۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

حس غریب

دیشب با بارتوژ (میزبانم) و دوستانش رفتیم محله‌ی قدیمی شهر را در شب ببینیم. همه‌جا خلوت بود و تک و توک آدم دیده می‌شد. داشتیم برمی‌گشتیم به طرف دانشگاه، یک عده نوجوانهای آلمانی ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. دیدم بچه‌های خودمان یک جور نامحسوسی تغییر مکان دادند و مثل یک سپر دفاعی دوره‌ام کردند. راستش این کارشان مرا بیشتر ترساند تا نوجوانهایی که ایستاده بودند. بعد این سپر دفاعی بازهم در برابر یک عده دوچرخه سوار و پیاده تکرار شد. آنموقع به فکر فرو رفتم که چرا این اتفاق می‌افتد؟ چون من تنها زن گروه بودم؟ چون تازه وارد بودم؟ یا چون گروهمان کاملا خارجی می‌زد؟ سکوتم تا رسیدن به بار ادامه پیدا کرد. موقع ورود هم هنوز تحت تاثیر واقعه بودم و حس کردم کسانی که توی بار ایستاده‌اند دارند بد نگاهمان می‌کنند. اما با نوشیدن آبجو این خیالات از بین رفت. نشستیم و درباره‌ی تفاوت قوانین کیفری در آلمان و امریکا و لهستان و ایران و سوریه حرف زدیم. حسام، سوری‌ست. پرسیدم درباره‌ی وقایع کشورش چه احساسی دارد؟ گفت یک ترم از تحصیلش را پای تلوزیون و اینترنت در حال دنبال کردن خبرها از دست داد. اما باید زندگی کرد، هر چند که مغزت همیشه مغشوش باشد. گفتم کاملا حرفهایش را می‌فهمم. 
دیروز برای بارتوژ لوبیاپلو درست کردم. به اندازه‌ای درست کرده بودم که برای دو روز کافی باشد. نصف قابلمه را در یک وعده خورد، یکساعت بعد آمد پرسید اشکالی ندارد اگر بقیه‌اش را بخورد؟ می‌خواهد ببیند آیا غذا هنوز هم خوشمزه است یا نه! 

پ.ن. اینجا قیمت آبجو از آب ارزان‌تر است! 

