۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

نمی‌دانم این شهر کیتوست که با دست پس می‌زند با پا پیش می‌کشد یا من؟

دیروز بعد از یک تلاش مذبوحانه برای سوار شدن به تله‌کابین، به علت گرانی بلیط برای غیر اکوادریها (و یا خسیس شدن بی‌اندازه‌ی من) دست از پا درازتر به بزرگراه غربی برگشتم و با سوار شدن به اتوبوسی ناشناس به منطقه‌ی عجیب و غریب شهر وارد شدم. منطقه‌ای به شدت فقیر که کمی هم ترس به دل آدم می‌انداخت که نکند الان کسی بیاید خفتم کند و از لج اینکه پول چندانی در جیب ندارم بلایی به سرم بیاورد. اما به شکل معجزه‌آسایی از آن منطقه خارج و به مرکز تاریخی شهر وارد شدم. دیروز تصمیم گرفتم مسیرهای متفاوتی از روزهای گذشته را طی کنم، و با دید مثبت به همه چیز نگاه کنم. در Plaza de teatro یا میدان تئاتر نشستم و در حال خوردن نوشابه دختر بچه شش هفت ساله‌ای را تماشا کردم که به زور می‌خواست از همکلاسی‌اش یک بوسه‌ی لب به لب بگیرد! بعد توریست امریکایی را تماشا کردم که در کنار اسکیتش ایستاده بود و در دفترچه‌اش چیزی می‌نوشت، و دو پسر بچه کوچک اندام از او خواستند که برایشان هنرنمایی کند. تماشای دهانهای باز مانده‌ی پسر بچه‌ها و هنرنمایی جوان اسکیت سوار برای مدتی سرگرمم کرد. از آنجا سوار اتوبوس شدم و به پارک Elejido رفتم تا از خانه‌ی فرهنگ دیدن کنم. این بخش از فعالیتهای دیروز مثل ورق زدن به احساسات نامطلوب گذشته بود. موزه‌ی بانک مرکزی، مملو از آثار باستانی و سفال بی‌نظیری بود که تا بحال در هیچ‌کدام از کشورهای امریکای لاتین به این کیفیت و هنرمندی ندیده بودم.عکاسی در تمام موزه‌های شهر ممنوع است والا از تمام مجسمه‌های سفالی عکاسی می‌کردم. طبقه دوم مجموعه مربوط به آثار هنرمندان مذهبی بود که غالبا از این بخش اجتناب می‌کنم اما چون مسیر خروج از موزه از بین این مجسمه‌ها و نقاشی‌ها می‌گذرد نتوانستم بدون نگاه متاسف از کنارشان بگذرم. با دوستان اسپانیولی‌ام که صحبت می‌کردم برایم تعریف کردند درست است اسپانیایی‌ها خاک این قاره را توبره کردند و در هر قدم کلیسایی کاشتند، اما حالا خودشان جزو ملت ضد کلیسا هستند و از صدها سال جنگ مذهبی در اروپا احساس خشم می‌کنند. تاسف من به مردم این کشورهای فقیر است که نه تنها از تار و مار شدن گذشته‌ و اعتقاداتشان به دست مسیحیون اسپانیایی متاسف نیستند، بلکه آنرا رحمت الهی می‌دانند و اسپانیا را کشور مادر خطاب می‌کنند.
موزه‌ی بعدی موزه‌ی خانه‌ی فرهنگ بود که در یکی از طبقاتش نمایشگاه دائمی نقاشی هنرمندان اکوادری وجود داشت که مرا به وجد آورد. آثار نقاشی‌ای که از رنج مردم بومی می‌گفت و آنها را ستایش می‌کرد. نه اثری از یک مسیح یا مریم سفید پوست دیده می‌شد، نه صلیب و اعتقادات دنیای قدیم. نمونه‌هایی از آثار نقاشی را که در اینترنت پیدا کرده‌ام در اینجا می‌گذارم
Oswaldo Guayasamin

 Eduardo Kingman

 Camilo Egas

دیروزعلاوه بر همه اتفاقات خوب، با مردم خوشرو و خوش‌برخوردی هم آشنا شدم. 
اما همه‌ی اینها یکطرف و یک جریان گلاب به رویتان بسیار شدید هم یکطرف. امروز تمام روز یا توی دستشویی بودم یا روی تخت افتاده‌ بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم. الان بهترم و دارم ایمیلهای فراوان تقاضای کتاب را چک می‌کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر