۱۳۹۶ دی ۸, جمعه

جادوی موسیقی

چندی پیش در معیت امیر سهرابی و سایر دوستان به ساز و آواز مشغول بودیم که ناگاه حقیقتی تلخ بر من عارض گشت. در آن جمع خودمانی به ناگاه دریافتم که حتی یک آهنگ را به گویش مازندرانی نمی‌دانم. اگرچه هیچگاه در مازندران زندگی نکردم، اما گویش مازندرانی را کم و بیش می‌دانم و اگر اعتماد به نفس اجازه بدهد با بزرگترها مازندرانی صحبت می‌کنم. اما این واقعیت که هیچ آوازی را از حفظ نیستم یا متن هیچ آهنگی را خوب نمی‌دانم بالطبع خجالت زده‌ام کرد. این شد که به جست و جو پرداختم و با محمدرضا اسحاقی، استاد موسیقی اصیل در شرق مازندران آشنا شدم و عجیب اینکه کتولی‌های این سرزمین مرا نه به مازندران، بلکه به تهران اوایل دهه‌ی شصت برد. به نشستن روی زمین دور دستگاه پخش صوت که کمانچه‌ای پر سوز و آوازی پر گداز از آن بلند بود و من در عوالم کودکی از موسیقی به این غمگینی منزجر بودم. مهمانهای مازندرانی اصرار به گوش دادن موسیقی داشتند، یا پدرم کودکی و نوجوانی‌اش را در غم نهفته در کتولی می‌جست. حالا بعد از نزدیک به چهل سال من این موسیقی را باز یافته‌ام و عاشقش شده‌ام. 
اما دو سه شب پیش، وقتی بعد از کار علاقه‌ای به بازگشت به خانه نداشتم، بر حسب اتفاق متوجه شدم که آن شب فیلم مستند بزم رزم در خانه‌ی هنرمندان پخش خواهد شد. تقریبا یکسال بود که موفق نمی‌شدم این فیلم را تماشا کنم. ساعت هشت شب، سالن ناصری خانه‌ی هنرمندان از جمعیت پر شد، فیلم با مارش پیروزی دوران جنگ شروع شد و به مدت دو ساعت تب و تاب دهه‌ی شصت با قدرت تمام برگشت. موسیقی چه معجون غریبی‌ست. بیش از صدا و تصویر آدم را به خیال می‌برد و از آن بالا ولش می‌کند وسط روزهای دهه‌ی شصت. داستان بزم رزم داستان زندگی ماست. داستان تشنگی برای موسیقی، که سرودها را از تلوزیون از حفظ می‌کردیم و به دنبال کاست موسیقی‌های سنتی که تنها گزینه‌ی موجود بودند، در به در مغازه‌ها را سر می‌زدیم. بارها شده با یک نوای کوتاه یا اولین بیت آوازی از شهرام ناظری تمام روحم کنده شود و در خانه‌ی خیابان فاطمی کوچه‌ی ششم بن‌بست بنفشه فرود بیاید. حالا دو ساعت وقت داشتم و نواهایی که در رادیو تلوزیونمان فراموش شده‌اند اما چه می‌دانستم که ته وجودم زنده‌اند و بی‌صدا زمزمه می‌کنند. 
امشب بر حسب اتفاق فیلمی از کلمبیا دیدم. سوای لحن آهنگین مردم و لهجه‌ی خاصشان که دلم برایش تنگ شده بود، فیلم درباره‌ی موسیقی بود، درباره‌ی پسر نوجوانی که به امید یادگیری نواختن آکاردئون به دنبال پیرمرد آکاردئون نواز یکدنده و الاغش براه افتاد و شهرها و سرزمینها را پشت سر گذاشت تا به آلتا گواخیرا برسند. مثل این بود که بخشی از سفرم باز هم تکرار می‌شد. روستاها، سادگی مردم، ریتم موسیقی، که در جایی به ناگاه مرا به رقص درآورد و دیدم که آن زن شاد ماجراجو در من نمرده. شاید تنها مدتی‌ست که خسته ست، اما یک موسیقی، یک خاطره‌ی بیدار شده، و تصاویر جا‌جای دیار سبز به یادم آورد که می‌خواهم روزی به کلمبیا برگردم و در میان مردمانش زندگی کنم. 
موسیقی آرزوها و عذابهایم را بیدار کرد. 

۱۳۹۶ آذر ۲۹, چهارشنبه

نمی‌توانم بنویسم. 
نه فقط اینکه کاغذ یا لپتاپ را می‌گذارم جلوی رویم و خیره می‌شوم توی فضای نامشخصی در سمت راست، و هیچ...
نه فقط اینکه اگر دو خط هم بنویسم آنقدر زشت و سطحی و بی‌معنی‌ست که یا پاک می‌شود یا خط می‌خورد...
نه فقط اینکه دیگر وقتی برای «نوشتن» نمی‌گذارم...

باید قبول کنی که دیگر آن آدم نمی‌شوی.
دغدغه‌هایت دیگر دغدغه‌های آن آدم نیست. گاهی حتی به این فکر می‌کنی که هر چه تا بحال نوشته‌ای محو کنی از روی زمین. مثل کیسه‌های زباله پر از کاغذهای داستان که بردی و در شهرک نفت معدوم کردی. گاهی می‌گویی که وبلاگ را هم معدوم کنی. انگاراصلا نبوده. ولی می‌دانی که نمی‌شود. آنقدر نرم‌افزارهای گوناگون ساخته‌اند تا از هرچه رفت توی این فضای مجازی، یک نسخه‌ی اضافه بگیرند، جایی داشته باشند برای روز مبادا. 

انگار حرفها که توی صندوق ریخته‌ایم آنقدر در هم پخته و پلاسیده شده که دارد صندوق را به انفجار می‌رساند. غافل از اینکه کلید را گم کرده‌ایم. مثل یک قلک سفالی، که تنها یک مسیر برای تلنبار کردن حرفها دارد و از آن طرف راه خروجی ندارد. کی باشد که این قلک سفالی بشکند و محتویاتش که دیگر شکل هیچ چیز نیست را بریزد بیرون. 

شکل هیچ چیز نیست. 

برایش حرفهایم را زنجیر می‌کنم، هر شنبه. هر شنبه زنجیره‌ای از حرفهای نامرتبط می‌آید روی زبانم، معمولا چیزی نمی‌گوید، نگاهش به صورتم است، دستهایش روی کاغذ می‌نویسد، روز اول گفتم برایت حرف خواهم زد چون انرژی مثبت داری. شنبه‌ی پیش سئوال کردم چه چیزی می‌نویسی؟ گفت حرفهای تو را. می‌خواهی بخوانی؟ 
نه.

می‌ترسی؟ 
شاید. شاید چون هنوز جای دیگری هست که دارد حرفها را ثبت و ضبط می‌کند. 

این دوگانگی، بین نبودن، محو شدن، انگار هیچوقت نبوده، با بودن، چنگ زدن به زنجیره‌ی حرفها و بیرون ریختن، برای اینکه شاید کسی دیگر بتواند آنها را به هم مرتبط کند، جاهای خالی را پیدا کند، نشانت بدهد که ببین در این چندین سال....
این سوراخها...
خالی
مانده‌اند. 

فکر می‌کنی، که این روزها چه چیزی بیشتر ذهنت را مشغول کرده؟ چه چیزهایی برایت ارزش شده‌اند؟ اصلا چیزی برایت ارزش دارد؟ دلت می‌خواست الان کجا بودی؟

خلیج... خلیج فارس... خلیج فارس... کنار آب در این بی‌آبی. 
در تهران چرا باران نمی‌بارد؟ چه سال تلخ و خشکی خواهیم داشت اگر باران نبارد. 
پاییز، تمام شد، بی باران.... 

در آن اعماق درونم باران نباریده. مدتهاست باران نباریده. در گوشه‌ای پشته پشته کاغذهای نیمه پاک شده را می‌سوزانند. دودش گاهی آنقدر زیاد است که قلبم می‌گیرد. نفس هم نداریم در این بی‌آبی...
سال بی باران بی‌نفس...

برای این خاک نگرانم...
برای ناله‌اش...
می‌سوزم.
دود می‌شود در هوا...
شاخص آلودگی از حد می‌گذرد...

۱۳۹۶ آبان ۲۹, دوشنبه

آوار مهر

متن زیر توسط دکتر ناصر فکوهی، استاد گروه انسانشناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، نوشته شده و در روزنامه ایران به تاریخ ۲۹ آبان ۱۳۹۶ به چاپ رسیده. 
"نظام رسانه ای عمومی عرصه را بر مدیریت های ندانم کار تنگ کرده است

