۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

سفر هم پستی و بلندی دارد

تجربه ثابت کرده که روز خوش به من نیامده! یا اینکه می‌گویند چو ایزد ز حکمت بندد دری، ز رحمت ببندد در دیگری!! نخیر. همین‌جور است که گفتم! غیر از اینکه در همان اتوبوس مریض بودم و چشم به جاده که پس کی می‌رسیم، تازه پنچر هم شد و نیم‌ساعت پنچری گرفتند. به شهر که رسیدم پای پیاده راه افتادم دنبال هاستلی که می‌شناختم.پیدایش کردم. وقتی وسایلم را در اتاق هاستل گذاشتم درب قفل شد و من ماندم بدون وسایل و پول. آقای کلید ساز نیامد که نیامد. باز صاحب هاستل آنقدر انصاف داشت که اتاق دیگری بدهد که بخوابم. الان می‌بینم که ورم پاهایم هنوز نخوابیده، کمی هم تب کرده‌ام و با جمعبندی حالی که در اتوبوس داشتم، دکتر لازم شده‌ام. دارند روی در کار می‌کنند تا بازش کنند. اما تنبلی‌ام می‌آید بروم دکتر. تا صبح صبر می‌کنم.
سومین بار است آمده‌ام آره‌کیپا. اسم خیابانها را نمی‌دانم اما مسیرها را می‌شناسم. مغازه‌ها، بانکها، حتی دستفروشها همان هستند که دو سال پیش بودند. شهر دلنشینی‌ست. یاد خاطرات خوب می‌اندازد مرا.

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

برای همسفر!!!

در ادامه‌ی پست قبل!!!



ویرایش ساعت نه شب: الان دارند بینگو بازی می‌کنند!!

همسفر جایت خالی!!


اتوبوسی سوار شده‌ام که از هواپیما هم جدی‌تر است!! برای خودشان چک‌این داشتند باید کوله‌پشتی را می‌بردم تحویلشان میدادم. وزن می‌کردند و تحویل می‌گرفتند. بعد از سکیوریتی رد می‌شدم و کیفم را می‌گشتند، و با سنسور بالا و پایین بدنم را سرچ می‌کردند. بعد چهار نفر جلوی درب اتوبوس آماده به خدمت ایستاده بودند که خوش‌آمد بگویند و به صندلی‌ام راهنماییم کنند. روی صندلی یک بالش و پتوی سفر در انتظارم بود. آمدم به یاد تو عکسی گرفتم. داشتم کتاب می‌خواندم یک نفر صدایم زد و وقتی رو کردم از صورتم عکس انداخت! داشتند از چهره‌ی همه‌ی مسافرها عکس می‌انداختند. یک خانم آمد و خواهش کرد همگی کمربند ایمنی ببندند. حالا یک فیلم گذاشته‌اند و دارند پنجره‌های فرار را معرفی می‌کنند و می‌گویند کمربند ایمنی در تمام طول سفر (پانزده ساعت) باید بسته باشد. از همه دست اول‌تر، اینترنت هم دارد!! اما لپتاپ من شارژ خالی کرده. 
سفارش غذا هم گرفته‌اند! ببینم با اتوبوس قبلی تا چه حد توفیر دارد!

توضیح: آنقدر از دیدن این امکانات متعجبم که مغزم برای پیدا کردن معادل فارسی بعضی کلمه‌ها کار نمی‌کند. به بزرگی خودتان ببخشید!

نتایج تنبلی

خب، دلم می‌خواست صبح علی‌الطلوع بلند شوم وسایل را بگذارم روی دوشم و بروم ایستگاه اتوبوس که تا ظهر نشده برسم به نزکا. Nazca یک شهر بین راه لیما و آره‌کیپاست که بخاطر جیوگلیفهای عظیم‌الجثه‌اش معروف است. طرحهایی از میمون و مرغ مگس‌خوار که آنقدر بزرگ هستند تنها راه دیدنشان پرواز بالای سرشان است. گفتم من که اهل پرواز نیستم، حالا چهارتا جیوگلیف نبینم، دنیا که به آخر نمی‌رسد. خوابیدم.
ظهر بلند شدم بروم بلیط اتوبوس بخرم لااقل امروز از لیما بروم. یکجا بلیط اتوبوس نمی‌فروختند، جای دیگر کارت اعتباری قبول نمی‌کردند، تصمیم گرفتم بروم دفتر نمایندگی این شرکت کروز دل سور برای خریدن بلیط. با کمی پرس و جو سوار اتوبوس شدم. یک‌جای اشتباه پیاده‌ام کردند. یک اتوبوس دیگر گرفتم، جلوی دفتر کروز دل سور پیاده شدم، اما یک جایی وسط اتوبان بودم. نه می‌توانستم از آن عبور کنم، نه می‌توانستم به پیاده‌رو برسم. مانده بودم حیران که حالا چطور باید به دفتر در آنطرف خیابان رسید. این از اتوبان رد شدن نیم ساعتی وقتم را گرفت! یعنی مثل آدمیزاد گشتم و مسیر رسیدن به پیاده رو پیدا کردم و بعد پل عابر پیاده و بعد همان‌قدر مسیر برگشت. به این نتیجه رسیدم همه با تاکسی خودشان را به این محل می‌رسانند. البته شاید حق هم دارند. ترمینالشان شبیه فرودگاه است. کلی دم و دستگاه دارد و برای خریدن بلیط هم باید شماره بگیری و در سالن انتظار بنشینی.
بلیط را خریدم. در راه برگشت گم شدم. یعنی مسیر را اشتباه رفتم، به جای جنوب از شمال شهر سر درآوردم. هنوز هم سیستم مینی‌بوسهای شهرشان دستم نیامده. روی چه حسابی پول کم و زیاد می‌گیرند نمی‌دانم
اگر گذارتان به پرو افتاد یک چیز یادتان باشد. توی خیابان به حرف هیچکس اعتماد نکنید. اگر قیمت چیزی را پرسیدید مطمئنا سه برابر قیمت واقعی بهتان گفته‌اند! و یا اگر مسیر اتوبوستان را نمی‌دانید از کمک راننده‌ها نپرسید چون می‌گویند البته که مسیرشان همان‌طرف است! بعد از آن سر شهر سر در می‌آورید و آنموقع همین آقایان یا خانمهای کمک‌راننده اشاره می‌کنند که نمی‌فهمند چه می‌گویید. قیمت مسیر تاکسی‌تان را هم از قبل بپرسید. چه بسا شما را در تمام شهر بچرخانند و مزد ده مسافر را یکجا از شما بگیرند!! به حرف من گوش بدهید !! تجربه دارد حرف می‌زند

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

همسفر رفت

گفتم حالا که بروی من با کی فارسی حرف بزنم؟ گفت حالا اسکایپ هست. دیروز هم توی خیابانهای لیما انار پیدا کردیم. 
سفر خوبی بود با همسفر همزبان. آنهم همسفری که پای همه‌ی فلاکتهای سفر بایستد و اعتراض نکند. توی اتوبوس که بودم این جمله را نوشتم "اتوبوسمان ساعتهاست دارد در بیابان جلو می‌رود. هر از گاهی می‌توانیم دریا را در سمت راستمان ببینیم. به جز آن، همه چیز رنگ بژ و مرده است. نه حتی یک بوته‌ی خار." بیست ساعت از مانکورا تا لیما توی اتوبوس نشسته بودیم. به لطف قرصهای درد عضلات بیشتر وقت را خوابیدیم. وقتی بلیط می‌خریدیم کلی تبلیغ کردند که صبحانه و شام همراه با بلیطمان می‌آید. شام یک ظرف آلومینیومی کوچک بود با یک مشت برنج، دو حبه نخود سبز، یک تکه گوشت پخته (که به گربه بدهی می‌گوید پیف‌پیف) و یک نوشیدنی یا دسر (غلیظ بود) بنفش رنگ که هیچکداممان نخوردیم. صبح هم یک کیک اندازه‌ی کیک یزدی بهمان دادند با آب رنگی شیرین به اسم قهوه. با این پذیرایی‌شان، هیچ جای جاده هم نمی‌ایستاند که برویم یک بطری آب بخریم حداقل. نزدیک ظهر وسط بیابان خدا ایستادند که مردم بروند دستشویی و یا در رستوران قراضه‌اش (ایندفعه دیگر صد رحمت به رستورانهای جاده هراز) غذایی بخورند. توی همان بیابان خدا پیاده رفتیم تا آب پیدا کردیم برای خریدن. وقتی به لیما رسیدیم هم نیم‌ساعتی چرخیدیم تا به یک غذاخوری برسیم و عاقبت غذای آدمیزاد بخوریم و چشمهایمان سو پیدا کند! غذاخوری، در محل همان دکه‌ی کوچکی بود که دوسال پیش با دوستم آیرین در آن غذا خورده بودم و حالا وضعشان گرفته و یک مغازه‌ی سه دهنه رستوران درست کرده‌اند اما با همان قیمتها و کیفیت. اگر گذارتان به میرافلورس در لیما رسید و نخواستید در رستورانهای لوکس محله غذا بخورید بیایید اینجا را در ضلع شمالی پارک کندی پیدا کنید. اسمش هست لوچانو (شاید هم لوچا)، همیشه‌ی خدا هم پر از جمعیت است و شاید تا شما به اینجا برسید در اقصی نقاط شهر شعبه هم داشته باشد! 

۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

این چند روز...

این چند روز فرصت نوشتن نداشتم. حس و حالش هم نبود. الان توی یک رستوران ساحلی نشسته‌ام و موج‌سوارها را تماشا می‌کنم.
روز دوم در بانیوس روز خوبی بود. صبح رفتیم کوه، هیچکداممان نفس بالا رفتن نداشتیم. مسیر نیم‌ساعته را رفتیم بالا و آمدیم پایین. تا شب که می‌خواستیم سوار اتوبوس بشویم، لپتاپها را بار کوله پشتی کرده بودیم و دنبال جایی می‌گشتیم که اینترنت داشته باشد. همه‌اش هم می‌گفتیم ما که تا ساعت ده شب وقت داریم! آخرش هم هیچ‌جا پیدا نکردیم اما در عوض کافه‌ی عالی‌ای پیدا کردیم و گپ زدیم. ساعت ده راه افتادیم به سمت ترمینال. ترمینال تعطیل بود و پرنده پر نمی‌زد. جلوی اتومبیل پلیس را گرفتم و پرسیدم چطور می‌توانیم برویم آمباتو. گفت لب جاه بایستید، اتوبوسها سر راهشان سوارتان می‌کنند. بیشتر از نیم‌ساعت منتظر بودیم و بعد اتوبوس رسید. در ترمینال خلوت آمباتو بلیط آخرین اتوبوس به سمت کوئنکا را گرفتیم و مسیر شش ساعته را در سرما خوابیدیم.
کوئنکا دلنشین‌ترین شهر اکوادر برای من بود. خانه‌های قدیمی و خیابانهای سنگفرش شده و مردم آرام و مهربانش، همان چیزی بود که به عنوان خاطره‌ی خوب از اکوادر لازم داشتم. به هاستلی که یکی از دوستانم نشانی‌اش را داده بود رفتیم که حتی تابلو هم نداشت، اما صاحب بسیار مهربانی داشت که صدایمان زد و برایمان صبحانه آماده کرد. تمام روز را در شهر گشتیم و از نانوایی‌ای در یک خیابان فرعی خواستیم از نانهای داغش که بوی آن محله را برداشته به ما بدهد.
آنشب حرکت کردیم به سمت پرو. اتوبوس ساعت نه را سوار شدیم. ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب یکجایی وسط بیابان نگه‌داشت گفت بروید پاسپورتهایتان را مهر بزنید. رفتیم به صف شدیم جلوی پنجره‌ای از اتاقی تاریک. یکربع بعد یک افسر آمد بیرون گفت بیایید بایستید اینطرف، جلوی پنجره‌ای از اتاقی روشن. بعد گفت افسرهای مربوطه ساعت سه می‌آیند. من مانده بودم این یعنی تا ساعت سه باید توی صف بایستیم؟ بعد از مدتی دلش سوخت و آمد گفت بیایید مهر خروجی برایتان بزنم. اما ظاهرا خیلی با کم و کیف ماجرا آشنا نبود چون دو قسمت مختلف یک فرم با شماره پرونده‌ی واحد را به دست من و لوا داد تا پر کنیم. ساعت یک و نیم شب آنهم با افسری که چیزی سرش نمی ‌شود جای بحث کردن ندارد! فرم را پر کردیم دادیم دستش، مهر خروج گرفتیم و آمدیم سوار اتوبوس شدیم. مدتی طولانی گذشت تا اتوبوس حرکت کند. بعد ما را برد در یک شهر مرزی کنار ترمینال کوچکی به اندازه‌ی یک بقالی زیر پله پیاده‌مان کرد تا منتظر شویم اتوبوس بعدی بیاید ما را ببرد به خاک پرو. هفت هشت نفر مسافر بودیم، هر کدام به زبان متفاوتی حرف می‌زد. اکثرا کوله‌هایشان را زمین انداختند و توی همان خاک و خل پارکینگ خوابیدند. من نشستم و کتاب خواندم. توی ترمینال یک تلوزیون کوچک با صدای خیلی بالا برنامه‌ای راجع به سفر اوباما به السالوادر پخش می‌کرد. جز این صدا و صدای موزیکی که از یک تاکسی در آنطرف خیابان پخش می‌شد صدایی نبود. هیچ حرکتی نبود، جز سگهایی که هر چند وقت از جلویمان می‌گذشتند. هر چند وقت سرم را از روی کتاب بلند می‌کردم و به تاریکی نگاه می‌کردم شاید نور اتوبوس را ببینم. انگار زمان در آن گوشه‌ی دنیا متوقف شده بود.
شاید دو ساعتی تا آمدن اتوبوس بعدی گذشت. از دو سال پیش یادم بود که پرویی‌ها بداخلاق هستند، اما به این نتیجه رسیدم که بعد از ساعت چهار صبح این اخلاقشان به مراتب بدتر می‌شود! در شهر مرزی در پرو توقف کردیم و رفتیم برای مهر ورود. آقای افسر که پاسپورتها را چک می‌کرد، حواسش بیشتر به فیلمی بود که از تلویزیون داشت پخش می‌شد و در آن کار به جاهای باریک کشیده بود! نه سئوالی، نه حتی مقایسه‌ای بین عکس پاسپورت و صورتمان، مهر ورود و نود روز ویزا برایمان زد و پاسپورت را داد دستمان. فکر کردم الان می‌توانستم پاسپورت ایرانی بدهم دستش برایم مهر بزند. عمرا اگر متوجه می‌شد!
سپیده‌دم به شهر ساحلی مانکورا رسیدیم. پول پرویی نداشتیم و پای پیاده راه افتادیم توی شهر به دنبال هاستلی که یک دوست آرژانتینی به من معرفی کرده بود. موتورهای سه چرخه از کنارمان می‌گذشتند و صدا می‌زدند، تاکسی!  تاکسی! به هاستل رسیدیم دو پسر نوجوان قیمتها رو دوبرابر آنچه آرژانتینی‌ها به من گفته بودند می‌گفتند، و از حرفشان هم پایین نمی‌آمدند. رفتم دنبال هاستل دیگری بگردم، یا پر بودند و یا خیلی گرانتر. بعضی‌هاشان هم حوصله نکردند اول صبحی بیاید جواب بدهند. به همان اولی راضی شدیم اگرچه در هاستلشان هیچ امکانات قابل توجهی پیدا نمی‌شد. هر چه می‌خواستیم می‌گفتند نداریم، نمی‌شود، دائم هم می‌آمدند پولشان را می‌خواستند. به بانک رفتیم، بلیط سفر به لیما خریدیم، پول این نوجوانها را هم دادیم و بعد تمام بعد‌از ظهر را توی ساحل خوابیدیم.
امروز صبح آمدیم چند قدم اینطرفتر، توی یک رستوران شیک نشسته‌ایم و از اینترنتش هم استفاده می‌کنیم و با خودمان می‌گوییم، اگر قیمت اینجا با آنجا که در آن مانده بودیم یکی باشد، خیلی غصه خواهیم خورد!!
امشب به لیما می‌رویم.

Cuenca, Ecuador

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

چاله

دیروز صبح راه افتادیم و قسمتهای قدیمی شهر کیتو را گشتیم. یک جایی هم شبیه قهوه‌خانه‌های کثیف پیدا کردیم و غذای دریایی خوردیم. بعد هم یک سر رفتیم خداحافظی و کوله را بار کردیم تا برویم به ترمینال و با کیتو خداحافظی کنیم.
خب، فارسی حرف می‌زنیم و کله‌‌ی خیلی‌ها می‌چرخد به سمتمان تا ببینند اینها کی هستند و از کجای دنیا آمده‌اند. خیلی رویشان بشود می‌پرسند توریست هستید؟ می‌گوییم بله. بعد چند سئوال که کی آمده‌اید اکوادر، نظرتان راجع به کشور ما چیست، بعد برایمان آرزوی داشتن سفری خوش می‌کنند و راهشان را می‌گیرند مثل آدم می‌روند. اما!! اما داستان دیشب کمی فرق داشت! دیشب وقتی به بانیوس رسیدیم و توی هاستل این آقا و خانم مهربان نشستیم تا خانم تپلی صاحب هاستل هر مطلبی را نیم ساعت توضیح بدهد، فهمیدند ایرانی هستیم. وسایلمان را ریختیم توی اتاق تا برویم آب گرم. گفتند اینجا امن است. پیاده می‌توانید بروید و بیایید. با خیال راحت رفتیم و به نزدیکی آب گرم که رسیدیم تازه یک آبشار بسیار بلندی را دیدیم که درست روبرویمان قرار داشت! آب گرم سه استخر آب را شامل می‌شد که در ساعت هشت و نیم شب مملو از جمعیت بودند. اول به استخر آب ولرم رفتیم و آبشار را تماشا کردیم، بعد به استخر آب گرمتر رفتیم. در کنار این استخر آب داغ یک حوضچه‌ی آب یخ قرار داشت که ملت بعد از داغ شدن میرفتند توی آن برای چند ثانیه و بعد برمی‌گشتند توی آب داغ. ما هم نگاه می‌کردیم که دیوانه‌ها! قلبشان نمی‌ایستد؟ به محض ورودمان یک آقایی شروع کرد سئوال پیچ کردن. گفت اکوادری هستید؟ گفتم نه. گفت کجایی هستید؟ دلم نمی‌خواست سر صحبت را باز کنم، آمده بودیم خیر سرمان کمی توی آب گرم بنشینیم و آرام شویم. دید جواب نمی‌دهم گفت مال این کره‌ی خاکی هستید یا از جای دیگر آمده‌اید؟ بعد گفت قیافه‌تان مسلمان است. گفتم مسلمان مذهب است آقا. به لوا اشاره کرد و گفت، نه، مخصوصا این یکی قیافه‌اش مسلمان است. گفتم قیافه‌اش شرقی است. کسی قیافه‌اش مسلمان نمی‌شود. بالاخره آنقدر پاپیچ قضیه شد تا فهمید ایرانی هستیم و گفت دیدی گفتم. گفتم ما مسلمان نیستیم. اسلام مذهب است نه نژاد. بعد پرسیدم او کجاییست تا ببینم با این خاصیت کنه‌وار از کجا آمده. گفت آلمانیست و اینجا زندگی می‌کند. گفتم آقا، ما فقط آمده‌ایم اینجا کمی آرامش داشته باشیم. مردک بدون اهمیت همینطور حرف می‌زد. دیگر جوابش را ندادم. به درک، بگذار بگوید ایرانیها خودشان را می‌گیرند. من هم می‌گویم آلمانیها مزاحمند! جالب اینجا بود که وقتی این آقا به خیال خودش سر صحبت را باز کرده بود بقیه‌ی آقایان حاضر در استخر هم فکر می‌کردند ما حاضر و آماده‌ی حرف زدن با همه هستیم. لوا که چشمهایش را بسته بود اصلا با کسی رو در رو نمی‌شد. منهم اعصاب نداشتم و با بی‌اعتنایی جواب سربالا بهشان می‌دادم. تصمیم گرفتیم برگردیم هاستل.
داشت باران می‌بارید و حال و هوای خوبی داشتیم. تا هاستل گفتیم و خندیدیم. تا وارد شدیم پسر جوانی پرسید شماها انگلیسی حرف می‌زنید؟ من گفتم فارسی حرف می‌زنیم. لوا گفت انگلیسی هم حرف می‌زنیم. گفت من خیلی دلم می‌خواهد درباره‌ی ایران بدانم. برمی‌گردید پایین؟ گفتم برمی‌گردیم پایین چای بخوریم. گفت منتظرمان می‌ماند.
پسر جوان، بلژیکی بود. سئوالش از سختی زندگی در ایران شروع شد. بعد نمی‌دانم چطور سئوال برگشت به مذهب و پسرک شروع کرد از مسلمانها بد گفتن. که اسلام اینطور است و آنطور است. من گفتم خوب مسیحی‌ها هم در دوره‌ای که قدرت داشتند چنین کردند و چنان کردند. جوانک زیر بار نمی‌رفت و اعتقاد داشت هرکسی روسری می‌گذارد تندرو است و مسلمانها در بلژیک فلان می‌کنند و کار به جایی رسید که ما دوتا لامذهب شروع کنیم به دفاع از مسلمانها و سعی کردیم به این جوانک بقبولانیم که همه مثل هم نیستند و نباید عمومیت بدهد که هر کسی که گفت مسلمان است یعنی طالبان. وضعیت عجیبی بود. حرف ما دفاع از دین نبود، این بود که باید به عقاید دیگران احترام بگذارد چون از کجا معلوم آنچه که او قبول دارد درست باشد. این تعصب ضد اسلامی‌اش روی ما دوتا را سفید کرده بود. بحث بی‌نتیجه بود. لوا به اتاقمان رفت و منهم چند دقیقه بعد به پسرک گفتم باید بروم چت کنم و منتظرم هستند. توی اتاق به اینکه امشب همه آدمهای عجیب به پستمان می‌خورند خندیدیم. اما با اینترنت مشکل داشتیم و من بعد از مدتی کلنجار تصمیم گرفتم برگردم پایین تا از اینترنت استفاده کنم. یک نظر دیدم که پسر بلژیکی دارد با یکنفر دیگر حرف می‌زند. یک جایی دور از دیدش نشستم و مشغول چت شدم. کم‌کم همه به اتاقهایشان رفتند و سالن خلوت شد. جوان بلژیکی آمد پیش من تا دوباره سر صحبت را باز کند. گفتم من مشغول هستم. گفت آه ببخشید. بعد آمد روی مبل کنار دست من نشست. بی‌اعتنا به او به چت مشغول بودم و داشتم برای آنطرف خط ماجراهای این اروپاییهای عجیب را تعریف می‌کردم. جوان بلژیکی سکوت را شکست و گفت با دوست دخترش دعوا کرده و خوابش نمی‌برد و می‌خواهد حرف بزند، گفتم متاسفم ولی من کار دارم. در تمام چهل دقیقه‌ای که مشغول چت بودم جوانک سمج روی مبل کناری نشسته بود و منتظر من بود که کارم تمام شود. چراغهای سالن هم خاموش بودند و کم‌کم از این فضا می‌ترسیدم. به آنطرف خط گفتم که فردا با او تماس خواهم گرفت. او هم مثل من نگران شده بود، گفت کامپیوترت را نبند، تا جایی که اینترنت راه می‌دهد بگذار توی وب‌کم ببینمت. یک کلمه به جوانک بلژیکی گفتم شب بخیر و سالن را ترک کردم. همچنان هم توی پنجره‌ی چت می‌نوشتم من خوبم. نگران نباش. یارو دنبالم نیامده. توی اتاق که رسیدم در را چهار قفله کردم. به لوا اعتراف کردم که واقعا ترسیده بودم.
صبح رفتم پایین که بگویم آب گرم حمام کار نمی‌کند، دیدم جوان بلژیکی توی سالن ایستاده!

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

هفت ایرانی در کیتو!!!

یعنی از عجایب روزگار بود امروز. لوای بلوط آمده یک چند روزی همسفر باشیم، بعد یکهو یک دوستش را پیدا کرده که با سه تای دیگر آمده‌اند گشت و گذار. بهمن عزیز هم که اینجا بود. آنوقت هشت نفری ایستاده‌ایم وسط یک میدان نیم ساعت این پا و آن پا می‌کنیم که یک تصمیمی بگیریم که شام کجا برویم. به امی گفتم ببین اگر بروی ایران از این هم بدتر است!
حال و هوایمان تازه شد امشب. لوا سنجد و سمنو و سماق آورده، با شیرینی، عید خواهیم گرفت تا چشم بدخواهها در بیاید!!

