۱۳۹۵ خرداد ۱۰, دوشنبه

فاجعه ی الکترونیکی که چند وقتی پس ذهنم بود اتفاق افتاد.
لپتاپم سوخت. 
از دست دادن بزرگترین وسیله ی کاری زندگیم البته بسیار دردناک بود
اما فاجعه وقتی بود که فهمیدم اتصالی برق هاردهای اکسترنالم را سوزانده...
تمام دنیای دیجیتالم
تمام عکسهایم
تمام فایلهای صوتی ام
تمام ویدئوهایم
تمام خاطرات سفرهایم
تمام داستانهایم
و چیزهایی که الان در عمق فاجعه به خاطر نمی آورم
رفت
...


۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

مادرکشی

فیلم مستند مادرکشی واقعا مثل این بود که به عزای یکی از عزیزانمان رفته باشیم. در دو جای فیلم نتوانستم جلوی هق‌هقم را بگیرم. یکی دیدن روستاهای خالی از سکنه، و دیگری سوختن نخلستان از آب شور.

به مردمی فکر می‌کردم که همه‌ی زندگی‌شان را از دست داده‌اند، خاک و زمین اجدادی را گذاشته‌اند و به شهرها پناه آورده‌اند. آن کسی که رفته هزار حسرت به دلش مانده و آنکه باقی مانده هزار شکنجه را در خاکش تحمل می‌کند، نماز باران می‌خواند، و منتظر روز خوبی‌ست بیاید.
 
تصمیمات غلط، سواد محدود، حرص مدرن و قدرتمند نشان دادن مملکت و سوء مدیریت چیزهایی بود که ذهنم را می‌انباشت. به چه قیمتی؟ 

فائزه در حین تماشای فیلم می‌گفت قلبم درد گرفت...
شهرزاد می‌گفت من اگر قرار بود این فیلم را بسازم وسطهای کار می‌مردم...
من فکر می‌کنم از کجا باید شروع کرد؟


۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

این فیلم را ببینیم

دارم همه‌ی کسانی که می‌شناسم هل می‌دهم بروند فیلم مادر کشی را ببینند. بحران آب در ایران یک شایعه نیست. بیایید و مادر کشی را ببینید.

سه شنبه ۲۸ اردیبهشت. ساعت ۱۹. سینما فلسطین. سالن ۱
پنج شنبه ۳۰ اردیبهشت. ساعت ۱۱:۳۰. سینما فلسطین. سالن ۲

پخش فیلم مجانی‌ست، فقط باید جا رزرو کنید. بروید وبسایت تیوال.


۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

سفر همه‌ی حس‌های آدم را بیدار می‌کند

عقل به خرج داده بودم و به بچه‌ها گفته بودم که وقتی با بزرگترها آمدیم می‌توانند توی آب بروند. بچه‌ها آنقدر حرف گوش‌کن بودند که اعتراضی هم نکردند. کمی صدف جمع کردند، کمی شن بازی کردند و وقتی خسته شدند راضی شدند برگردیم خانه. در راه برگشت مشکلات سه برابر شده بود، چون علاوه بر خستگی، حالا بچه‌ها تشنه هم بودند.
تینا را بغل می‌کردم، پریا قهر می‌کرد، ملیسا به حرفم گوش نمی‌داد، و پرهام هم جلو جلو راه افتاده بود که زودتر به خانه برسد. لب جاده ایستادند و صبر کردند با هم برویم. توی شرایط بحرانی هم حرف گوش‌کن بودند! عاشقشان شده بودم. راه طولانی و گرم بود، بچه‌ها خسته و تشنه ناله می‌کردند آب می‌خوام... اتومبیل شاسی بلندی لب جاده توقف کرد و زن و شوهری محلی از من پرسیدند که این بچه‌ها مال من هستند؟ اصلا به من با قیافه‌ی سرحدی می‌آمد که بچه‌های جزیرتی به این زیبایی داشته باشم؟ نتوانستم زیاد با آنها حرف بزنم. باید پرهام را صدا می‌زدم که خیلی جلو جلو راه نرود. ناسلامتی مسئولیت کمک به من را داشت! 
بالاخره به خانه رسیدیم. تینا را زمین گذاشتم، اما دخترک بازیگوش حتی یک قدم هم راه نمی‌امد. پریا با من قهر بود چون دستش را نگرفته بودم. به داخل خانه رفتیم تا چند لیوان آب بخوریم. مادر مانیا به ما که در این ظل آفتاب تا ساحل رفته بودیم می‌خندید. فهمیدم که این روستا چه آرامشی دارد، آنها نگران بچه‌ها نمی‌شوند، بچه‌ها سر به راه هستند و راه دوری نمی‌روند، و همه‌ی اهالی مواظب بچه‌ها هستند. 

تینا خیلی زود بازیگوشی را از سر گرفت

حالا توی حیاط سر پوشیده بازی می‌کردند

پرهام باید مشق می‌نوشت 

مادربزرگ موهای پریا را برس می‌کشد

آرامش بر فضای زیر سایه‌بان حکمفرماست
فضا به قدری آرام و صلح آمیز بود که ترغیب شدم بعد از ده سال قلم به دست بگیرم و از سایه‌بان طرحی بزنم. راستش دلم برای طراحی و توانایی طراحی تنگ شد، در شرایطی که عکاسی دارد برایم مشکل می‌شود و با عکاسی نمی‌توانم حرف بزنم.

بچه‌ها، بچه‌ها!

وقتی بیدار شدم ساعت سه ونیم بود اما خانواده هنوز ناهار نخورده بود. احساس عذاب وجدان کردم. فرزانه گفت ناراحت نباش، مادرم داشت بچه‌ها را حمام می‌کرد. بچه‌های شیرین حمام کرده هنوز هم کمی با من غریبی می‌کردند. چه بچه‌های نازنینی بودند. چقدر مهرشان به دل می‌نشست. خواهر دیگر مانیا، سرو ناز به خانه آمده بود. سروناز کم‌حرف و بسیار متین بود. با هم کمک کردیم تا سفره‌ی ناهار را بچینیم. غذا ماهی کباب بود و کمی ماهی سرخ کرده به افتخار من، و برنج. بچه‌ها به ردیف روبروی من نشسته بودند و از تماشایشان دلم ضعف می‌رفت! مگر می‌شود اینقدر تو دل برو و نازنین باشند!
ماهی‌های کباب شده روی ذغال، ماهی سرخ شده و سس بسیار خوش‌طعم 
فرزانه ماهی‌های کباب شده را با دست تمیز می‌کرد، پوست و تیغش را خارج می‌کرد و در بشقاب هر کداممان می‌گذاشت. غذا را با تماشای بچه‌ها که به من مات مانده بودند خوردم. فرزانه یا سروناز هر چند وقت به بچه‌ها یادآوری می‌کردند که حواسشان را جمع کنند و غذایشان را بخورند.