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

اینهمه فرم و کاغذ و امضا

شروع جدید همیشه هیجان‌انگیز است. درباره‌ی شروع یک دوره‌ی جدید در آلمان هم همین هیجان وجود دارد. امور اداری پیچیده و گاهی غیر ممکن می‌نمایند. کاغذبازی حرف اول را می‌زند، اما کسی سر راه کسی سنگ نمی‌اندازد. هنوز با این مشکل مواجهم که وقتی از من می‌پرسند کجایی هستم باید چه جوابی بدهم. می‌گویم ایرانی، اوراق و مدارک که می‌خواهند امریکایی‌ست، می‌گویم امریکایی، می‌گویند توی پاسپورتت که نوشته ایران متولد شده‌ای. خودم هم نمی‌دانم. بعد از ثبت نام که هنوز به علت نقص مدارک انجام نشده، باید بروم و اجازه‌ی اقامت در شهر بگیرم و بعد در دفتر امور خارجی‌ها ثبت نام کنم. اینها دنباله‌ی همان کاغذبازی‌های آلمانی‌ست. بعد از همه‌ی اینها باید بروم دنبال ویزای دانشجویی. اینهم از فواید یا ضررهای پاسپورت امریکایی‌ست که کارها را از ته به سر انجام می‌دهند. 
امروز می‌روم خانه ببینم، بلکه بالاخره آدرس‌دار بشوم و یک مرحله در امور اداری جلو بروم. 
دیروز چند تا از بچه‌های ایرانی را دیدم که راهنمایی‌ام کردند برای پرس و جوی دوباره برای خوابگاه باید به کدام دفتر بروم. البته سئوالی که انتظار داشتم هم پرسیده شد. چرا امریکا را گذاشته‌ای آمده‌ای اینجا؟
کلاس آلمانی هم دو روز پیش شروع شد، یعنی هنوز چمدان روی زمین نگذاشته باید می‌رفتم سر کلاس. هر چه دقایق نشستنم در کلاس طولانی‌تر می‌شود، بیشتر به غیر ممکن بودن یادگیری زبان آلمانی فکر می‌کنم! لامصب‌ها از همان کلمه‌ي اول که یادت می‌دهند استثناهایشان شروع می‌شود. بعد یک سری کلمات هستند که به هم می‌چسبند و نیم خط درازا پیدا می‌کنند که آدم نمی‌داند باید از کجا شروع به خواندن کند. کلا برای من مثل بازیهای گفتاری می‌ماند که در انگلیسی می‌گویند زبان‌چرخان tongue twister. هر بار به یکی از این جمله‌ها می‌رسم فکرم می‌رود به شیش سیخ جیگر سیخی شیش زار. 
بسیار خرسند و خشنودم که اسپانیولی زبانهای بسیاری در دانشگاه هستند و نخواهند گذاشت که این زبان نازنین فراموشم بشود. علاوه بر این کلاسهای زبانهای غیر از آلمانی هم در دانشگاه دائر است و هر وقت دیدم آلمانی زیاد دارد مغزم را می‌خورد می‌روم برای اسپانیولی‌اش ثبت نام می‌کنم.
دوستی پیدا کرده‌ام که اهل لاتویاست. دیروز می‌گفت تمدن لاتویا بسیار قدیمی‌ست و ریشه در تمدن شرقی دارد. می‌گفت اقوام کشورش با ایرانی‌ها قوم و خویشند و این قرابت برمی‌گردد به بیش از پنج‌هزار سال پیش. حتی در زبان قدیمی لاتویا (که از روسی جداست) کلماتی مشابه سانسکریت و فارسی پهلوی وجود دارند. قرار شد در اینباره بیشتر صحبت و تحقیق کنیم. 
این جوان لهستانی که میزبانم است دیروز برایم غذای هندی پخت. می‌گفت وقتی تازه به آلمان آمده بود با هندی‌ها هم‌خانه بود و همانها به او انگلیسی یا داده‌اند. با لهجه‌ی هندی که انگلیسی حرف می‌زند هر دومان ریسه می‌رویم از خنده. خاطرات سفرش به هند و سوریه هم خیلی جالبند. به او گفتم باید لهستان را به من نشان بدهد. با لهستان بیست دقیقه فاصله داریم، البته مرز که دیگر بی‌معنی‌ست. قرار است بعد از پیدا کردن مواد اولیه برایش غذای ایرانی و مکزیکی درست کنم. گفتگوی تمدنها در اینجا از شکم شروع می‌شود. 
هنوز نه تلفن دارم نه هیچ راه ارتباطی مطمئن. تنها همین اینترنت که با رفتنم از این خانه آن را هم نخواهم داشت! دلم برای طلوعهای نارنجی این خانه هم تنگ خواهد شد. ساعت خواب و بیداریم هنوز درست نشده. 

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

به آلمان پا گذاشتیم

آنقدر این چند روز آخر درباره‌ی نظم و ترتیب آلمانی‌ها شنیده بودم که فکر می‌کردم دارم به جایی می‌روم که همه چیز روی عقربه‌ی ثانیه‌شمار جلو می‌رود. همه چیز منظم و خط‌کشی شده است و مو لای درز چیزی نمی‌رود. اما یک جور آسودگی خیال به سراغم آمد وقتی دیدم در برلین از این خبرها نیست. نوبت رعایت نکردن عادی‌ست. تابلوی الکترونیکی می‌گفت اتوبوس سه دقیقه‌ی دیگر می‌آید، آمدنش ده دقیقه طول کشید. اتوبوس دیگر قرار بود هر هشت دقیقه بیاید، هر دو دقیقه ظاهر می‌شد. قطاری که باید می‌گرفتم چهل دقیقه تاخیر داشت و توانستم به آن برسم. حتی کسی که قرار بود بیاید دنبالم تاخیر داشت! 
تا به الان چیز زیادی ندیده‌ام، هوا از آنچه انتظار داشتم سردتر شده و آلمانی‌ها اهل لبخند زدن نیستند. اما در عوض شوخ‌طبع‌ترین لهستانی دنیا فعلا میزبان من است و خیلی ساده و صمیمانه پذیرایی‌ام می‌کند. حتی چای احمد درست کرد تا خیلی دلتنگی نکنم. گمان نمی‌کنم در این هفته بتوانم به برلین برگردم، مدتی را با کارهای اداری مربوط به ویزا و دانشگاه مشغول خواهم بود و باید جایی برای زندگی پیدا کنم. برایم تازگی دارد که در یکشنبه شهر کلا تعطیل باشد. 

