قدم زدن توی خیابانی که جوانها دست در دست همدیگر و خانوادهها با بچهها و بادکنکها و خوراکیهایشان در آن قدم میزنند، ایستادن در کنار بساط نوازندههای محلی و خوانندههای آماتور و رقاصهای سالسا و مرنگه، برگشتن به پلاسا چوررو و تماشای سه جوان که با یک گیتار هنرنمایی میکنند و ملت را آنقدر میخندانند تا دست توی جیبشان کنند و اسکناسی در کیسهشان بیاندازند، نشستن توی مغازهی قدیمی و مملو از مشتری دونیا سَسی برای نوشیدن آبجو در کنار دوستان قدیمی، و در آخر سر زدن به کندلاریو برای رقص و دیدار دوستان بوگوتایی و خداحافظی با دوستانی که به کشور خود برمیگردند، یا عازم شهر یا کشور دیگری هستند... جمعههای بوگوتا را با هیچ چیز عوض نمیکنم.
دوست نادیده...فرشته ی عزیز سلام
پاسخحذفمدت کوتاهی است که وبلاگت رو میشناسم و میخونم...من یک مسافرم...مسافری که اگه زندگیم رو بخش کنی...بخش بزرگش مسافرت رفته و بخش کوچکتری ش رو برای مسافرت مهیا میشده...و الان دارم غبط میخورم به تو و سفرهات...سرخوش باشی و سالم و همواره در سفر....
اميدوارم هميشه خوش باشي و سلامت. تصميم داري به ايران هم سر بزني؟ راستي يك پيشنهاد سفرنامه هايت را كتاب كن ما فارسي زبانان سفرنامه هاي امروزي كم داريم فرا
پاسخحذفبه پژمان، مطمئنم که اگر شما هم سفرنامههایت را بنویسی خیلیها هستند که همین احساس را داشته باشند.
پاسخحذفبه م.ش، یکی از علتهای نوشتن این وبلاگ همین بوده ه سفرنامه کم داریم و شاید تشویقی باشد برای دیگران که این فعالیت را شروع کنن (همچنین سفر به مکانهای کمتر معروف را)
سلام فرشته عزیز
پاسخحذفامیدوارم خوب باشی.نوشته هات همیشه منو شاد می کنه.شاید منم همون احساس دکتر نوروزی رو داشته باشم.البته به اندازه شماها سفر نکردم.اما همیشه عاشق سفرم...
شاد و خرم وهمیشه در سفر باشی خانم گل