باید به بچه‌ها یادآوری می‌کردیم که غذایشان را بخورند و اینطور مات و مبهوت نباشند 
 بعد از اتمام، پرهام دیس پوست و تیغ ماهی را برداشت و گفت می‌رویم به گربه غذا بدهیم. با آنها رفتم. از درب پشتی دروازه بیرون رفتیم و گربه صدایش درآمد. با ما آمد تا در جای معین پرهام پسماند غذا را برای او بریزد و به خانه برگردیم. ظرف را تحویل بدهیم و بچه‌ها به من اصرار کنند برویم گردش. خب من بزرگتر باید عقلم برسد که در این گرمای بعد از ظهر قشم آدم عاقل زیر سایه می‌نشیند استراحت می‌کند، نه اینکه چهارتا بچه‌ی سه تا هفت ساله را با خود ببرد گردش! اما مگر می‌شد جلوی معصومیت آن چشمها جواب رد آورد؟ به سرو ناز گفتم ما می‌رویم گردش. گفت بروید. فرزانه هم رفت که برای عروسی آماده شود. 
بچه‌ها از پشت خانه حرکت کردند. اول به محل چرای بزهایشان و زیر درختان رفتیم، درختها و میوه‌هایشان را به من نشان دادند. مثل یک گردش علمی بود و داشتند به من چیزی یاد می‌دادند. پرهام درختها را نشان می‌داد، تینا غلافهای کوچک که از درختها روی زمین افتاده بود جمع می‌کرد، به کوچکترین گل یا حشره‌ی جلوی پایش توجه نشان می‌داد. پریا اصرار داشت که دست مرا بگیرد و بعد گفت بریم دریا.
بچه‌ها می‌خواستند مرا به دریا ببرند. من اینجا تنها یک مهمان بودم که اجازه داده بودم بچه‌ها برایم میزبانی کنند. ملیسا چیزی می‌گفت و من لهجه‌اش را نمی‌فهمیدم. دنبال بچه‌ها راه افتادم و نمی‌دانستم مسیر دریا چه پر فراز و نشیب است. در راه تینا همچنان گل و گیاه جمع می‌کرد، ملیسا با شوق با من حرف می‌زد، پریا دست مرا محکم گرفته بود و پرهام به عنوان راهنما جلو جلو راه می‌رفت. به پرهام گفتم باید به من کمک کند تا مواظب بچه‌ها باشیم. گفت من مواظب هستم. شاید به اطمینان این حرف مرد کوچک از رفتن به دریا پشیمان نشده بودم.
پرهام راهنمای بزرگ ما به سمت دریا بود

پریا
تینا با کلکسیونی که در راه جمع می‌کرد

بچه‌ها به حرفم گوش می‌دادند و قبل از رسیدن به جاده ایستادند تا من و دوتا دخترها هم برسیم. پرهام که بار مسئولیت روی دوشش بود عصبی شده بود و به بقیه دستور می‌داد که عقب بایستند چون جاده خطرناک است. پنج تایی دست همدیگر را گرفتیم و از جاده که هیچ اتومبیلی از آن نمی‌گذشت عبور کردیم. حالا دیگر به دریا خیلی نزدیک بودیم و بچه‌ها با دیدن دریا شروع به دویدن کردند، بالای تپه رفتند و در حالی که مثل فاتحان شادی می‌کردند صدا می‌زدند خاله! دریا!!!  در جایی که باید از بلندی پایین می‌رفتیم پرهام جلو جلو رفت، بعد به من گفت شما باید تینا را بیاورید. دست پریا را گرفتم تا به پایین برود، تینا را بغل کردم و در حال که پایین می‌رفتم پایم پیچ خورد و ... افتادم. حواسم بود، طوری افتادم که تینا را بالا نگه داشته بودم. بچه‌ها هنوز شوق رفتن به دریا داشتند و من کم‌کم داشتم فکر می‌کردم عجب آدم بی‌عقلی هستم که بدون هیچ بزرگتر دیگری بچه‌ها را می‌برم دریا! لباسم را تکاندم و دست تینا و پریا را گرفتم، به ملیسا گفتم دست پرهام را بگیرد. تازه متوجه شده بودم که باید از جاده هم عبور کنیم.


تینا و شوق دریا

ملیسا و پنجه‌ی خرچنگ

کمی استراحت


۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۴, جمعه

ادامه‌ی قشم...