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

باشگاه ادبیات

نمی‌دانم اهل فیس‌بوک هستید یا نه، اما فیس‌بوک یک فایده‌ی بزرگ برای من داشت، و آنهم باشگاه کتاب بود. مکانی که به همت امیر عزتی، نویسنده، مترجم و منتقد سینمایی شکل یافته و هدفش ارائه‌ی کتابها به صورت فایلهای الکترونیکی و با کیفیت بالاست که در هر شکل از کتاب الکترونیکی که قادر به خواندن فایلهای پی‌دی‌اف باشد قابل استفاده هستند. وقتی تعداد کتابهای آپلود شده را می‌بینم تنها می‌توانم فعالیت صبورانه‌ی آقای عزتی را قدر بدانم و بارها و بارها با دیدن نام کتابی که مدتها به دنبالش می‌گشتم از شعف آکنده شدم. بسیاری از نویسندگان و مترجمین حق انتشار یک یا چند کتابشان را به باشگاه داده‌اند و یا از کتابهایی استفاده شده که حق نشر الکترونیکی آنها محدود نشده باشد. البته آقای عزتی قوانین سفت و سختی برای گروه وضع کرده‌اند و با این مکان مثل یک کتابخانه برخورد می‌شود تا یک باشگاه پر جنب و جوش! این ماه بالاخره مبلغ کوچکی برای باشگاه فرستادم و امیدوارم کمکها ادامه پیدا کنند که کار این مکان باارزش متوقف نشود.

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

یک دیدگاه شخصی

تعجب می‌کنم، از کاری که امریکا با آدمها می‌کند. یعنی همین کشوری که مردم با هزار امید و آرزو به آن کوچ کرده‌اند و خیلی‌هاشان، بعد از مدتی، با لگد می‌روند زیر قابلمه‌اش که «بابا اینجا دیگر کجا بود، ما را بگو فکر کردیم آمدیم بهشت! حق دارند بهش می‌گویند عمری کار! اصلن می‌دانی چرا امریکا اینقدر مهاجر قبول می‌کند؟ فقط برای آنکه بشوی یک پیچ، یک مهره، توی این سیستم. اینهمه جمعیت دارند، کارگری می‌خواهند که مثل من و تو زبان بلد نباشد، سرش را بیندازد پایین، کار کند. اصلا کیا و بیای ما با آن تمدن ده‌هزارساله چطور اجازه می‌دهد بیاییم توی رستورانهای امریکایی کار کنیم و آخر شب کف مغازه تی بکشیم؟»
خود من را حساب کنید همیشه جزو دسته‌ی ناراضی‌ها بودم. همیشه سرنیزه‌ام را هدف گرفته‌ام سمت سیستم سرمایه‌داری. جایی که کمپانی‌هایش حکم انسان دارند و انسانهایش حکم ماشینهایی برای خدمت به این اینها. جایی که دموکراسی را در بوق و کرنا کرده و توی سر دنیا می‌کوبد، در حالی که خودش روی همین پله‌ی اول جا خوش کرده و قصد بالاتر رفتن ندارد. جایی که در آن آزادی بیان هست، ولی حرف کسی به گوش می‌رسد که زور و پول بیشتری دارد. جایی که در آن آزادی عقیده هست، ولی آخرش یک رییس جمهور کاملا مسیحی و معتقد باید وارد کاخ بشود، حالا اگر تند روی مذهبی یا مورمن بود، اشکالی ندارد. من سرنیزه‌ام را هدف گرفته‌ام به سمت سیستم حکومتی دو حزبی، چون بقیه‌ی احزاب سرمایه‌های بیلیونی برای رسیدن به این رقابت را ندارند. برای من تماشای مردمی که با چرخ خرید به داخل ابرفروشگاه کاستکو یا والمارت یورش می‌برند و با سبدهای کاملا پر پای صندوق می‌روند تا با کارت اعتباری خرید کنند، صحنه‌ای منزجر کننده است. برای من عیدهایی مثل کریسمس و عید پاک و هالووین و سن پاتریک و ولنتاین وحشت آور است، سعی می‌کنم حتی‌الامکان از نزدیکی مراکز خرید بزرگ عبور نکنم چون از دیدن مردمی که برای همدیگر کادو می‌خرند بدون اینکه لبخندی روی صورتشان باشد وحشت دارم. من از بودن در جامعه‌ای که افیون مصرف‌گرایی مردمش را در خلسه برده می‌ترسم.
آیا بودن در ایران یا در بین ایرانی‌ها حالم را بهتر می‌کند؟ آیا آنقدر دلتنگ وطن شده‌ام که با آروغ ناشی از دوغ چشمهایم پر از اشک نستالژیک بشود؟ یا هر روز به خودم می‌گویم اگر ایران بودم، الان در ولنجک و انقلاب و چهار راه ولیعصر بودم؟ یا فکر می‌کنم می‌توانستم هر روز به سفر بروم و از سفر در چهار گوشه‌ی مملکت عزیزم لذت ببرم؟ 
البته که من‌هم مثل بسیاری از ایرانی‌های غربت‌نشین دلتنگ "خانه" می‌شوم. البته که با شنیدن آهنگ اقاقی یا قاب شیشه‌ای یا ترنج اشک می‌دود توی صورتم و دلم می‌خواهد در ایران باشم، اما اینها برایم آنقدر بزرگ و احاطه‌کننده نشده‌اند که فراموش کنم چرا از ایران بیرون آمدم. ترک ایران برای من بخاطر مشکل با حکومت نبود، نه اینکه با حکومت مشکلی نداشته باشم. مشکلم اقتصاد نبود، اگر چه سایه‌ی فقر همیشه روی زندگی‌ام افتاده بود و هیچ وقت مثل "بچه مایه‌دارها" زندگی نکردم. برای رسیدن به تحصیلات عالیه هم بیرون نیامدم، اگر چه در ایران از آن محروم بودم. اما هیچکدام اینها دلیل جلای وطن نبود. من، از جامعه فرار کردم. 
من از جامعه‌ای فرار کردم که دائما با متر دلخواهشان، زندگی‌ام را اندازه‌گیری می‌کردند و مرا در موقعیت دورتری قرار می‌داند. از جامعه‌ای که می‌خواست مرا در همان پوست تخم‌مرغی که از آن آمده بودم نگه‌دارد و لایق ظرف بزرگتری نمی‌دانستند. از جامعه‌ای که در کنار جنگ و مشکلات بیرون، با مته به جان افکارم افتاده بود و دگر اندیشی را تاب نمی‌آورد. جامعه‌ای که نزدیک‌ترین آدمهای زندگی‌ام را به زندانبان و شکنجه‌گر و جلاد بدل کرد. من از جامعه‌ای گریختم که مرا کشت.
داستان آنچه که در سال آخر زندگی در ایران تجربه کردم، هنوز آنقدر برایم سنگین است که از حرف زدن درباره‌اش پس می‌نشینم.  هنوز جای آن زخمها درد می‌کند، هنوز روزهایی هست که خونریزی‌اش از سر آغاز می‌شود، مرا به غار تنهایی می‌برد تا دور از چشم انسانها، زخمها را بلیسم، و در اشکهایم به خواب بروم.
صادقانه بگویم، من از جامعه‌ی ایران می‌ترسم. از تماشای سنّتها و رسمها می‌ترسم، از آدمهایی که ادعای لامذهب بودن می‌کنند می‌ترسم، از آدمهای مذهبی می‌ترسم، از هر چیزی که افسار بزند به افکار مردم می‌ترسم. من حتی از علاقه‌ی ایرانی‌ها به اجناس خارجی می‌ترسم. وقتی می‌بینم فلان دختر، یکماه تمام مادر بیمارش را در بازارهای تهران می‌کشاند تا تک‌تک لوازم آشپزخانه‌اش با رنگ فلان کاتالوگ خارجی ست باشد می‌ترسم، از کسی که قرض می‌کند تا یخچال خانه را عوض کند، چون یخچال قبلی به رنگ جدید کابینتها نمی‌خورد می‌ترسم، از جوانهایی که با ادعای به روز بودن، به دختری که در اتومبیل آموزشگاه رانندگی نشسته متلک می‌گویند و گازش را می‌گیرند و می‌روند می‌ترسم. من از جامعه‌ای که جهل در آن عادت شده می‌ترسم. 
من از جامعه‌ی یکسویه می‌ترسم. حتی اگر این جامعه در امریکا باشد.
آیا از ترک ایران پشیمانم؟ به هیچ وجه. آیا از آمدن به امریکا پشیمانم؟ به هیچ وجه! امریکا کعبه‌ی آمالی برای من نبود، اما فرصتها و موقعیتهای بسیاری را در اختیارم گذاشت تا خودم را دوباره بسازم. در اینجا فرصت زندگی در کنار مردمی از گوشه و کنار جهان دست داد، و تجربه‌ی اینکه با وجود همه‌ی تفاوتها، انسانها بازهم می‌توانند در کنار یکدیگر زندگی کنند و خودشان باشند. معنی این حرفم این نیست که تبعیض وجود نداشته باشد، فشار روانی روی اقلیتی خاص نباشد، همه در مسالمت در کنار همدیگر باشند. اما برای من ثابت شد که این امر امکان‌پذیر است و می‌شود قدم اول را برداشت. امریکا همچنین حس امنیت را به من برگرداند. این هم معنی‌اش این نیست که همه چیز در امن و امان باشد و هیچ اتفاق بدی در خیابانها و در خانه‌ها نیفتد. اما این را آموختم که پلیس، وظیفه‌اش حفاظت کردن از من است، نه کشیدنم به بازداشتگاه و زندان بخاطر وضع ظاهر یا ابراز عقیده. امریکا، ترس مرا از تحقیر شدن و دستمالی شدن در خیابان توسط مرد غریبه از بین برد. در امریکا، اگر به پلیس بگویم فلان مرد رفتار زننده‌ای با من دارد، پلیس مرا متهم نمی‌کند که آرایش و رفتارم طوری بوده که این مرد را جلب کرده. چنین مردی به سرعت دستگیر می‌شود و به من اطمینان داده می‌شود که چنین رفتارهایی تحمل نخواهند شد. در امریکا پریود یک مسئله‌ی طبیعی‌ست، نه یک عذاب الهی که باید از آن شرم داشت. در امریکا، محدوده‌ی شخصی افراد بسیار اهمیت دارد. کسی نمی‌تواند به دیگری پرخاش کند که چرا در رابطه‌ی فعال جنسی‌ست و یا اینکه به سکس علاقه‌ای ندارد و ترجیح می‌دهد به جای آن جلوی تلوزیون بنشیند و پاپ‌کورن بخورد. زندگی در امریکا لااقل این فایده را دارد که هر شخص بتواند درباره‌ی بدن خود تصمیم بگیرد. 
من منکر مشکلات اجتماعی و سیاسی در زندگی امریکایی نمی‌شوم. من همچنان معتقدم که زندگی در جامعه‌ی سرمایه‌داری که هدف آن کار برای خرج کردن بیشتر است، افکار مردم عادی را یکسویه می‌کند. من معتقدم مردمی که توانایی خریدشان تنها به اجناس وارداتی چینی محدود می‌شود، حس زیبایی‌شناختی را از دست می‌دهند. من معتقدم مردمی که منبع خبری‌شان شبکه‌های تلوزیونی و روزنامه‌هاییست که از جیب یک عده سرمایه‌دار نان می‌خورند، قدرت تشخیص را از دست می‌دهند، از تماشای سوزانده شدن پرچمشان در تلوزیون به این تصور می‌افتند که مردم خاورمیانه تنها یک مشت وحشی دهن‌گشاد هستند که منتظرند تقی به توقی بخورد و به سفارت امریکا حمله کنند و سفیر و کارکنان را بکشند. من منکر نمی‌شوم که اکثر امریکایی‌ها کوچکترین اطلاعی از نقش کشورشان در کودتای بیست و هشت مرداد یا کودتای شیلی یا گواتمالا ندارند. من منکر نمی‌شوم که بسیاری از امریکایی‌ها حتی حوصله‌ی نشستن پای اخبار را ندارند چون از کار روزانه خسته‌اند و می‌خواهند عصر خود را با نوشیدن آبجو و تماشای بیسبال بگذرانند. با این رخوت ذهنی آنها کنار نمی‌آیم، اما از موقعیتی که امریکا در اختیارم گذاشت تا از آن خارج شوم قدردانی می‌کنم. این کشور، به من اجازه داد خودم باشم و به آرزوی همیشگی‌ام جامه‌ی عمل بپوشانم. من از پاسپورت این کشور استفاده می‌کنم تا بدون دردسر به سفر بروم و کسی در اتاق نگهبانی سین جیمم نکند. من حق دارم بعد از هر سفر به این خاک برگردم و نظام سرمایه‌داری‌اش را متهم کنم به خرابی‌هایی که در جاهای دیگر دنیا به بار آورده. من حق دارم که از این نظام انتقاد کنم و همچنان بدون مشکل از مرزهایش عبور کنم. امریکا یک کشور صد در صد کامل نیست، اما من درک می‌کنم که محدودیتهایی که این کشور و این نظام برایم ایجاد می‌کنند، در برابر جایی که از آن آمدم، و مکانهای دیگری که تجربه کرده‌ام، انگشت‌شمارند. من نباید انصاف را از دست بدهم.
اما، آنچه که باعث شد این مطلب را آغاز کنم، تعجبم بود از کاری که امریکا با مهاجرانش می‌کند. با همان گروه مهاجران که از آمدن پشیمانند. کسانی که به آینده امیدوار نیستند، در مشکلات رکود اقتصادی غرقند، خانه یا کارشان را از دست داده‌اند و راه پس هم ندارند. این گروه، وقتی می‌شنوند که دارم برای تحصیل به آلمان می‌روم لحظه‌ای با سکوت نگاهم می‌کنند. با بدبینی سئوال می‌کنند مگر دانشگاههای آلمان معتبرند؟ سئوال می‌کنند آیا از نژادپرستها نمی‌ترسم؟ اصلا چرا باید امریکا را ترک کنم و در جای دیگری تحصیل کنم؟ این آدمها مرا واقعا متعجب می‌کنند. از طرفی درک می‌کنم که آنها از یکبار حرکتشان نتیجه‌ای که در ذهن دارند نگرفته‌اند و خسته و دلسرد شده‌اند، و از یکبار دیگر کندن و امتحان کردن می‌ترسند. اما تا این‌حد غرق در رویای " امریکا از همه جای دنیا بهتر است" شده‌اند که به خودشان می‌گویند، اینجا اگر چیزی نشدیم، از کجا معلوم جای دیگر دنیا به چه بدبختی‌ای بیفتیم. اصلا آدم وارد این خاک که می‌شود، انگار یک‌جور سوء ظن و بدبینی نسبت به بقیه‌ی جاهای دنیا، درونش رشد می‌کند. همانقدر که دلش برای وطن تنگ می‌شود، از بقیه‌ی جاهای دنیا می‌ترسد. از امتحان کردن دوباره می‌ترسد. از یک هویت جدید می‌ترسد. اینها مرا متعجب می‌کنند.

