۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

امان از این امریکایی ها!!

راستش هر جای دنیا که میرم، زود امریکایی ها به چشمم میان. چه بسا عین خار میرن تو چشم من! واقعا نمی‌خوام انقدر حساسیت نشون بدم. اما تحملشون برام خیلی مشکل شده و هر روزی که کشف کنم اخلاق امریکایی روم تاثیر گذاشته اون روز برام عین جهنمه. مثل بعضی ایرانیهاست که تو یه مملکت دیگه از اعلام ایرانی بودنشون امتناع می‌کنن و از دور ایرانی بازی بعضی دیگه رو تماشا می‌کنن و حرص می‌خورن!! حالا مثال:
به شهر بوکته Boquete در پاناما رسیدیم. شب تازه رسیده بودیم به شهر و آدرس هاستل چند قدمی ایستگاه اتوبوس بود. همه ساکنان هاستل دور هم جمع شده بودند که برن بار. از ما هم نپرسیدن میخوایم باهاشون بریم یا نه. البته من و همسفر، چون از یه شهر به شدت گرمسیری اومده بودیم تمام وجودمون بوی عرق میداد و احتیاج شدیدی به حمام داشتیم. خلاصه داستان اینکه وقتی آماده شدیم همه رفته بودن و پرنده هم تو هاستل پر نمی‌زد. سر و صدایی که از بار کنار هاستل به گوش میرسید و ما چون اهالی هاستل رو نمی‌شناختیم فکر کردیم بچه های خودمونن. یه گروه جوونهای نروژی اومدن ما رو دعوت کردن به گروه خودشون و نشستیم به گپ زدن که از کجا اومدیم و به کجا داریم میریم و چه جاهایی رو دیدیم و ... بعد دو تا آقای امریکایی به ما پیوستند. یعنی از اول اونجا نشسته بودند اما رفته بودن لابد یه کم قدم بزنن. به هر حال، هر دو آقا اسمشون جان بود. یکی شون به حد بی اندازه ای خاکی و بی ریا بود. وقتی بهش گفتم ایرانیم گفت که زمان شاه با همسرش به ایران اومده بود. میگفت بیست ساله که نقل مکان کرده به پاناما و از زندگی تو این شهر کوچیک کمال لذت رو میبره. اما آقای جان دوم، آنچنان سیگار برگش رو به دندون گرفته بود و تکیه زده بود که انگار پادشاه دنیاست. از سئوالاتی که راجع به ایران کرد حدس زدم جمهوریخواه باشه. از اینجور آدمایی که به هر جا نگاه کنن دنبال منافع خودشون هستن. اصلا از حالت نشستن، نگاه کردن و حرف زدنش حرص میخوردم و میخواستم با کفش برم تو صورتش!! بعد یهو یه خانومی اومد خودشو به طرز بی ادبانه ای جا کرد بین ما!!! یعنی من که از اول خیلی نزدیک این آقای متکبر ننشسته بودم اما ظاهرا این خانوم که خیلی هم کاره‌ی آقا نبوده احساس خطر کرده که نکنه من دارم میرم رو مخ آقا؟ خبر نداشت که من تو دلم داشتم چه نقشه ها می‌کشیدم!! یه خورده این دوتا رو با اون رفتار یخ و عوضی شون تماشا کردم اما چون نمونه شون رو زیاد تو مملکت خودمون می‌بینم پا شدم رفتم پشت پیشخون بارتندر و با اون گپ زدم.
صبح روز بعد، رفتم توی آشپزخونه ببینم چیزی برای صبحانه پیدا میشه یا نه. عموما توی هاستلها میشه یه مقدار نون و کره و مربا پیدا کرد، جاهای خیلی توریستی یه ظرف مایه پنکیک آماده می‌کنن میگذارند روی کابینت و خودمون ماهیتابه برمیداریم و پنکیک درست می‌کنیم. اینجا هم مایه پنکیک آماده بود و دوتا خانم امریکایی وایستاده بودند با تنها ماهیتابه های هاستل پنکیک درست می‌کردن. من نمیدونم این دوتا خانوم واقعا به عمرشون پنکیک درست نکرده بودن؟ شاید هم هزار جور دستگاه برقی تو آشپزخونه شون داشتن که مثلا یکی شون برای درست کردن پنکیکه و وقتی آماده شد دینگ صدا می‌کنه و پنکیکشون حاضر و آماده ست! خلاصه ش کنم که پنکیک های این خانوم ها، یا شکل شامی از آب در می‌اومد یا شکل تخم مرغ همزده. کلی هم از ماهیتابه و روغن و مایه پنکیک ایراد گرفتن. بالاخره از اونی که دست و پا چلفتی تر بود پرسیدم کارتون با ماهیتابه تموم شد؟ گفت بعله، اما اینو استفاده نکنین. خیلی بده. همه چی بهش میچسبه. گفتم نه عیب نداره. با دستمال کاغذی ماهیتابه رو تمیز کردم و گذاشتمش رو اجاق گاز. خانومه گفت روغن اینجاست. گفتم نه ممنون. احتیاجی نیست. صبر کردم ماهیتابه داغ داغ بشه و با مهارت یه سر آشپز مایه پنکیک رو به حالت دورانی ریختم توی ماهیتابه ( من خدای پز دادنم اگه تا حالا نمی‌دونستین!) حواسم هم به خانومها بود که واسه یه لیوان قهوه همه آشپزخونه رو به هم می‌ریختن. صبر کردم حباب های پنکیک که تموم شد با یک حرکت پنکیک رو که اندازه یه بشقاب بود برگردوندم. گوشه چشمم هم به خانومها بود که نگاه می‌کنین یا نه؟ اینجوریه!!! وقتی پنکیک آماده رو گذاشتم تو بشقاب کنار بشقابای خانومها، هر دوتاشون وا رفتن. اون یکی که یه کم واردتر بود گفت عجب خوب شده. منم با کلی تیریپ خونسردی گفتم بعله! 