مانیا گفته بود که خودش را می‌رساند. نتوانست.
وقتی در جزیره‌ی هنگام بلاتکلیف بودم تلفن زدم. گفت پنج شنبه میرسم. پنج شنبه هم خوب بود. لااقل حالا می‌دانستم که برنامه‌ام چیست. گفت خب تو برو خانه‌ی ما. مادرم آنجاست و خوشحال خواهد شد که ببیندت. دوست داشتم مادرش را ببینم. آوازه‌ی غذاهای محلی و دریایی‌اش را از همکاران قدیمم شنیده بودم. مقصد مشخصی نداشتم. گفتم باشد. می‌روم نُقاشه. 
توی اسکله‌ی خسته و در ردیف دوم مردهای خسته نشستم و تماشایشان کردم. من چیزی نمی‌گفتم. آنها چیزی نمی‌گفتند. نگاه هم نمی‌کردند. نگاهشان به کارگران حمل مصالح ساختمانی و تخلیه‌ی بار بود. یک ساعت در آن سایه‌ی گرم که هر چند وقت با نسیم خنک دریا ملایم می‌شد نشستم. فکر می‌کردم چه خنده دار است، که فردا شب باید سفرنامه‌ای تحویل بدهم اما هنوز هیچ چیزی ندیده‌ام. راننده‌ی قایق بالاخره آمد. گفت می‌بینی که مسافر ندارم. گفتم شکایتی ندارم. نمی‌توانستم تصورش بر اینکه همه‌ی بچه‌های تهران مایه دارند و می‌توانند قایق دربست کرایه کنند را برآورده کنم. دو ماه و نیم بود که از جایی حقوق نگرفته بودم. پولی برای این سفر نداشتم. وقتی توی کشوی میزم دویست هزار تومان پیدا کرده بودم بسیار شاد شده بودم، چون می‌دانستم حالا می‌توانم به سفر بروم، هر چند سفر به قشم باشد که وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی وجود ندارد و کرایه‌ی ماشین دربستی بالاست. امیدم به کَرَم قشمی‌ها بود که دستی تکان بدهم و اتومبیلشان را نگه‌دارند تا مرا از جایی به جایی آنطرفتر برسانند. 
بالاخره جزیره‌ی هنگام دستهایش را باز کرد تا قایق به سمت قشم روانه شود. در اسکله‌ی کندالو که پیاده شدم مانیا تلفن زد و گفت با موتور که مشکل نداری؟ می‌گویم برادرم عبدالله بیاید دنبالت. گفتم مشکلی ندارم. اما قبل اینکه عبدالله بیاید نگهبان اسکله با اتومبیلش جلوی من توقف کرد و پرسید کجا می‌روم. گفتم نقاشه. گفت می‌تواند مرا برساند. هوا گرم است و ایستادن در آفتاب خوب نیست. می‌دانستم نقاشه از کندالو زیاد فاصله ندارد. قبول کردم و سوار شدم. شروع کرد به حرف زدن، به سئوال کردن. بد خلق بودم و با بدخلقی جواب می‌دادم. شاید بخاطر اینکه حس می‌کردم بخاطر یک مسابقه‌ی سفرنامه نویسی مجبورم اتفاقات خوبی در این سفر رقم بزنم. می‌خواستم فکر کنم و خط مشی جدیدی برای سفر پیدا کنم. آقای نگهبان سکوت نمی‌کرد و من با لحن جدی جوابش را می‌دادم. پرسید شوهر کرده‌ای؟ شوهرت کجاست؟ گفتم دلیلی ندارد جواب سئوالهایتان را بدهم. واقعا هم دلیلی نداشت، من که مجبورش نکرده بودم سوارم کند که حالا مجبور باشم به همه‌ی سئوالهایش جواب بدهم. آمد دستم را بگیرد به تندی گفتم حق ندارید به من دست بزنید. از من حساب برد و دستش را کشید. دیدم بهتر است فضا را کمی بهتر کنم و حالا من شدم سئوال‌کننده. پرسیدم مال قشم نیستید؟ گفت چرا، ولی مردم اینجا بخاطر قیافه‌ام به من می‌گویند سرحدی. به رویش نیاوردم که فکر می‌کردم افغان است. از زن و بچه‌اش سئوال کردم. از کارش، که چرا نگهبان است و روی قایق کار نمی‌کند. در میان این حرفها بودیم که عبدالله تلفن زد و پرسید کجا هستم. پرسیدم کجا هستیم و جواب شنیدم داریم می‌رسیم نقاشه. گفتم داریم می‌رسیم و فکر می‌کنم این مناره‌ی مسجد که از دور پیداست مال نقاشه باشد. گفت می‌آید لب جاده. عبدالله با موتور سیکلت تا لب جاده آمد و آقای نگهبان به دنبالش حرکت کرد تا مرا جلوی درب خانه پیاده کند. از او تشکر کردم و پیاده شدم. از عبدالله هم بخاطر آمدنش تشکر کردم و جلوی درب خانه فرزانه به استقبالم آمد. یکمرتبه انگار رنگ همه چیز عوض شد. چقدر فرزانه صمیمی و مهربان و خوب بود. انگار به خانه‌ی یکی از اقوام نزدیکم وارد می‌شدم.
خانه در میانه‌ی حیاط بزرگی بود که بخش وسیعی از آن در زیر سایه‌بان حصیری یا ساباط قرار داشت و در آن گرمای ظهر نسیم خنکی در زیر آن در جریان بود. دو تخت در زیر سایه‌بان و چند مبل در اطراف آن دیده می‌شد. دو تا از بچه‌های تیم سفر نامه نویسی قبل از من به آنجا رسیده بودند و به دنبال راهی بودند که به سلخ بروند. فرزانه گفت وقتی آنها آمدند من از آنها پرسیدم فرشته شمایید؟ و سارا در جواب گفته بود نه. آندو ترجیح دادند که به راهشان به سمت سلخ ادامه بدهند و از من پرسیدند تو هم با ما میایی؟ گفتم نه. من تازه رسیده‌ام. آنها که رفتند من پس از آن بچه‌ها را دیدم، که یکی یکی از توی خانه بیرون می‌آمدند و با حالتی خجول و متعجب به من نگاه می‌کردند. دخترها با چهره‌ی سبزه و موهای فرفری یکی یکی پیدایشان می‌شد، از فرزانه پرسیدم بچه‌های تو هستند؟ بچه‌های برادر بزرگم هستند، و ملیسا بچه‌ی عبدالله است. رفتم و هر سه‌تایشان را چلاندم و بوسیدم. انگار که می‌شناختمشان. پرهام هم از در بیرون آمد. مثل یک مرد کوچک بود. با پرهام مثل یک آدم بزرگ درست دادم. نگاه پریا آنقدر معصوم بود که نمی‌شد مدتی طولانی به آن چشمها خیره ماند و مور مور شدن قلب را احساس نکرد. تینا با شیرینی شادمانه‌اش آدم را در همان نگاه اول عاشق می‌کرد. ملیسا دختر عموی آنها بود و بیش از بقیه نسبت به این غریبه‌ی جدید، کنجکاو. به داخل خانه رفتم تا مادر را ببینم. مادر مانیا هم مثل دخترش چهره‌ی افریقایی جذابی داشت و به گرمی با من سلام و روبوسی کرد. 
به زیر ساباط برگشتم و روی تخت نشستم. فرزانه پرسید چای می‌خورید؟ گفتم آب می‌خورم. ممنونم. فرزانه به گرمی و مهربانی با من گرم گفتگو شد و گفت که شب دارد به سلخ برای عروسی می‌رود. یکی از اقوام شوهرش دارد ازدواج می‌کند. گفتم توی عروسی‌شان غریبه هم دعوت می‌کنند؟ گفت من دارم با موتور برادر شوهرم می‌روم. ماشین نداریم. برای شما سخت است. گفتم برای من که سخت نیست، اما لباس مناسب ندارم. تصمیم گرفتم خیلی اصرار به رفتن نکنم و بگذارم سفر خودش مرا هدایت کند. از فرزانه پرسیدم می‌توانم همانجا روی تخت دراز بکشم؟ با مهربانی گفت البته! می‌توانید به اتاق هم بروید آنجا کولر هست. گفتم نه همین جا از همه جا بهتر است. گفت صبر کن بروم برایت پتوی نرم بیاورم. روی تخت سخت است. به پرهام گفت که برود و پتویی بیاورد. من آنقدر خواب آلوده بودم که دیگر نمی‌توانستم تعارف کنم. پتو که پرهام آورده بود روی تخت پهن کردم، رویش دراز کشیدم و در پناه سایه‌بان مطبوع سه ساعت شیرین خوابیدم. 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

وقت کم دارم. برای نوشتن‌ها وقت کم دارم.