بعد نوشت، هفدهم سپتامبر:
یک چیزی که یادم رفت اضافه کنم برخورد مثبت خیلی از ایرانیها بود. اتفاقا کسانی که در زندگی‌شان به هدفهایشان رسیده‌اند کسانی بودند که از تصمیم من حمایت کردند و برایم خوشحال شدند و گفتند هر مشکلی سر راهم باشد می‌توانم روی کمکشان حساب کنم. خواستم بگویم من همه را به یک چوب نمی‌رانم، اما برایم عجیب است که چطور آدمهایی که بیشترین نق و نال را از وضعیت حال حاضرشان در زندگی در امریکا می‌کنند همانهایی هستند که فکر می‌کنند هر جای دیگر دنیا از اینجا بدتر است.
دوستم علی یکبار گفته بود ما ایرانی‌ها تا وقتی توی یک کشور خارجی هستیم از آن متنفریم و فقط بدیهایش را می‌گوییم، اما تا چشممان به یک هموطن می‌افتد که در یک کشور دیگر زندگی می‌کند، همه‌اش در مقام مقایسه برمی‌آییم و می‌خواهیم ثابت کنیم خارج ما از خارج آنها بهتر است.

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

حرکتی دوباره

دارم می‌روم آلمان، کمتر از بیست روز دیگر. برای تحصیل می‌روم. برای همان برنامه‌ای که آقای نورآقایی در وبسایتش آورده بود. می‌تواند بهترین یا بدترین تصمیم زندگی‌ام باشد. هنوز نمی‌دانم. خودم، اما با امید دارم می‌روم. لازم بود که برای مدتی از امریکا دور باشم. امریکا سرزمین آرزوهای من نبود، من هم آنقدرها درباره‌اش منصف نبودم. حالا نمی‌دانم، با اخلاق ایرانی‌ام می‌روم، که منتظر باشم اتفاق بدی در راه باشد، یا با اخلاق یک مهاجر، که می‌رود از موقعیت جدید استفاده کند.