بوئنوس آیرس

اولین بار که به آرژانتین رفتم یک توریست تازه کار بودم!! چند سالی از اقامتم در امریکا می‌گذشت و در به در دنبال راهی بودم تا از این مملکت بروم بیرون. اقامت خانواده خاله ام در آرژانتین بهانه ای بود برای کلید زدن به این سفر. در این که چقدر برای گرفتن ویزا دردسر کشیدم و چقدر ضرر مالی کردم حرف زیاد دارم. اما میخواهم بروم سر اصل مطلب. ورود به بوئنوس آیرس.
باتفاق بچه های خاله ام شبانه و با اتوبوس به بوئنوس آیرس رفتیم. اتوبوسهای راحتی که صندلی هایشان کاملا عقب میرفت و جای تکیه زدن پا هم داشت و میشد راحت توی آن خوابید. بین راه اتوبوس در کنار یک رستوران توقف کرد. شرکت اتوبوسرانی با این رستوران قرارداد داشت بنابر این تنها یک نوع غذا اما به صورت مجانی سرو میشد. آنجا بود که بهترین دسر تخم مرغی دنیا را خوردم!! صبح رسیدیم به ترمینال و پسرخاله و دخترخاله ام تصمیم گرفتند همانجا توی ترمینال صبحانه بخوریم. بچه ها زیاد فارسی حرف نمیزدند و من هم فقط دو سه کلمه اسپانیولی بلد بودم. کلا گروه کم حرفی بودیم اما با زبان اشاره همه چیز را به همدیگر میفهماندیم و اوقات خوشی داشتیم. در کافه ترمینال منو را گذاشتند جلوی من و برای خودشان صبحانه سفارش داند. من هم هر چه میخواندم چیزی سر در نمی‌آوردم. بچه‌ها هم حوصله ترجمه همه چیز را نداشتند. یادم نمی‌آید اما فکر می‌کنم با یک لیوان چای کیسه ای و دو تکه نان صبحانه ام را سر کردم. بعد رفتیم به ایستگاه مترو. به من سفارش کردند مراقب وسایلم باشم. با نقشه مترو عکس گرفتیم و سوار شدیم. من مردم شیکپوش را تماشا می‌کردم و از هیجان دیدن این شهر سر جایم بند نبودم. درست در میدان اصلی شهر از مترو بیرون آمدیم. صبح یکشنبه بود و خیابانها به طرز وحشت آوری خلوت بودند. وسط خیابان اصلی شهر که به شلوغی و ترافیکش معروف است ایستادیم وعکس انداختیم. بعد رفتیم دنبال هتل. امیدی نداشتم بتوانیم جای ارزانی پیدا کنیم. اما خانمی که در حال خرید از یکی از دکه های خوراکی فروشی بود به ما آدرس هاستل داد. این اولین تجربه اقامت در هاستل برای من بود. همه چیز برایم عجیب و غریب می‌نمود. دیگر از خلوت اطمینان بخش امریکایی خبری نبود.
با اتوبوس به دیدن دیدنیهای شهر رفتیم. چون در روز یکشنبه اکثر محلهای کسب تعطیل بودند، به مکانهای توریستی رفتیم. قایق تور سوار شدیم و اسکله قدیمی و لا بوکا (la boca) را تماشا کردیم. تو اون یکی وبلاگ شرح مختصری به این سفر داده بودم. عصر رفتیم استادیوم ریور پلیت تا بازی فوتبال تماشا کنیم. اولین و آخرین تجربه استادیوم فوتبال من ! شب رفتیم تو گذرهای مرکز شهر و رقص مردم و کارای هنرمندای نقاش رو تماشا کردیم. اینجا بود که من واقعا عاشق این شهر شدم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

