۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

امروز به اوساکن Usaquen رفتم. محله‌ای زیبا و تمیز در شمال شهر که یکشنبه‌ها دستفروشها جمع می‌شوند و اجناس مرغوب و اغلب گرانقیمت خود را به فروش می‌رسانند. قدم زدم و تماشا کردم و لذت بردم. آقایی صدایم زد و اصرار داشت از او چیزی بخرم. البته به دنبال کامل کردن کلکسیون دستبندم هستم اما مدلی که می‌خواهم گران است و البته به حرف فروشنده‌ها که می‌گویند کاملا دست‌ساز تهیه شده اعتماد ندارم. آقا اصرار داشت که این مدل دستبندها را هیچ‌جا پیدا نمی‌کنی. دانه به دانه را دور مچ دستم می‌پیچید و من سر تکان می‌دادم. عاقبت گفت بیا. این یکی را به تو هدیه می‌دهم. گفتم نه. هدیه نمی‌خواهم. دستبند را دور مچ دستم گره زد و نگذاشت باز کنم. گفت برای اولین دشت چیزی بده، صد پزو. صد پزو در کلمبیا پولی نیست. با آن نمی‌شود هیچ چیزی خرید. خوش شانس باشید می‌توانید یک نان کوچک به دویست پزو پیدا کنید، یا یک عدد تخم‌مرغ به سیصد پزو. دویست و پنجاه پزو به او دادم. راضی بود.
بعد نوبت جوانی بود که صدایم بزند. گفتم نمی‌خواهم چیزی بخرم. پرسید چرا؟ گفتم چون احتیاج ندارم. گفت من فقط می‌خواهم هدیه‌ای به تو بدهم. گفتم هدیه نمی‌خواهم. برگه کاغذ کوچکی برداشت و پرسید اریگامی می‌دانی؟ گفتم بله. به سرعت کاغذ کوچک را تا زد و حدس زدم درنا درست می‌کند. گفتم داری پرنده درست می‌کنی. چیزی نگفت. درنا را در چند ثانیه کامل کرد. آنرا به دستم داد و گفت این را نگه‌دار برای سلامتی‌ات. من ذهنم درگیر فروشنده‌ی قبلی بود و نمی‌خواستم قدم به قدم برای چیزهایی که احتیاج ندارم پول بدهم. درنا را روی وسایلش گذاشتم و گفتم ممنون، اما نمی‌خواهم. به من نگاه نکرد، اما از نگاهش خواندم که خیلی ناراحت شده. نایستادم. قدمهایم را تند کردم تا به خیابان برسم و سوار اتوبوس بشوم. حالا چندین ساعت از برگشتنم گذشته. اما نگاه دلشکسته‌ی جوان هنوز آزارم می‌دهد...

یک نفس راحت

دارم برنامه ریزی می‌کنم که ماههای فوریه و مارس را در کشور بولیوی بگذرانم. شاید از فقیرترین کشورهای جهان باشد اما دارم به عشق مردم کوهستانهای آند می‌روم، که شاید آنجا بتوانم فلوتهایشان را امتحان کنم و موسیقی‌شان را بیاموزم.
داشتم به دنبال اطلاعات برای ورود به بولیویا می‌گشتم. برای ورود با پاسپورت امریکایی باید اقدام به اخذ ویزا نمود به همراه نشان دادن حساب بانکی و پرداخت صد و سی و پنج دلار هزینه‌ی ورود و شصت دلار مبلغ سرویس که سر جمع نزدیک دویست دلار آب می‌خورد. ویکی‌پیدیا را باز کردم و دنبال شرایط اخذ ویزا برای پاسپورت ایرانی گشتم. در کمال تعجب دیدم که پاسپورت ایرانی نیاز به ویزا ندارد و در فرودگاه مهر ورود دریافت می‌کند، از صدقه سر خوش‌خدمتی احمدی‌نژاد به جناب آقای اوو مورالس. اول پیش خودم فکر کردم که بالاخره این جمهوری اسلامی به یک دردی خورد، اما همانموقع نظرم عوض شد. اگر این آقایان واقعا روابط حسنه با دیگر کشورها می‌داشتند الان می‌توانستیم با پاسپورت ایرانی به همه‌جای دنیا سفر کنیم و کلی هم عزت و احتراممان بگذارند و نیازی نبود به پاسپورت امریکایی متوسل بشویم که به محض ورود به هر فرودگاهی ما را به شکل کیف پول ببینند. این مملکت شیطان بزرگ آنقدر ساکنین ممالک فقیر و در حال توسعه را چزاند که حالا اکثر کشورها ورودیه گذاشته‌اند برای هر کسی که پاسپورت امریکایی دارد. سال گذشته در کشور شیلی صد و سی دلار از جیب مبارک دادم که هنوز وقتی به مهرش در پاسپورت نگاه می‌کنم دلم می‌سوزد. برزیل و بولیویا کم بود، آرژانتین هم به تازگی حق ورود تعیین کرده. شنیده‌ام برخی کشورهای اروپایی هم در فکر هستند روی پاسپورت امریکایی مالیات ببندند. شاید وقتش باشد دنبال پاسپورت سوم باشم!

