۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

آمستردام

اهالی آمستردام و حومه!

من پنج شنبه پنجم فبروواری (درست گفتم؟) چند ساعتی آمستردام هستم، اولش به کمی موزه‌گردی، بعد از تعطیلی موزه‌ها هم کمی معطل توی شهر تا ساعت هشت و نیم. کسی اگر می‌خواد معاشرت کنیم، یا موزه‌ی خاصی رو پیشنهاد می‌ده، یا کافه‌ی خوبی برای اون دو سه ساعت عصر، یا کلا پیشنهاد بهتری داره استقبال می‌کنم. 
سئوال: آمستردام فقط یه فرودگاه داره دیگه؟ 

۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

فلش بک

بچه که بودم دو اتفاق همیشه مرا به هیجان می‌آورد. اول، زمانی که مادرم خیاطی می‌کرد و اجازه می‌داد قوطی پر از دکمه‌اش را بریزم بیرون و با دکمه‌های رنگارنگ بازی کنم. دوم، زمانی که پدرم می‌خواست جعبه‌ی لوازم‌التحریرش را مرتب کند، و من از لذت لمس آنهمه مداد رنگی و راپید گراف و مدادهای سیاه کوچک و بزرگ سیر نمی‌شدم. 
اینها را امروز یادم آمد، وقتی تصمیم گرفتم برای وسایل خیاطی و بافتنی‌ام یک جای مخصوص درست کنم. یکمرتبه فکرم رفت به روزهای کودکی، و اینکه آن دو اتفاق که هر چند ماه یکبار تکرار می‌شدند، چقدر دنیایم را رنگی می‌کرد. تصویر هر دو برایم واضح و پر از رنگ است، همانجا، توی پذیرایی خانه‌ی کوچکمان، در بن‌بست بنفشه. 
بعد مثل این بود که روزنه‌ای به دنیای کودکی باز شده باشد، و چنگ زده باشم تا کلی تصویر دیگر از همان روزنه بیرون بکشم. تصاویری از بازیهای کودکانه‌ی من و نسیم، من و میترا، من و شهلا و شهره، تصاویری از برادرم، با دوستهایش، با بچه‌های کوچه، تصویری از شبی که مصطفی موتور گازی خریده بود و همه را یکدور سواری داده بود، یا شبی که مادرم مرا فرستاده بود چنگالهای پذیرایی‌مان را از خانه‌ی خانم سرهنگ بگیرم، خانم سرهنگ رفته بود برای خداحافظی با آخرین مهمانها، و به من گفته بود خودت برو چنگالها را از اتاق پذیرایی جمع کن، و من در راه پله روی وزنه‌ی خانه‌شان ایستاده بودم و خودم را وزن کرده بودم. تصویر آبنباتهای رنگی خانه‌ی خانم افسر، جاروبرقی نارنجی رنگ مادر مه‌کامه، عروسک موطلایی که مادرم در انبار پیدا کرده بود، انبار، بوی انبار، بوی کهنگی و مرگ موش، کمد زیپ دار لباسهای اعیانی که سالها بعد از انقلاب توی انبار مانده بود، و... جمع شدن همسایه‌ها جلوی همان انبار زیر زمینی وقتی از آن بیرون صدای افتادن بمب‌ها می‌آمد و من محو تماشای رادیوی آقای کوچکپور بودم که چراغ قوه و صفحه‌ی تلوزیون هم داشت، هر چند وقت صدای صحبت کسی سکوت را می‌شکست و در آن فضا انعکاس پیدا می‌کرد. از جاهایی که دیروز بمباران شده بود حرف می‌زدند، از وضعیت جنگ، از اینکه این بمبارانها تا کی قرار است ادامه پیدا کند. زنها در کنار شوهرانشان، یا نشسته روی پله، با صدای هر بمب تکانی می‌خوردند. انعکاس صداها در آن راه پله در سرم می‌پیچد، و عاقبت، صدای آژیر سفید...

۱۳۹۳ بهمن ۴, شنبه

یک روز صبح بیدار می‌شوم می‌بینم زبانم را قورت داده‌ام.

از آلمان شروع شد؟ نمی‌دانم، یادم نمی‌آید پیش از آلمان چقدر در برابر حرف زدن می‌ترسیدم. نه، نمی‌ترسیدم. ترکی و اسپانیولی را مردم کوچه و خیابان به من آموخته بودند، در عوض روزهای فشردن فکم تا حدی که دردش مرا به خود بیاورد از آلمان شروع شده بود. یک برش پهن از زندگی‌ام، دوران پررنگی‌ست که روابط اجتماعی‌ام خوب بود. راحت با مردم حرف می‌زدم. شوق داشتم. با صاحبخانه‌ی ترکم که خداحافظی می‌کردم می‌گفت یادت هست روز اول که آمدی یک کلمه هم ترکی نمی‌دانستی؟ شیکاگویی‌ها تشویقم می‌کردند که چقدر انگلیسی‌ات خوب است. وقتی اسپانیولی از بالای تپه‌ی مونث مذکرها و استثناها به فضای صحبت کردن بی‌تپق سرازیر شد، دوست پسر لاتینم با حیرت می‌گفت چطور انقدر خوب حرف می‌زنی؟ حتی از من هم درست‌تر حرف می‌زنی! در سفر امریکای جنوبی، روز به روز راحت‌تر حرف می‌زدم، حتی تفاوتهای گرامری مناطق مختلف خیلی سریع دستم می‌آمد. اما بیش از درست حرف زدن، بیش از چند زبان حرف زدن، خود حرف زدن است که برایم به حسرت تبدیل شده. ترکی را کاملا فراموش کرده‌ام. اسپانیولی دارد به سرعت می‌رود. حتی در انگلیسی صحبت کردن با مشکل مواجه می‌شوم. پاسخ سریعم اغلب پاسخی پر از غلط است. چرا اینطور شده‌ام؟ آیا بخاطر آشنایی نداشتن با زبان مردم این منطقه است؟ اما در هلند همه انگلیسی می‌دانند. آیا بخاطر دور بودن از فضای فکری و فرهنگی مردم اینجاست؟ مطمئنا این موضوع هم تاثیر دارد، اما امروز وقتی صحبت از تجربه‌ی حمله‌ی سگ بود، زبانم نچرخید تا ماجرای سگ سیاهی که پای راستم را گرفته بود تعریف کنم. این که دیگر ربطی به تفاوت فرهنگی ندارد. آدم بی‌صدای عجیبی شده‌ام. کم حرف بودم، اما حالا دارم تبدیل به سنگ می‌شوم. از صورتم شروع شده. اینها همه زاییده‌ی تفکرات من است؟ نه! این دیگر یک کمیت است، که تعداد کلماتی که در طول روز از دهانم خارج می‌شوند انگشت شمارند. یا... یکی بیاید مرا از خودم بیرون بکشد! 

۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

دیروز کمی زودتر رفتم خانه. در واقع زودتر رفتم تا قبل از تعطیل شدن مغازه‌ها در خیابان باشم. هیچ گفته بودم مغازه‌های اینجا ساعت شش تعطیلند؟ رفتم اتسی اتوس (تا من این اسمها را یاد بگیرم صد سال اول تمام شده) و رنگ مو خریدم. موهای سفید آزارم می‌دهند. یک زمانی گذاشته بودم برای خودشان در بیایند، یکسالی موهایم را رنگ نمی‌زدم، اما بعد شکست خوردم. دیدم موهای سفید خیلی آزارم می‌دهند. هرچند زیبا هستند، هرچند دیگران دوستشان دارند، هرچند تنها چیزی‌ست که از خانواده‌ی مادرم گرفته‌ام... البته به جز لجبازی. لجبازی را هم خوب از خانواده‌ی مادرم به ارث بردم. نمی‌دانم مادربزرگم چطور می‌توانست ژن لجبازی را طوری تقسیم کند که به همه‌مان قسمتی برسد. فکر می‌کنم این لجبازی خاص تنها به خاله‌ی کوچکم و بچه‌هایش نرسیده، والا بقیه‌ی بچه‌ها و نوه‌ها سهمی پر و پیمان از لجبازی برده‌اند.
به هر حال، نشستم جلوی آینه، موهایم را رنگ زدم، خط ریمل را که با اشکهایم سر می‌خورد روی صورتم تماشا کردم، نیم ساعت زیر دوش آب گرم ماندم و بعد هرچه خوراکی ناسالم در خانه داشتم خوردم و تمام کردم. برای تنوع هم نشستم برای خودم اینستاگرام ساختم. ظاهرا اکانتش را مدتی قبل ساخته بودم اما هیچوقت استفاده نکرده بودم. حالا هم تا سر در بیاورم که اصلا چطور کار می‌کند کمی طول می‌کشد. 
امروز که بیدار شدم موهایم نرم و تیره بود. دوستش داشتم. با دوچرخه راه افتادم به سمت دانشگاه. به خودم گفتم خودت را جمع و جور کن! لبخند را به زور چسبانده‌ام روی صورتم. به صدای شهرام ناظری که توی سرم می‌خواند هم توجه نمی‌کنم. 

۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

...

چه چیزی هستی که مرا صدا می‌زنی از درون موسیقی، از درون تصویر، از آوای آدمها.


چه چیزی هستی که مرا از این غاری که در آن پنهان شدم به بیرون می‌خوانی؟ 

چرا نمی‌توانی قرار پیدا کنی، وقتی که چند روزی این امواج آرامند؟ چرا پا به آن می‌کوبی و به تلاطم می‌اندازی‌شان؟

چرا دستم را، دستم را، دستم را با خود می‌کشی و می‌بری؟ دستم دیگر می‌ترسد بنویسد، می‌ترسد، دستم دیگر می‌ترسد. چرا نمی‌گذاری چند روز آسوده باشم؟

مرا آورده‌ای بر لبه‌ی این پرتگاه، که بارها سقوط را تجربه کنم، مرا آورده‌ای این بالا، در سکوت، سکوت، سکوت، آسمان ابری، خاکستری، باد سرد، و سکوت، همه جا سرد، خاکستری، ساکت، و منتظری تا بازهم سقوط کنم. 

من آفتاب می‌خواهم. می‌دانم اینجا نیست، اما می‌دانم که راه آفتاب را به من نشان نمی‌دهی. 


از من چه می‌خواهی؟ من تنها
 می‌خواهم
می‌خواهم
می‌خواهم
که
آرام
بگیرم

۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

نقشه

امروز به چیزی برخوردم که به نظرم رسید می‌شود از آن ایده گرفت و در محله‌های شهرهای بزرگ و یا در شهرهای کوچک پیاده کرد. امروز دوتا نقشه از شهر ادینبرو پایتخت اسکاتلند پیدا کردم، که در کنار بروشورهای توریستی دیگر به چاپ رسیده بودند. بخش قدیمی و بخش جدید شهر به عنوان میراث جهانی ثبت شده‌اند و محصولات فرهنگی و تبلیغی بسیاری برای معرفی این میراث چاپ شده‌اند اما ایده‌ی این دو نقشه زیبا بود.
نقشه‌ی شهر از دید جامعه‌ی ساکن در آن و نقشه‌ی محیط زیستی

نقشه‌ی محیط زیستی مسیرهای پیاده‌روی شهر را نشان می‌دهد، مسیر صورتی شهر قدیم است، مسیر بنفش شهر جدید، چیزی شبیه به نقشه‌های لونلی پلنت.

و نقشه‌ی اجتماعی

و توضیحاتی که معمولا در نقشه‌ی معمولی نیست. مثلا اینکه این نقطه بیشتر از جاهای دیگر شهر بادخیز است، یا بهترین منظره را به دریا دارد.

به نظر پروژه‌ای آسان می‌آید، حتی می‌تواند به صورت مسابقه در کلاس مدرسه انجام شود. تنها باید نقشه‌ی اصلی را داشت و نقشه‌ای جدید کشید و طرحی نو درانداخت...

۱۳۹۳ دی ۲۵, پنجشنبه

این روزها

در ساعت ناهار هستم. آیندهوون امروز دیوانه شده. هوا طوفانی‌ست، باد شدید در شهر می‌پیچد و باران همه را خیس می‌کند. حتی دفتر کارم نیز از روزهای دیگر سردتر است. 
دیروز در حال کار بودم که یکمرتبه اشعه‌ی درخشان خورشید روی دیوار افتاد. اولین بار بود که آفتاب درآمده بود و نور به داخل ساختمان افتاده بود. انگار مرا جادو کرده بود، دیگر نتوانستم بنشینم. از پنجره، نور و انعکاسش را تماشا کردم، از دفتر بیرون رفتم و از تماشای تابش نور طلایی روی ماکتهای زیبای دانشجویان معماری لذت بردم. این زیبایی کوتاه مدت کمتر از پنج دقیقه دوام داشت، من در بین درهای شیشه‌ای حرکت می‌کردم، پرواز می‌کردم. اما هیچکدام از کسانی که پشت کامپیوترهایشان نشسته بودند، نمی‌فهمیدند که چه چیزی مرا اینقدر مشعوف کرده. 

دیروز با تمام زیبایی‌اش اما عزیزی را از یکی از دوستان عزیزم گرفت. برایش صبر آرزو می‌کنم. 

کمپین جدیدی با نام به ایران بیایید شروع به کار کرده. هدف، دعوت از مردم دنیاست که به ایران سفر کنند. هدف بسیار بزرگ و حرکت بسیار مثبتی‌ست. اگر کاستی‌های گردشگری ناامیدمان نکند، همین آمدن دیگران به نیروی سازنده‌ی بزرگی تبدیل خواهد شد. یادتان هست که قدیمی‌ها می‌گفتند مهمان روزی‌اش را هم با خود می‌آورد؟ اعتقاد قلبی دارم که آمدن گردشگرها خیلی چیزها را به سمت خوب و بهتر تغییر خواهد داد. دراینباره خیلی می‌توان صحبت کرد. اما برای اینکه چطور در این ماجرا مشارکت کنید، به وبلاگ مجید عرفانیان یا آرش نورآقایی سر بزنید. 




۱۳۹۳ دی ۲۳, سه‌شنبه

شرق...

امروز خواستم شانسم را امتحان کنم. پیاده راه افتادم. جهت یابی‌ام درست بود، اما پیاده‌روهای مسیر را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم بعضی‌هایشان به هیچستان می‌رسند. یک جایی، یک طبقه پایین‌تر از اتومبیلها میدانی برای دوچرخه‌ها ساخته‌اند، همه‌ی اطرافش گرافیتی نقاشی شده، اینجا جایی بود که واقعا گیج شده بودم. آفرین به خانم دنیادیده‌ای که من باشم، به راحتی گم شدم. از یک طرف رفتم بالا و ادامه دادم، رسیدم به خطوط ریل راه آهن. پیاده رو هم بسته بود. بعدش هم هیچستان بود. خطر نکردم که از روی ریل عبور کنم. برگشتم. چرا اینطور شده بود؟ از مسیر دیگری راه افتادم. رسیدم به یک جای جنگل مانند. فکر هم نکنید که آدم بود تا سئوال کنم. البته دچرخه سوار بود، زیاد هم بود، اما کسی به فکرش هم نمی‌رسید من در کناره‌ی این جنگل گم شده باشم. بای بای می‌کردند و می‌گذشتند. خب باید چه کار می‌کردم؟ یکی از مسیرها را گرفتم و رفتم. پیش خودم حدس می‌زدم به طرف شرق می‌روم و در جایی می‌توانم به شهر برسم. حدسم اشتباه بود و مسیر به شمال شرق می‌رفت. بعدا توی نقشه دیدم و متوجه شدم. آخرش جنگل به یک چراغ قرمز رسید. نجات! آنطرف چراغ خیلی بهتر از اینطرف نبود اما معلوم بود به آبادی می‌رسد. خوشحال و امیدوار راه می‌رفتم. به شهر رسیدم، و دیدن خانه‌های شبیه به هم شهر از یک طرف خوشحال و از طرف دیگر نگرانم می‌کرد. چرا این شهر همه‌اش مثل هم است؟ از کنار تعدادی خانه که شبیه به خانه‌ی زنجبیلی هانسل و گرتل بودند گذشتم. ساختمانی توجهم را جلب کرده بود، البته ساختمان مهم نبود، اما وقتی بعد از یکربع پیاده‌روی دوباره به آن رسیدم به شکست خودم اعتراف کردم! اولش حدس می‌زدم این خیابان منحنی از مسیر خارج شده باشد اما فکرش را هم نمی‌کردم که دوباره به نقطه‌ی اول برگردد. اینجا واقعا چشمهایم دنبال یک آدمیزاد یا حتی جادوگر می‌گشت که معجزه آسا از این خانه‌های هانسل و گرتل بیاید بیرون. شانس یاری کرد. آقایی با سگ کوچکش داشت قدم می‌زدم. رفتم و گفتم می‌توانم آدرس بپرسم؟ خیلی خوب انگلیسی نمی‌دانست، اما خیلی خوب راهنمایی کرد، طوری که بعد از بیست دقیقه‌ی دیگر جلوی درب خانه‌ام در آمدم. دستش درد نکند واقعا! خدا سگش را برایش نگه‌دارد! خدا کمی به من عقل بدهد، یا لااقل یک نقشه، یا چند مگابایت اینترنت روی تلفن! بعد از دو ساعت پیاده روی، دلم می‌خواست یک چای داغ بنوشم و دراز بکشم. اما نمی‌شد. باید می‌رفتم سوپرمارکت را پیدا می‌کردم، هیچ غذایی در خانه نداشتم. پیش به سوی کشفیات جدید! 
دیدید وقتی آدم خسته است نمی‌تواند تصمیم بگیرد چه باید بخرد؟ هی توی سوپر چرخیدم. چیزی را برمی‌داشتم، چیز دیگری را می‌گذاشتم سر جایش. از خودم خسته شده بودم. بالاخره رضایت دادم. صورت حساب کمی گران شد. حوصله نداشتم فکر کنم کدام جنس گران بوده. توی کیف ریختم و راه افتادم سمت خانه. حالا با دوتا شیشه آبمیوه و خرت و پرت دیگر واقعا احساس خستگی می‌کردم. به خانه که رسیدم دوتا دختر، حدود هفت و ده ساله دویدند طرف در. خواهرزاده‌های صاحبخانه بودند. در را برایشان باز کردم و آنها پریدند توی اتاق خاله‌شان. سر و صدایشان خانه را زنده کرده. خاله غذایشان را داد، دست و پاهایشان را در لگن شست و بعد برایشان کرم زد. گاهی شرقی بودن چقدر دلنشین است...