Monte Verde

سفرنامه نویسی‌م خیلی نامنظم شده. مطالب قبلی رو که میخونم میبینم راجع به خیلی جاها خواستم بیشتر توضیح بدم و وعده دادم به پست بعدیش. پست بعدی هم همیشه یه مطلب متفاوت بوده. در ادامه همون روند میخوام از مونته ورده کاستاریکا بنویسم.
مونته ورده (که حرف اول کلمه دوم گاهی ب تلفظ میشه، بستگی داره در کدوم کشور حرف بزنید) یعنی کوه سبز. واقعیت هم همینه. اینجا یکی از سبز ترین نقاط دنیاست. یکی از توریستی ترین مناطق کاستاریکا هم هست. جاده ی بسیار بدی داره. جاده ی پر پیچ و خم و مالرو!!! که گاهی دو تا ماشین به زور از کنار هم رد میشن. خیلی برای من عجیب بود که جایی که انقدر به شدت توریستیه امکانات جاده ایش به این افتضاحی باشه. پاناما در مقایسه با کاستاریکا توریست کمتری داره ولی دور افتاده ترین مناطقش هم جاده آسفالته خوب داشت. علاوه بر این سرویس اتوبوس کاستاریکا هم در وضعیت بغرنجی به سر میبره. ما از پورتو بیه‌خو (جنوب شرق کشور) تنها اتوبوس موجود رو گرفتیم به سمت سن خوزه(در مرکز کشور)، و چون جاده اصلی ریزش کرده بد از مسیر فرعی به طرف پایتخت رفتیم. این همون جاده ایه که می خواستم از هیجان سرم رو بیارم بیرون از پنجرهٔ اتوبوس و با همهٔ وجود فریاد بزنم عاشقتم کاستا ریکا!!!!!!!!!!!!!
اما همین عوض شدن مسیر جاده ای باعث شد به تنها اتوبوس مونته ورده (واقع در شمال غرب کشور) دیر برسیم و چون فرصت موندن در سن خوزه رو نداشتیم، تاکسی گرفتیم تا اتوبوس مربوطه رو دنبال کنیم و نزدیک فرودگاه بگیریمش. و خوشحال بودیم که تونستیم جای نشستن پیدا کنیم چون اتوبوس قراضه، مسافر ایستاده هم سوار میکرد. واقعا وضعیت افتضاح اتوبوسرانی و جاده ای کاستاریکا من رو عصبانی کرده بود و حدس میزنم این وضعیت رو عوض نمیکنند تا بتونن تورهای گرون قیمتشون رو به توریست ها بفروشند. تور هایی که با اتوبوس کولر دار از سن خوزه حرکت میکرد و مسافر ها رو به گرون ترین هتل های مونته ورده یا سانتا النا میرسوند.
به سانتا النا که رسیدیم شب شده بود. هیچ هم برنامه نریخته بودیم که چه هتل یا هاستلی بریم. یه خانم با یه تابلوی هاستل دم ایستگاه اتوبوس ایستاده بود و ازمون پرسید هاستل میخواین؟ پرسیدیم چنده؟ گفت اتاق خصوصی داریم شبی بیست دلار. قبول کردیم. خانمه خیلی پر انرژی بود و تند تند حرف میزد. بهمون اجازه داد از اینترنت دفترش استفاده کنیم چون اینترنت عمومی اشغال بود. ازش پرسیدم آیا هیچ جایی هست که بتونیم بریم رقص محلی ببینیم؟ گفت اتفاقا یه جشن محلی دارن در محل پارک، که رقص و غذا و غرفه های فروش صنایع دستی دارن. خوشحال شدیم. حموم کردیم و لباس های تمیز پوشیدیم و تاکسی گرفتیم تا محل جشن. انگار همه شهر اونجا جمع بودن! بچه ها برای سوار شدن به چرخ و فلک سر و صدا میکردن، یه سری غرفه کباب و غذاهای ذرت دار درست میکردن (اصلا فکر ذرت مکزیکی رو نکنین ها! ذرت مکزیکی عجیب ترین اختراع ایرانی هاست!!!) و چند تا غرفه فروش صنایع دستی وجود داشت. در یه طرف صدای موزیک بلند بود و در طرف دیگه صدای یه بلندگو که با حرارت یه برنامه ای رو گزارش میکرد. اول رفتیم و یه کم رقص تماشا کردیم. بعد رفتیم طرف صدای بلندگو. از لابلای مردم که تو صف بودن رد شدیم و لحظه‌ای بعد خودمون رو تو یه پیست واقعی گاوبازی دیدیم!!!! برای ما که تا بحال گاو بازی از نزدیک ندیده بودیم این صحنه خیلی هیجان انگیز بود. سر و صدای ملت و نیش پشه های گاوکش رو به جون خریدیم و رفتیم جلو نشستیم و با هیجان گاوبازی تماشا کردیم!!! کم‌کم با اخلاق استادیوم گاوبازی هم آشنا شدیم! ذرت شیرین خریدیم و گاو بازها رو با صدای بلند تشویق کردیم!!! البته گاوبازی این منطقه فقط برای هنرنمایی بود و مثل اسپانیایی ها گاو بدبخت رو نمی‌کُشن وسط زمین. همین که یه نفر بتونه خودش رو روی گاو نگه داره و یا چند نفر بتونن جلوی گاوه شنل بچرخونن یا از زیر دست و پاش فرار کنند برای مردم شهر کافی بود. بلندگو اسم گاو و مشخصاتش و اسم صاحب گاو رو هم اعلام میکرد و مردم تشویقش میکردن. یکی از گاوها در حال جفتک انداختن اومد جلوی قسمتی که نشسته بودیم و با کوبیدن پاش توی چاله ی گل، یه مشت گل رو پاشید تو صورت و چشم من!!! من هم ضعف کرده بودم از خنده که باید از اونور دنیا بیام اینجا و همچین بلایی سرم بیاد. رفتیم بیرون که صورتم رو بشورم و یه مقدار از مردم عکس بگیریم.
اتفاق عجیب دیگه‌ای که افتاد، دیدن یک همکلاسی قدیمی بین جمعیت رقصنده بود! من به این تنها دختر مو بلوند در جمعیت در حال رقص نگاه میکردم و فکر میکردم آیا میشناسمش یا نه؟ اون من رو شناخت و اومد سراغم که تو اینجا چی کار می‌کنی؟ گفتم سفر!! تو چی؟ گفت ترم دانشگاهی خارج ز کشورشو میگذرونه!! یعنی شاخ در آوردیم ها!!! گفت بیا برقص. یکی از همکلاسی هاش رو بهم معرفی کرد که با هم برقصیم. اسمش یادم نمونده.
عجیب ترین چیزی که نظرم رو جلب کرد این بود تنها این دختر و من و دوستم خارجی بودیم و بقیه مردم در فستیوال همه محلی بودند. مطمئن بودم جمعیت توریستهای این شهر از جمعیت خود شهر بیشتر نباشه باهاشون برابری می‌کنه. موقع برگشتن که دوتا جوون بهمون تعارف کردن باتاکسی‌شون شریک بشیم، با دیدن بارهای مدل امریکایی از حدس خودم مطمئن شدم. فرداش که رفتیم برای زیپ لاینینگ و اونهمه جمعیت امریکایی و اروپایی رو دیدم شاخ در آوردم!!
برام عجیب بود که یه عده یه مدت طولانی تو امریکا کار می‌کنن و بعد سفر میرن مثلا کاستاریکا. اونوقت تو هتلهایی اقامت میکنن که عین هتلهای کلرادوی امریکاست و به بارهایی میرن که با بارهای شیکاگو مو نمیزنه و میشینن بیسبال تماشا میکنن و آبجو میخورن (کاری که عینا در مملکت خودشون دارن انجم میدن). یا اینکه یه ویلا اجاره میکنن و تمام روز کنار استخر لم میدن و نوشیدنی میخورن. واقعا فلسفه ش رو نمیفهمم. خوب اگه میخواین از تعطیلاتتون اینجوری لذت ببرین اصلا چرا میرین یه کشور دیگه؟ چرا مدل زندگی رفاهی خودتون رو کپی می‌کنین تو یه کشور دیگه؟ خب بمونین تو همون خراب شده ی خودتون و کنار استخرهای میامی لم بدین!! چرا میاین فرهنگ یه کشور دیگه رو خراب می‌کنین و باعث میشین قیمت همه چی بره بالا؟
زیپ لاینینگ. ترجمه ی خاصی براش ندارم. فقط میتونم توضیح بدم از اون کابلهاییه که از بالای جنگل رد میکنن و شما با یه سری تجهیزات بهش آویزوون میشین و وییییژژژژ تا اون سر جنگل میرین!! اگر اسمش رو میدونین به من هم بگین. تجهیزاتش موتوری نیست و فقط با استفاده از گرانش زمین جلو میرین. اونم با سرعت زیاد!!! این برنامه از پیش تعیین شده ما در کاستاریکا بود که حتما امتحانش کنیم. و با اینکه یه مقدار از بودجه مون خارج بود، تصمیم گرفتیم عملی ش کنیم. مگه آدم چند بار میره کاستاریکا؟
کمپانی‌ای که ما ازشون بلیط خریدیم دوازده تا زیپ لاین داشتن. ده تای اول در فواصل کوتاه و دو تای آخر در فواصل بلند. از همون اول مشخص شد که من بخاطر وزن پایین بدنم مشکل ترمز دارم!! دو بار با درخت برخورد کردم که البته چیزیم نشد چون جفت پا رفتم توی درخت، نه با صورت!! سر چند تا کابل آخر، کارکنان تصمیم گرفتن همراه من بیان که فردا پسفردا مسئول مرگم نباشن!!! اتفاقا خوشحالم که این کارو کردن چون میتونستم با اطمینان خاطر منظره رو تماشا کنم و جیغ بزنم!!! لاین آخر کاملا از روی جنگل رد میشد. تصور کنین از لابلای درختها با سرعت بیاین و بیفتین تو فضای آزاد و در واقع توی آسمون حرکت کنین!!! از بالای بالای جنگل!!! نمی‌تونم براتون توصیفش کنم، اما مطمئنا زیباترین تجربه من از لذت بردن از طبیعت بود. البته به دوستان عکاس باشی هم از حالا این خبر بد رو بدم که عکسبرداری در حین زیپ لاینینگ ممنوعه چون خطر جانی داره و شوخی بردار هم نیست. بنابراین اصلا سئوال هم نکنین که عکس گرفتم یا نه.
بعد از ظهر به گلگشت رفتیم. تو یه جنگل خیلی تاریک و تا اندازه ای مخوف راه رفتیم!! دوستم قسم میخورد که پوما دیده. و چون ما هنوز از جونمون سیر نشده بودیم قبل از تاریکی کامل هوا برگشتیم. شب دوباره به محل فستیوال رفتیم. وقتی خواستیم بریم تو استادیوم گاوبازی، ازمون بلیط خواستن. دیدیم بلیطش نفری دوازده دلاره!! همین باعث شد بیش از پیش از گاوبازی دیشب حال کنیم!! 

