۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

آب‌گرم

از پوپایان تا کوکونوکو Coconuco یکساعت با اتوبوس راه است. بلیط ارزانقیمت را در ترمینال می‌خری و از مینی‌بوس بالا می‌پری و طبق معمول همه جای کلمبیا آنقدر منتظر می‌مانی تا راننده رضایت بدهد و راه بیفتد. در بین راه مسافرها سوار می‌شوند، جا کمتر می‌شود و جاده ناهموارتر. اما زیبایی جاده آنقدر جذاب است که تنگی جا آزارت نمی‌دهد.
با دوست رومانیایی میکائلا و دوست سویسی میشل به کوکونوکو رفتیم تا از آب‌گرم معدنی آن منطقه فیضی ببریم و خستگی‌ کوله‌بار سنگین را از شانه‌هایمان برداریم. از دهات کوکونوکو تا رسیدن به آب‌گرم نزدیک به یکساعت پیاده‌روی است در مسیر سربالایی و نفس‌گیر، یا می‌توانی سوارموتورسیکلت بشوی و به آن بالا برسانندت. با این وضع موتورسواری این جماعت اگر افتادی و گردنت شکست خونت پای خودت خواهد بود، پس ما تصمیم گرفتیم پاچه‌ها را بالا بزنیم که تا آن بالا حسابی عرقمان دربیاید و آب‌گرم بهمان بچسبد.
بالاخره پس از گذر از چند آبشار زیبا و عکس گرفتن از منظره به آن بالا رسیدیم. بوی گوگرد و باقی املاح معنی کل منطقه را گرفته بود و ابدا خوش‌آیند نبود. استخرهای تقریبا بزرگی از آب وجود داشت و یک چشمه آب یخ برای دوش گرفتن قبل از ورود به استخر. آب جوشان که از زمین بیرون می‌زد 73 درجه حرارت داشت و باید با آب همان چشمه‌های قندیل مخلوطش می‌کردند که مردم آب‌پز نشوند! به عنوان جایی که جاده‌ی درست و حسابی هم نداشت، امکانات مجموعه قابل تقدیر بود. حتی سرسره برای تفریح بچه‌ها نصب کرده بودند. از آنجا که ما آخرین روز سال را برای رفتن به این مجموعه انتخاب کرده بودیم، تنها چهار پنج نفر دیگر در مجموعه حضور داشتند و به نظر می‌آمد ما استخرها را به طور اختصاصی اجاره کرده باشیم. عکس کتابهای راهنمای سفر را که نگاه می‌کردیم مملو از جمعیت بودند و جای سوزن انداختن نبود.
بعد از بیرون آمدن از آب همه‌مان کمی رنگ عوض کرده بودیم و سبز شده بودیم! رفتیم و زیر همان چشمه قندیل‌ها دوش گرفتیم، لباس پوشیدیم و راه افتادیم به سمت ده. در راه وقتی دوباره محو تماشای منظره می‌شدیم و با مردم خوشروی منطقه سلام و علیکی می‌کردیم، بارها تکرار می‌کردیم که چقدر از این که در کلمبیا هستیم خوشحالیم.
به پوپایان که برگشتیم از بین سیل جمعیت که در حال خرید شب عیدشان بودند راه باز کردیم و خودمان را به سوپر مارکت رساندیم تا برای شام شب آخر سال جشن کوچکی بگیریم. دیشب، مثل یک خانواده بودیم. فردا هر کداممان به جهتی مخالف دیگری خواهد رفت.



۴ نظر:

  1. سلام

    یادم نمیاد پیش از چمدانک آخرین وبلاگی که با علاقه از ته تا سر خوندم کی بود. کارتون تحسین برانگیز و رشک‌آوره.
    اینجور تجربه‌ی دست اول از جاهای کم‌شناخته شده‌ای که معمولا فقط تو قصه‌ها ازشون میخونیم خیلی ارزشمنده.
    براتون سلامتی و امنیت آرزو می‌کنم و بقیه‌ی سفرنامه رو پی می‌گیرم حتما.

    (راستی چرا حساسیت دوربینتون رو روی ISO400 تنظیم کردید؟ اینطوری عکسای روز نویز قابل اجتنابی پیدا میکنن)

    پاسخحذف
  2. واقعا خوش بحالتون ...
    کاش من هم میتونستم مثل شما این همه جا رو بگردم... تازه وبلاگتون رو پیدا کردم و از این به بعد مشتری پر و پا قرصش هستم...

    پاسخحذف
  3. لطف دارین (هر دو)
    درباره‌ی حساسیت دوربین هم چشم :)

    پاسخحذف
  4. مرسی قشنگ بود. از الان به بعد هر وقت پست تازه بذاری مشتریش خواهم بود. انگار خودم اونجام!

    پاسخحذف