یک جورهایی بیشتر از هر زمان دیگر احساس می‌کنم که مسیر زندگیمان دوباره با هم تلاقی خواهد کرد و می‌بینمش. عکسهایش را که گاه وقتی پنهانی نگاه می‌کنم، می‌بینم هنوز همان آدم است، رها، بی‌قید، محبوب. برای تمام این صفات دوستش دارم. انگار توی تمام این سالهای دراز در کنارش راه رفته‌ام، با او حرف زده‌ام، با او سفر کرده‌ام.
فکر می‌کنم اگر ببینمش باید چه بگویم؟ باید غافلگیرش کنم که هنوز او را بخاطر دارم؟ پیر شده‌ایم. قیافه‌هایمان عوض شده. برق نگاهمان چه؟ توی عکسهایش مشخص نیست. هنوز با میم زندگی می‌کند؟ نمی‌دانم. توی اینترنت فکر کردم میم را هم پیدا کرده‌ام، اما نمی‌دانستم این میم همان میم است یا نه. او هم باید عوض شده باشد. میم، یادت هست با هم رفته بودیم رودافشان؟ یادت هست من چه ساده سفره‌ی دلم را برایت پهن کردم؟ یادت هست توی عروسی بودم یا نه؟ دیگر یادم نمی‌آید عروسی بعد از اتفاق بود یا قبل از آن. اما یادم هست چند روز بعد از عروسی به خانه‌ی شین رفتم تا رنگ موهایم را به رنگ طبیعی‌اش برگرداند تا کثافت خاطرات را با رنگ قهوه‌ای روشن بریزم توی چاه حمام. عروسی باید بعد از اتفاق بوده باشد، چون هنوز هم متحیرم آن‌شب چطور روی تمام احساساتم، از عشق و نفرت و تهوع سرپوش گذاشتم و در تمام عکسها خندیدم و آن شب سرآغازی شد بر پنهان کردن آنچه درونم می‌گذشت و همچنان می‌گذرد. 
همه‌ی آن عکسها را دور انداختم. همه‌ی آن عکسها از دهه‌ی دوم زندگیم. 
اما اگر در گذر این روزها، یک روزی در کوهی، کویری، قلعه‌ای، باغی، ببینمش...، دور از انتظار نیست که ببینمش، و در چنین جاهایی ببینمش، اما نمی‌دانم واکنشم چه خواهد بود. خودم را تصور می‌کنم که یک ابرو را بالا زده، با برقی توی چشمهایم می‌گویم منو می‌شناسی؟ و اگر بشناسد تمام معادلات به هم می‌خورد. اگر بشناسد شاید مغزم قفل کند، شاید دیگر هیچ حرفی نزنم، شاید جایی که او هست را ترک کنم، به طرزی مرموز. 
اگر نشناسد، از گذشته‌ها برایش نخواهم گفت. اما برایش از دوران بعد از او خواهم گفت. دورانی که وطنم را و آنچه فکر می‌کردم از وطنم می‌شناسم را فراموش کردم. برایش از پشت سر گذاشتن ترس‌ها خواهم گفت، از دوباره ساختن خود خواهم گفت، از شجاعت پا نهادن به ناشناخته‌ها خواهم گفت. برایش از جاهایی که قدم گذاشتم خواهم گفت، و از حسی که در هر کدام از آن مکانها داشتم. نخواهم گذاشت که حرفی بزند. برایش بی‌وقفه خواهم گفت. از فراموش کردن ترس‌ها خواهم گفت، و ترس‌ها، و ترس‌ها... و از فراموش کردن عشق خواهم گفت... که تدریجی بود، و ده سال، ده سال، ده سال طول کشید تا برود. 
گ می‌گفت باید چیز ناتمامی بوده باشد که ده سال رفتنش طول کشید. من فکر می‌کنم، در چنین روزی، در آن سالهای دور، چه اتفاقی افتاد که امشب به یادم آمده و مجبورم کرده بروم توی اینستاگرام تماشایش کنم که این روزهایش چگونه می‌گذرد. 
رها، بی‌قید و محبوب.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

بار دیگر جزیره‌ای که دوست می‌داشتم

(این متن از روی متن قبلی ویرایش و تکمیل شده)
دستهای عروس را در اتاق دیگر حنا می‌گذاشتند. زنها، در دو دسته‌ی دوتایی و سه‌تایی روبروی هم نشسته بودند و باسِنَک می‌خواندند. در گروه دوتایی، مادر و مادر بزرگ عروس در فاصله‌ی‌ چند سانتیمتر از همدیگر، توی چشمهای یکدیگر نگاه می‌کردند و می‌خواندند: «این دخترِ کاردانه، از نسل بزرگانه» گروه دوم متشکل از سه زن جوان با اوج بیشتر در صدایشان شعر را تکرار می‌کردند و به گروه اول جواب می‌داند. گروه مادرها گاهی اشعار را فراموش می‌کردند یا اشتباه می‌خواندند و گروه جوانتر بلند بلند می‌خندیدند. همه‌ی اینها در عین سورئال بودن کاملا واقعی بود. من در جزیره‌ی قشم بودم. در بین مردمی که همیشه آوازه‌ی گرمی‌شان را شنیده بودم و حالا فرصت داشتم که در بین این مردم باشم
فرصتی استثنایی دست داد تا بار دیگر به قشم بیایم. سفر اولم سفری کوتاه و دو روزه و کاملا بدون برنامه بود. قرار بود از یزد به کرمان برویم، سر از قشم درآورده بودیم. در آن سفر از بزرگترین جزیره‌ی ایران، تنها شهر قشم را دیده بودیم و بندر قدیمی لافت. لافت آنقدر شگفت بود که همیشه در ذهنم ماند، و بارها به خودم گفتم که باید به آن برگردم. اینبار که فراخوانی درباره‌ی نخستین جشنواره‌ی سفرنامه‌نویسی بلاگرها در فضای مجازی، آنهم با هزینه‌ی سازمان منطقه آزاد قشم منتشر شد، دروغ نیست اگر بگویم یک ثانیه هم تأمل نکردم. فرم را پر کردم و فرستادم، اما چندان امید نداشتم که جزو منتخبین این سفر باشم. به نظرم شرایط سفر زیادی خوب به نظر می‌آمد، به قول آنور آبی‌ها too good to be true، ضمن اینکه مدتها بود که منظم وبلاگ نویسی نمی‌کردم و دلم برای وبلاگ مهجور مانده‌ی همچنان فیلتر می‌سوخت. اما یک روز خانم عظیمی به من تلفن زد و گفت داریم برای دوشنبه تا جمعه بلیط می‌گیریم و خواستیم بدانیم شما مشکلی ندارید؟ مشکل؟ البته که نهمن پشت تمام مشکلات را به خاک می‌مالم
دوشنبه ششم اردیبهشت چمدان کوچک را برداشتم و راهی فرودگاه مهرآباد شدم. پرواز در هواپیمای بسیار کوچک هواپیمایی قشم، که بیشتر مسافرهایش اعضای گروه ما بودند، مرا به یاد اتوبوسهای بین شهری در کلمبیا می‌انداخت که انگار همه‌ی مسافرهایش با هم فامیل بودند و اتوبوس هم اتاق مهمانخانه‌شان بود. خود من سه بار جایم را عوض کردم. سفر سریعتر از انتظار من به پایان رسید و ما به قشم رسیدیم. فاصله‌ی فرودگاه تا هتلی که برایمان رزرو شده بود با گذشتن از کناره‌ی جنوبی جزیره به شهر قشم و نهایتا هتل ساحلی فولتون منتهی شد و بعد از تقسیم اتاقها و جابجایی مسافران، نوبت به ناهار رسید. گروهی از همسفرها ماجراجویی را از همان ابتدا شروع کرده بودند. آنها تصمیم داشتند با هیچهایک (که یکی از دوستان خلاق آنرا به مَرامی‌سواری ترجمه کرده) به شهر قشم بروند و جایی برای ناهار پیدا کنند. چند قدمی از آنها دور شدم، بعد برگشتم و گفتم من هم با شما می‌آیم. فرصت خوبی بود که با چند نفر مسافر جدی آشنا بشوم. چندتایشان در صبح برنامه‌ی جزیره‌ی هنگام داشتند. کمی چانه زدم که همراهشان تا هنگام بروم. توافق کردیم و ساعت شش صبح فردا جلوی درب هتل بودیم.
در مسیر اسکله‌ی کندالو ایستادیم تا طلوع خورشید را تماشا کنیم

قایقها در اسکله منتظر به صف بودند

ماهیگیرها برای صید آماده می‌شدند

ماهیگیرها

سلام بر آبی دریای جنوب! آنهم ساعتی بعد از طلوع آفتاب. ماهیگیرها قایقهایشان را آماده می‌کردند و مسافرهای جزیره، دانش‌آموزان و دکتر، از قایقی که آمده بود پیاده شدند تا بعد ما سوار شویم. قایق تندرو هوای خنک روی دریا را شکافت و مسافت بین ایستگاه کندالو و جزیره‌ی هنگام را در زمان کوتاهی طی کرد. کسی که قایق را می‌راند نگهبان منطقه بود. لهجه‌اش شبیه به افغانها بود. در راه برگشت که با او صحبت کردم می‌گفت قشمی‌ست، اما بخاطر قیافه‌اش همه می‌گویند که سرحدّی‌ست. سرحدّی اصطلاحی‌ست که قشمی‌ها سایر ایرانی‌ها را به آن می‌خوانند
وقتی ما به روی خاک قدم گذاشتیم، هنگام، هنوز در خواب رخوت‌آلودی به سر می‌برد. مغازه‌ها تعطیل بودند و اتاقکهای ساخته شده از شاخه‌های نخل بی‌حرکت و بی‌جنبش روبروی دریا صف کشیده بودند. همسفرها هر کدام به کاری مشغول شدند. یکی به غواصی در سطح دریا پرداخت، دیگری فرصت را غنیمت شمرد و بی‌خوابی شب گذشته‌اش را جبران کرد و همسفر سوم به همراه پیرزنی که کنار نوار ساحلی صدف جمع می‌کرد به غرفه‌ی او رفت تا کمی خرید کند. من روبروی قایقی که از آن تنها اسکلت فلزی زنگ‌زده باقی مانده بود به تماشای دریا نشستم.
بقایای کشتی که می‌گفتند از زمان پرتغالیها آنجا مانده

هنگام برای من بسیار کند جلو می‌رفت. همه چیز در یک سکون و سکوت شرجی فرو رفته بود. خانمی با یک بشقاب زمین را می‌کاوید. رفتم و سلام دادم. پرسیدم دارید چه کار می‌کنید؟ گفت طعمه جمع می‌کنم. پرسیدم روی قایق ماهی می‌گیرید؟ گفت نه، همین‌جا جلوی غرفه‌ام. روزهای بی‌مشتری و کسل‌کننده را با ماهیگیری و فعالیتهای دیگر پر می‌کرد. دستهای سالخورده‌اش شن را با کمک بشقاب جابجا می‌کرد تا کرمهای خاکی را بیرون بکشد. پرسیدم آیا خانمها هم روی قایق ماهیگیری می‌کنند؟ گفت البته، خانمها همه کار انجام می‌دهند.
خانمی در حال کند و کاو در شن ساحلی بود

با بشقاب شن را جابجا می‌کرد و کرمها را در قوطی حلبی می‌گذاشت. 

در حال جابجا کردن قایق به داخل دریا بودند

جوانی که این خرچنگ را به من نشان داد بسیار ساکت بود. 

چند جوان قایقی را برای انداختن به آب آماده می‌کردند. با یکی‌شان گرم صحبت شدم. هنگامِ کهنه چطور می‌شود رفت؟ گفت با قایق، یا با تاکسی. پرسید به تماشای دلفین‌ها رفتید؟ گفتم هنوز نه. نمی‌دانم بروم یا نه. گفت همه برای تماشای دلفین‌ها به هنگام می‌آیند. الان صد و شصت قایق در جزیره وجود دارد که گردشگرها را به تماشای دلفین‌ها ببرد. اگر خواستید بروید بگویید تا ببینم الان کی توی نوبت است. سر تکان دادم و گفتم باشد. تماشای دلفین‌ها می‌توانست جذاب باشد اما من دنبال کار دیگری بودم
وقتی برای صرف صبحانه راهی رستوران دلفین شدیم ساعت حدود ده صبح بود. فروشنده‌ها و ماهیگیرها به نوار ساحلی آمده بودند و  جنب و جوش مختصری حال خواب‌آلوده‌ی فضا را به هم زده بود. همسفرها برایم از افشین هنگامی گفته بودند. از کسی که ایده‌ی تماشای دلفین‌ها را پروراند و با وجود تمسخر اهالی به مرحله‌ی عمل درآورد. حالا صبحانه‌ی قشمی برای ما تدارک دیده بود، و با اینکه خیلی دوست داشتم با او آشنا بشوم، رخوت ساحل هنگام مرا به حرکت وا داشت. برای جبران محبت خانمهای صاحب رستوران، از غرفه‌ی اشیاء صدفی‌شان کمی خرید کردم و بعد از خداحافظی با گروه همسفران که حالا بزرگتر شده بود، به راه افتادم که ببینم سفر مرا به کجا می‌برد.
تدارکات صبحانه را می‌دیدند


برای درست کردن نان تموشی آماده می‌شد

خمیر را با دست دور تابه می‌گرداند تا لایه‌ی نازکی کل سطح تابه را بگیرد

اضافه‌ی خمیر را برمیداشت

سوراغ نوعی سس محلی‌ست که از ترکیب ماهی نمک‌سود شده و نوعی خاک قرمز رنگ درست می‌شود. 

بیرون از رستوران سوغاتهای صدفی میفروختند


ظاهرا در هنگام، سفر قادر نبود مرا به جای دوری ببرد. می‌خواستم به هنگامِ کهنه بروم، روستای قدیمی جزیره‌ی هنگام که سالها پیش اهالی یکمرتبه ترکش کردند و به آنطرف آب رفتند. راننده‌ی تاکسی برایم داستان این مهاجرت دسته جمعی را گفت و با گفتن اینکه الان دیگر فقط سه چهار خانواده در آن منطقه زندگی می‌کنند سعی کرد مرا متقاعد کند که هنگامِ کهنه ارزش دیدن ندارد. نهایتا بر سر کرایه به توافق نرسیدیم. شصت هزار تومان به نظرم زیادی دندان‌گردی بود. نهایتا تصمیم گرفتم به قشم برگردم
یک ساعتی را در زیر سایه بان و در کنار جمع قایقرانان نشستم و به سکوتشان، صحبت کردنشان با یکدیگر، و روابطشان توجه کردم. خواب آرامِ هنگام، آنها را هم در آغوش گرفته بود و از این جمع مردها، اتفاق خاصی ظاهر نمی‌شد. آنها جلوی من و رو به دریا نشسته بودند و به جابجایی بار و مصالح از اسکله و وانتهای آبی رنگ به داخل قایقها می‌نگریستند. راننده‌ی قایقی که نوبتش بود پیاده شد، کمی با مسافرش چک و چانه زد، بعد به اینطرف آمد و موتور سیکلت شخص دیگری را قرض گرفت تا مسافر را به مقصدش برساند. سکون اسکله‌ی هنگام در زیر آفتاب داغ، به سراب بیشتر شبیه بود. راننده‌ی قایق با موتور برگشت، و به من گفت می‌بینی که مسافر نیست. گفتم من شکایتی ندارم. چند دقیقه بعد آمد و گفت برویم. مسافر نمی‌آید. سوار شدم و قایق حرکت کرد، اما دوباره به ساحل برگشت چون قایق دیگری طناب به دریا انداخته بود و ممکن بود طناب کلفت به پره‌های قایق موتوری بگیرد و مشکل ایجاد کند. یکبار دیگر قایق به جلو رفت و به عقب برگشت تا سه چهار پسربچه‌ی فرز و چابک، مثل لشکر مورچه‌ها اسکله را ترک کنند و به قایق بیایند. در آخرین باری که قایق به اسکله برگشت، زوج جوانی نیز سوار شدند. عاقبت طلسم شکست و هنگام دستهایش را باز کرد تا قایق به سمت قشم روان شود.  
****************************************
حدس زدم باید یک قبرستان قدیمی باشد و حدسم درست بود

آفتاب ظهر با شدت می‌تابید، داشتم از کوچه‌های سربالایی در بافت قدیم طبل بالا می‌رفتم. آن پایین به زمین وسیعی برخورده بودم که به یک گورستان متروکه شباهت داشت. از پیرمرد که کنار بساط سبزی فروشی‌اش نشسته بود پرسیدم این قبرستان چقدر قدمت دارد؟ پیرمرد گفت دویست سال، شاید هم بیشتر. در این دو سه روز متوجه شدم که مردم محلی نسبت به تاریخ جزیره دقت کافی ندارند. وقایع مختلفی را که از نظر زمانی با هم نمی‌خوانند، به هم ربط می‌دهند، مثل قدمت چهل پنجاه ساله‌ی که به مسجد جامع طبل نسبت می‌دادند.
پیرمرد گفت از چی عکس می‌گیری؟

صخره های رسوبی بخشی از دیوار خانه را تشکیل داده

بافت قدیم طبل هنوز خانه‌هایی دارد که با روی هم چیدن سنگ ساخته شده اند
مسجد نور در بالاترین نقطه طبل

در بالاترین نقطه‌ی روستا، مسجدی با نام مسجد نور قرار داشت. در مسجد نور، مثل همه‌ی مساجد اهل تسنن، باید کفشها را در درگاه درآورد و پا را در وضوخانه شست. اما اینجا با چیز دلنشینی مواجه شدم. نمازگزارها جلوی درگاه یا حتی همان بیرون دروازه‌ی مسجد کفشا را از پا می‌کندند و وارد وضوخانه می‌شدند
این دربی ست که به وضوخانه باز می‌شود

در وضوخانه پاهایم را می‌شستم.

