۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

نصف جهان

با اصفهان آشتی کردم. 

صبح که رسیدم طلوع بسیار زیبای خورشید به استقبالم آمد. در خانه‌ای هستم که فضای ایرانی‌اش را دوست دارم، هم معماری و دکوراسیون خانه و هم مهمان‌نوازی خانواده‌ای مهربان و نازنین.
اگرچه زاینده رود دیگر جاری نیست و در بستر رودخانه علف سبز شده، اما اصفهان را بخاطر اهمیتی که به فرهنگ و میراث می‌دهد دوست دارم. همین که در بازارهای میدان نقش جهان به غیر از اجناس ایرانی چیزی فروخته نمی‌شود، همین که برنامه‌ی مرمت بناهای تاریخی مثل قدیم در جریان است، همین که مناطق چشم‌نواز و قدیمی مورد هجوم ساخت و سازهای بدشکل قرار نگرفته، همین که این شهر با وجود کمترین و کوچکترین سطلهای زباله، اینقدر تمیز است، همه‌اش برای اینکه از قدم گذاشتن به اصفهان راضی باشم کافی‌ست. شاید اصفهان هم تا یک شهر کامل و عاری از مشکل فاصله داشته باشد، اما در همین جایگاهی که هست، می‌تواند به شهرهای دیگر ایران درس بدهد، درس تعلق. به نظرم می‌آید که مسئولین این شهر، آنرا دوست دارند و نسبت به آن احساس تعلق دارند. مردم هم به شهرشان احساس تعلق خاطر دارند و از قدم زدن در باغها و خیابانهای چهارباغ تازه می‌شوند. اگر این احساس تعلق بدون خدشه ادامه پیدا کند، می‌شود مشکلات بزرگ را از سر راه برداشت. می‌شود برنامه‌های توسعه‌ی شهری را به مسیر درست هدایت کرد، می‌شود در حفظ میراث  فرهنگی شهر نمونه باقی ماند، و می‌شود زاینده رود را دوباره جاری کرد تا جریان زندگی ادامه پیدا کند، و فرزندان این سرزمین بیاموزند که تعلق، در میان همین باغها، در سایه‌ی ایوانی در همین مساجد و یا در قدم زدنی در کنار همین رودخانه شکل می‌گیرد. 




۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

ایران

هوایش گرم، خیابانهایش پرترافیک، مردمش گاهی صمیمی، گاهی عبوس. اما اینجا خانه است و وقتی اینجا هستم، انگار هیچوقت بیرون از اینجا نبوده ام.
 
امشب به این فکر کردم که خاطراتی که در ایران برایم رقم خورده اند و می خورند، آنقدر برایم پررنگند که دیگر به خاطرات بیرون از اینجا فکر نمی کنم. لازم نیست شرحشان بدهم. درگیرشان هستم، دارم زندگی شان می کنم و زندگی ام از هر روز پر رنگتر است.
 
یکبار دیگر از اینترنت دورم و این دوری اذیتم نمی کند، یکبار دیگر آمده ام جایی که تمام نظم و قانون اروپایی و امریکایی مثل حباب می ترکد، و همین بی نظمی همه چیز را غیر منتظره می کند. نه لزوما خوب و بی مشکل. اما برای من و شکستن حصاری که دور خودم کشیده ام لازم است.
 
آسوده ام. مثل یک خواب که نیمه کاره بیدار شدم، ولی شب که سرم را روی بالش می گذارم ادامه اش را می بینم. اینروزها ادامه ی همان آسودگی ست که پنج ماه پیش نیمه کاره گذاشتم و برگشتم آلمان. الان سرم روی بالش است و دارم ادامه ی آن خواب را می بینم.
 
و چقدر آدمها که مرا نمی شناسند. و چقدر آدمها که می گویند ادامه ی این خواب تنها کابوس است...
 