۱۳۹۳ دی ۲۱, یکشنبه

آیندهوون

هلند بسیار مهربانتر از آلمان است. اگرچه هوا در این یک هفته‌ی گذشته خوب نبود، اما مردم خوب بودند. میزبان قبلی نمی‌توانست برای کرایه خانه رسید امضا کند پس باید دنبال خانه می‌بودم. بعد از چند روز به دنبال خانه گشتن، بالاخره دیروز جایی را پیدا کردم. با همان میزبان مهربان آمدیم و اتاق را دیدیم. از این ساختمانهای باریک دو طبقه است که اتاق زیر شیروانی هم دارد. اتاق طبقه‌ی وسط خالی بود، فضا بسیار دوست داشتنی به نظر می‌آمد و پنجره‌ی اتاق خیلی آسمان داشت.

به توافق رسیدیم و من به همین راحتی صاحب اتاق شدم. میزبان قبلی بازهم مهربانی کرد و چمدانم را آورد. وسایل را گذاشتم توی اتاق و شروع کردم به چیدن. از بابت اینکه تقریبا یک طبقه (هر چند خیلی کوچک) را در اختیار دارم خیلی خوشحالم. صاحبخانه دختری هلندی با اصالت چینی‌ست. گفت می‌خواهم بروم خرید. میایی؟ گفتم البته! توی راه صحبت به اینجا رسید که چند سالت است؟ تو چی فکر می‌کنی؟ آخر کاشف به عمل آمد که همسن هستیم! بعد صحبت برگشت به پیدا کردن شریک زندگی. گفت من و تو قیافه‌مان خیلی جوانتر از سن واقعی‌مان است، مشکل بتوانیم کسی را پیدا کنیم که به ما بخورد، طرف یا هم‌سن ماست و خیلی پیر به نظر می‌سد، یا خیلی جوان و خام است. در جوابش فقط لبخند می‌زدم. چه بگویم؟ راست می‌گفت. بعد صحبت برگشت به اینکه شریک زندگی مذهبی باشد یا نه. تعریف کرد که با دو نفر مسلمان ترک دوست بوده و آخر آخرش مسلمانها می‌خواهند طرف مقابل را مسلمان کنند و ببرند بهشت. خنده‌ام گرفته بود. این به زور بهشت بردنشان را راست می‌گفت. گفت من خیلی تحقیق کرده‌ام ولی در هیچ خانواده‌ای که یکی از طرفین مسلمان بوده و طرف دیگر مذهب دیگر داشته یا لامذهب بوده به یک نمونه هم برخورد نکرده‌ام که طرف مسلمان کوتاه بیاید. اما از طرفی اعتقاد داشت که پوشش (حالا نه با پیش زمینه‌ی مذهبی و قانونی) باعث زیباتر شدن و حتی حفظ زن می‌شود. 