بعد از شستن پا به ایوان و زیر سایه رفتم تا از گرمای شدید در امان باشم. امروز هوا به شدت گرم شده بود، خورشید با تمام وجود داشت خودی نشان می‌داد و صعود تا بالاترین نقطه‌ی شهر نفسم را بریده بود. حصیر لوله شده را کمی باز کردم و روی آن نشستم. وقتی نماز تمام شد، نمازگزارها تک تک بیرون آمدند، و بیشترشان از دیدن غریبه‌ای که بیرون در روی حصیر نشسته تعجب کردند. دو پسر بچه آنقدر محو تماشای من شده بودند که فراموش کردند کفشهایشان را پای کدام درگاه درآورده‌اند. پسر کوچکتر چندبار از پشت دیوار سرک کشید. دوربینم را آماده کردم تا اینبار که سرک می‌کشد عکسی شکار کنم. شاید قصد مرا فهمید چون او را در حال قدم زدن در بیرون از محوطه‌ی مسجد دیدم، در حالی که هنوز نگاهش به من بود!
از متولی مسجد پرسیدم آیا درب مسجد را قفل می‌کند؟ گفت نه، دروازه‌ها بازند. بعد پرسید غذا خورده‌ای؟ در جواب پرسیدم آب آشامیدنی کجاست؟ به همان فضای وضوخانه اشاره کرد و گفت آن پشت است. پس از رفتن او من بودم و یک مسجد در بلندترین تپه‌ی طبل. ساعتی آنجا نشستم تا حالم بهتر شود. آب خنک از آبسرد کن مسجد برای فروکش حرارت بدنم بهترین دوا بود. بالاخره از جا بلند شدم و از مسجد بیرون رفتم
از یکی از پنجره‌های خانه‌ها صدایی آمد- hello      نگاه کردم و صاحب صدا را پیدا کردم. دستی تکان دادم و راه افتادم. دو دختر نوجوان بدنبال من از خانه بیرون آمدند، به خیال اینکه من خارجی هستم. دست تکان دادند که بیا. به طرفشان رفتم و گفتم سلام. من که خارجی نیستم. حالا چرا خجالت می‌کشی؟ دختر خجالتی انکار کرد. دختر دیگر گفت دیدمتان که داشتید می‌رفتید، گفتم صدایتان کنم. پرسیدند آب می‌خواهی؟ از کجا آمده‌ای؟ عروسی رفته‌ای؟
عروسی؟ نه. کجاست؟ 
دیشب بود. اما امروز هم هست. دارند آماده می‌شوند برای فردا. آن پایین، چراغانی کرده‌اند
خداحافظی کردیم و من از تپه پایین آمدم. چشمم به این بود که عروسی را پیدا کنم اما خبر خاصی نبود. سر یک کوچه پیرزنی را دیدم که چادر سبز رنگ روی سر و برقع مخصوص زنان طبل به صورت داشت. برقع (یا آنطور که خودشان می‌گویند، بُرکه) در هر منطقه‌ای متفاوت است. بر خلاف برقع‌های رنگین مینابی، برقع‌های قشم به مشکی می‌زند. در واقع وقتی که برقع نوست رنگ طلایی دارد و به تدریج در برابر آفتاب سیاه می‌شود. زن فروشنده‌ی صنایع دستی می‌گفت برای همین به شما برقع‌های مینابی می‌فروشیم چون انواع قشمی آن خیلی گران است
به پیرزن سلام کردم و پرسیدم اینجا عروسی دارند؟ با مهربانی گفت بله، برو در بزن! در را نشانم داد که جلویش کمی روبانهای تزیینی ریخته بود. نمی‌دانستم در بزنم یا نزنم. پیرزن داشت به خانه‌اش می‌رفت اما هر از چندی به من هم نگاه می‌کرد ببیند من وارد خانه شده‌ام یا نه. مادر عروس در را به رویم باز کرد
سلام. من شنیده‌ام اینجا عروسی دارید. مبارک باشد.         مادر عروس که لباس و چادر قرمز به تن داشت با خوشرویی مرا به داخل دعوت کرد تا بروم و حجله‌ی عروسی را ببینم. حجله اتاقی در خانه‌ی مادر عروس است که با آینه و کاغذ رنگی و روبان به طور کامل پوشانده شده، تختی در آن قرار دارد و به جز میزبانی شب عروسی، برای میزبانی از مهمانان  وقتی بعد از عروسی به دیدن عروس و داماد می‌آیند هم استفاده می‌شود. حجله‌ی این عروس هنوز کامل نشده بود
حجله‌ی عروسی پر است از آینه و رنگ

این حجله هنوز کامل نشده بود. یک حجله‌ی کامل چند روزی کار و معمولا چیزی حدود پانصدهزار تومان هزینه می‌برد که البته بعد از یک یا دو هفته، شخصی که حجله را ساخته بود به دنبال وسیله‌ها می‌آید تا آنرا در حجله‌ی دیگری استفاده کند. حتی در مکانهای دور افتاده هم می‌شود تبلغات حجله‌ی عروسی را روی دیوارها دید.
مادر عروس پرسید ناهار خورده‌ای؟ کمی این پا و آن پا کردم که بگویم نه. گفت بیا داخل که خنک بشوی. داخل اتاق سفره‌ی بلندی روی زمین پهن بود و عده‌ی زیادی در حال غذا خوردن بودند اما ورود من کسی را متعجب نکرد. این خانواده‌ی بزرگ آنقدر ساده مرا پذیرفته بود انگار که مدتهاست آشنایشان هستم. هنوز ننشسته ظرف غذای لذیذ از برنج و مرغ جلویم بود و قاشق و نوشابه و فلفل تند برایم فراهم شد. زنان جوان و خوشرو با من گرم گرفتند و در کمترین مدت احساس کردم در خانه‌ی یکی از اقوام نزدیک خودم هستم. پرسیدم شما خانواده‌ی عروس هستید یا داماد؟ تقریبا دسته جمعی پاسخ دادند عروس. پرسیدم خانواده‌ی عروس در عروسی چه کار می‌کند؟ پسر خانواده و برادر عروس با خنده گفت فقط می‌رقصد
واقعیت این است که خانواده‌ی عروس در عروسی‌های قشمی کاری جز جشن گرفتن انجام نمی‌دهد و خانواده‌ی داماد است که مسئولیت همه چیز را بر عهده دارد. عروسهای قشم طلای فراروان هدیه می‌گیرند و این مراسم دریافت النگوهای طلا از همان شب خواستگاری و حلقه شروع می‌شود. همچنین خانواده‌ی داماد موظف است که برای عروس «ساخت» تدارک ببیند. «ساخت» به یک سری کامل لباس و کفش و عطریات و هدایای دیگر اطلاق می‌شود که باید از طرف خانواده‌ی داماد به عروس پیشکش شود. این لباسها شامل ده تا بیست دست شلوار بندری‌ست که مادر داماد باید سوزن دوزی کند و با شک و زری آنرا تزیین کند
بعد از اینکه سفره‌ی ناهار جمع شد و من با خانواده‌ی عروس گرم صحبت بودم، «ساخت» این عروس را برایم آوردند تا به نمایش بگذارند. دو چمدان که با روبان تزیین شده بودند به همراه چندین سبد بزرگ و یک چوب لباسی که با پیراهن‌های آماده سنگین شده بود جلوی چشمم باز شدند و باز شدند تا تقریبا تمام کف اتاق را گرفت! دخترها با علاقه شلوارها را از توی چمدان بیرون آوردند و کفشهای توی سبدها را نشان دادند و پیراهن ها را روی چوب لباسی جابجا کردند تا من همه را ببینم. یکی از سبدها با عطر و صابون معطر و کرم‌های خوش‌بو پر شده بود.
در همان ابتدای ورودم به خانه پرسیده بودم که آیا اجازه می‌دهند عکاسی کنم؟ و آنها مخالفت کرده بودند. پس من هم درب دوربین را بسته، آنرا کنار گذاشته بودم تا خانواده به من اعتماد داشته باشد و یک عکس ناخواسته ناراحتشان نکند. برای عکس گرفتن از «ساخت» دوربین را برداشتم و همه از سر راهم کنار رفتند تا توی عکسها نباشند. چند عکسی از «ساخت» گرفتم و درب دوربین را گذاشتم و آنرا به دست برادر عروس دادم تا عکسهای سفرم را به همراه دیگران ببیند.
تعدادی از پیراهن‌ها و شلوارها و روسری‌ها که دو چمدان و یک رخت آویز را پر کرده بودند 

تفاوت نقش شکها و زری‌ها را می‌بینید؟


می‌گویند داماد باید همه‌ی وسایل را برای عروس مهیا کند، و بیش از همه‌ی اینها طلا بیاورد.

پدر و مادر عروس بسیار با محبت بودند و با من طوری حرف می‌زدند انگار من خواهرزاده‌شان باشم. پدر عروس که بسیار در روز عروسی دخترش شادمان بود، حواسش بود که به من چای و زنجبیل و همچنین قهوه عربی برسد. مادر عروس برقع خودش را درآورد و روی صورت من بست و گفت با این عکس بگیر. بعد حتی چادر قرمز رنگ خود را داد تا روی سرم بگذارم و قشمی شوم. وقتی مانیا بعدا به من توضیح داد که برقع چه مفهوم بزرگی برای زن قشمی دارد، که حجاب محسوب نمی‌شود، بلکه عفت زن قشمی‌ست، این حرکت مادر عروس بیش از پیش برایم عزیز و گرانمایه شد.
برقع مادر عروس روی صورت من. وقتی کمی آنرا جابجا کرده بودم متوجه شدم که چقدر در هویت فرهنگی زنان قشم نقش دارد. نه فقط شکل برقع، بلکه محل قرارگیری‌اش روی صورت نشان می‌دهد که این زن از کدام قسمت جزیره آمده.

مادر عروس به من گفت برو دستت را حنا بگذارند. گوشه‌ی اتاق دو نفر نشسته بودند، منتظر، تا جمیله‌ی زیبا روی دستهایشان نقش حنا بگذارد. رفتم تا کار جمیله را ببینم. به نظرم چهارده یا پانزده ساله بود. با نگاهی پر از آرامش و لبخند مهربانی بر لب. به من گفت دستت رابده، فقط برای دو انگشت می‌کشم. دستم را به جمیله دادم و نگاهش کردم، که چه با دقت و سلیقه قیف حنا را به حرکت در می‌آورد و روی دستم نقش حنا می‌گذاشت.
محو تماشای جمیله بودم که روی دستم نقش حنا می‌گذاشت.

خانمها مرا تشویق کردند که به اتاق دیگر بروم، جایی که داشتند برای عروس حنا می‌گذاشتند. اتاق کوچک بود و جز زیر انداز وسیله‌ی خاصی در آن نبود. عروس با لباسی سبز رنگ و بدون آستین، با خشابه‌ی سیاهرنگ به صورت در میان دو زن دیگر نشسته بود و از صورتش جز چشمهای آرایش کرده‌اش پیدا نبود. از سر شانه تا مچ عروس با حنا نقش و نگارهای زیبا کشیده شده بود و زن هنرمند که این نقش‌ها را آفریده بود حالا داشت روی مچ دست طرح گل می‌زد. من محو تماشای کل این زیبایی بودم. از عروس شانزده‌ساله‌ای که تنها چشمهای خمارش پیدا بود تا دستهای هنرمندی که به استادی روی پوست سبزه‌ی این دختر جوان نقش می‌کشید. برای عروس آرزوی خوشبختی کردم و به اتاق دیگر برگشتم، که حالا موسیقی شاد از تلویزیون در حال پخش بود و خانواده به من اصرار می‌کردند که باید در جمعشان برقصم! دختر بچه‌ها برای رقص داوطلب شده بودند و زنهای جوان خجالتی سعی می‌کردند دیگری را به میانه‌ی میدان بفرستند و خودشان از جا تکان نخورند. فضا پر از شادی و طرب بود و وقتی مادربزرگ عروس برای رقصیدن وسط آمد هلهله از جمع برخاست.
ساعتی بعد، وقتی خواهرهای عروس داشتند از رسم و رسوم عروسی برایم می‌گفتند، تصمیم گرفتند برایم باسِنَک بخوانند تا من که نمی‌توانستم برای شب حنابندان پیششان بمانم با رسم این شب آشنا شوم. دو نفر، توی صورت هم نگاه می‌کردند و اشعار را با ریتم آهنگین می‌خواندند... سه نفر، در گروه دوم تکرار می‌کردند...
«ــــبسم الله الرحمن الرحیمــــــــــــــبسم الله الرحمن الرحیمـــــ»...