 

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

آرزو

یکبار آندرا پرسید، اگر قرار باشد تا یک روز دیگر بمیری، و در این یک روز بتوانی به بزرگترین آرزویت، چیزی که همیشه خواسته‌ای برسی، آن آرزو چه خواهد بود. گفتم هیچ. دلم می‌خواهد این یک روز هم نباشد. همین حالا بمیرم. از حرفم گیج شد. گفت نه، سئوالم را نفهمیدی. منظورم این است که چه چیزی در زندگی‌ات بود که همیشه حسرتش را داشته باشی، چه چیزی هست که همین حالا، داری به آن فکر می‌کنی. گفتم آرزوی دور و دراز ندارم. آرزوهای کوچکی توی زندگیم هستند، که قابل دسترسی‌اند. بیشتر به آنها می‌گویم برنامه، تا آرزو. اما اگر قرار باشد زمان مردنم را بدانم، ترجیح می‌دهم این زمان را جلو بیندازم و انتظارش را نکشم. گفت اگر اینطور است چرا خودکشی نمی‌کنی؟ گفتم چون دلیلی برای خودکشی ندارم. زندگی‌ام را همینطور که هست دوست دارم. اما انتظار برای مرگ را دوست ندارم. 
متوجه منظورم نشده بود. فکر می‌کرد همه‌ی آدمها یک جور حسرتهایی توی دلشان دارند که به آنها فکر می‌کنند، یا لااقل این حسرتها، یا آرزوها، زنده نگهشان داشته. عاقبت حرفم را تغییر دادم و گفتم باشد، باشد، اگر قرار باشد یک روز دیگر بمیرم، و نتوانم درباره‌ی زودتر مردن تصمیم بگیرم، دلم می‌خواهد لااقل مطمئن باشم که دیگران از من راضی هستند، یا بتوانم کاری انجام بدهم که دیگران از مرگم ناراحت نباشند، و با شادی از من یاد کنند. جوابم سردرگمی‌اش را بهتر نکرد. اما آندرا نمی‌دانست که من در کودکی‌ام آرزوی مرگ داشتم، چون می‌خواستم از پدر و مادرم انتقام بگیرم، یا در سالهای جوانی آرزوی مرگ می‌کردم، چون زندگی برایم پوچ و بی‌معنی بود. حالا، آرزوی مرگ ندارم اما اگر مرگ سر همین چهارراه باشد، با رضایت دستم را می‌سپرم به دستش، و تصور اینکه کسی بخاطر مردنم گریه کند برایم سخت است. توی خیالاتم به آشنایانم فکر می‌کنم که به یاد من می‌افتند و لبخند می‌زنند. فکر می‌کنم تنها آرزویم قبل از مرگ همین باشد که مطمئن باشم دیگران با بخاطر آوردنم لبخند می‌زنند. 

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

خوان سوم.

فیلممان تمام شد. طبق معمول من از نتیجه راضی نیستم. اما در عین حال فهمیدم چقدر از اینکه یک نفر کنار دستم بنشیند و هی بگوید اینجا را اینطور کن آنجا را آنطور کن بدم می‌آید! آقاجان! اصلا من آدم حرف شنیدن نیستم. همین شده که کار کارمندی نمی‌توانم انجام بدهم. من را باید بگذراند به حال خودم (حالا با ضرب العجل زمانی باشد شاید نتیجه‌ای حاصل شود) ولی بگذارند کارم را خودم انجام بدهم. اصلا شهریوری‌ها اینطورند، ایراد کار را بهتر و زودتر از هر کسی تشخیص می‌دهند. لازم ندارند کسی بیاید بهشان بگوید رنگ این قسمت با آن قسمت نمی‌خواند. آخرش می‌شود اینکه شانه تکان بدهند بگویند نمی‌خورد که نمی‌خورد. همینی‌ست که هست. و نتیجه می‌شود این فیلم ما! 
به هر حال، فیلم ما درباره‌ی ساختمانی در برلین درست شده که قدیمها یک مرکز پر زرق و برق خرید بود. ظاهرا هم مال یهودی‌ها بود که وضعشان از سایر آلمانی‌ها بهتر بود. در زمان هیتلر از این ساختمان به عنوان زندان استفاده کردند. بعد از جنگ هم افتاد دست روسها و مدتی به عنوان پایگاه نظامی استفاده شد. البته هنوز به جایی در آلمان شرقی برنخورده‌ام که روسها جوری غیر از پایگاه نظامی استفاده‌شان کرده باشند. از استخر و سالن جکوزی هم نگذشته‌اند و پایگاه نظامی‌شان را آنجا کاشته‌اند. بیخود نیست این پیرمردهای آلمانی در قسمت شرقی یک جورهایی آنرمال بار آمده‌اند. بگذریم. بعد از برداشته شدن دیوار و اتحاد دو برلین، می‌خواستند این ساختمان را خراب کنند و به جایش مجتمع آپارتمانی بسازند. بعد هنرمندهای برلینی ( یعنی بین‌المللی) آمدند و ساختمان را اشغال کردند و گفتند نمی‌گذاریم خرابش کنید. بعد هم به اقامت غیر قانونی خود ادامه داده اینجا را به یکی از مراکز غیر رسمی هنری و یا هنر زیرزمینی تبدیل کردند. همه جور نقاشی و کنسرت و آتش‌بازی هم که عشقشان می‌کشید اینجا انجام می‌داند. کشمکشها بین دولت و مردم قانون نفهم به جایی انجامید که بالاخره بانک ساختمان و محوطه‌ی بزرگ اطرافش را خرید و معمولا وقتی در کشورهای سرمایه‌داری بانک چیزی را تصاحب می‌کند باید فاتحه‌اش را خواند. اینطور شد که بعضی با گرفتن پول مجاب شدند و بعضی هم به زور پلیس قلدر آلمان از ساختمان بیرون رانده شدند و وقتی ما برای فیلمبرداری رفتیم راهی به داخل ساختمان نبود. بنابراین فیلمبرداری ما فقط از فضا و اشیاء بیرون ساختمان بود. و البته برای اینکه نتیجه‌ی کار بیش از این ملال‌آور باشد، ما هیچ انسانی را وارد فضای فیلم نکردیم. البته این نظر همکارم بود و من هم مثل فیلمبردارهای بی‌تفاوت به حالت قهر یک گوشه نشستم و گفتم هر کاری می‌خواهی بکن! اما وظیفه‌ی تدوین تصویر و مصاحبه‌های صوتی گردن من بود و عجیب کار خسته کننده‌ای بود که اصلا روح فیلمسازی را در من کشت! واقعا حیف نیست هنرمندهایی مثل ما اینطور به هدر بروند؟ نه، واقعا؟ 
به هر حال، فیلم آماده شد. هنوز نمی‌دانم کجا قرار است آپلود بشود، ولی هر وقت آپلود شد اعلام می‌کنم زود بروید ببینید! خیلی هم از کار تدوینش تعریف کنید لطفا! 