از شهر برایتان چه بگویم؟ یک ده بزرگ است. هنوز چیزی پیدا نکرده‌ام که مرا به خود مشغول کند. نه ساختمان خاصی، نه موزه‌ی بخصوصی، بخش مرکزی شهر تقریبا همه‌اش به پیاده‌گذر تبدیل شده و فروشگاه دارد. اما برای من که فروشگاه دوست ندارم جذابیت خاصی ندارد. از قیمتها هم بگویم که یک نمونه رنگ مو قیمت گرفتم که ده یورو گرانتر از همان رنگ مو در برلین بود! فکر می‌کنم باید با کوله‌ی خالی بروم آلمان شامپو و رنگ مو بار کنم بیاورم اینطرف مرز! 

اما تا بحال آیندهوون یک چیز خیلی خوب به من یاد داده. به من یاد داده که هنوز هم آدم اهل پیشداوری کردن هستم و هنوز به آن آدمی که ادعایش را می‌کنم حتی نزدیک هم نشده‌ام. 

۱۳۹۳ دی ۲۰, شنبه

شهری که دوست می‌دارم.

مطلبی که اینجا می‌آید تلفیقی‌ست از چند مطلب جداگانه از سفر به جنوب غربی و غرب آلمان که در خرداد ماه ۱۳۹۲ در وبلاگ قابهای روزانه نوشته بودم. حیفم آمد که آن وبلاگ را ببندم بدون اینکه این مطلب را کامل کرده باشم. این که چرا راه افتادم به این سفر بروم بخاطر دعوت دوست بسیار خوبم علی بود. وقتی بلیط را خریدم علی خبر داد که دارد به سفر می‌رود، در واقع می‌آید به شرق. از رفتن پشیمان شده بودم اما او کلید خانه‌اش را به من رساند و من در حالی که مردد بودم راه افتادم.

برلین

بلیط قطار سریع‌السیر ICE را با قیمت بسیار پایین تهیه کرده بودم و همین سوار شدن به قطار از ما بهتران آغاز خوبی برای سفر بود!
ایستگاه مرکزی قطار (هاپت بانهف) در برلین




مسیر حرکت سبز و زیبا بود. 




در مسیر، از دیدن یک قلعه‌ی زیبا که در فاصله‌ی بین دو تونل پنهان شده بود، و عبور از منطقه‌ی بسیار زیبایی بامزارع  درختان تاک به وجد آمدم. حرکت قطار آنقدر سریع بود که فرصتی برای عکس انداختن آنهم با تلفن همراه باقی نمی‌گذاشت.

نیم نگاهی به فرانکفورت
وقتی به فرایبورگ رسیدم هوا در حال تاریک شدن بود. مقصدم خیلی با ایستگاه قطار فاصله نداشت و پای پیاده به راه افتادم. اولین چیزی که به چشمم خورد پل عبور دوچرخه‌ها بود و جوانهایی که روی نرده‌ی پل نشسته بودند. 


گذشتن از خیابانهای آرام، حیاطهای پر از گل و گیاه و پنجره‌های زنده و پر سر و صدا بسیار لذت داشت. حس می‌کردم به جایی وارد شده‌ام که جدید نیست، حسی از آشنایی دارد. خانه را به آسانی پیدا کردم و وارد آپارتمان شدم. علی تلفن زد و پرسید آیا راحت رسیده‌ام یا نه؟ بعد سفارش کرد که به گلهایش آب بدهم چون خودش تا دو روز بعد نمی‌آمد. حالا من بودم و یک خانه در وسط شهری غریب اما با حس آشنا. شب زود خوابیدم تا صبح راه بیفتم در شهری که هنوز زیبایی‌هایش را نمی‌شناختم.
صبح زود فلاسک  چای را برداشتم و راه افتادم. از مسیر رودخانه به سمت مرکز شهر رفتم و با هر قدم بیشتر عاشق شهر شدم. در کوچه‌های مرکز شهر قدم زدم، در کلیسای مونستر نشسته بودم و خانم مسن و بسیار خوش اخلاقی آمد کنارم نشست. با خودم می‌گفتم لبخند زد! به من لبخند زد! بعد هم از اینکه کشیش اینقدر با ملایمت آلمانی صحبت می‌کرد شگفت‌زده شدم! واقعا فکر نمی‌کردم بشود آلمانی را اینقدر نرم حرف زد که با قصه‌ی شب کودکان اشتباهش گرفت. (یکبار در مسجد دانشگاه خطبه‌ی نماز جمعه به زبان آلمانی به گوشم خورد، خطیب به نظرم پاکستانی بود. خدا نصیب نکند!) در جایی کشیش از حضار خواست تا با برادران و خواهران روحانی خود دست بدهند و خانم مسن خوشرو با من دست داد. از کلیسا بیرون آمدم و تماشای داستان شکنجه‌ی حواریون که به صورت مجسمه‌های کوچک ورودی کلیسا را پوشانده بودند مدتی مشغولم کرد.