زلزله غرب کشور تا امروز حدود 500 کشته و هزاران زخمی و بی‌خانمان بر جای گذاشته است این در حالی است که باز هم می‌شنویم از «مصیبت طبیعی» سخن گفته می‌شود. حال باید از خود پرسید در کشوری با صدها سال پیشینه زلزله از کدام «مصیبت طبیعی» حرف می‌زنیم؟ باید از خود بپرسیم چه چیز در این زلزله برای ما «پیش‌بینی‌ناپذیر» بود؛ اینکه منطقه زاگرس زلزله‌خیز است؛ اینکه ساخت‌ و‌ سازهایی که به نام کمک به مردم و با سوء‌استفاده از واژه «مهر» برای بی‌خانمان‌ها ساخته‌ایم، «محکم و اصولی» نیست؛ اینکه ساختمان بیمارستانی که باید قاعدتاً از بهترین ساخت‌ وسازها باشد چنین آوار می‌شود؟ کدام طبیعت را محکوم می‌کنیم؟
نگاهی به پهنه ویرانی‌ها و وضعیت سوء‌مدیریت حاکم بر توزیع کمک‌ها و کمک‌رسانی‌ها، ما را به این قضاوت می‌رساند که طبیعت مصیبتی در بر ندارد. مصیبت ما، سوء‌استفاده‌کنندگان و افراد غیرمسئولی هستند که پس از ده‌ها و صدها بار زلزله در تمام مناطق کشور، هر بار با شور و هیجان از لزوم سر و سامان دادن به وضعیت ساخت‌ و ساز و رعایت قوانین و مقررات ساختمانی دم می‌زنند، اما چند ماه پس از فاجعه، بار دیگر صحنه را برای سودجوترین و بی‌رحم‌ترین «بساز و بفروش‌ها» باز می‌کنند.
بنابراین سیاستگذاری‌‌های غیرمسؤلانه و بی‌تدبیری ما انسان‌ها است که مصیبت ایجاد می‌کند و آوار «مهر» را بر سر قربانیان مصیبت انسانی فرو می‌آورد. در حالی که تمام متخصصان، تمام شهرسازان و شهرشناسان و معماران با طرح «مسکن مهر» مخالف بودند، آن را به اجرا درآوردند و اجراکنندگان آن امروز هم هیچ عذاب وجدانی از آنچه باید فرو می‌ریخت، فرو ریخت، ندارند و گفته‌اند «اگر مسکن مهر نبود، تلفات روستایی بیشتر از زلزله بم می‌شد! مسکن مهر سرپناهی مطمئن بوده که از شدت ضایعات کاسته است!» اما کدام کارشناسی و کدام سخن عقلانی و تحلیل تخصصی در پشت این ادعا است؟ برعکس، به گمان ما، اگر مردم زیر آسمان و بر خاک می‌خوابیدند یا در کلبه‌های چوبی زندگی می‌کردند، امروز کمتر قربانی داشتیم.
مصیبت ما، امروز همچون دیروز، در کرمانشاه همچون در بم، در آن است که ارزش‌های اخلاقی خود را برای مصالح سیاسی و سودجویی‌‌های اقتصادی کنار گذاشته‌ایم. زمانی که گفته می‌شد برای منافع پوپولیستی و دل‌خوش کردن مردم به اینکه سقفی بالای سرشان هست (که نیست) دست به اجرای فاجعه‌ای به نام «مسکن مهر» نزنید، مدعیان دفاع از حقوق مردم، اتهام اشرافی‌گری به منتقدان خود می‌زدند، اما امروز بیش از پیش روشن است که «پوپولیسم خالی از عقلانیت» به چه فجایعی می‌تواند منجر شود.
ساخت‌ و سازهای ارزان قیمت اما با کیفیت همچون کار و بهداشت و آموزش و حمل و نقل ایمن، حق مردم ما است و نه منتی که دولتمردان بر سر آنها گذارند. اشتباه‌هایی که به رغم انتقادات گسترده و شدید و یکپارچه کارشناسان، انجام گرفت و می‌گیرد؛ همچون توزیع یارانه مستقیم، بیرون رفتن از عقلانیت سیاسی، نولیبرالیسم اقتصادی و فاصله گرفتن از دولت رفاه  را نباید «اشتباه»، بلکه باید در حد خیانت به حساب آورد و باید در برابر محکمه‌های قضایی به آنها پاسخگویی کرد. امروز دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید که نمی‌داند و نمی‌دانسته است که دست به چه فجایعی در زمینه مدیریت می‌زند،زیرا نظام رسانه‌های عمومی و انعکاس سریع اخبار و نظرات در آنها، جای بهانه ندانم‌کاری را از میان می‌برند.
برای آنکه شاهد مصیبت‌های انسانی نباشیم باید سرچشمه‌های نبود عقلانیت را در سیستم‌های قدرت از میان ببریم. یعنی اجازه ندهیم که با سرنوشت و حقوق اساسی مردم بازی شود. قانون اساسی جمهوری اسلامی به صراحت برخورداری از رفاه در مسکن، بهداشت، کار و حمل‌ و نقل را حق مردم این سرزمین می‌داند. پس چگونه است که هنوز افرادی با ریاکاری در بدترین اشکال آن، تبلیغ می‌کنند که چتر حمایت دولت از سر مردم برداشته شود یا از آن بدتر، با به اجرا درآوردن پروژه‌های مرگباری چون مسکن مهر، سبب می‌شوند که اعتماد به هر گونه اقدام دولتی در زمینه رفاه از میان برود.
طبیعت مصیبتی در بر ندارد، مصیبت ما، انسان‌هایی هستند که با از دست دادن نظام‌های اخلاقی و ارزشی خود، امروزه پول را به تنها معیار و ارزش در جامعه ما تبدیل کرده‌اند و خودنمایی و تازه به دوران رسیدگی به تنها افتخاراتی که یک فرد یا گروه می‌تواند در زندگی داشته باشد، بدل شده است. مصیبت انسان‌ها، از انسان‌های بی‌اخلاق و سودجویی است که از هر فرصتی استفاده می‌کنند تا از تزهای خصوصی‌سازی دفاع کنند و به جای آنکه دولت را معادلی برای ضمانت کیفیت بدانند، مایلند از دولت سلب مسئولیت کنند و کار را به دست سودجویانی دهند که در پشت برنامه‌های پوپولیستی برخی سیاستگذاران هستند."
روزنامه ایران  29 آبان 1396 
لینک 
http://www.iran-newspaper.com/Newspaper/Page/6647/Thought/15/0

۱۳۹۶ آبان ۲۷, شنبه

چرا من نباید به مناطق زلزله زده بروم؟

با حادثه‌ی ناگواری مثل زلزله، احساسات به ما غلبه می‌کند، می‌خواهیم آب دستمان است بگذاریم و برای کمک برویم. اما با رفتن ما مخالفت می‌شود. توی رسانه‌ها تاکید می‌شود به آن مناطق نرویم. حتی نیروی انتظامی جلویمان را می‌گیرد و برمان می‌گرداند. چرا؟
۱- ساعات اولیه پس از حادثه ساعات طلایی هستند. اینها ساعاتی هستند که می‌توان بخش بزرگی از مصدومین و زیر آوار ماندگان را نجات داد. اما در این ساعات تنها کسانی باید در محل حاضر باشند که برای چنین مواقعی آموزش دیده‌اند. کسانی که می‌دانند مصدوم را چگونه باید بیرون آورد بدون اینکه صدمه‌ی جدیدی ببیند. کسانی که کمکهای اولیه و تنفس مصنوعی و سی‌پی‌آر را می‌دانند و از نظر روانی و جسمی برای این فعالیت آمادگی دارند. 
۲- ازدحام اتومبیلهای ما در تردد ماشینهای امدادی اخلال ایجاد می‌کند. جاده‌ها معمولا در اثر زلزله آسیب می‌بینند و رفت و آمد مشکل و حتی غیر ممکن می‌شود. وجود اتومبیل ما توی آن جاده فقط سد عبور آمبولانسها، ماشینهای آتش‌نشانی، جرثقیلها و کامیونهای حمل اقلام حیاتی‌ست. این جاده‌ها باید برای عبور آنها باز باشد. 
۳- جای خواب و خوراک ما قرار است از کجا بیاید؟ دوستم حرف درستی می‌زد. سرنشینان اتوموبیلی که توی صندوق عقبش چند جعبه کنسرو و چند بسته آب گذاشته‌اند و به منطقه می‌روند، در بهترین حالت باید از همان کنسرو و آب برای سیر کردن خودشان استفاده کنند. در وضعیتی که مثلا چهارهزار نفر بی‌سرپناه مانده‌اند، ما دقیقا می‌خواهیم کجا بخوابیم؟ 
۴- ما قادر نیستیم از نظر روحی به آسیب دیدگان کمک کنیم. وقتی آنقدر احساساتی می‌شویم که علیرغم مخالفت مسئولین تا مناطق آسیب دیده می‌رویم، مطمئنا دیدن درد و رنج آنها بیشتر آزارمان خواهد داد. اینجا مسئله‌ی نوع دوستی مطرح نیست. کسی که برای کمک به مردمی می‌رود که بر اثر حادثه در شوک یا سوگواری قرار دارد، باید خودش از ثبات روحی برخوردار باشد تا بتواند کمک کند. ما باید آنجا دستگیر حادثه دیدگان باشیم نه اینکه در کنار آنها در حالت شوک و گریه بنشینیم و گزارش تلگرامی یا استوری اینستاگرامی درست کنیم. 
۵- نه تنها خطرات ما را هم تهدید می‌کند، بلکه ما می‌توانیم برای دیگران خطرآفرین باشیم. در منطقه‌ی زلزله زده کنترل بهداشت محیط یکی از بزرگترین چالشهای گروههای امداد است. تعفن اجساد دام در کنار زباله‌هایی که جایی برای دپو شدن ندارند و معضل نبود فاضلاب و حتی سرویس بهداشتی یک مشکل همه‌گیر است. در این شرایط جمعیت کوچکتر را بهتر می‌شود حفاظت کرد. بار اضافه برای یک منطقه‌ی مشکل دار نباشیم، بخصوص وقتی نمی‌توانیم از یک توالت صحرایی استفاده کنیم.
اینجا البته جا دارد مطلبی را بگویم که باعث شگفتی‌ام شد. برخی زائرین کربلا در همان راه بازگشت یکراست به منطقه‌ی زلزله زده رفتند. این نوع‌دوستی آنان قابل تقدیر است اما ما بارها با ورود ویروس بیماریهای جدید از خارج از کشور مواجه بوده‌ایم و حتی رییس دانشگاه علوم پزشکی قزوین صراحتا اعلام کرده بود مردم با زائرین روبوسی نکنند! پس این عزیزان چطور اطمینان دارند که ناقل بیماری جدیدی به مناطق آسیب دیده نیستند؟
لطفا و لطفا بگذاریم حداقل ده روز بعد از حادثه، با برنامه‌ی درست، امکانات مناسب و آگاهی از وضعیت به منطقه برویم. خواهش می‌کنم قبل از اینکه احساسات نوعدوستانه به ما غلبه کند به این موضوع فکر کنیم که آیا حضور ما می‌تواند باعث مشکل جدیدی بشود یا خیر. اگر می‌شود ما قطعا نباید به این مناطق برویم. 

لزوم هماهنگی

بیاییم این یک کار را یاد بگیریم. 
وقتی درباره‌ی اتفاق جمعی مثل زلزله توی تلگرام می‌نویسیم: هشتگ! هشتگ! هشتگ!! کنار کلمه‌ی چادر هشتگ بزنیم. کنار اسم روستا هشتگ بزنیم. کنار کلمات کلیدی که یا ما به دنبالشان هستیم یا می‌خواهیم دیگران آنها را پیدا کنند هشتگ بزنیم! هشتگ را نمی‌شناسید؟ این است: #
پیام را بدون تاریخ و نام مکان نفرستیم. پیامی که می‌آید «اینجا بعد از سر پل ذهاب کمک نرسیده» دردی را از کسی دوا نمی‌کند چون کسی نمی‌داند مقصود شما کجاست یا پیامتان مال روز بعد از زلزله است یا مال روز پنجم. اگر خودتان را معرفی نمی‌کنید حتما انجمن ، خیریه، سازمان، هر گروهی که با آن کار می‌کنید را معرفی کنید. یک راه ارتباطی بگذارید که دیگران بتوانند شما را پیدا کنند، قبل از فرستادن مرسوله با شما هماهنگ شوند. 

۱۳۹۶ آبان ۲۵, پنجشنبه

چون ما معجزه دوست داریم

آمده‌ام از خودمان بنویسم. از ما که بین خودمان با «حادثه خبر نمی‌کند» خیلی فاصله می‌بینیم. نه، قصد غرغر کردن ندارم. دیگر بزرگ شده‌ایم. دیگر می‌دانیم با غرغر کردن در این شرایط چیزی درست نمی‌شود.
حادثه‌ی ناگوار دیگری کشورمان را تکان داده. هموطنان ما مصدوم شده‌اند، بی‌خانمان شده‌اند، عزیزانشان را از دست داده‌اند. مردم سایر شهرها اخبار را دنبال می‌کنند، به خیریه‌ها پول واریز می‌کنند، کمکهای غیر نقدی‌شان را می‌برند به ستادها تحویل می‌دهند. دستشان درد نکند. خواستم چند نکته که به ذهنم می‌رسد عنوان کنم. 
در کشورهای دیگر، آنها که دستشان به دهانشان می‌رسد، معمولا یک مرجع برای جمع‌آوری و هدایت کمکها وجود دارد. خود من دو سال داوطلب صلیب سرخ در شیکاگو بودم، بخش یاری رساندن پس از بحران. کار ما این بود که بعد از حادثه، که در شیکاگو معمولا آتش‌سوزی و در مواقع محدودی سیل بود، بعد از اتمام کار آتش‌نشانان به محل حادثه اعزام می‌شدیم تا بر اساس میزان خسارت، تخمین بزنیم خانواده‌ی حادثه دیده به چه امکاناتی نیاز دارد. آیا غذا می‌خواهد؟ آیا سرپناه می‌خواهد؟ آیا لباسهایش در حادثه از بین رفته؟ آیا برای خریدن غذای امشبش احتیاج به پول دارد؟ در این ماموریت با اعضا خانواده صحبت می‌کردیم. وظیفه‌ی ما تامین نیاز اولیه‌ی حادثه‌دیدگان در آن لحظه بود. بعد از تامین این نیاز اولیه، ما دیگر کاری در آن محل نداشتیم. گروههای دیگری موظف بودند که کار را از آن نقطه به دست بگیرند. 
ما در ایران هلال احمر را داریم. وظیفه‌ی هلال احمر همین تامین نیاز اولیه‌ی حادثه‌دیدگان است. اولین چیزی که از شما می‌خواهم این است که بیاییم و به هلال احمر اعتماد کنیم. اینها جوانان خود ما هستند که دارند داوطلبانه تلاش می‌کنند تا کاری از پیش ببرند. گاهی کمی و کاستی هست، ولی اگر مرجع ما همین یک مکان باشد، می‌توانیم سعی کنیم تقویتش کنیم. حرف پشت سر هلال احمر هست، ولی بیاییم به جای یک کلاغ و چهل کلاغ کردن، عملکرد واقعی‌شان را ببینیم و از آنها نتیجه‌ی فعالیتشان را مطالبه کنیم. بیاییم و به جای پخش شدن در گروهها و دسته‌های مختلف، روی همین بزرگترین سازمان امداد رسانی‌مان دقت و تمرکز کنیم. بیایید دوباره اعتماد کردن را از نو بنا کنیم. 
در حالی که هلال احمر در منطقه تجسس و امدادرسانی می‌کند، بخشی از کمکها را نگه داریم تا آمار صحیح از منطقه برسد. ویدئوها و پیامهای صوتی را ملاحظه کرده‌اید. بسیاری از حادثه دیدگان می‌گویند آب معدنی به درد ما نمی‌خورد، اینجا آب هست، چیزهای دیگر نیست. اگر ما با هیجان اولیه‌مان به سوپر مارکتها مراجعه کنیم و کامیون کامیون آب معدنی برای کسانی بفرستیم که مشکل آب ندارند، تنها پول و وقت و انرژی هدر داده‌ایم. اگر مرجع ما یکی باشد، می‌توانیم متوجه بشویم که نیاز اصلی مردم منطقه چیست.
 لازم نیست همه‌ی کمک نقدی‌مان را یکمرتبه به حساب هلال احمر بریزیم. باید بخشی از آن را نگه داریم برای گروههای بعدی که برای کمک به بازسازی منازل مسکونی به منطقه می‌روند. وقتی کار امداد و نجات هلال احمر تمام شد و منطقه را ترک کرد، باید مرجع دیگری ادامه‌ی کار را به دست بگیرد. حال این می‌تواند سازمان دولتی باشد، خیریه باشد، یا سازمان مردم نهاد. این چند روز دقت کنیم ببینیم چه کسی آمار درست می‌دهد. بر حسب آمار درست به مرجع درست کمک کنیم. نگران نباشیم. به احتمال خیلی زیاد می‌توانیم در این چند روز حرف راست را از دروغ تشخیص بدهیم. می‌توانیم با کمی پرس و جو از دوستان و آشنایانمان یک مرجع صحیح برای کمکهای نقدی پیدا کنیم.
آیا درباره‌ی خودمان فکر می‌کنیم؟ قطعا فکر می‌کنیم وگرنه متروی تهران نباید اینقدر خلوت باشد. حالا که ما اینقدر ترس برمان داشته که سوار مترو نمی‌شویم، در همین فرصت باید یک کیف نجات برای خودمان و اعضای خانواده‌مان ببندیم. کشور ما کشور زلزله خیزی‌ست. بخش بسیار بزرگی که تلفات زلزله در کشورهای زلزله‌خیز دیگر را کم می‌کند آگاهی و آمادگی مردم آنهاست. اینقدر ننشینیم بگوییم دولت فلان نمی‌کند و بهمان نمی‌کند. زندگی من و شماست. من و شما باید خودمان را آگاه کنیم و برای مواقع خطر آماده باشیم. منابع این اطلاعات را از ستاد بحران منطقه‌مان بگیریم. از تلگرام استفاده‌ی مفید کنیم، این اطلاعات مربوط به ایمنی را پیدا کنیم و به اطلاع دیگران برسانیم. ببینیم چطور باید کمد و کتابخانه را به دیوار ثابت کنیم. ببینیم چطور باید ظروف را در کابینت بچینیم. کاری کنیم که یک زلزله‌ی پنج ریشتری تلفات نداشته باشد. آگاه بشویم در مواقع زلزله‌های شدیدتر باید چه کار کنیم. برویم خیلی جدی وضعیت ایمنی ساختمانی که در آن زندگی می‌کنیم را بررسی کنیم. حتی ساختمان بساز و بندازی هم باید راهی برای مقاوم‌سازی داشته باشد. اگر ندارد پس چطور دارید توی آن زندگی می‌کنید؟
وقتی حادثه‌ی پلاسکو پیش آمد، باید درس گرفته باشیم که اهمیت ندادن خود ما، می‌تواند به قیمت جان دیگران تمام شود. دوستان، باور کنیم که دیگران موظف نیستند قربانی بی‌قیدی ما بشوند. خودمان را بگذاریم جای دیگران، ببینیم آیا تحمل این را داریم که فدای بی‌تکلفی دیگری بشویم؟
و استدعای من این است که اینقدر عاشق معجزه نباشیم. معجزه امری خارق‌آلعاده است و به احتمال خیلی زیاد هر کدام ما آنقدر بدشانس هست که معجزه‌ای درباره‌اش اتفاق نیفتد. ما به احتمال خیلی خیلی زیاد آن شخصی نیستیم که بعد از پنج روز زنده از زیر آوار بیرون آمد. بیایید احتمال زیر آوار ماندن را پایین بیاوریم. بیایید درباره‌ی زندگی شخص خودمان مسئول باشیم تا دیگری را برای نجات آن به خطر نیندازیم. بیایید خیلی منطقی به احتمال خطر زلزله، یا سیل، یا هر بلای طبیعی دیگر فکر کنیم و بدون ایجاد استرس و ترس، ایمنی را بخشی عادی از زندگی‌مان کنیم. 

۱۳۹۶ مهر ۲۶, چهارشنبه

یک قاشق کتاب

انسانیت را دوست می‌دارم. اما از خودم در شگفتم. هر چه بیشتر انسانیت را در مفهوم عام دوست می‌دارم، انسان را در مفهوم خاص یعنی مجزا، به صورت فردی، کمتر دوست می‌دارم. در رویاهایم اغلب به طرح ریزیهای ایثارگرانه برای خدمت به انسانیت رسیده‌ام و اگر ناگهان پای ضرورت به میان می‌آمد، چه بسا با تصلیب روبرو می‌شدم؛ و با اینهمه، به تجربه می‌دانم که نمی‌توانم روی هم دو روز با کسی در یک اتاق سر کنم. همین که کسی نزدیکم باشد، منش او حرمتم را به هم می‌زند و آزادیم را محدود می‌کند. طی بیست و چهار ساعت حتی از بهترین آدمها هم زده می‌شوم؛ از یکی به دلیل اینکه دیر دست از غذا می‌کشد، از دیگری به این دلیل که سرماخوردگی دارد و مرتب فین می‌کند. نسبت به آدمها در همان لحظه‌ای که به نزدیکم می‌آیند کینه دار می‌شوم. اما همیشه پیش آمده است که هر چه بیشتر از آدمها به طور فردی بیزار می‌شوم عشقم نسبت به انسانیت شعله‌ورتر می‌شود

فیودور داستایفسکی
برادران کارامازوف

۱۳۹۶ مهر ۲۰, پنجشنبه

یک قاشق کتاب

من وسط شهر را دوست دارم، بخشی که در پنجاه سال گذشته مالکین و ساکنین خود را مانند لباس فراک عوض کرده است، لباسی که برای نخستین بار در جشن عروسی به تن می‌کنند، و بعدها آنرا تنگدستی می‌پوشد که با نوازندگی درآمدی برای خود دست و پا می‌کند، و آنگاه دیگری آن را به ارث می‌برد و سرانجام در یک حراجی به دست سمساری می‌افتد که با قیمتی مناسی به اشراف تهیدست شده‌ای به امانت می‌سپارد که در نهایت تعجب و تحیر به حضور وزیری دعوت می‌شوند که کشور متبوعش را بیهوده در اطلس جوانترین پسرشان جستجو می‌کنند. 
نان آن سالها
هاینریش بل
ترجمه دکتر محمد ظروفی

۱۳۹۶ مهر ۱۹, چهارشنبه

می‌ارزید

ندانستن واقعا بد نیست. نه، منظورم نادانی نبود، منظورم اطلاعات ریز نداشتن بود. در واقع من با ویکیپدیا بودن مشکل دارم. یادم هست وقتی نوجوان بودم خوره‌ی اطلاعات عمومی بودم. مغزم مثل اسفنج اطلاعات را جذب می‌کرد. اگر مسابقه‌ی اطلاعات عمومی بود، جواب همه‌ی سئوالها را می‌دانستم، اسم نویسنده‌ها و اسم کتابهایشان، پایتخت کشورها و واحد پولشان، کارگردانها و فیلمها و صحنه‌های خاصشان و هر اطلاعات بدرد بخور و بدرد نخوری که اطرافم پیدا می‌شد. از یک جایی حافظه وا داد. الان جزییات هیچ چیز یادم نمی‌ماند. مطلبی که کسی با جزییات برایم تعریف کرده آنقدر راحت از ذهنم پاک می‌شود که وقتی یکبار دیگر برایم تعریفش می‌کند یا می‌پرسد که فلان چیز را قبلا شنیده‌ام یا نه، کل ماجرا برایم تازه است. به این حواس پرتی، بی‌علاقگی به جمع‌آوری اطلاعات را هم اضافه کنید، می‌شود وضعیت فعلی من.
اما خواستم بگویم از این وضعیت فعلی اصلا ناراضی نیستم. در واقع به جای جذب اطلاعات که هر روز روی سرمان بمباران می‌شود (حداقل از همین تلگرام)، سعی کرده‌ام عنصر غافلگیری و در واقع سورپرایز را توی بخشی از زندگی‌ام زنده نگه‌دارم. از پاریس گفته بودم و اینکه انتظار یک سورپرایز داشتم و برایم برآورده‌اش کرد. همچنین وقتی اولین بار به یادبود هولوکاست در برلین رفتم، نمی‌دانستم وارد چه جایی شده‌ام، و خودم را توی آن فضا رها کردم تا خودش به من حسش را منتقل کند. یا وقتی هزار پله را تا قلعه رودخان رفتم، هیچ چیز درباره‌اش نخوانده بودم. امروز اما طوری غافلگیر شدم که قلبم داشت می‌ایستاد! 
امروز بعد از یک ملاقات کاری در نیاوران، به طرف محوطه‌ی کاخ نیاوران قدم برداشتم، تا ببینم اگر کاخ صاحبقرانیه بالاخره باز شده برای بازدید بروم. گفتند هنوز در حال مرمت است، اما پیش خودم گفتم حالا که تا اینجا آمده‌ام بروم و در محوطه بچرخم. سرباز یگان حفاظت وقتی دید کارت ایکوموس دارم، به جای هدایتم به بلیط فروشی، مرا به روابط عمومی فرستاد، جایی که با دیدن کارتم یک برگه‌ی مهر و امضا شده به من دادند تا بتوانم از تمام سوراخ سمبه‌های محوطه‌ی نیاوران (به جز کاخ صاحبقرانیه) بازدید کنم. قبلا کاخ نیاوران و کوشک احمد شاهی را دیده بودم، پس رفتم به سمت پشت ساختمان، جایی که کتابخانه‌ی سلطنتی بود. «هیچ» معروف پرویز تناولی و یک سری آثار هنری با ارزش دیگر آنجا بودند، حتی کتابی که والت دیزنی امضا کرده بود. یک سری کتاب مصور کودکان هم بود که داستانهای شاهنامه را روایت می‌کردند و آرزو کردم کاش اینها تجدید چاپ بشوند. البته همه‌ی کتابها توی ویترین شیشه‌ای و خارج از دسترس بودند و بازدید از این موزه تنها به گردش در آکواریوم کتاب می‌مانست. بعد از اینجا به باغ کتیبه‌ها رفتم و یادم آمد که دوست فرانسوی‌ام ماری‌لو چقدر با دیدن اینکه این کتیبه‌ها توی فضای باز دارند باد و باران می‌خورند وحشت کرده بود. وقتی به او گفتم اینها ماکت هستند نفس راحتی کشیده بود و بعد حرف مرا تایید کرده بود که اصل این کتیبه‌ها در جای دیگری از ایران زیر باد و باران است! 
بعد از اینجا داشتم دنبال جایی می‌گشتم که اسمش موزه‌ی جهان‌نما بود. نمی‌دانستم چیست و هیچ ایده‌ای از آنچه که قرار بود ببینم نداشتم. در پایین چند پله درب کوچکی بود که به یک ساختمان معمولی باز می‌شد، و در اتاق اول چند مجسمه از نقاط مختلف دنیا، از جمله عروسکهای نمایش سایه از هند قرار داشتند که به اشتباه فکر کردم اینجا می‌تواند موزه‌ی عروسک یا نمایش باشد. روی دیوار روبرویی چند نقاشی وجود داشت که روی اولی یک لکه بزرگ رنگ و تصویری از کف دست هنرمند بود و هنرمند کسی نبود جز پابلو پیکاسو. تعجب کردم و با خودم گفتم چه جالب! از پیکاسو هم نقاشی گذاشته‌اند. بعد از آن نقاشی از پل جنگینز و خوان میرو. در اتاق دوم که اتاق میانی و بزرگتر از دو اتاق کناری بود، با سقف نقاشی شده‌ی چوبی مواجه شدم که بسیار زیبا بود. بعد روی دیوار نقاشی بسیار بزرگ حسین زنده‌رودی را دیدم که مرا محو تماشای خود کرده بود. بعد کارهایی از تناولی، مسعود عربشاهی، دو کار از مش اسماعیل (اسماعیل توکلی)، پرویز کلانتری، منوچهر یکتایی، سهراب سپهری، آیدین آغداشلو، ناصر اویسی ... تعدادی مجسمه‌ی بسیار با کیفیت از امریکای جنوبی که خاطرات گذشته را برایم زنده می‌کرد خلاصه داشتم کیف می‌کردم. رسیدم به الکساندر کالدر. هوش از سرم رفت. کالدر اینجا چه کار می‌کند؟ بعد ویکتور وازارلی... سالوادر دالی؟ سرم گیج رفت. جزییات نقاشی دالی داشت دیوانه‌ام می‌کرد. بعد بازهم پیکاسو، شاگال، جیاکومتی! رنوار! گائودی! و نقاشی اندی وارهول از میک جگر که توسط هر دوی آنها امضا شده بود!!! 
واقعا نفسم بالا نمی‌آمد. سرم گیج می‌خورد. فکر نمی‌کردم سورپرایز روزی بتواند به حال سکته بیاندازدم! رفتم بیرون و افتادم روی نیمکت. حال خودم را نمی‌فهمیدم. این نقاشی‌ها، هر جای دیگری از دنیا در گرانترین گالری‌ها نمی‌توانست مرا تا این حد غافلگیر کند. آنقدر حالم دگرگون بود که برای فرزانه پیغام صوتی گذاشتم، فقط برای اینکه باید با کسی حرف می‌زدم و می‌گفتم که کجا بودم و چه دیدم. باید این حس را جایی ثبت و ضبط می‌کردم که بعدها به آن مراجعه کنم، به صدای خودم گوش بدهم و بازهم از شعف لبریز شوم. الان هم به صدای خودم گوش می‌دهم که فرزانه‌ی بی‌نوا را حسابی ترسانده بود، چون پیغامم را با این جمله شروع کرده بودم که قلبم دارد می‌ایستد! چقدر خوشحالم که دنیا اینقدر زیبا غافلگیرم می‌کند. مهم نیست کجا باشم، اینجا یا جای دیگر. دنیا سورپرایزهایش را به سویم روانه می‌کند و من قلبم را برای آنها باز گذاشته‌ام.  
ویکیپدیا نبودن لااقل برای من خوب جواب می‌دهد. با همین فرمان می‌روم جلو! 

فرانسه

خب، بر خلاف معمول من فرانسه را از پاریس و شهرهای معروفش شروع نکردم. در واقع به مکانهای زیبای کمتر توریستی رفتم و از آنها لذت بردم، آنهم به لطف دوست عزیزم که برای یادگیری زبان فرانسه در آن شهرها سکونت داشت.
شهر اول آنژه نام دارد. برای رفتن به آنژه باید از اشتوتگارت به پاریس می‌رفتم و در پاریس از ترمینال گالینی خودم را به ترمینال برسی می‌رساندم. چون خیلی دیر اقدام به خرید بلیط کرده بودم قیمت بلیط قطار بسیار بالا رفته بود، پس از طریق کارت بانکی دوستم بلیط اتوبوس خریدم، از اشتوتگارت تا پاریس بیست و چهار یورو با یورولاین و از پاریس تا آنژه پانزده یورو با وی‌بوس. وی‌بوس سرویس اتوبوسرانی فرانسوی و بسیار منظم و تمیز و راحت بود، مثل سرویس فلیکس‌بوس آلمان. اما یورولاین تجربه‌ی راحتی نبود. حتی من که قدکوتاه هستم در فاصله‌ی بین صندلی‌ها جا نمی‌شدم، چه رسد به جوان لهستانی کنار دست من که جثه‌ی بزرگی داشت و تمام طول راه معذب بود. از طرفی اتوبوس برق یا اینترنت هم نداشت، پس تلفن را خاموش کردم و بعد از کمی مطالعه خوابیدم. 
عبور از مرز آلمان و فرانسه نامحسوس بود، اتوبوس توقفی نداشت، اما شهر مرزی جالب بود. تابلوهای نئون دویچه‌بانک و فروشگاههای آلمانی یکمرتبه جایشان را به تابلوهای صورتی و آبی رنگ فرانسوی دادند و فضا انگار یکمرتبه مهربانتر شد! 
در ایستگاه گالینی پاریس پله برقی کوتاهی بود که خراب بود و تکان تکان می‌خورد، ایستگاه هم چندان تمیز نبود و جمعیت هم از هر قوم و نژادی بودند و به زبانهای مختلفی صحبت می‌کردند. صف خریدن بلیط مترو بسیار طولانی بود و تقریبا چهل دقیقه طول کشید تا بتوانم بلیط بخرم! بلیط یک طرفه مترو در پاریس یک یورور و نود سنت (سانتیم) است که در مقایسه با آلمان ارزانتر است. مسیر را از روی گوگل مپ درآورده بودم که جدول زمانی‌اش هم کاملا درست بود و تا آخر سفر به آن اعتماد کردم. 
آنژه، شهری که در قرن چهاردهم میلادی مرکز تجمع روشنفکران بود و امروزه به گفته‌ی مجله‌ی اکسپرس، بالاترین کیفیت زندگی در کل فرانسه را دارد، شهر نسبتا کوچک و آرامی در شمال‌غرب فرانسه است. مرکز تاریخی این شهر دانشگاهی فضای بسیار دلنشینی برای گشت و گذار و کافه نشینی‌ست و اینجاست که من می‌نشستم و فرانسوی‌های اجتماعی را تماشا می‌کردم. مردم این شهر بسیار به نشستن و گفتگو علاقه دارند. زبان فرانسه نمی‌دانم وگرنه خیلی علاقمند بودم ببینم راجع به چه موضوعاتی صحبت می‌کنند. تعداد بسیار کمی از آدمها سرشان توی تلفنشان بود، و اگر با کس دیگری نشسته بودند به طور قطع با تلفنشان کاری نداشتند و در عوض وقت خودشان را صرف گفتگو می‌کردند. همین باعث شد که فضای پر از گفتگو و سر و صدای مرکز شهر را دوست داشته باشم. 
شاتو یا قلعه‌ی تاریخی شهر با آن هیبت درشتش جذب کننده بود و هر بیننده‌ی جدیدی را ترغیب می‌کرد تا به دیدنش برود. خندق دور قلعه با گلکاری و چمنکاری منظم، از آن سورپرایزهای تمام عیار بود. کمی دورتر، یکی از قدیمی‌ترین ساختمانهای شهر خانه‌ی آدم نامیده می‌شود :)

شهر بعدی، تور (یا به قول خودشان توغ به معنی برجها) شهر قلعه‌ها و برجهای متعدد است و مرکز تاریخی بسیار بزرگتر و جذابی دارد. میدان اصلی شهر که ساختمان شهرداری در آن قرار گرفته، به یک بلوار بسیار بزرگ و زیبا می‌رسد که درختهای چنار بسیار سرحال و بزرگی روی آن سایه انداخته‌اند. فکر می‌کنم بهترین تصویری که از این سفر فرانسه داشته‌ام درختهای چنار بلند و سالخورده‌اش بود، که با دیدن آنها به وجد می‌آمدم و دلم برای چنارهای تهران که در آلودگی شهر پرجمعیت زمین‌گیر شده‌اند می‌سوخت. 
رودخانه‌ی لُوا که از میان شهر تور می‌گذرد آنرا به دو قسمت تقسیم کرده و در میان خود جزیره‌های کوچکی با تنوع گیاهی و جانوری شگفت انگیز دارد! در تور نباید عجله داشت، اینجا باید لم داد و در جو آرامش بخش آن استراحت کرد. 

و نهایتا پاریس. 
پاریس را نباید دید. آنهم با این هجوم جمعیت توریستهای دوربین و موبایل به دست. پاریس را باید زندگی کرد. شاید با سه ماه زندگی در این شهر بتوان حس و حال آنرا درک کرد. شهری که بسیار متنوع است، از بناهای تاریخی یا مدرن گرفته تا فرهنگهای بسیار متنوعی که در محله‌های مختلف آن جاری‌ست. مشکلی که دارد این است که شهر گرانی‌ست. از اجاره‌ی خانه (اگر پیدا شود) تا هزینه‌ی زندگی، در مقایسه با مثلا برلین بسیار شهر گرانی‌ست. از طرفی کم‌کم درک می‌کنم چرا بعضی گردشگرها از بداخلاقی فرانسوی‌ها شکایت داشته‌اند. خودتان را بگذارید جای مردمی که توریست از سر و کول شهرشان بالا می‌رود و قیمت همه چیز بخاطر حضور اینهمه توریست بالاست. من اگر جایشان بودم می‌گذاشتم می‌رفتم یک جای دیگر. 

خب، به کجاها رفتم؟ به ایفل نرفتم، حتی نزدیکش هم نرفتم. به لوور هم نرفتم (چون فرصت بسیار کمی داشتم و می‌دانم که برای دیدن لوور به پاریس برخواهم گشت). به اکثر جاهای تاریخی که دیگر مسافرها رفته‌اند و از آن نوشته‌اند هم سر نزدم یا از آنها گذشتم. اما خیابان‌گردی کردم. تا دلتان بخواهد خیابان‌گردی کردم و با مترو به اینطرف و آنطرف رفتم. انگار می‌خواستم این ترسی که از پاریس داشتم بریزد. این ترس عجیبی که از این شهر برایم یک غول ساخته بود. شهری که زبان مردمش را نمی‌دانستم، شهری که برای بسیاری شناخته شده بود و من درباره‌اش هیچ نمی‌دانستم، شهری که شاید معروفترین در دنیا باشد. حس می‌کردم آمادگی کشتی گرفتن با این شهر را ندارم، حتی نمی‌خواستم با آن مُچ بیاندازم. ترجیح دادم با حال و هوایش آشنا شوم، و چقدر از این تصمیم خوشحالم. تنها جایی که به آن سر زدم و کاملا ارزشش را داشت شکسپیر و شرکا بود. می‌دانم که به پاریس بازخواهم گشت. خیلی زود.


تصاویر بعدا اینجا نصب خواهد شد. 

جنوب غرب آلمان

در سفر اخیرم به آلمان بار دیگر به جنوب غرب این کشور رفتم تا در کنار دیدار دوستان، از زیبایی بصری منطقه و خوش‌اخلاقی مردم لذت ببرم. واقعا طبیعت در خلق و خوی مردم تاثیر دارد و می‌شود تفاوت فاحشی بین شهرنشین‌ها و کسانی که دور از شهر زندگی می‌کنند و یا زندگی‌شان با طبیعت گره خورده احساس کرد. در این سفر فرصت شد تا دو روز متوالی به جنگلهای شگفت‌انگیز شوارتسوالد برویم و هر لحظه از این دو روز را احساس خوشبختی کامل کنم. وقتی روی نیمکت و روبروی منظره‌ی کارت پستالی روبرویمان می‌نشستم، آرامش و زیبایی منطقه به جانم می‌نشست.
روز دوم به شهری به اسم تریبرگ رفتیم، شهری که بخاطر ساعتهای کوکودار مشهور است. در بالای شهر آبشاری قرار دارد که می‌گویند بلندترین آبشار آلمان است، اما امیدوارم وقتی پنج یورو ورودی پارک را دادید و به آبشار رسیدید مثل ما توی ذوقتان نخورد، چون این بلندترین آبشار در واقع از هفت آبشار تشکیل شده که در ایران خودمان هم شبیه به آن (اگر نه بهتر) را داریم. زیبایی این فضا و پارک در مسیرهای پیاده روی آن است و سنجابهای قرمز و پرنده‌هایی که جلو می‌آیند و از آدمها بادام زمینی می‌گیرند. 
موزه‌ها و فروشگاههای شهر بازدیدکننده را با فرهنگ مردم و نحوه‌ی ساخت ساعتها آشنا می‌کند. در آلمان آدم متحیر می‌ماند که چطور این آدمهای در ظاهر خشک و بی‌احساس، چطور یکمرتبه تمام دل و جانشان را پای ساختن یک شیء چوبی ظریف می‌گذارند و به زیبایی آنرا می‌آرایند. بهترین نمونه‌ی این کارهای ظریف را در بازارهای کریسمس ببینید، بخصوص آنها که بازارهای کریسمس سنتی‌تری دارند (مثلا در درسدن، آگزبرگ، ارفُرت، نورنبرگ و احتمالا هایلدلبرگ). 
یکی از جالبترین قسمتها برای من البته آشنایی با مکانیسم کوکو بود که کاملا مکانیکی انجام می‌شد. برای این کار دو قوطی چوبی بلند کوچک ساخته می‌شود که بسته به صدایی که می‌خواهند در بیاید، روی آن برش خورده، بعد یک جور بادزن ساده (مثل بادزن‌های آهنگرها در قدیم) روی آن نصب شده و با چرخیدن اهرم، بادزن‌ها هوا را به داخل قوطی‌ها هل داده باعث بلند شدن صدای سوت می‌شوند. دو سوت متوالی صدای کوکو را تولید می‌کنند و اهرمها همزمان با ایجاد صدا، پرنده را هم به بیرون از لانه‌اش آورده و به درون لانه برمی‌گردانند. این مسئله که ساعتها هنوز مکانیکی کار می‌کنند و با انرژی برق و باتری کار نمی‌کنند بسیار باعث خوشحالی‌ام شد. 
اما از خوراکی‌های منطقه هم بگویم که بهترین نان و شیرینی‌های کل آلمان را داشتند، اما ساعت حدود پنج بود که همه‌ی مغازه‌ها در تمام شهرهای کوچک تعطیل کردند و ما برای خوردن غذا مدتی توی جاده راندیم تا یک هتل رستوران قدیمی پیدا کنیم و غذای بی‌کیفیتش را با خنده و شوخی تحمل کنیم، چون این تنها محل دایر در کل منطقه بود و مملو از جمعیت محلی‌هایی که جای دیگری برای رفتن نداشتند.
تصاویر بعدا اینجا نصب خواهد شد. 

۱۳۹۶ مهر ۶, پنجشنبه

پله به پله...

در پاريس دلم نمي خواست به بناهاي تاريخي و مكانهاي ديدني اش سر بزنم، علاقه اي به ديدن گورستانش نداشتم. دلم تاريخ نمي خواست، دلم حتي فرهنگ نمي خواست. دلم يك معجزه مي خواست. شايد تعبير خوابي كه چهارده پانزده سال پيش ديده بودم. اتفاق افتاد. دلم لرزيد. تمام سفر فرانسه به آن لحظه اش مي ارزيد. نشستم. اشك ريختم. برخاستم. باز هم زندگي ام چرخشي جديد آغاز كرد. چه خوب كه به اين سفر آمدم.
پاريس را زندگي بايد كرد.

۱۳۹۶ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

این کمپ مهریز

کسانی که اینستاگرامم را دنبال می‌کنند می‌دانند که برای دوازده روز به مهریز یزد رفته بودم تا در یک گروه بیست نفره داوطلبان میراث جهانی میهن خویش را کنیم آباد :) 
راستش انتظار نداشتم حجم کار اینقدر زیاد و خود کار اینقدر مشکل باشد. حوزه‌ی فعالیت ما دو اثر ثبت جهانی شده در فهرست میراث جهانی یونسکو بود، یعنی باغ پهلوان‌پور در پرونده‌ی باغهای ایرانی و قنات حسن‌آباد مشیر در پرونده‌ی قناتها. از جمع‌آوری زباله و کاهگل لگد کردن بگیرید تا ساختن دیوار و انجام فرایند دفع آفات به صورت بیولوژیک در یک بخش باغ به صورت پایلوت. برگزار کننده‌اش گروه میراث فرهنگی سروسان بود که خرد خرد در گوشه و کنار آبادانی‌هایی انجام داده‌اند و بخش کشاورزی آن به عهده‌ی برزیگردی، ان جی اوی جدیدالتاسیس که کارش گردشگری کشاورزی است. راستش لذت بردم از اینکه چند تا جوان دور هم جمع شده‌‌اند و یک جای کار را گرفته‌اند، و امیدوارم که تعداد این گروهها بیشتر و بیشتر شود و هر کدام یک گوشه را بگیرند تا کم‌کم مملکت را از این چاله‌ای که در آن افتاده بلند کنیم. 
باید بگویم که همراهی و کمکهای دفتر پایگاه میراث جهانی در باغ مهریز بسیار دلگرم کننده بود، آقای مهندس صمدیانی، مدیر پایگاه، نشان داد که وقتی مدیر محلی باشد، برای آنچه زیر دست دارد دلسوزی می‌کند. نه تنها هر چه گروه داوطلب نیاز داشت به سرعت فراهم می‌کرد، بلکه از پیشنهادات و نظرهای ما استقبال می‌نمود و رویکردش به کلی با رویکرد اکثر مدیران ایرانی (چهارتا بچه اومدین به من چیز یاد بدین) متفاوت بود. 
حضور امیر سهرابی و ریختن برنامه برای بچه‌های مهریز هم داستان بسیار جذابی بود. اگر امیر را نمی‌شناسید حتما به موزه‌ی عروسک کاشان سر بزنید (همین روزها دوباره بازگشایی می‌شود) و علاوه بر تماشای عروسکها، وقت بگذارید و حوصله کنید تا آن روی خلاق این آدم را ببینید! در لحظه شعر و آهنگ می‌ساخت یا ایده‌ی جذاب جدیدی می‌داد که ایده‌ی قبلی‌اش را از میدان به در می‌کرد! بچه‌های کتابخانه‌ی سمسار یزدی مهریز آن روز اتفاق کاملا جدیدی را تجربه کردند. با همدیگر آواز خواندند، عروسک درست کردند، و قایقهایی که با چوب و برگ درست کرده بودند به آب انداختند.  
اما از همه مهمتر، بچه‌های داوطلب، از تهران و شیراز و گرگان، و چهار اروپایی بودند که بودن و کار با آنها در این دوازده روز لذت خالص بود. از آن اتفاقاتی که آدم یک عده دوست ناب پیدا می‌کند و می‌داند که می‌تواند و باید به نسل جوان این مملکت اعتماد کند. 
عکس از نادر رضائیان

۱۳۹۶ شهریور ۲, پنجشنبه

خانه‌ی نور و آرامش

پانزده روز است که آمده‌ام خانه‌ی جدید. خانه‌ای که از همه طرف نور دارد، یک دکور چوبی قدیمی چهل ساله دارد، بالای پنجره‌هایش شیشه‌های رنگی دارد. دقیقا بازمانده‌ی آخرین نسل خانه‌های زیبا و کمی تا قسمتی سنتی‌ست. خانه، خیلی حالش خوب است. صاحب خانه، مادربزرگ نازنینی‌ست که خودش برایم شاخه‌های برگ بیدی در یک گلدان سفالی لاجوردی کاشته و به نوه‌اش گفته می‌دانم فرشته از این خوشش خواهد آمد. راستش هر بار به گلدان نگاه می‌کنم می‌خواهم از خوشبختی گریه کنم. قربان صدقه‌ی گلدان و دستهای مادربزرگ می‌روم. از همان موقع که خانه را دیده و تصمیم به اجاره کردنش گرفته بودم، فرزانه هم برایم شاخه‌های پیتوس و خرگوشی و حسن یوسف قلمه زده بود. صبح که بلند می‌شوم یکی از بهترین حالها این است که آب پاش بردارم بیایم به گلدانها سر بزنم و از نور آفتاب که از پنجره‌های بزرگ و آن شیشه‌های رنگی می‌تابد لذت ببرم.
اما دکور و نور و گیاهان تنها بخشی از خوشبختی این خانه هستند. بهترین اتفاق این خانه، بزرگ بودنش است، که می‌تواند میزبان دوستان زیادی باشد، و همه در آن احساس راحتی و آرامش و شادی کنند، حال خوب خانه به آنها هم منتقل می‌شود. از همان موقع که کارتنها روی هم تلنبار بودند، دوستان آمدند، اسبابها را باز کردیم، گفتیم، خندیدیم، نان و خربزه خوردیم. از آنموقع هم دوستان اینجا را تنها نگذاشته‌اند. ناهارشان را برداشته‌اند آمده‌اند اینجا، یا گفته‌ام شام بیایید و آمدند، شیرینی دانمارکی داغ از تنور درآمده آوردند، برایم سبزی خوردن پاک کردند، به زحمت پشت میز ناهار خوری کوچکم جا شدیم و شام خوردیم، بعد روی فرش ولو شدیم، چای و شیرینی خوردیم و ایده پردازی کردیم که یک پروژکتور دست و پا کنیم و شبهای فیلم تماشا کردن راه بیندازیم. دیشب اولین مهمانی خانه برگزار شد. جشن گرم و شادی بود که به لطف دوستان تبدیل به مهمانی تولد شد! خانه امتحانش را پس داد. خانه‌ی آرامش و شادی و خوشبختی... و من امروز می‌دانم که دیگر نمی‌توانم به فضای خانه‌های تاریک چهل متری برگردم. 

۱۳۹۶ مرداد ۵, پنجشنبه

خُلق آدمی ترکیب هزاران هزار عامل متفاوت است اما اگر ژنتیک کمی مهربانتر بود....

جد بزرگمان اسمش خلیل‌الله بود. کسی از او چیزی یادش نمی‌آید، یا برای من نگفته. پسرش حبیب الله، پدربزرگ پدرم بود. می‌گویند سفید رو و زیبا بود، و بسیار به خودش می‌رسید. این همان پدربزرگی‌ست که به ما کنایه می‌زنند، می‌گویند از تبار حبیب هستیم. تبار حبیب اصطلاحی‌ست در خانواده‌ی پدری، برای هر کدام از ما ثابتیان‌ها، که خوشی خودمان را به خوشی دیگران ترجیح می‌دهیم. بهترین غذاها، نرم‌ترین بالشها، و ساکت‌ترین و خنک‌ترین اتاقها باید مال ما باشد. راستش از وقتی این اصطلاح تبار حبیب باب شد، متوجه شدم که چقدر ما، یعنی همه‌ی خانواده‌ی پدری ما به این رفاه علاقمندیم. پدربزرگم فضل‌الله، پدرم را که پنج شش سال بیشتر نداشت به سر چشمه می‌فرستاد تا شیشه‌ی قلیان را از آب خنک تازه پر کند.امروز پدرم استاد این رفاه‌طلبی‌ست. با کوچکترین سختی‌ای زبان به شکایت می‌گشاید و هیچوقت نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم وقتی به مازندرانی می‌گوید «صَدْمه بَخِردمه». طفلک بابا هیچوقت نتوانست در خانواده‌ی ما آن ابهتی را داشته باشد که فضل‌الله و حبیب‌الله نزد فرزندان خود داشتند. می‌گویند زن حبیب، نمی‌دانم کدامشان، آمنه یا فاطمه، یک چوب دراز داشت که بعد‌ازظهرها وقتی حبیب در چرت بعد‌ از ناهار بود، بچه‌های پر سر و صدا را از جلوی خانه بتاراند!! در عوض بابا همیشه می‌گوید ما همان نسلی بودیم که در کودکی در خدمت پدر بودیم و در بزرگسالی در خدمت فرزند. گاهی فکر می‌کنم چطور ژن این رفاه‌طلبی در من با ژن لجبازی که از خانواده‌ی مادرم به ارث برده‌ام، کماکان ضربه فنی‌ام می‌کند! 

۱۳۹۶ تیر ۱۸, یکشنبه

یزد عزیزمان ثبت جهانی شد

یزد در حالی ثبت جهانی شد که در این کُشتی جهانی، عرق ریزان در حال ضربه فنی شدن بودیم. معیار چهارم پرونده را حذف کردند، معیار سوم هم با چالش به پرونده برگشت. شخصا امید زیادی به ثبتش نداشتم، ترجیح می‌دادم پرونده‌ی پر و پیمانمان واقعا بر اساس واقعیات می‌بود. البته در اینکه یزد عزیزمان در دنیا تک است هیچ شکی نیست، اما معیارهای ثبت یک اثر جهانی تنها به منحصر به فرد بودن اثر توجه ندارد، بیش از آن به مدیریت و حفاظت اثر تاکید دارد که الحمدلله ما در ایران خوب اینها را دور می‌زنیم. چهارده سال از ثبت جهانی بم گذشته و هنوز که هنوز است این شهر یک شهر زلزله زده است، خیابانهای فرعی آسفالت درست و حسابی ندارند، وضعیت آب و فاضلاب اسفبار است ولی هربار نمایندگان سازمانای جهانی برای بازرسی سایت می‌آیند، از دو سه خیابان آسفالت شده‌ی مرتب‌تر به ارگ برده می‌شوند. همین وضعیت در بسیاری از سایتهای ثبت جهانی شده‌مان حاکم است، یزد هم وارد این داستان شده. اما هر چه باشد، شهر عزیز است. مبارکمان باشد. 

۱۳۹۶ تیر ۲, جمعه

کلات نادری

کلات نادری آن گوشه‌ی ته دنیاست که آدم باید مدتی در آن بماند و کم‌کم در آن ته نشین شود. متاسفانه من فرصت این ماندن را نداشتم. برای صبح زود از مشهد بلیط گرفته بودم و تنها یک بعد از ظهر مهمان کلات بودم.

جاده‌ی لطف آباد به کلات انگار از سرزمین دیگری می‌گذشت. تپه ماهورهای زیبایی که هیچ نداشت، نه گیاه خاصی، نه خانه‌ای، نه هیچ علامتی از جنبنده‌ای. یک جایی وقتی تپه‌های خیلی منحنی در هم آمیخته بودند و در جاده‌ی سینوسی بالا و پایین می‌شدیم ان بالا روی یکی از تپه‌ها یک پاسگاه مرزی وجود داشت، یکی از تنهاترین سربازان کشور در این پاسگاه دورافتاده به نگهبانی ایستاده بود.


تپه ماهورهای بی‌انتها

گاهی تنها کابلهای برق همراهیمان می‌کردند و دیگر هیچ

کم‌کم سر و کله‌ی سبزی و خرمی پیدا می‌شد با حضور تک درختها
 در آنسوی مرز تپه‌های لُخت بی‌انتها ادامه داشت و سرزمین سپس تبدیل به دشتی خالی می‌شد. هر چه به کلات نزدیکتر می‌شدیم اقلیم عوض می‌شد، تپه‌های گرد لخت جایشان را به مزارغ دادند و همه جا سبز شد.
و مزارع آغاز می‌شدند

تنوع منظره در این جاده چشم را نوازش می‌داد

کوههای مخمل سبز...

شالیزارها در نزدیکی کلات بازهم پیدا شدند

فصل آماده کردن شالیزار و نشاء شالی بود

مخزن نشاهای برنج
برنج کلات را امتحان کردیم. عطر بی‌نظیری داشت.


 در نهایت به رشته کوهی عظیم رسیدیم که در حقیقت، قلعه‌ی نادر بود.

صخره‌هایی که دژ نادر را تشکیل می‌دادند


اولین بار بود که نام قلعه، تداعی یک ساختمان مشخص را نمی‌کرد و منظور رشته کوههای نفوذ ناپذیری بود که شهری را احاطه کرده بود. برای رسیدن به کلات باید از تونلی از زیر همین رشته کوه می‌گذشتیم که خودش مثل یک اثر تاریخی‌ست.


تونل سحرانگیز کلات

دژ کلات
داستان کلات را باید پیش از حضور نادر جست. در شاهنامه‌ی فردوسی، داستان کشته شدن فرود، پسر سیاوش، در کلات اتفاق می‌افتد. البته بر سر اینکه کدام کلات منظور نظر فردوسی بوده بحث است، اما هر چه باشد، پناه گرفتن در عظمت کوههای کلات و متصور شدن نبرد فرود با لشکر ایرانیان که به کین‌خواهی سیاوش به سرزمین تورانیان می‌آمدند کار آسانی‌ست و می‌شود حماسه را در شکافهای این کوه خواند.
در شاهنامه، کیخسرو، فرزند سیاوش، برادر ناتنی خود فرود را که نوه‌ی پیران ویسه و مرزدار توران زمین بود، اینطور توصیف می‌کند:
روان سیاوش چو خورشید باد         بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی        که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود             جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست       جهانجوی با فر و با لشکرست
 نداند کسی را ز ایران بنام            ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ              یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار       بگوهر بزرگ و بتن نامدار
اگرچه کیخسرو به لشکر ایران سفارش کرده که از مسیر بیابان بگذرند و به کلات و محل زندگی فرود و مادرش جریره نروند، طوس، فرمانده لشکر ایرانیان از این دستور کیخسرو سرپیچی می‌کند و راهی کلات می‌شود. فرود که با لشکر ایران آشنایی ندارد به دفاع از دژ کلات خود دست به کمان و شمشیر می‌شود و هر سرداری را که به سمت دژ می‌آید هدف قرار می‌دهد.
چو خورشید تابنده شد ناپدید           شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردی هزار                 ز سوی کلات اندر آمد سوار
 در دژ ببستند زین روی تنگ            خروش جرس خاست و آوای زنگ
فرود در حالی که لشکریانش به دست ایرانیان کشته می‌شوند، با رشادت می‌جنگد و عاقبت زخمی شده به دژ پناه می‌برد و در آنجا جان می‌دهد. زنان و دختران خود را از باروهای برج به پایین می‌اندازند و جریره، پیش از خودکشی در کنار فرزندش، غنایمی که ممکن بود به دست ایرانیان بیفتد را از بین می‌برد.

کلات در زمان اشکانیان، ساسانیان و پس از اسلام در دوره‌ی سیمجوریان در دولت سامانی نیز جنگها و درگیریهایی به خود دید که درباره‌ی آنها بحث است. علت این عدم توافق البته می‌تواند از بین رفتن شواهد و کتابها در زمان حمله‌ی مغول باشد. گفته شده که سلطان محمد خوارزمشاه، که بخارا و سمرقند را در مقابل لشکر مغول از دست داده بود، یکی مهمترین سنگرهای دفاعی ایران در مقابل مغولها را در کلات واگذار می‌کند و به سمت ری می‌گریزد. دژ کلات پس از این، محل استقرار فرماندهان مغول می‌شود که ظاهرا مهمترین آنها ارغونشاه یا ارغوانشاه نواده‌ی هلاکوست.

در بالای تنگه‌ی منتهی به کلات به اسم دربند، در یک مکان سوق‌الجیشی برج و بارویی وجود دارد که به برج ارغونشاه یا دربند ارغوانشاه معروف است. قدمت آن به اواخر دوره‌ی ایلخانان برمی‌گردد. اما وقتی به پای برج رسیدم، منظره‌ی شگفت‌آور دیگری در انتظارم بود. سه گله‌ی بزرگ از بز و گوسفند از تنگه به سمت شهر می‌آمدند و یک گروه به سمت دیواره‌ی صخره‌ای کنار برج رفتند، و نه تنها بزها، بلکه گوسفندها هم از این سطح لغزنده‌ی صخره‌ای بالا رفتند! من متحیر از این صحنه عکاسی می‌کردم و وقتی گله کاملا به بالا رسید هنوز ناباورانه نگاهشان می‌کردم. شاید هزاران سال باشد که گله‌ها از این سراشیبی غیر ممکن بالا می‌روند، شاید کار هر روز چوپانشان باشد که از این مسیر هدایتشان کند، هر چه باشد، این یکی از خارق‌العاده‌ترین کارهای نشدی بود که شده بود، جلوی چشمهای من! به خودم گفتم باید عکس بزرگی از این رویداد چاپ کنم و توی اتاقم بزنم، که هر روز به آن نکاه کنم و بگویم کار نشد ندارد! من حق ناامید شدن ندارم!!
شگفت آور بود حرکت گله به روی آن سطح شیب‌دار لغزنده


بالا رفتند، همه شان! و من شگفت زده نگاهشان می‌کردم.
 در مسیر تنگه خیلی کم جلو رفتیم، گله‌ی بسیار بزرگ دیگری از داخل تنگه به سمت ما می‌آمد و سگهای زیبایش تمام حرکات ما را می‌پاییدند. در پایین صخره‌ای که برج روی آن قرار گرفته کتیبه‌ای منسوب به نادرشاه افشار هست، به زبانهای فارسی و ترکی.

کتیبه‌ی نادرشاه
تعجبم از این است که کلات شگفت انگیز چرا کتاب مناسبی برای معرفی ندارد. کتابی که در موزه‌ی مردم‌شناسی خریدم از نظر مستندات ناقص است، و در متن که می‌خوانم، متوجه نمی‌شوم که منظور نویسنده چیست. در فهرست کتابخانه‌ی ملی جستجو کردم اما به جایی نرسیدم. در اینترنت نیز مطلب قابل استناد پیدا نکردم. برخی منابع می‌گویند تیمور گورکانی چهارده بار به کلات حمله کرد اما نتوانست سد آنرا بشکند، اما جستجویم درباره‌ی نام ابوعلی سیمجور، امیر نوح‌بن منصور سامانی، ارغوانشاه، جانی قربانی‌ها و دیگران به مستندات خاصی درباره‌ی کلات ختم نشد. پیدا کردن واقعیت درباره‌ی کلات نیاز به مطالعه‌ی عمیق و جستجوی طولانی در کتابهای تاریخی معتبر دارد.

برویم سراغ نادرشاه افشار، که کلات نادری نامش را از او گرفته و داستان به قدرت رسیدنش بی‌شباهت به افسانه نیست. می‌توان از دو زاویه‌ی کاملا مثبت و کاملا منفی نادر را قضاوت کرد. در بخش مثبت، جنگجویی مقتدر و شجاع داریم که در تمام مرزهای ایران جنگید، عثمانی‌ها و روسها را از خاک کشور بیرون راند، ملک محمود افغان را که اصفهان را تصرف کرده بود شکست داد و به فتح هند و ترکستان رفت. اما از بُعد منفی، این جنگجوی خشن به همقطاران خودش نیز رحم نکرد، پسر خودش را کور کرد، دهلی را به آتش کشید و گنجینه‌ی هند را به عنوان غنایم جنگی به ایران آورد. معروف است که قصر خورشید را در کلات برای نگهداری گنجینه‌ی خود ساخت. کاخی که توسط اسیرهای هندی ساخته شد اما به علت کشته شدن نادر نیمه تمام ماند.
قصر خورشید

تزیینات قصر خورشید بیشتر به شرق شباهت دارد تا نقوش اسلامی

اکثر تزیینات نما گل و میوه هستند
 فضای داخل کاخ بسیار تاریک و بی نور بود، طوری که نمی‌توانستم عکسی از آن تهیه کنم. تالار در واقع یک هشتی بسیار بزرگ با تزیینات اسلیمی اما با رنگهای گرم شرقی بود. در چهار طرف تالار دربی به فضای باز گشوده می‌شد.
گفته شده معماری این بنا هندی- مغولی‌ست. 

تزیینات گل زنبق 

 در قدیم مسیر ورود به سردابه از بیرون بود که پله‌های بسیار بلند دارد و در حال حاضر با مانعی بسته شده. این سوراخ در حال حاضر ورودی سردابه از داخل زیر زمین و موزه‌ی مردم‌شناسی کلات است.
ورودی سردابه

سردابه که گمان می‌رفت برای مقبره ساخته شده باشد، امروزه به عنوان سالن اجتماعات موزه مصرف دارد و
 تابلوهای عکس درباره‌ی مرمت بنا در آن وجود دارد

بهترین قسمت موزه‌ی مردم‌شناسی کلات نشان دادن تنوع لباس زنان بود

تنوع بافته‌ها، از لباس و پاپوش و زیر انداز 

خداحافظی با قصر کلات
اگر در امتداد همین جاده می‌رفتیم، باید به بند نادر می‌رسیدیم، اما با به تاریکی رفتن هوا و فروریختن ابرها بر روی کوه ترجیح دادیم شهر را قبل از تاریکی ترک کنیم و راهی مشهد شویم.
ابرها خیلی سریع دیواره‌های دژ کلات را پوشاندند. تصور شکست دشمن در پس این دیواره‌ی نفوذ ناپذیر با تغییرات جوّی ناگهانی مشکل نیست

بازهم عبور از تونل عجیب کلات برای رسیدن به جاده‌ی مشهد

عاشقانه‌ترین شعر بر روی کابلها

نازنین مادر کلاتی که برای آدرس دادن به ما مغازه‌اش را ترک کرد و مسافتی را پیاده آمد. فدای تک‌تک خطهای روی صورتت بشوم ای زببا مادر 

 شاطر و بقیه‌ی همکاران وقتی دیدند از توی ماشین دارم عکاسی می‌کنم صدایم کردند و گفتند بیا توی مغازه از ما عکس بگیر. گاهی می‌بینم عکس که برای من عادی وحتی دست و پا گیر می‌شود، هنوز چقدر در زندگی مردم پررنگ است. آن عکس بالا سمت راست تنور تنها تزیین این نانوایی ساده و شاید معمولی‌ست. 

نصیحت آخر: در سفر خراسان تا می‌توانید نان بخرید، که یکی از بهترین نانهای ایران از با کیفیت‌ترین گندمها را دارند. 


