایش شده بود اما بی‌حوصله به نظر می‌رسید. سئوال می‌کرد اما انگار جواب برایش اهمیت نداشت. از ما آدرس رستوران پرسید و رفت. ما هم نشستیم به ادامه‌ی گپ دوستانه‌ی خودمان. از همه چیز حرف زدیم. از سفر، از سیاست، از اقتصاد، از اینکه چرا دیگران نمی‌فهمند ما چه چیزی توی این مملکت کوچک پیدا کرده‌ایم، از بدشانسی‌هایمان در اکوادر، از خانواده‌هایمان، عشقهایمان، هدفهایمان...
برگشتیم به هاستل. با همدیگر سوپ خوردیم و همچنان گپ زدیم. یکوقت دیدیم همه‌ی چراغهای هاستل خاموش شده و همه‌خوابیده‌اند، اما بازهم حرف داشتیم. بارها به او گفتم که چقدر از آمدنش خوشحالم. او هم گفت چقدر به آرامش ذهنی مثل این نیاز داشت.
موقع خداحافظی همدیگر را تنگ‌تر در آغوش گرفتیم و به همدیگر قول دادیم در جایی دیگر از دنیا همدیگر را ببینیم.
***************************

امروز بوگوتایم را ترک می‌کنم. اما نه با عجله. اول می‌روم یکشنبه‌بازار برای پیدا کردن یک کتاب خوب و ارزان. بعد راه می‌افتم به سمت ترمینال. به چند شهر بین راه سر می‌زنم و تا هفته‌ی دیگر به کارتاخنا می‌رسم. تا اینجا همه‌ی کسانی که مرا می‌شناسند می‌گویند مطمئن باش که آنجا کار پیدا خواهی کرد. دارم با امید اما به آهستگی حرکت می‌کنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر