آخرین روز در اکوادر تبدیل به بهترین روز شد. صبح به همراه خانوادهای که در خانهشان اقامت داشتم به سمت میتاد دل موندو Mitad del mundo یا وسط زمین رفتیم، جایی که خط استوا از آن عبور میکند. در این مکان موزههای متعددی هست که برای مدتی سرگرم بشوید. علاوه بر آن در آخر هفته مراسم رقص محلی و اجرای موسیقی هم هست. برای مدتی نشستیم و رقص محلی را تماشا کردیم. بعد با رقصندهها و لباسهای محلیشان عکس گرفتیم و در مجموع میتاد دل موندو بیشتر از همه جای شهر کیتو از توریستها استقبال کرد.
اما زیبایی این روز نه بخاطر برنامهی این منطقه بلکه مربوط به وقایع بعد از آن است. بعد از ناهار خانواده تصمیم گرفتند به دیدن یکی از اقوامشان در شهر کوچکی در بین راه به اسم پوماسکی Pomasqui بروند. خانوادهای که در انتهای یک جادهی خاکی در منطقهای دور افتاده زندگی میکردند و چند سال پیش همهی زندگیشان را بر اثر زلزله از دست داده اند. وقتی به آآنجا رسیدیم کسی حضور نداشت و کمکم داشتیم تصمیم به برگشتن میگرفتیم که دختر خانواده از راه رسید. این خانم سرخپوست، با ظاهر شبیه به کولیها و آن گوشوارههای بزرگ آنقدر به دلم نشست که نمیتوانستم از او چشم بردارم. ما را به محل اقامت پدرش برد و خانهی او را که بیشتر شبیه به موزه بود نشانمان داد. پدر خانواده در این سالها، با استفاده از ارزانترین مصالح این خانه را با هنرمندی و سلیقه ساخته بود و همه چیز زیبا و جذاب به نظر میرسید. همه چیز یا برگرفته از طبیعت بود و یا از وسایلی که دیگر قابل استفاده نبودند تهیه میشد.
علاوه بر آن، نوعی کاکتوس در منطقه میروید که خانواده از آن شربت تهیه میکنند و از رگههای برگهای آن طنابی میبافند که از آن صندل درست میکنند. این اشیای طبیعی در واقع تنها منبع درآمد این خانواده است.
در حالی که برای خداحافظی آماده میشدیم، پسر خانواده هم از راه رسید و با دست و دلبازی، شربت طبیعیشان را برایمان آورد. چیزی که برایم جالب بود استفاده از تنها یک استکان برای تعارف نوشیدنی بود. استکان پر میشد و به نفر اول تعارف میشد. نفر اول تشکر میکرد و بعد از نوشیدن آن، استکان را برمیگرداند تا برای نفر بعدی پر شود. و همینطور دایره وار ادامه پیدا میکرد تا نوشیدنی تمام شود. یک مراسم کاملا سرخپوستی. همانطور که پسر خانواده به ما شربت میداد و درباره مراسم رقصهای محلی که تهیه کننده و برنامهساز آنها بود توضیح میداد، پدر خانواده و همسرش هم وارد شدند. راستش نمیتوانم توصیف کنم که این دو نفر تا چه حد با دیگران متفاوت بودند. از همان لحظهی اول چنان به دل آدم مینشتند که باور کردنی نبود.
آنها با روی گشاده ما را به آشپزخانه دعوت کردند تا در کنار آتش بنشینیم و گرم بشویم. مارینا، بانوی خانه، روی همان آتش برایمان ذرت بوداده درست کرد، و پسر خانواده از خانهاش یک قالب پنیر آورد و قطعه قطعه کرد و به مهمانها تعارف کرد. بعد نوبت به آبجو بود که با همان مراسم صرف دور زدن به نوبت میشد و در واقع روح دیگری داشت. دون چوکچوریو Chucchurillo گیتار و آکاردئونش را آورد تا با موسیقی از مهمانها پذیرایی کند و همسرش دونیا مارینا برایمان آواز خواند. واقعا توصیف احساسی که از بودن در آن جمع داشتم مشکل است. به باشکوهترین شکل ممکن توسط خانوادهای که هیچ نداشتند و حتی درهای خانههایشان را قفل نمیکردند چون چیزی برای دزدیدن در خانهشان وجود ندارد، پذیرایی میشدم. در موسیقیشان که شعرهای غمگینی داشت غرق میشدم و فنجان فنجان آبجو را بالا میگرفتم و برای همهی اعضای درون جمع آرزوی سلامتی میکردم. بعد از اینهمه پذیرایی خالصانه، عمو چوکچوریو یک جفت صندل دستساز هنر دست خودش را به من هدیه کرد و به من گفت اینبار که به اکوادر میآیم باید یکراست به خانهی آنها بیایم، اگرچه خانهشان خالیست، اما قلب بزرگی دارند که میتوانم به عشق آن برگردم. قلب سرخپوست. در جواب آنهمه محبت هیچ نداشتم، جز اینکه تنگ در آغوششان بگیرم و تشکر کنم.
در راه بازگشت، و در راه سفر به کلمبیا، آنشب، و آن مهماننوازی و محبت بینظیر تمام ذهنم را پر کرده و حالتی از شادی و غم به خاطرات سفر من داده. قلب سرخپوست از همین حالا مرا دلتنگ کشور اکوادر کرده...
اما زیبایی این روز نه بخاطر برنامهی این منطقه بلکه مربوط به وقایع بعد از آن است. بعد از ناهار خانواده تصمیم گرفتند به دیدن یکی از اقوامشان در شهر کوچکی در بین راه به اسم پوماسکی Pomasqui بروند. خانوادهای که در انتهای یک جادهی خاکی در منطقهای دور افتاده زندگی میکردند و چند سال پیش همهی زندگیشان را بر اثر زلزله از دست داده اند. وقتی به آآنجا رسیدیم کسی حضور نداشت و کمکم داشتیم تصمیم به برگشتن میگرفتیم که دختر خانواده از راه رسید. این خانم سرخپوست، با ظاهر شبیه به کولیها و آن گوشوارههای بزرگ آنقدر به دلم نشست که نمیتوانستم از او چشم بردارم. ما را به محل اقامت پدرش برد و خانهی او را که بیشتر شبیه به موزه بود نشانمان داد. پدر خانواده در این سالها، با استفاده از ارزانترین مصالح این خانه را با هنرمندی و سلیقه ساخته بود و همه چیز زیبا و جذاب به نظر میرسید. همه چیز یا برگرفته از طبیعت بود و یا از وسایلی که دیگر قابل استفاده نبودند تهیه میشد.
پدر خانواده که اهل موسیقی هم هست، در این خانهی زیبا سازهای محلی میسازد.
علاوه بر آن، نوعی کاکتوس در منطقه میروید که خانواده از آن شربت تهیه میکنند و از رگههای برگهای آن طنابی میبافند که از آن صندل درست میکنند. این اشیای طبیعی در واقع تنها منبع درآمد این خانواده است.
در حالی که برای خداحافظی آماده میشدیم، پسر خانواده هم از راه رسید و با دست و دلبازی، شربت طبیعیشان را برایمان آورد. چیزی که برایم جالب بود استفاده از تنها یک استکان برای تعارف نوشیدنی بود. استکان پر میشد و به نفر اول تعارف میشد. نفر اول تشکر میکرد و بعد از نوشیدن آن، استکان را برمیگرداند تا برای نفر بعدی پر شود. و همینطور دایره وار ادامه پیدا میکرد تا نوشیدنی تمام شود. یک مراسم کاملا سرخپوستی. همانطور که پسر خانواده به ما شربت میداد و درباره مراسم رقصهای محلی که تهیه کننده و برنامهساز آنها بود توضیح میداد، پدر خانواده و همسرش هم وارد شدند. راستش نمیتوانم توصیف کنم که این دو نفر تا چه حد با دیگران متفاوت بودند. از همان لحظهی اول چنان به دل آدم مینشتند که باور کردنی نبود.
آنها با روی گشاده ما را به آشپزخانه دعوت کردند تا در کنار آتش بنشینیم و گرم بشویم. مارینا، بانوی خانه، روی همان آتش برایمان ذرت بوداده درست کرد، و پسر خانواده از خانهاش یک قالب پنیر آورد و قطعه قطعه کرد و به مهمانها تعارف کرد. بعد نوبت به آبجو بود که با همان مراسم صرف دور زدن به نوبت میشد و در واقع روح دیگری داشت. دون چوکچوریو Chucchurillo گیتار و آکاردئونش را آورد تا با موسیقی از مهمانها پذیرایی کند و همسرش دونیا مارینا برایمان آواز خواند. واقعا توصیف احساسی که از بودن در آن جمع داشتم مشکل است. به باشکوهترین شکل ممکن توسط خانوادهای که هیچ نداشتند و حتی درهای خانههایشان را قفل نمیکردند چون چیزی برای دزدیدن در خانهشان وجود ندارد، پذیرایی میشدم. در موسیقیشان که شعرهای غمگینی داشت غرق میشدم و فنجان فنجان آبجو را بالا میگرفتم و برای همهی اعضای درون جمع آرزوی سلامتی میکردم. بعد از اینهمه پذیرایی خالصانه، عمو چوکچوریو یک جفت صندل دستساز هنر دست خودش را به من هدیه کرد و به من گفت اینبار که به اکوادر میآیم باید یکراست به خانهی آنها بیایم، اگرچه خانهشان خالیست، اما قلب بزرگی دارند که میتوانم به عشق آن برگردم. قلب سرخپوست. در جواب آنهمه محبت هیچ نداشتم، جز اینکه تنگ در آغوششان بگیرم و تشکر کنم.
در راه بازگشت، و در راه سفر به کلمبیا، آنشب، و آن مهماننوازی و محبت بینظیر تمام ذهنم را پر کرده و حالتی از شادی و غم به خاطرات سفر من داده. قلب سرخپوست از همین حالا مرا دلتنگ کشور اکوادر کرده...
لذت بردم فرا ممنون كه به اشتراك گذاشتي در اين وبلاگ تجربياتت رو اي كاش آرشيو وبلاگت رو به تاريخ داشتي مي خوام از اول باهات همراه بشم. شاد باشي
پاسخحذفwe all will miss Ecuador and uncle Chucchurillo
پاسخحذفThank you :)
آرشیو زمانی رو فعال میکنم. ممنون از پیشنهادتون
پاسخحذف