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

عکس یا تصویر

سفر می‌کنیم تا عکس بیاندازیم؟ تا سفرنامه بنویسیم؟ پس خود سفر، حس سفر، اینها چه می‌شوند؟
نازنینم می‌گفت دوربین نمی‌خواهم، می‌خواهم همه‌ی جزییات را با چشمهایم ثبت کنم. راست می‌گفت. هر بار دوربین بهتری همراهم بود، تنها یادگار سفر شد عکسهایش. درست است که عکسها را تماشا می‌کنم و یادم می‌آید که کجاها رفتم، کجاها دیدم، اما اینها جاهایی بود که در آنها چشمهایم دنبال ترکیب و سوژه‌ی مناسب برای عکس می‌گشت، و چیز دیگری از آنها یادم نیست. اما یک جاهایی را بدون دوربین رفتم، یک جاهایی دستم نرفت دوربین را از جلدش بیرون بیاورم. یک جاهایی با همه‌ی حس و روحشان جا گرفته‌اند در قلبم که وقتی به خاطر می‌آورمشان، همان حس و روح به من مستولی می‌شود. و یک جاهایی، اشتباه کردم، دوربین را بیرون آوردم، و لحظه‌ای بسیار ظریف و بی‌مانند را شکستم. به همین سادگی.
عکاسی هنوز بخش بزرگی از روحم را سیراب می‌کند. هنوز هم وقتی دوربین دست می‌گیرم و سعی می‌کنم تمرین دیگرگونه دیدن کنم، دخترک درونم شاد می‌شود. باید این را ادامه بدهم. دوربین را بردارم، بزنم به خیابانها و جاده‌ها، بروم به شهرها و دشتها، برای عکاسی. اما دارم کم‌کم یاد می‌گیرم که عکسها لحظات خاص خودشان را دارند و نباید جای تصویرها را بگیرند. 
یک موقعی با آدمهایی نشسته‌ای که به تو، آدم غریبه، اعتماد کرده‌اند، با آنها بنشینی، بر سر سفره‌شان باشی، در صحبتشان مشارکت کنی، با آنها برقصی. اما اگر آن دوربین را بیاوری، یکمرتبه تو می‌شوی تاجر و آنها می‌شوند اجناس. اگر چه شاید هیچوقت این عکسها را به فروش نرسانی، اما می‌خواهی عکسها را بگیری، تا به دیگران نشان بدهی، پزش را بدهی که فلان جا بودم و فلان جا. جاهایی بودم که شماها نبوده‌اید. وقتی دوربینت را بیرون آوردی، هیچ به صورت میزبان‌هایت نگاه کردی؟ هیچ دیدی که قدمی به عقب برداشتند؟ هیچ دیدی که آن شوق و صمیمیت توی چشمهایشان کمرنگ شد؟ من دیدم. تلخ بود. درس گرفتم که باید آن دوربین را توی کیفم می‌گذاشتم بماند. جایش اینجا نبود. اما یک چیزی این وسط شکست. شاید محبتی که بی‌دریغ به تو هدیه شده بود. شاید اعتمادی که قرار بود به مهمان بعدی هدیه شود. 
از کی اینقدر خودخواه شدم؟
شاید علتش همین‌ها باشد که ازتصور عینک گوگل هم می‌ترسم. تا کجا می‌خواهیم روح دیگران را زخمی کنیم؟ خودخواهی ما تا کجا می‌رود؟ ما، بشر مجهز به فن‌آوری نوین...
باید سخت تمرین کنم تا این خودخواهی جایش را به درایت بدهد. باید به خودم سخت بگیرم، تا دستم بی‌اختیار نرود، آن دستگاه مکانیکی را بیرون بیاورد، تا مرا پشت خودش پنهان کند، تا آدمهایی که خودشان را با من شریک می‌شوند را به کالا تبدیل کند. این نگاه خودخواهانه‌ام باید عوض شود. جای اغماض ندارد. باید عوض شود. 
یک موقعی هست، با صدای ملایمش بیدار می‌شوی، می‌گوید عزیزم بیا می‌خواهم چیزی نشانت بدهم. پتوی نازکی روی دوشت می‌اندازد، دستت را می‌گیرد و می‌برد بیرون از خانه. پرنده‌ها، حشرات، محیط، دارند کم‌کم از خواب بیدار می‌شوند. می‌پرسی چرا اینموقع گرگ و میش بیدارم کردی؟ دستش را می‌اندازد دور شانه‌ات و آهسته می‌گوید کمی صبر داشته باش. همانطور که تنگ در حلقه‌ی بازویش قرار گرفته‌ای، کم‌کم اولین نوار از پوسته‌ی خورشید جلوی چشمهایت ظاهر می‌شود. خورشید، با همه‌ی سادگی‌اش، با همه‌ی یکرنگی‌اش، مثل یک سکه‌ی نورانی از پشت تپه‌ها ظاهر می‌شود، ذره ذره بالا می‌آید و چشمهایت را سیراب می‌کند. همزمان لبهایی عاشق، برایت شرح می‌دهد که چه روزهایی اینجا به تماشای طلوع خورشید نشسته، و غروری در صدایش موج می‌زند از اینکه توانسته این گنجینه را با تو شریک شود. چشمهایت از تحسین و قلبت از افتخار پر می‌شود. دلت می‌خواهد این لحظه، این آغوش، این طلوع خورشید، همیشه همینطور بماند. نمی‌شود. نمی‌ماند. زیبایی‌اش به همین یک لحظه بودنش است. می‌خواهی همانطور که هست، همانطور که باید، ثبتش کنی، یا اینکه با دوربین عکاسی و صدای شاتر بشکنی‌اش؟ 

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

"نه با بادی، نه بر باد..."

صندوقچه‌ی اسرار می‌خواهم، که حرفهایم را برایش بگویم، قفلش کنم، کلیدش را بیاندازم در بطری، بسپارم به رودخانه، تا برود و برود و به دست آن، که باید، برسد. 
یا قاصدکی که آرزو دنبالش می‌دود، توی دستهایش می‌گیرد، برایش زمزمه می‌کند، رهایش می‌کند تا برود فقط و فقط به آن، کسی باید بشنود، حرفها را بزند، نه به غریبه‌ها. 
یک حرفهایی فقط مال یک نفر است. انقدر سرهایتان را نکنید توی زندگی مردم. یک حرفهایی مال شما نیست. فقط مال یک نفر است.
متاسفم. شما آن یک نفر نیستید. 

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

زندگی‌ای که سختش می‌کنیم

یادم باشد یک دفترچه بگیرم. 
آنقدر حرفها بود و هست که می‌خواهم بزنم، اما می‌خورمشان. می‌ترسم کسی ناراحت شود. دلی بشکند. کسی به خود بگیرد. آداب آسه برو آسه بیا را فراموش کرده‌ام. آداب ملاحظه‌ی همه را کردن را هم فراموش کرده‌ام. فراموش کرده‌ام مردم چقدر زود دلگیر می‌شوند. فراموش کردم هنوز برای خیلی‌ها از اطرافیانم، حتی کسانی که بیرون از ایران زندگی می‌کنند، معرفت داشتن مهم‌تر است تا صداقت داشتن. دارم کم‌کم یاد می‌گیرم زبان به دهان بگیرم و حرفی نزنم که پشیمانی‌اش مال خودم باشد و دلچرکینی‌اش مال کسانی که دوستشان دارم. حرفها را نمی‌زنم. اینجا هم نمی‌نویسم. جار نمی‌زنم. اما باید در جایی، دفترچه‌ای، بنویسم تا خودم فراموششان نکرده باشم. باید بنویسم تا بعدها بخوانمشان و یادم بیاید که آن مرتبه که در فلان اتفاق عکس‌العملی نشان ندادم، علتش چه بود. چه کنم، حافظه‌ام یاری نمی‌کند علتها را به خاطر بسپارد. تنها عکس‌العملها یادش می‌ماند، آنوقت بعدها مغزم درگیر می‌شود که چرا عکس‌العملم این بود و آن نبود. 

روزهای هفته را گم کرده‌ام. دیروز فکر می‌کردم چهارشنبه است؟ پنج شنبه؟ یا جمعه؟ استادان دانشگاه، چه اینجا چه هر جای دیگر که به کارم می‌آیند، رفته‌اند تعطیلات. از رییس دانشکده ناراحتم. اگر اینبار هم قرار ملاقات را بدون اطلاع دادن به من (یا حتی اهمیت دادن به این مسئله) به هم بزند نمی‌دانم چه کار باید بکنم. انگار همه‌ی زندگیم گره خورده باشد که تنها به دست او باز می‌شود، که او هم با بی‌قیدی می‌گوید من روزی پنج هزارتا ایمیل دریافت می‌کنم که همه‌شان راهی سطل آشغال می‌شوند. اینطور می‌خواهد حالی کند که آدم خیلی مهمی‌ست، اما از وقتی این وجهه‌اش را رو کرده من دیگر آن احترام قبلی را هم برایش قائل نیستم، اگر چه مجبورم چیزی نگویم چون گره کارم در دستش گیر است! اما بیشتر از اینکه از دست رفتارش عصبانی باشم برایش دلسوز شده‌ام. حس می‌کنم این آدم غمهای زیادی را زیر القاب و عناوینش که پشت سر هم ردیفشان می‌کند دارد.

کسی می‌داند چطور می‌شود آهنگهای آی‌تونز را به سلیقه‌ی خود چید و ذخیره کرد؟ بچه که بودم عاشق این بودم که نوار کاستهایم را خودم ضبط کنم، تا مشخص کنم کدام آهنگ اول بیاید، بعد کدام آهنگ پشت سرش بیاید، کدام آهنگ به گوش خوش‌آیند می‌آید که حالا اضافه شود. از وقتی آی‌تونز آمده، این توانایی را از من گرفته. هیچ برنامه‌ای هم پیدا نکردم که بشود روی مک استفاده کرد و با آن راضی بود. 

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

آدمها، خانه‌ها

با یک خانه‌ی دیگر هم خداحافظی کردم. باز هم داستان تقسیم‌بندی آنچه می‌ماند، آنچه می‌رود، آنچه فراموش می‌شود... باز هم لجبازی با خودم و دست تنها همه چیز را جابجا کردن. باز هم خستگی بی‌اندازه، کمر درد و بیهوش شدن از زور خواب، آنهم در روزهای پر استرس.
از خانه‌هایم، خانه‌ی دوم در شیکاگو همیشه محبوبترین خانه‌ام بوده. خانه‌ای که همیشه در آن رفت و آمد می‌شد، دوتا گربه‌هایم آدمهایی که می‌آمدند و می‌رفتند را دوست داشتند. دخترخاله‌ام چندین ماه هم‌خانه‌ام بود. خانه آنروزها پر از ایده و عکس و خلاقیت بود. آنروزها، خبری از افسردگی که بعدها از گرد راه رسید نبود. 
خانه‌ی دوم در شیکاگو فضای خوبی داشت. اتاق خوابی که نور صبح در آن می‌افتاد. اتاق پذیرایی و آشپزخانه با پنجره‌های قدیمی دوجداره و رو به جنوب، که در تابستان پشت شاخ و برگ درخت بزرگ جلوی خانه پنهان می‌شد و در زمستان، سکویش بهترین مکان بود برای نشستن، نوشیدن شکلات داغ و تماشای عابرهای خیابان. 
آشپزخانه‌ی آن خانه همه جور غذایی به خود دید. از قیمه و فسنجان و ته‌چین گرفته تا غذاهای ایتالیایی و مکزیکی و حتی چینی. همیشه صدای به هم خوردن بیش از یک دست ظرف در خانه می‌پیچید.
خانه موقعیت منحصر به فردی هم داشت. تا ایستگاه قطار یک خیابان فاصله بود و تا دریاچه‌ی میشیگان پنج دقیقه. حوصله‌مان که سر می‌رفت، راکت و توپ بدمینتون را برمیداشتیم و به پارک می‌رفتیم. گاهی هم زیر انداز و رو اندازی برای یک خواب دلچسب در ساحل. در زمستان به کافه‌ی فرانسوی سر خیابان پناه می‌بردیم تا با شیرینی‌های نصف قیمت شده، کنار پنجره بنشینیم و بارش شگفت‌انگیز برف را تماشا کنیم.
خانه‌ی دوم شیکاگو پر نور و پر رنگ و پر جمعیت بود. اگر از کار بیکار نمی‌شدم، اگر اجاره‌ی خانه‌ها اینطور بی‌رویه بالا نمی‌رفتند، اگر هر روز تا رسیدن به دانشگاه در تعمیرات ریل قطار معطل نمی‌شدم، شاید روزهای بیشتری فرصت پبدا می‌کردم از داشتن یک خانه‌ی واقعی لذت ببرم، میزبان باشم نه مهمان، و روزهای بیشتری را به نوازش گربه‌هایم بپردازم و آرام باشم. اما خب. از آن خانه به بعد، مدل زندگیم عوض شد. ماجراجویی و اکتشاف جای خودش را در روزهایم باز کرد و زندگی خلاصه شده در کوله پشتی را تجربه کردم. آنقدر بارم سبک شد که بتوانم تا جاهایی که آرزو داشتم بروم. روزهایی که مهمان بودم نه میزبان، و می‌توانستم خانه‌ها و فرهنگهای متفاوتی را تجربه کنم. 
دوست دارم برای مدتی بازهم میزبان باشم. بازهم مهمان داشته باشم، خانه‌ام از آدمها و رنگها و ایده‌ها پر باشد. دوست دارم خانه‌ام بوی غذاهای هیجان‌انگیز بدهد. صدای تعارف و خوردن قاشق و چنگال به بشقاب سفالی و صدای گپ و خنده‌ی آدمهای خوب خانه‌ام را روشن کند. دوست دارم خانه‌ام قدیمی اما پر نور باشد. دوست دارم همخانه‌ام کسی باشد که دوستش دارم، نه کسی که اتاق دیگری در آن خانه را اجاره کرده. دوست دارم با خیال راحت پدر و مادرم و برادرهایم را دعوت کنم به خانه، که بیایند و راحت باشند و بهشان خوش بگذرد، نه اینکه دائم رعایت حال همخانه‌ای که نمی‌شناسند را بکنند. دوست دارم آدمها خانه‌ام را پر کنند.
دلم خانه‌ای می‌خواهد که سکوتش هم پرمعناست، و می‌دانم که رسیدن به چنین خانه‌ای دور نیست، چون در ذهنم شکل پیدا کرده.