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

امان از مذهب!

تلوزیون دارد اخبار پراکندگی آلودگی هسته‌ای در نیروگاه ژاپنی را نشان می‌دهد. رامونا، خانم هشتاد و یک ساله می‌آید پیش من و با نگرانی می‌گوید دیدی؟ می‌گوید آلودگی به همه نقاط می‌رسد. من هم مثل یک آدم امروزی و بی‌تفاوت نسبت به اخبار جواب می‌دهم بله. نمی‌توانند به راحتی جلویش را بگیرند. چهره‌اش از نگرانی توی هم می‌رود. از کنار من با سرعت می‌گذرد و روبروی عکسی از مریم مقدس ورژن اکوادر، مریم باکره‌ی کینچه، می‌ایستد و التماس می‌کند که خانم، نگذار آلودگی به منطقه‌ی کیتو برسد، مردم گناه دارند، بچه‌هایی که به دنیا آمده‌اند گناه دارند. از مردم مراقبت کن.
بعد برمی‌گردد به من می‌گوید مریم باکره‌ی کینچه را می‌شناسی؟ نمی‌دانم چرا تصور می‌کنند من هم باید مثل خودشان همه‌ی مجسمه‌ها و تصاویر مذهبی را بشناسم. می‌گویم نه. می‌گوید وقتی به کینچه رفتی حتما خدمت خانم برو. می‌گویم باشد. می‌گوید بیا ببین، اینجا عکسهایش را دارم. ببین که یک انگشت ندارد؟ در جنگ جهانی دوم مردم از او خواستند که از آنها مراقبت کند، او هم جلوی یکی از بمبهای دشمن را گرفت و انگشتش را از دست داد. برای همین است که من از او می‌خواهم که با خدا حرف بزند و جلوی آلودگی و بیماری را بگیرد.
من با دهان باز ایستاده‌ام، مانده‌ام تعجب کنم یا بخندم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

چهارشنبه سوری

چه اتفاقی از این بهتر که آدم توی دیار غربت مثل اکوادر یک ایرانی پیدا کند که آشپزی‌اش هم عالی است و از عدس پلو با کشمش تا کتلت و ریحان و جعفری توی یخچالش پیدا می‌شود؟ و چه خوشتر آنزمانی که این آشنایی یک روز قبل از چهارشنبه سوری باشد!!
چهارشنبه سوریمان را که جشن خواهیم گرفت، برای عید نوروز هم می‌خواهیم تدارک ببینیم. اصلا همه‌چیز بوی عید می‌دهد وقتی دو تا ایرانی باشند که به همدیگر تبریک بگویند!

چهارشنبه سوریتان مبارک!

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

خداحافظی با کلمبیا

ای سرزمین سبز، ای مردم خونگرم، ای فرهنگ رنگارنگ و پر از سر و صدا، دوستتان دارم.

تجربه‌ی چهار ماه ونیم سفر در کلمبیا یک چیز را ثابت کرد. این کشور با آن تبلیغات منفی که درباره‌اش می‌کنند زمین تا آسمان تفاوت دارد. چهار ماه و نیم در این کشور گشتم، و جز محبت ندیدم. نه محبت اجباری و لبخند زورکی که امریکایی‌ها تحویلم می‌دادند. نه. مردم کلمبیا آنقدر گرم و صمیمی‌اند که دور بودن از وطن و از دوستانت فراموشت می‌شود. آنقدر آماده‌ی کمک به دیگرانند که این خصلتشان را به من هم منتقل کردند. وقتی بار سنگین کسی را برایش چندقدم آنطرفتر می‌بردم متوجه شدم که کلمبیایی‌ها، بی‌تفاوت بودن نسبت به اطرافیان را از من گرفته‌اند. 

می‌دانم که بخشی از زندگی‌ام با این کشور گره خورده. می‌دانم که روزی به این سرزمین بازخواهم گشت. می‌دانم که روزی آدرس محل اقامتم خواهد گفت کلمبیا. اما تا آنروز، هنوز تب جهانگردی دارم، تب دیدن مکانهای جدید و آشنایی با مردم و فرهنگی متفاوت.

در اکوادر هستم. تا آخر این ماه از اکوادر و پرو عبور می‌کنم تا به بولیویا برسم. بولیویا برایم حالت افسونگری دارد که مرا سحر کرده، تا به نزدش بروم. می‌دانم آنجا تجربه‌ای کاملا متفاوت در انتظارم است.

خوشحالم. و امید دارم

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

سرخپوست خندان!!

سرخپوست خندان، یا همانطور که خودش می‌گفت، ایندیو، یک روز بعد از ظهر با لباس خنده‌دارش به هاستل ما آمد و سراغ اِما را گرفت، اِما دختر هلندی که همه‌ی روز پای کامپیوتر می‌نشست و از جایش تکان نمی‌خورد. اِما به من گفت ایندیو دوستش است، از منطقه‌ی آمازون کلمبیا. آدم جالبی بود. نه آنطور سرخپوست دست نخورده با تمام فرهنگهای سرخپوستی، برای خودش سرخپوست مدرنی بود. تلفن موبایل داشت و برای خودش صفحه‌ی فیس‌بوک باز کرده بود. امّا هنوز چیزهایی داشت که او را به دنیایی که از آن آمده پیوند می‌داد. لباسهایش را خودش درست می‌کرد، با یک عصای طراحی شده و یک تیروکمان پای برهنه حرکت می‌کرد. صورتش را رنگ و نقاشی می‌کرد. برای اِما یک چیز تور مانند آورد به عنوان هدیه. می‌گفت لباس است. اِما می‌خندید و می‌گفت هرگز این را به تن نخواهم کرد. از ایندیو پرسیدم اهل کجاست؟ منطقه‌ای در آمازون را اسم برد که مسلما نمی‌شناختم. بعد گفت اسم قبیله‌اش هست آوا (AWA) این تلفظ حرف دبلیو فکر می‌کنم بزرگترین نقطه ضعف ما ایرانی‌ها باشد در یادگیری زبان بیگانه! بگذریم.
اسمش را پرسیدم گفت داوید. بعدا اعتراف کرد که اسمش خسوس داوید است (ترجمه‌اش می‌شود عیسی داوود) که او از اینکه اسمش عیسی باشد خوشش نمی‌آید. گفت می‌خواهد برود شنا، ما هم با او برویم. آخرین روز اقامتم در کارتاخنا بود و فکر کردم این آدم با این ظاهر جالبش و خنده‌های بلندش باید ارزش چند ساعت همراهی را داشته باشد. گفتم نمی‌آیم شنا کنم ولی تا ساحل می‌آیم قدم بزنم. وقتی منتظر بودیم اِما آماده شود، ایندیو به من گفت عاشق اما شده ولی او نمی‌داند. می‌دانستم اِما می‌داند.  گفتم من چیزی به او نمی‌گویم.
راه افتادیم توی شهر دنبال ایندیو. اتفاقا تجربه‌ی خوبی بود برای دیدن رفتار کلمبیاییها با کسی که انقدر با آنها متفاوت است. کلمبیاییها صدایش می‌زدند ایندیو! دو تا گرینگا (دختر امریکایی) تور کرده‌ای؟ او هم با شادمانی می‌خندید و شستهایش را به علامت پیروزی می‌برد بالا. بعضی ها برایش سر و صدای سرخپوستی (اسم خاصی دارد این؟) درمی‌آوردند و او از ته دل می‌خندید. در واقع خنده‌هایش آنقدر بلند و با حرکات موزون بود که ما را هم هر بار به خنده می‌انداخت.  با هر خنده سر و شانه و هیکلش را تکان می‌داد. انگار نه از ته دل، که از عمق وجودش می‌خندید.
اصرار کرد تاکسی سوار شویم، او پولش را می‌دهد. گفتیم نه. برایمان یک‌جور یخ‌در بهشت خرید (نمی‌دانم این را چطور بگویم. چند قاشق یخ پودر شده را روی لیوان کاغذی توپ کردند و رویش شربت ریختند برایمان) آقای فروشنده با ایندیو شوخی می‌کرد و ایندیو از ته دل می‌خندید. من و اِما هم پشت سر او.
هر جایی خوراکی می‌دید می‌پرسید می‌خواهید؟ من پول دارم! می‌خرم برایتان. گفتیم ولخرجی نکند چون پولش را برای بازگشت به آمازون احتیاج دارد. گفت امروز یک زوج امریکایی با او عکس گرفته اند و بیست دلار برای دستخوش داده‌اند، پس نگران نباشیم، پول دارد. ما فقط به سادگی‌اش خندیدیم که حالا که پول یامفت نصیبش شده می‌خواهد همه‌اش را یکمرتبه خرج کند. گفت می‌آیید شنا کنید؟ گفتیم نه. من بهانه آوردم که دریا اینجا کثیف است. ناراحت شد. با ناراحتی گفت نه! دریا هیچوقت کثیف نمی‌شود. کنار دریا برایمان چادر کرایه کرد تا توی سایه بنشینیم تا وقتی می‌رود شنا کند آفتاب اذیتمان نکند. با شوخی و ادا تاج و گردنبند و لباس دست‌سازش را در آورد، خداراشکر زیر لباسش مایو داشت! بعد به طرف آب دوید، دوید، دوید تا جایی که دیگر توی آب فرو رفت و نمی‌توانست بدود، اما همچنان جلو رفت، با یک عشقی می‌پرید وسط موجهای بزرگ، انگار خودش را برای فدا شدن آماده کرده بود. فکر نمی‌کنم هیچکس به اندازه‌ی او از بودن در دریای خروشان لذت برده باشد.
در راه بازگشت، در بین این همه ساختمان بلند و اتومبیل و نیمکت، یک درخت پیدا کرد و رفت و رویش نشست. تا سر نیزه‌ی تیرو کمانش را تعمیر کند. یکی دوتا آقای تقریبا مسن آمدند و با او درباره وضعیت قبیله‌شان و وضعیت خودش دور از وطن پرسیدند. او با حوصله درباره‌ی تیر و کمانش توضیح داد، که کدام تیر برای شکار پرنده است و کدام برای شکار ماهی. چرا سر نیزه‌ها را این شکل می‌سازند و چرا به آنها طناب می‌بندند.
تا رسیدن به مرکز شهر، هنوز هم کلمبیاییها برایش کل می‌کشیدند و او با تمام صدا و حرکاتش می‌خندید.






۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

آرامش یافت شدنیست


این لغو شدن پرواز شاید بهترین اتفاق زندگیم بوده باشد

شادم. خیلی.
دیروز تمام روز یا توی فرودگاه بودم یا هواپیما. از کارتاخنا به مدژین رفتم، چهار ساعت توقف داشتم و می‌خواستم به شهر سری بزنم اما آقای راننده‌ی اتوبوس گفت از فرودگاه تا شهر چهل و پنج دقیقه راه است تازه وقتی که ترافیک نباشد. بنابراین ریسک نکردم و همانجا توی فرودگاه نشستم و فیلم طلا ومس را روی لپتاپ تماشا کردم. بعد پرواز چهل دقیقه‌ای تا شهر کالی. خانم مسنی کنار دستم نشسته بود و اولین بارش بود پرواز می‌کرد. چهل دقیقه‌ی پرواز را با او گپ زدم و دلداریش دادم که نترسد! پرواز است، چیزی نیست! کاشف به عمل آمد این خانم ساکن شهر پستو، مقصد پرواز من هستند. در توقف دوم در شهر کالی نشستیم و منتظر شدیم و عاقبت بعد از دو ساعت تاخیر اعلام شد به علت بدی هوا در شهر پستو پرواز لغو شده. کسانی که از کالی عازم بودند بروند بلیطشان را پس بدهند، آنها هم که ترانزیت آمده‌اند و توقف داشتند بروند باجه‌ی هشت تا به کارشان رسیدگی شود. خب، پرواز بی پرواز. اما خوشم آمد که نه دعوایی شد نه سر و صدایی. همه آمدند و با خونسردی سئوال کردند حالا چه کار کنیم؟ تنها یک آقای مسن کمی صدایش را بالا برد که حالا پول بلیطمان چه می‌شود؟ بقیه آقای مسن را به آرامش دعوت کردند. راستش را بخواهید، من این آرامش کلمبیایی‌ها را دوست دارم. هیچ چیز عصبانی‌شان نمی‌کند. اگر از چیزی ناراحتند می‌روند با طرف حرف می‌زنند. تا بحال ندیدم حرفشان را با فحش یا داد و بیداد شروع کنند. تا بحال کسانی که دیده‌ام فحش داده‌اند یا مست بودند یا داشتند با طرف مقابلشان شوخی می‌کردند. موقع بحث، صحبشان جدی اما با احترام است. قبلا هم گفته‌ام، در این موارد آنها طرف مقابل را شما خطاب می‌کنند. این یعنی ای آدمی که جلوی من ایستاده‌ای و دارم با تو بحث می‌کنم، فعلا از دایره‌ی افراد صمیمی من خارج شده‌ای
داشتم می‌گفتم. مسئول شرکت هواپیمایی به ما گفت برویم توی سالن انتظار بنشینیم، باید برایمان بلیط جدید صادر کنند و بعد ما را به هتل بفرستند
با امضای چندین و چند برگه بلیط جدیدمان را برای روز بعد دریافت کردیم، سوار اتوبوس شرکت هواپیمایی شدیم و به یک هتل رفتیم. آنجا با شام و روی خوش منتظرمان بودند. بعد از ماهها خوابیدن در اتاقهای پر جمعیت و تحمل حمامهای سرد یا کثیف، اتاق  خصوصی در هتل و حمام داغ خیلی چسبید. برای صرف شام پایین رفتیم. کم‌کم همه‌ی گروه مسافرها با همدیگر دوست شدیم. با ناتالی که دارد دکترای تاریخش را می‌گیرد مدتی گپ زدم، بعد به اتاقهایمان رفتیم تا خواب خوشی را تجربه کنیم
در تمام این مدت، از فرودگاه تا رستوران هتل، لذت بردم از احترامی که همه به خانم مسن می‌گذاشتند، کمکش می‌کردند، بارش را برایش برمی‌داشتند، برایش چتر می‌گرفتند و ... همه اینها بدون توجه به ظاهر روستایی خانم
صبح همه در لابی هتل جمع شدیم. صبحانه خوردیم، بار و بندیل جمع کردیم و دوباره سوار اتوبوس شرکت هواپیمایی شدیم. بالاخره بعد از یکساعت تاخیر اعلام شد که می‌توانیم برویم سوار هواپیمایمان بشویم
این اتفاق باعث شد اولا کمی از نظم یک شرکت کلمبیایی را تجربه کنم، و دوم، با عده‌ای دوست و صمیمی بشوم که در حالت عادی تنها در سالن انتظار فرودگاه یا داخل هواپیما می‌بینم و از کنارشان عبور می‌کنم. و سوم اینکه با تاریخ و فرهنگ شهری آشنا بشوم که عموما فقط توقفگاه مسافرهاست در مسیر بین کلمبیا و اکوادر. شهری که فرهنگ آندینو (از کوههای آند و یا به عبارت دیگر، سرخپوستان امریکای جنوبی) دارد. شهری که در مقابل استقلال‌طلبی سیمون بولیوار مقاومت کرد و به اسپانیا وفادار ماند. شهری که مردمش علی‌رغم ظاهرشان، ثروتمندند چون آدمهای محطاطی هستند و همیشه مقدار زیادی پول ذخیره دارند. شهری که مردمش به اندازه‌ی دیگر جاهای کلمبیا خوشرو و مهمان نواز نیستند، اما اگر توانستی این پوسته‌ را بشکنی، یک عمر دوستان وفادارت خواهند ماند

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

آداب سوار شدن به هواپیما

کلمبیاییها به شیکپوشی خیلی اهمیت می‌دهند اما ظاهرا سطح این شیکپوشی در فرودگاه بسیار بالاتر است. بی‌شباهت به یک بی‌خانمان نیستم در کنارشان :)

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

معرفی وبلاگهای ایرانشناسی

یک وبلاگ خوب پیدا کردم درباره‌ی معرفی جاذبه‌ها و افسانه‌های سوادکوه مازندران. حتما ببینید

و درباره‌ی کردستان اینجا

اگر شما هم می‌شناسید به من معرفی کنید لطفا

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

روز خداحافظی با کلمبیا نزدیک است

امروز حساب کردم دیدم تنها سه روز دیگر در کارتاخنا هستم. پرواز می‌کنم به جنوب و قبل از اتمام ویزایم به خاک اکوادر می‌روم. از همین حالا دلم گرفته برای روزهای دور از کلمبیا، دور از موسیقی کوچه و خیابانش، و دور از دنیای رقصهای گوناگونش. اما بیش از همه دلم برای مردمان گرم و صمیمی‌اش تنگ خواهد شد. مردمانی که حتی اگر فقیرند، بازهم می‌دانند شادی را چگونه به زندگی خود بیاورند. مردمانی که منتظر کامل شدن همه‌ی شرایط برای خوشبختی نیستند، و به شادیهای کوچک خوشبختند. مردمانی که آماده‌ی کمک به هموطنان خود هستند، و کسی را به جرم فقر یا بی‌خانمان بودن از خود نمی‌رانند. کلمبیایی‌ها مردمانی هستند که تفاوت رنگ پوست برایشان تنها معنی تنوع دارد. مردمانی که سیاه و سفید و سرخشان همه همدیگر را دوست و همسایه صدا می‌زنند و در کنار همدیگر شادیشان را شریک می‌شوند. کلمبیا کشوری‌ست که درد و جنگ زیاد دیده، اما از همه‌ی آنها بیرون آمده و مردمش قدر صلح را می‌دانند. و من دلم برای این کشور و تمام مردمان زیبایش تنگ می‌شود.

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

جزیره‌ی بارو قسمت دوم

در بین راه راننده‌ی موتور سیکلت گفت چرا به پلایا بلانکا نمی‌روی؟ آنجا ساحل زیبایی دارد و کلی هم توریست آنجا هست. گفتم قصد دارم بروم. اما نمی‌دانستم پلایا بلانکا و دهکده‌ی بارو با همدیگر فاصله دارند. گفت البته! پلایا بلانکا دوازده کلیومتر نزدیکتر است. پرسیدم آنجا امکانات برای شب ماندن هست؟ گفت البته! تصمیم گرفته شد. گفتم به پلایا بلانکا می‌روم.
پلایا بلانکا یا ساحل سفید یکی از زیباترین ساحلهایی بود که به عمرم دیدم. ماسه‌ی ساحلی رنگ روشن و آب دریا که از انعکاس نور خورشید رنگ فیروزه‌ای داشت. جوان موتور سوار که اسمش را فراموش کرده‌ام مرا به محل کسب و کار یکی از دوستانش برد. روی قیمت ننو چانه زدیم و توافق کردیم و من در پلایا بلانکا ماندگار شدم.
کتابم را برداشتم و روی نیمکتی در چندقدمی آب نشستم. آقای سیاهپوستی آمد. گفت این نور برای مطالعه کافی نیست. بعد هم سئوال همیشگی. ازکجا آمده‌ای؟ گفتم ایران. با شوق گفت Gran Persia. گفت عاشق خواندن تاریخ ماست، و اینکه ایرانیها تمدنشان خیلی قدیمی‌تر از بومیهای امریکاییست. از زبان فارسی پرسید. این را چطور می‌گویند. آنرا چطور می‌نویسند. بعد گفت مزاحمت نمی‌شوم. حتما می‌خواهی استراحت کنی. امیدوارم بازهم همدیگر را ببینیم و درباره‌ی ایران حرف بزنیم.
دیگر مسافرهایی که در آن مکان ننو اجاره کرده بودند، دو دختر از بریتانیا و دو پسر از شیکاگو بودند. دیدن جوانان شیکاگویی باعث شد مدت زمان زیادی درباره‌ی زندگی در شیکاگو گپ بزنیم. به آنها آدرس دو رستوران کلمبیایی در شیکاگو را دادم که وقتی برگشتند بروند و به یاد کلمبیا آگیلا بنوشند. بعد صحبت چرخید به جاهایی که تابحال دیده‌ام و سئوال از اینکه کجا بروند و کجا نروند. دخترهای انگلیسی، که یکی‌شان شبیه به ووپی گلدبرگ هنرپیشه‌ی امریکایی بود، از اتفاقات ناشی از اسپانیولی ندانستنشان تعریف کردند و همه را خنداندند. شام زیر نور شمع صرف شد و هر کسی به ننوی خود رفت. این جمع چهارنفره هیچکدام تجربه‌ی خوابیدن توی ننو را نداشت.
آنشب، خواب به چشمم نمی‌رفت. به صدای موج دریا گوش می‌دادم و آسمان نیمه ابری را تماشا می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم شاید فردا روز بهتری باشد، شاید فردا حالم بهتر شود. در این احوال به خواب رفتم و خودم را در محاصره‌ی سگهای وحشی دیدم. بین چادرها و ننوها فرار می‌کردم و می‌خواستم فریاد بزنم اما هیچ صدایی از گلویم بیرون نمی‌آمد. چشمهایم را که باز کردم، خودم را توی ننو دیدم. همه‌جا در سکوت فرو رفته بود و اثری از سگها نبود. بازهم فکر کردم. به اینکه چرا این افسردگی دست از سرم برنمی‌دارد. به یاد دانشگاه افتادم و مطالعه‌ای که درباره‌ی افسردگی کرده بودم. در آن مقاله‌ها، افسردگی تنها یک حالت روانی بیان نشده بود. وضعیت فیزیکی انسان و بالا و پایین شدن بعضی هورمونها در افسردگی دخالت دارند. به همین دلیل روانپزشکها علاوه بر روان‌درمانی، دارو هم تجویز می‌کنند. با خودم فکر کردم من که حالا اینجا توی بهشت هستم. آیا واقعا به دارو نیاز دارم که حالم را بهتر کند؟ یعنی تماشای این دریای فیروزه‌ای نمی‌تواند کمکم کند؟ ای کاش می‌توانستم بخوابم.
از ننوی کناری‌ام صدایی آمد. نگاه کردم. کتابم را ه توی ننو گذاشته بودم روی زمین افتاده بود. هیچ چیزی به خودی خود از توی ننو پایین نمی‌افتد. به اطراف نگاه کردم و موجود عظیم‌الجثه‌ای دیدم که به سرعت و بی صدا دور می‌شود. آن چه بود؟ وحشت کرده بودم و نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. توی تاریکی نتوانسته بودم تشخیص بدهم که چه دیدم. صدای دریا هم نگذاشته بود صدای پاهایش را بشنوم. توی ننویم خشک شده بودم و تکان نمی‌خوردم. با خودم فکر می‌کردم پس کی می‌خواهد صبح بشود؟
اولین اشعه‌های خورشید را دیدم. از اینکه تمام شب بیدار بودم و تنها برای دیدن یک کابوس خوابم برده اعصابم به هم ریخته بود. هوا به سرعت روشن می‌شد. پرنده‌های سیاه (ماریا مولاتا) سر و صدا می‌کردند. دیوید که بیدار شد اولین حرفش این بود: شما هم آن گاو بزرگ را دیدید؟ خیالم احت شد. پس آن موجود عظیم که کتاب مرا روی زمین انداخته بود و داشت فرار می‌کرد گاو بود! صاحب ننوها گفت گاوهای این جزیره به جای علف و سیزه، پس‌مانده‌ی غذای انسانها را می‌خورند. گاوهای جزیره دزد غذاهای بیرون مانده هستند.
آنروز کمی به آب زدم. کمی توی ساحل نشستم. کمی کتاب خواندم. کمی خوابیدم. اما یک دل سیر گریه کردم. سگ کوچکی آمد نزدیکم که با او بازی کنم. او را می‌راندم که پرید و گوشه‌ی زیراندازم را گرفت. از هر دو طرف کشیدیم و پارچه‌ی نازک پاره شد. فحشش دادم. رفت. و هنوز اشکهایم سرازیر بود.
بعدازظهر ابرها آسمان را پر کردند و باران شدیدی بارید. گروه چهارنفری با من خداحافظی کردند و برگشتند به کارتاخنا. انگار یکمرتبه ساحل خلوت شده بود.
نزدیک غروب آقای سیاهپوست دیروزی پیدایش شد. گفت امیدوارم مزاحمتی ایجاد نکرده باشم اما خیلی دلم می‌خواهد درباره تاریخ بیشتر صحبت کنیم. من چند برنامه در کانال تاریخ دیده‌ام، درباره‌ی عظمت و دانشی که انسانهای قدیم داشتند و انسانهای جدید هنوز نمی‌توانند بفهمند این اهرامها و این ساختمانها چطور بوجود آمده‌اند. گفت در انجیل آسمانی ما گفته شده ایرانیها سه هزار سال قبل از آمدن مسیح تمدن داشته‌اند. ریاضی از ایران آمده. نام پادشاههای ما را گفت. چیزی شبیه به سیرو و دایرو. گفتم در زبان خودمان اینها کورش و داریوش هستند. هر کلمه که از تاریخ یا از تخت جمشید می‌گفتم، با نگاه پر از شوق دریافت می‌کرد. با خودم فکر کردم چقدر درباره‌ی تاریخ مملکتم بی‌اطلاعم. اما این را هم توجیه کردم به اینکه دغدغه‌هایم در زندگی همه چیز بود جز افتخار به تاریخی که سالیان سال از آن گذشته. برایش روی شنهای ساحل نوشتم دریا. غروب. آسمان. گفت دلش می‌خواهد بیشتر صحبت کند اما دیگر مزاحم وقتم نمی‌شود. رفت و من بازهم تنها شدم.
یادم افتاد با دو آرژانتینی در کارتاخنا آشنا شده بودم که می‌گفتند در پلایا بلانکا رستوران دارند. می‌توانستم بروم آنها را پیدا کنم و گپی بزنیم. از چند جوانی که در کنار اقامتگاه ما چادر زده بودند پرسیدم آرژانتینیها را می‌شناسند؟ پرسیدند نیکو و دوستش را می‌گویی؟ رفتند. نیکو الان در بوئنوس‌آیرس است. اما بیا با ما بنشین. در جمعشان نشستم. این گروه، با درست کردن زینت آلات و فروششان گذران زندگی می‌کردند و با چادرهای یکنفره‌شان از شهری به شهری و کشوری به کشور دیگر سفر می‌کردند. انریکه و خورخه از سانتیاگوی شیلی، آسترید دختر آرژانتینی از روساریو، و خوان از بوگوتا. گفتم من عاشق بوگوتا هستم. بیشتر از یکماه آنجا بودم. گفت اووف! چطور توانستی؟ خندیدیم. گفت تحمل هوای همیشه ابری و بارانی بوگوتا را ندارد و دائما در حال سفر است. آسترید ساکت بود و زیاد حرف نمی‌زد. شیلیاییها پرحرفهای جمع بودند و از آنها پرسیدم چرا همه‌ی ممالک امریکای جنوبی از شیلی بیزارند؟ خندیدند و گفتند چون ما از همه بهتریم. از حکومتشان پرسیدم. خورخه که به لیتل معروف بود گفت حکومتمان خوب است. مشکلی نداریم. چندین دوره‌ی گذشته حکومت دست چپی‌ها بود، از پارسال دست راستی‌هاست. تغییری ایجاد نشده. همه‌چیز در صلح  صفاست.
هوا کم‌کم سرد می‌شد. گفتم می‌روم بخوابم. توی ننویم که بودم احساس سرما می‌کردم. هیچ رو انداز یا پوششی نداشتم. صدای گپ زدن و خندیدن دوستان جدیدم را می‌شنیدم که درحال علف کشیدن و گوش دادن به موسیقی جاماییکایی بودند.
برای دومین شب پیاپی تا خود صبح خوابم نبرد.
صبح برگشتم پیش دوستان جدید. می‌‌خواستند بروند از ده همسایه گربه بیاورند. پسربچه‌ی هفت هشت ساله‌ی سیاهپوستی هم به جمعشان اضافه شده بود. کارلوس اسم این پسربچه‌ی نازنین بود. آنقدر راحت با دیگران حرف می‌زد و ارتباط برقرار می‌کرد انگار همسن آنهاست. نشستم و دستبند بافتن خوان و خورخه را تماشا کردم. خوان درباره‌ی سنگهای ایران پرسید. گفت دوست دارد برود ایران فیروزه بخرد. بعد برود چین و یاقوت خریداری کند. سنگها، دندانها و استخوانهایی را که با آنها گردنبند و دیگر زیورآلات ساخته بود نشان داد و درباره هرکدام توضیح داد. دانه‌های سبزرنگ تسبیح روی دست راستم را نشان داد و گفت اینها برایت معنی خاصی دارند. درست است؟ اولین کسی بود که چنین سئوالی پرسیده بود. برایش از وقایع سال دوهزار و نه گفتم.
کارلوس، پسربچه‌ی خوش برخورد، ظرف هندوانه‌اش را با بقیه شریک شد. به این راحت بودن و نزدیک بودنش به دیگران حسادت می‌کردم. چند عکسی از او گرفتم. او هم با خونسردی نگاهم کرد. حتما با خودش می‌گفت توریست دیوانه!
خوان گفت در اکوادر با ایرانیهایی آشنا شده بود که حشیش مرغوب همراه داشتند. خندیدم و گفتم گمان نمی‌کنم توانسته باشند از ایران بیاورند. گفت نه، مال مراکش بود. مراکش ساحل دارد؟ گفتم البته که دارد. می‌توانی سوار قایق بشوی بروی اسپانیا. گفت ما کلمبیاییها را به اسپانیا راه نمی‌دهند. گفتم ما ایرانیها را هم هیچ جا راه نمی‌دهند جز دو سه کشور.
خوان پرسید لونا در زبان شما چیست؟ گفتم ماه. وقتی هم ماه کامل است و نورش همه‌جا را گرفته به آن می‌گویند مهتاب. خوشش آمد. گفت اسم گربه‌اش را خواهد گذاشت مهتاب.
بالاخره آنها برای گرفتن گربه‌ها رفتند و من به سایبان خودمان برگشتم که زوج جوانی در آنجا نشسته بودند. زن، سیاهپوست، اهل کارتاخنا و فوق‌العاده زیبا، مرد، سفید پوست و اهل فرانسه. زن در سوییس کار می‌کند و آنجا با مرد آشنا شده. حالا با همدیگر آمده‌اند تعطیلات تا کمی آفتاب بخورند.
باران که شروع شد تصمیم گفتم به کارتاخنا برگردم. البته با دوستان جدید دوست داشتم آنجا بمانم اما سرما و شب نخوابیدنها کلافه‌ام می‌کرد. فکر کردم، روحیه‌ام بهتر شده. می‌توانم برگردم. رفتم و با بچه‌ها خداحافظی کردم.
سوار بر قایق موتوری‌ای که روی موجهای بلند پرواز می‌کرد و محکم به روی سطح آب می‌کوبید به کارتاخنا برگشتم. شب توی خیابانهای شهر قدیمی قدم زدم و به این فکر کردم که حالم خوب است.