بیرون از کلیسا، فضای عمومی آرام و دعوت کننده در انتظارم بود. خیلی طول نکشید تا فرایبورگ قلبم را تسخیر کند و بعد از مدتهای مدید به جایی تبدیل شود که دلم برایش تنگ می‌شد. طراحی با کیفیت شهری و خیابانهای زیبا که بعد از جنگ آهسته و پیوسته ساخته شدند آنقدر کیفیت یک فضای خوب را در خود حفظ کرده بودند که از حضور در آنها و تماشای مردم سیر نمی‌شدم. در روزهای بعد با دوچرخه به مرکز شهر می‌آمدم تا بازهم فضاهای نابش را حس کنم. جای جای شهر را دوست داشتم چون حالا می‌دانستم که مردم سر صبر آجر روی آجر گذاشتند و حالا شهرشان را بسیار دوست دارند.




از در و دیوار فرایبورگ عشق می‌بارد. زوجها، از هر سنی که باشند دست همدیگر را می‌گیرند و در خیابانهای زیبای مرکز شهر قدم می‌زنند. بازار روزانه شلوغ و زنده است، و مردم برای لذت بردن از زندگی وقت می‌گذارند، و یا دسته‌ای گل هزینه می‌کنند.




وقتی در فضای زیبای شهر دوچرخه سواری می‌کردم، یا توی پیاده رو می‌نشستم، گیلاس می‌خوردم و مردم را تماشا می‌کردم به این فکر می‌کردم که اگر می‌خواستم بچه داشته باشم، دوست داشتم بچه‌ام را در این شهر بزرگ کنم، جایی که درک درستی از کودکی و تربیت کودک دارد. در یکی از روزهایی که با علی در شهر می‌چرخیدیم در محوطه‌ی پارک به چند چادر برپا شده رسیدیم، و تابلوی پارچه‌ای بزرگی که روی آن نوشته بود بیمارستان خرس عروسکی.


خب چه حدسی می‌زنید؟ اینجا بیمارستان عروسکها بود. بچه‌ها با والدین یا با مربی مهد کودک به این چادرها مراجعه می‌کردند تا عروسکهای بیمارشان را مداوا کنند. هر چادر به یک بخش بیمارستان اختصاص داشت، از پذیرش و داروخانه تا اتاق عمل و سونوگرافی و رادیولوژی. وسایل موجود در چادرها یا باند و گاز استریل واقعی بودند یا چیزهایی که با مقوا و اسباب ارزان قیمت دیگر ساخته شده بودند.





آنقدر این برخورد با فضای آموزشی ساده و دست یافتنی برایم لذت بخش بود که بازهم به آنجا رفتم و بچه ها را تماشا کردم. در کل فضای مرکز شهر برای بچه ها عالی بود. بهترین بخش شهر جوبهای کم عمقش بود، و تماشای بچه‌ها که قایقهای چوبی را به دنبال خود می‌کشیدند. 



یک هفته در فرایبورگ دوچرخه راندم، پیاده روی کردم، زیر باران ماندم، اما این شهر خسته‌ام نکرد. البته مهمان‌نوازی دوستان خوب هم بی‌تاثیر نبود. در شهری زیبا که خواهرخوانده‌ی اصفهان است.


اینجا حتی اسباب بازی‌ها دوست داشتنی بودند

و سوغات اصلی شهر آمیخته‌ای از هنر و سلیقه و قدمت بود.
گاهی دوچرخه را برمی‌داشتم و از مسیر جدیدی حرکت می‌کردم و از جاهای جدید سر در می‌آوردم. این چوب بلند با حلقه‌ی آویزان و علامت روستاهای منطقه، مای باوم یا تیرک ماه می است. در هر شهر کوچک و روستای آلمان باید یکی از اینها را در بالای تپه یا در مرکز شهر پیدا کنید که در اول ماه می علم می‌شود و سمبل برکت زمین و آغاز تابستان است.



و در هر گوشه حوضچه و چشمه‌ای وجود دارد. 

و آخرین تصویر از شهری که دوست می‌دارم.


ادامه‌ی سفر به شهر اشتوتگارت بود، که در واقع فرصت نکردم خوب ببینمش، اما به مهمترین علاقه‌ام یعنی بازدید از موزه‌ی بنز پرداختم و بسیار از این بازدید راضی هستم. موزه‌ی بنز در واقع یک سیر تکوینی در تاریخ معاصر بود که البته با ارائه‌ی بسیار هوشمندانه میزان رضایتم از این بازدید را به شدت بالا برد. بنز یک کمپانی سطح بالاست، در کشوری که خودش را یکی از سطح بالاترین درجات صنعت می‌بیند، بنابراین طبیعی‌ست موزه‌ای با این سطح امکانات و اطلاعات داشته باشد.




موزه مثل یک تونل زمان از بالا پیچ می‌خورد و پایین می‌آمد و از اولین موتورها تا آخرین اتومبیلهای بنز در آن به نمایش گذاشته شده بودند، اما تابلوهای تاریخی نیز به همان اندازه وقت می‌بردند.





چیزی که در طی تاریخ در مسیر ساختمان هشت نه طبقه به چشم می‌آید این است که این مردم چگونه مملکتشان را ساخته‌اند. منظورم صنعت و تکنولوژی و امکانات نیست، بلکه فکر و اراده‌ی آنهاست که روز بعد از اتمام جنگ بیل و سطل به دست بگیرند و کار را شروع کنند. در طول مسیر آدم تکان می‌خورد، نه فقط برای دیدن نتایج انقلاب صنعتی، بلکه با دانستن وقایع تلخ تاریخی که پنهان نشده‌اند. تا قبل از دیدن این موزه من در مورد دوران کوتاه برده‌داری آلمان و پیامدهای آن در جوامع محلی شرق افریقا هیچ نمی‌دانستم. حالا این را می‌دانم و برایم مهم است اینکه بدانم آلمانی‌ها وقتی اشتباه می‌کنند، سعی در درست کردنش دارند و نه پنهان کردنش. در واقع همین اهمیت دادن منجر به پیشرفت آنها در ایمنی اتومبیلهایشان هم شده وگرنه چطور می‌شود آزمایشهای ایمنی کمپانی‌های اتومبیل سازی آلمان در دهه هشتاد میلادی را با بی‌توجهی‌های امروز کارخانه‌ی مونتاژ پراید و اسکانیا در ایران مقایسه کرد؟ 



فروشگاه موزه، محل فروش جاسویچی و اسباب بازی بنز

و حتی عطر بنز

حس و حال نشستن پشت این فرمان


شهر بعدی دورتموند بود، شهری که بعد از دیدن فرایبورگ و اشتوتگارت حرفی برای گفتن نداشت. اما دو اتفاق این شهر را برایم زیبا کردند. اول حضور جوانی با پیانویش در پیاده‌گذر...


و دوم فستیوال خیابانی که مردم محلی به راه انداخته بودند و اجرا کننده‌اش خانم محجبه‌ی ترک بود. اما آنچه در خارج از سکوی اجرا اتفاق می‌افتاد بسیار زیباتر بود. رقص زنان افریقایی شادمانم می‌کرد و تماشای خانمهای ترک که در حال نان پختن و غذا درست کردن بودند مرا به خاطرات زیبای ترکیه می‌برد.





و در پایان، دوسلدورف، شهری که از قدیم و جدید، همه چیز داشت. اگر تنها برای دیدن یک شهر آلمان وقت دارید دوسلدورف که در کنار رود راین آرمیده انتخاب بسیار خوبی‌ست.


وقتی در دوسلدورف هستید اطراف را خوب نگاه کنید به دنبال مجسمه‌های روی ستونها بگردید. 


کارخانه‌های آبجوسازی خیلی قدیمی را پیدا کنید.
و آرامش در کنار راین را تجربه کنید.