نمی‌دانم چرا نوشتن از کلات اینقدر وقت‌گیر بود. شاید بخاطر تحقیق‌های بی‌فایده‌ای که درباره‌اش می‌کردم و آنقدر به تناقض‌های تاریخی خوردم که عطای مستندات تاریخی را به لقایشان بخشیدم. اما نفس راحتی کشیدم که پرونده‌ای این سفر به شمال خراسان رضوی بسته شد. خراسان پرونده‌اش بسته نمی‌شود. خراسان آنقدر داستانهای نهفته دارد که نمی‌شود با یکی دوبار سفر به آن درباره‌اش حرف زد.

۱۳۹۶ خرداد ۲۲, دوشنبه

چه لطفی داشت این لطف‌آباد...

لطف‌آباد، شهر کوچک دیگری در نقطه‌ی صفر مرز ایران و ترکمنستان است، کمی بزرگتر و با جمعیت بیشتر از باجگیران. در مسیر درگز به لطف آباد از کنار شالیزارهای کنار جاده رد شدیم و باور نمی‌کردم که در شمال خراسان شالیزار وجود داشته باشد. یکجا کنار جاده توقف کردیم و سر و صدای قورباغه‌ها گوش فلک را کر می‌کرد!
وقتی از خیابان اصلی شهر عبور می‌کردیم سر و صدای ستادهای انتخاباتی بلند بود و میدان شهر به کارزار رقبای انتخاباتی تبدیل شده بود. پیدا کردن حمام عمومی اتفاق بسیار خوبی در بدو ورود به شهر بود چون با چند روز در چادر خوابیدن، فرصت حمام کردن دست نداده بود. فضای کوچک حمام عمومی منظم و تمیز بود و مسافرها باید همان جلوی در کفشها را توی جاکفشی می‌گذاشتند و با دمپایی وارد می‌شدند. از فواید سفر این است که آدم می‌تواند قدر کوچکترین امکانات روزمره‌اش را بداند و  من سالهاست که نعمت حمام را شکرگزارم. 
بعد پای صحبت آقای عبدی نشستیم و او از تنوع قومیتی منطقه برایمان گفت. از ترکهای افشاری و کردها و بلوچ‌ها و فارسها که در همین یک تکه‌ی شمال خراسان در کنار همدیگر زندگی می‌کنند. 
برای خوردن چای پرس و جو کردیم، گفتند بروید بازار. بازار، یک خیابان باریک و در واقع ادامه‌ی خیابان اصلی شهر بود، که با مغازه‌های کوچک، تنوع مشاغل و البته ستادهای شورای پر سر و صدا حال و هوای منحصر به فردی داشت! قهوه‌خانه‌های بازار تبدیل به ستاد شده بودند و از بلندگوها صدای بلند موسیقی در هم می‌آمیخت، یکی ترکی آذری پخش می‌کرد، دیگری ای ایران. دو ستاد در کنار همدیگر، برای پذیرایی از ما که مهمان شهر بودیم با هم رقابت می‌کردند! یکی صندلی می‌آورد، آن یکی چای و شیرینی و یکی می‌آمد می‌پرسید آیا چیز دیگری لازم داریم یا نه. دلم می‌خواست تنها می‌بودم و تجربه‌ی این مهمان‌نوازی و این رقابت‌های فامیلی برای شورای شهر را کامل می‌دیدم، اما همسفرم با پیش‌داوری اینکه یک زن نباید در این محیط‌ها وارد شود عیشم را از بین برده بود. 
بعد از غروب بود که یکمرتبه خیابان از آنچه بود شلوغ‌تر شد، یکی دو اتومبیل مدل بالا توقف کردند و آدمهایی که عکسشان روی پوسترهای تبلیغاتی بود پیاده شدند، بعد مردم ستادها را خالی کردند و همه به مسجد رفتند تا شاهد سخنرانی کاندیداهای شورا باشند. دلم می‌خواست تنها می‌بودم و برای تماشای این داستان، که مرا یاد فیلمهای برادران تاویانی می‌انداخت، به مسجد می‌رفتم. حواسم رفت به آقایی که روی صندلی کنار خیابان نشسته بود و بدون اینکه جوش و خروش، یا خلوتی خیابان اثری روی او بذارد در حال مرتب کردن پاکتهایی در یک سبد بود. جلو رفتم، سلام کردم و گفتم مردم برای انتخابات هیجان دارند. بدون اینکه کارش را متوقف کند گفت بله. هر بار برای انتخابات شلوغ می‌شود. پرسیدم چه کار می‌کنید؟ گفت کارت عروسی‌ها را مرتب می‌کنم. روی پاکتها تنها اسم نوشته شده بود اما او آنها را بر حسب آدرس که توی ذهن داشت مرتب می‌کرد. درست مثل مرتب کردن پاکتهای نامه در اداره‌ی مرکزی پست. سر بلند کرد و گفت من پیک شادمانی هستم، کارتهای عروسی را من می‌برم در خانه‌ها...

آتشکده بندیان درگز

یکی از دیدنیهای درگز در کنار طبیعت زیبایش، محوطه‌ی باستانی بندیان است که شامل آتشکده، برج خاموشی، کارگاه سفال باستانی و یک تپه در حال کاوش می‌شود. یکی از مهمترین ویژگی‌های این سایت، علاوه بر گچبری‌های منحصر به فرد ساسانی، نحوه‌ی نگهداری آن است که می‌تواند از الگوهای موفق در حفظ آثار باستانی در کشورمان باشد. واقعا وقتی حفاظت از میراث را به اهلش بسپارند، دلسوزانه و استادانه از آن حفاظت می‌شود.

تابلوهای راهنما به تازگی نصب شده‌اند

بخش اداری در فاصله با سایت اصلی ساخته شده که خودش بسیار دلنشین و دعوت کننده است، بخصوص با گلهای زیبایی که نگهبانان سایت با عشق از آنها نگهداری می‌کنند و حوض کوچکی که مهمان تعدادی ماهی قرمز درشت است

موزه در واقع دیوار و سقفی‌ست که آتشکده‌ی بندیان را احاطه کرده و آنرا در مقابل آفتاب و تغییرات جوی محافظت می‌کند. 
سایت بندیان در سال ۱۳۶۹ و در جریان مسطح سازی زمین برای کشاورزی کشف شد. تیم دکتر مهدی رهبر از سال ۱۳۷۲ روی آن کار کردند و نتیجه‌ی کاوش آنها کشف آتشکده‌ی متعلق به دوره‌ی ساسانی و تصویرگر پیروزی بهرام پنجم (بهرام گور) به همسایگان شمالی بود. کارشناس و نگهبان سایت که با خوش‌اخلاقی آمد و تمام سایت را به ما نشان داد، آقای حیدری، یکی از کارکنان تیم حفاری دکتر رهبر بود که در روزهای نوجوانی‌اش به سایت آمد و تقاضای کار کرد. کم‌کم با علاقه و دقتی که نشان می‌داد، اعتماد گروه باستانشناسی را به خود جلب کرد و کارهای ظریف‌تر و حساس‌تری به او سپرده می‌شد و چون دکتر رهبر به او اطمینان داشت، حتی نصب حفاظها و سایه‌بانهای سایت تاریخی را به او می‌سپرد.
نورپردازی بسیار خوب تالار ستون‌دار، آنرا از قسمتهای دیگر جدا کرده. دور تا دور این تالار با گچبری‌هایی پوشیده شده بود که نه فقط در تجلیل پادشاه، بلکه به عنوان یک سند تاریخی دارای اهمیت ویژه هستند.
این تصویر را از مقاله‌ی دکتر رهبر برداشتم. جایی که روی تصویر یک فلش جهت شمال را نشان می‌دهد در واقع درب ورودی قرار گرفته. عکسی که در بالا گرفته‌ام از همان زاویه ساختمان را نشان می‌دهد. 
 در همانجا که عکس بالا را گرفته‌ام بایستید، در میان تالار سکویی را می‌بینید که محل نشیمن پادشاه بوده. درب روبرو درب ورودی به اتاق آتشدان است، که تحت مراقبت بود و اجازه‌ی ورود به کسی داده نمی‌شد. درب سمت راستی مربوط به اتاق نگهداری اشیا و هدایاست. در سمت راست این در مهراب قرار گرفته. نقش‌های گچی از دیواره‌ی سمت چپ شروع می‌شوند و اگر توالی آنرا دنبال کنید داستان جنگ و پیروزی بهرام گور را خواهید دید.
اگرچه تنها قسمت پایین دیواره‌های گچبری شده سالم مانده‌اند، اما از روی همین‌ها هم می‌توان داستان پیروزی بهرام گور بر هپتالی‌ها را متصور شد، وقتی که مرد هپتالی با چهره‌ی آسیای شرقی روی زمین و زیر سم اسب قرار گرفته.

تصویر دیگری از قوم شکست خورده

این دستی که کوزه‌ی آب را به دست گرفته، دست آناهیتاست. تابحال اینقدر نزدیک با تصویری از آناهیتا روبرو نشده بودم

تصویر نحوه‌ی نشستن، ایستادن، تزیینات لباس‌ها و جزییات آنقدر جذابند که آرزو می‌کنم ای‌کاش دیواره‌ها کامل بودند. این قسمت در مهراب قرار دارد

ظریف‌کاری گچبری‌ها انگار به تصاویر روح می‌دهد

این لباس را ببینید، انگار می‌شود کیفیت پارچه را از روی این نگاره لمس کرد. آن چکمه‌ها با تزیین را ببینید. 

این بخش دایره‌ای شکل توسط دکتر رهبر اتاق برشنوم‌گاه نامیده شده، ولی از ۹ سکوی تطهیر که باید در آن باشد خبری نیست. 

آتشدان گچی دورتر از آن بود که بشود جزییاتش را خوب دید

برج خاموشی بسیار نزدیک به آتشکده بود، اینطور که از شواهد امر پیداست، جسد افراد مهم از جمله پادشاه در این برج خاموشی قرار می‌گرفت و استخوانهایش در جعبه‌های سفالی در استودان داخل آتشکده قرار داده می‌شد. 
در نزدیکی این دو مکان، یک کارگاه سفال هم‌عصر با آنها، و همچنین یک تپه‌ی باستانی وجود دارد که به عقیده‌ی دکتر رهبر، می‌توان لایه‌های تاریخی از عصر آهن تا نوسنگی را در آن یافت.
اگر علاقمند به دانستن بیشتر درباره‌ی این سایت هستید، فیلم «دستگرد یزد شاپوران» را پیدا کنید و به من هم خبر بدهید از کجا پیدا کردید! این فیلم به کارگردانی پژمان مظاهری پور، درباره‌ی کاوش و یافته‌های سایت بندیان است.