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

جزیره‌ی بارو قسمت اول

یک قانون وجود دارد. آدم اگر گوشه‌ی بهشت هم باشد بازهم افسردگی می‌تواند پیدایش کند.
نمی‌دانم چرا کارتاخنا با همه زیبایی و رنگ زندگی‌اش، برایم غم به ارمغان آورد. از آن غمها که علتش را نمی‌دانی، فقط سنگینی می‌کند روی بدنت و خم می‌شوی، بیشتر، و بیشتر.
چند روز پیش، تصمیم گرفتم برای رها شدن از افسردگی، یا حداقل امتحان کردن یک جای جدید، به جزیره‌ای بروم که در این نزدیکی‌ست. شنیده بودم کشتی‌ای که از کارتاخنا به جزیره می‌رود، توریستی و گران است. باید به هر راهی می‌زدم تا بتوانم مسیر ارزانتری را پیدا کنم. جوانکی که در هاستل کار می‌کرد به کمکم آمد. گفت برو به بازار محلی، از آنجا اتوبوسی بگیر برای سانتانا. از آنجا سئوال کن، نباید خیلی گران تمام بشود.
با بی‌حوصلگی بارم را بستم. لباسهای زمستانی و لپتاپ و اکثر لوازمم را توی کوله‌ی بزرگتر گذاشتم و در انبار هاستل به امانت گذاشتم و با کوله‌پشتی کوچکی شامل یک کتاب، لباس شنا و یک دست لباس تابستانی اضافه راهی بازار محلی شدم. 
بازار محلی کارتاخنا به اندازه‌ی بازار محلی در تمام شهرهای کلمبیا شلوغ و پر سر و صداست. عده‌ای بلندگوهای بزرگ نصب کرده‌اند و سی‌دی‌های موسیقی می‌فروشند. عده‌ای داد می‌زنند ماهی، میگو، آواکادوی تازه، سه‌ویچه، همه چیز برای فروش هست. اغلب به مسافرها سفارش می‌کنند که وسایلشان را دودستی بچسبند تا کسی چیزی از آنها ندزدد
در بازار موتورسوارهای مسافرکش از من پرسیدند کجا می‌روی؟ گفتم سانتانا. گفتند دور است. تا وسط راه می‌بریمت از آنجا سوار اتوبوس شو. گفتم به من گفته‌اند اتوبوسش همینجا می‌ایستد. گفتند نه، از اینجا اتوبوس نمی‌رود. گفتم عیبی ندارد. باز هم از کسی سئوال می‌کنم. ممنون. از اولین مامور پلیس که سئوال کردم آدرس ایستگاههای اتوبوس را داد. رفتم و با چند پرس و جو اتوبوس را پیدا کردم و سوار شدم
توی اتوبوس که نشسته بودم با خودم فکر می‌کردم حتی اگر گم هم بشوم برایم مهم نیست. آنقدر به همه چیز بی‌تفاوت بودم که جواب سلام کسی را نمی‌دادم. با قیافه‌ای بی‌روح تکیه زده بودم و توی خیابان را تماشا می‌کردم. چند فروشنده‌ی دوره‌گرد آمدند و طبق روال همه‌جای کلمبیا، خودشان را معرفی کردند و با آرزوی روز خوبی برای همه، نمونه‌هایی از محصولشان را به دست مسافرها دادند و درباره‌ی خواص آن محصول توضیح مبسوط دادند. من نه محصولاتشان را تحویل گرفتم و نه به حرفشان گوش می‌دادم. پسر جوان سیاهپوستی سوار شد و با پخش موسیقی از دستگاه پخش صوت کوچکش، آهنگی درباه‌ر‌ی مادرش آنهم به سبک رپ خواند.  حوصله‌ی گوش دادن به شعرش را نداشتم. اما حواسم به این بود که مادرهای نشسته در اتوبوس خوششان آمد و به او پول می‌دادند. پیش من که آمد فقط سرتکان دادم. جوان مشتش را جلو آورد و گفت، پس انرژی مثبت برسان! خواستم بگویم اشتباه آمده‌ای داداش! اینجا فقط انرژی منفی می‌فروشند، مفت! اما حوصله‌ی فکر کردن و جمله بندی هم نداشتم. مشتم را بالا بردم و به دست مشت کرده‌اش زدم. با شادمانی گفت انرژی عالی، ممنونم! ممنونم!! اهل اینجا نیستی؟ از مدژین آمده‌ای؟ اصلا به ذهنش هم خطور نمی‌کرد این آدم یک آدم سرحال کلمبیایی نیست، بلکه زنی افسرده از سرزمینی دور است به نام ایران
سر چهارراه که پیاده شد آمد کنار پنجره‌ی کنار دست من و گفت
Tu! Tienes mucha alegría en tu mirada! Siempre sigues así!
نگاهم نه بی‌تفاوت، بلکه از قدردانی بود. این جوانی که نه مرا می‌شناسد، و نه پولی از من بخاطر آواز خواندنش دریافت کرده، آنقدر راحت جلوی رویم می‌ایستد و بیشتر از هر روانشناسی کمکم می‌کند. تنها با گفتن یک جمله‌، روز یکنفر را می‌سازد. اینطور است که کلمبیاییها هیچوقت افسرده نمی‌شوند
وقتی از راننده‌ی اتوبوس سئوال کردم تا سانتانا خیلی مانده، خانم جوانی که در سمت دیگر نشسته بود گفت، منهم می‌روم بارو. با هم پیاده می‌شویم. تشکر کردم و از پنجره‌ی اتوبوس، چاههای نفت و پالایشگاههای کنار جاده را تماشا کردم. راستش نمی‌دانستم کلمبیا نفت دارد، و حالا دلیل نزدیکی امریکا به این مملکت را می‌فهمیدم
بالاخره به همراه خانم جوان پیاده شدم. خانم جوان که کارمن نام داشت، مثل همه سئوال کلیدی را مطرح کرد: از کجا آمده‌ای؟ از ایران. با شادمانی  گفت واقعا؟ من عاشق دیدن خاور میانه‌ام. می‌خواهم بروم لبنان و اسراییل و ایران را ببینم. بعد سئوال کرد راجع به آداب و رسوم، راجع به مردم، راجع به زبان. اطلاعاتش درباره‌ی ایران خوب بود. می‌دانست ایرانیها عرب نیستند، اسم چندتا از شهرها را می‌دانست. گفت شوهرش روی کشتی باری بسیار بزرگی کار می‌کند، شاید روزی گذرش به ایران هم برسد. با عبور از خیابانهای گل‌آلود به محلی رسیدیم که حدس می‌زدم باید سوار کشتی یا قایق بشوم. آنجا یک کشتی حمل اتومبیل وجود داشت. یعنی اصلا کشتی نبود، یک سطح صاف بود که اتومبیلها می‌آمدند رویش توقف می‌کردند و با یک چرخش آنها را به سمت دیگر رودخانه می‌برد. ما هم روی این سطح صاف ایستادیم و به همراه کارمن با راننده‌ی موتورسیکلتی گپ زدیم که در بارو کجاها را ببینم و کجا اقامت کنم. آنطرف رودخانه،  از روی این سطح صاف پایین آمدیم و کارمن با یک جوان صحبت کرد و به او آدرس داد که فلانی، این مهمان مرا ببر درب خانه‌ی فلان خانم پیاده کن. به من هم مقدار کرایه را گفت که بیش از اندازه کرایه از من نگیرند و من هنوز نمی‌دانستم جریان چیست. جوان کلاه ایمنی گذاشت و و گفت بپر بالا برویم! کم‌کم همه‌چیز دستگیرم می‌شد. آنچه از آن گذشته بودیم رودخانه نبود بلکه بخشی از دریا در نزدیکترین محل جزیره به خاک اصلی محسوب می‌شد. منهم باید پشت سر این جوان روی موتور سیکلت می‌نشستم تا به نزدیکترین آبادی بروم. خب. قبلا یکبار دیگر در کلمبیا موتورسواری کرده بودم. سوار شدم و راه افتادیم. جوان گفت از اینجا تا دهات بارو سی کیلومتر است. سی کیلومتر؟؟ روی موتور سیکلت؟ آنهم جاده‌ی خاکی که چه عرض کنم، گل و شل؟ شوخی که نداشت. جاده هم به نظر نمی‌آمد ماشین‌رو بوده باشد. شاید هر از چندگاهی یک ماشین شاسی بلند در آن گذر کند برای رساندن مایحتاج به اهالی ده
جاده‌ی ناهموار از مناطق بیابانی، مناطق جنگلی و مناطق ساحلی عبور می‌کرد. جوان از من پرسید آیا موتورسیکلت‌رانی می‌دانم گفتم نه. خیلی هنر کنم دوچرخه‌ام را کنترل کنم. خندید. بعد سئوال کلیدی را پرسید: از کجا به دیدن ما آمده‌ای. ایران. اووف، آنکه خیلی دور است!! چند زبان می‌دانی؟ اووف، خیلی با استعدادی که اسپانیولی را به این خوبی می‌دانی، کجا یاد گرفتی؟ بعد ادامه‌ی صحبت درباره‌ی مقایسه‌ی ایران و کلمبیا. آیا ایران هم ساحل دارد؟ آیا آنجا هم مثل اینجا سرسبز است؟ آیا ایرانیها راحت مسافرت می‌کنند؟ آیا به من ویزا می‌دهند بروم آنجا راببینم؟ 
سی کیلومتر راه در پیش داشتیم، در جاده‌ای که شبیه جاده نبود، روی موتورسیکلت جوان سیاهپوستی که مودبانه سئوال می‌کرد. و من بدون اندک ترسی از نشستن روی موتورسیکلت یک مرد غریبه در جاده‌ای خالی از هرگونه جنبنده، از شباهتهای حکومت ایران و ونزوئلا می‌گفتم و دیگر افسردگی هم از خاطرم رفته بود