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

خاطره

یکی از قشنگترین خاطراتم دوچرخه سواری در جنوب کشور کاستاریکاست. با دوچرخه‌ی کرایه ای که خیلی هم راحت نبود، به سمت جنوب و مرز پاناما حرکت کردم. هر ده دقیقه یه ساحل زیبا وجود داشت. هر جا که از گرمای هوا کلافه میشدم دوچرخه رو ول میکردم تو ساحل و میپریدم توی آب. بعد از ظهر هم همسفرم رو پیدا کردم و رکاب زدیم به سمت شمال. پارکی که دنبالش بودیم رو پیدا نکردیم اما در عوض حسابی عرق ریختیم. در عرض پنج دقیقه آسمون سیاه شد و رعد و برق شروع شد. در حالی که دیگه جون نداشتیم با آخرین توان رکاب زدیم تا از بارون جلو بزنیم و برسیم به آبادی. تو این گیر و دار زنجیر رکاب دوچرخه همسفرم در میرفت و هر چند صد متر باید می ایستادیم و دوچرخه رو سر و ته میکردیم. یکساعت بعد درست وقتی هوا تاریک شده بود به شهر رسیدیم. با قیافه های خیس و گلی و روغنی دوچرخه ها رو تحویل دادیم. همون موقع برق رفت. خیابون به قدری تاریک بود که جاده رو تشخیص نمیدادیم. همسفر از ترس بازوی منو چنگ زده بود و برای اطمینان بلند بلند حرف میزد. بهش گفتم اگه میخواد کسی نیاد خفتمون کنه بهتره ساکت باشه چون تو این تاریکی کسی ما رو نمی‌بینه. ماشین پلیس اومد و برامون نور انداخت تا برسیم به خیابون اصلی. توی رستوران کلبه ای نشستیم و آبجوی خنک خوردیم. خوبه برق رفته بود و کسی قیافه کثیفمون رو نمی‌دید!! 

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

افکار ددمنشانه ذهنم رو اشغال کردند

میدونم که غلطه، اما داشتم فکر میکردم بد نمیشد یه هیتلر یا چنگیز خان مغولی در همسایگی چین ظهور میکرد و یه مقدار از صافی ردشون میکرد. علاوه بر اینکه اجناس آشغالشون دنیا رو پر کرده و زندگی رو برای قشر تولید کننده تو تمام کشورها سیاه کرده، از اینکه دارن جمعیتشون رو هم به اقصی نقاط دنیا صادر میکنند عصبانی ام. حرف از چاینا تاون های شهرهای امریکا نیست. حرف از زنها و مردهاییه که به سایر کشورها صادر شده ن تا تو زندگی مردم این کشورها رخنه کنند. زنهایی که برای به دست آوردن یک مرد (مجرد یا در یک رابطه جدی) تن به هر خفتی میدن و اصلا براشون مهم نیست، چون با این تفکر بزرگ شده ن. از خدمات همه جانبه در مسائل س.ک.سی بگیر تا زانو زدن و خاک کفش مرد رو گرفتن. و همه اینها فقط برای برنده شدن در مبارزه قدرت. نه حرف از عشقه، نه اهمیت به وفاداری. مسئله فقط و فقط تصاحبه. اگر بدونن با هر خفت و خواری، مردی رو (که عموما پولدار هم هست) به دست بیارن، از هیچ کاری فروگذار نمیکنن. و چون در این مبارزه برنده میشن، زنهای بیشتری باهاشون دشمن میشن. چون زنها حاضر نیستن به اون خفت ها تن بدن، و زنها به حقوق خودشون آشنا هستن. ظاهرا منازعه زنها برای حفظ حقوقشون تا ابد ادامه خواهد داشت.