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

از بدی‌هایش بگویم؟

بوگوتا، پایتخت کلمبیا. یک شهر بزرگ که البته محدوده‌اش مشخص است. شهری که هنوز درگیر کار اداری‌اش نشده‌ام تا بفهمم چقدر کم‌کاری رواج دارد. تماشای مردم بی‌کار و بی‌‌عجله در خیابان جالب است اما مطمئن هستم اگر کارتان گیر این افراد باشد از بی‌قیدیشان عصبانی خواهید شد. یکی از مسافرها برای تمدید ویزایش رفت، هر جا می‌رفت به دفتر و ساختمان دیگری ارجاعش می‌دادند. نمی‌دانم عاقبت کارش به کجا کشید. در همین هاستل خودمان یکی از مسافرها باید برای کاری اداری (مثل پست کردن یک بسته از خانه) تماس تلفنی می‌گرفت. روی کاغذی که جلویش بود کم‌کم پر می‌شد از شماره تلفن مکانهایی که به آنها ارجاع می‌شد، تلفن می‌زد و شماره‌ی بعدی، و بعدی... نهایتا با جایی تماس گرفت که جوابی ندادند و پروژه با برخورد به بن‌بست متوقف شد!
بوگوتا شهر تمیزی هم نیست. البته کوه آشغال آنطوری که در پاناماسیتی دیده بودم وجود ندارد اما در گوشه و کنار زباله ریخته شده. چند روز پیش توی خیابان قدم میزدم، موش بزرگ و گیجی توی پیاده‌رو دور خودش می‌چرخید. احتمالا موش کور بود و از بیرون آمدن در نور گیج شده بود!!
راستش کثیفی شهر و خیابانهای در دست تعمیر و ترافیک نامنظم و چیزهای منفی دیگر باعث نمی‌شوند از بوگوتا بدم بیاید. به نظرم بوگوتا آنقدر نکات مثبت دارد که بشود نکات منفی‌اش را نادیده گرفت. اما تنها شکایتی که دارم سرماست. سرمایی که آنقدر شدید نیست که مردم را مجبور به داشتن بخاری کند ولی همیشه هست، روزهای بارانی باعث میشود سرما و رطوبت نفوذ کند به جان آدمیزاد. از هفته‌ی اول که دچار سرماخوردگی شدم تا همین امروز سرفه دست از سرم برنداشته. امروز به داروخانه رفتم و شربت سینه خریدم. اما فکر نمی‌کنم اثری داشته باشد.
دلم برای آفتاب تنگ شده. فکر می‌کنم به زودی از بوگوتا بروم.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

یک مسئله

با کلارا درباره‌ی سفرش به شمال کلمبیا حرف می‌زدم. می‌گفت در سفرش به شهر گمشده، با بومی‌هایی مواجه شده که به شدت فقیرند، تا حدی که دنبال توریستها راه می‌افتند و ته مانده‌ی غذایشان را می‌خورند. راهنمای گروهشان گفته که دولت برنامه‌های تامین اجتماعی برایشان دارد و قسمتی از مالیات به آنها پرداخت می‌شود. اما بومیها هنوز گدایی می‌کنند و بچه‌هایشان را برای گدایی می‌فرستند. دولت با دلسوزی توریستها و دادن خوراکی و سایر لوازم به بچه‌ها مخالف است، چون می‌گوید بومیهایی که بچه‌هایشان با دست پر برگردند، از این موضوع خوشحال می‌شوند و آنها را به مدرسه نمی‌فرستند، به امید استفاده از آنها برای گدایی. مسئله در جایی بغرنج می‌شود که مردم به دولتشان هم اعتماد نمی‌کنند و نمی‌دانند که مالیات در واقع به  بومی‌ها می‌رسد یا نه.
شرایط مشابهی در مملکت خودمان اتفاق می‌افتد، و در بسیاری از کشورهای جهان سوم.
وظیفه‌ی ما در این شرایط چیست؟ به دولت اعتماد کنیم و آنها را به حال خودشان بگذاریم؟ یا به التماس کودکی که تنها تقاضای یک شکلات می‌کند تسلیم شویم؟

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

شهری که نمی‌خوابد

 جمعه‌ها بوگوتا زنده‌ترین شهر دنیاست. از ساعت پنج بعد از ظهر تا نه و نیم شب خیابان هفتم برای عبور و مرور اتومبیلها بسته‌است و جمعیت توی خیابان و پیاده‌رو موج می‌زند. فروشنده‌های دوره‌گرد، نوازنده‌ها و خواننده‌های خیابانی، کسانی که مراسم پهلوانی اجرا می‌کنند، کسانی که شرطبندی می‌کنند، کسانی که بلال درست می‌کنند، یا چیپس موز و سیب‌زمینی، یا ساندویچ سوسیس که به تقلید از زبان انگلیسی به آن سگ داغ (perro caliente) می‌گویند، کسانی که نوشیدنی می‌فروشند، از آبمیوه‌ی خنک تا نوشابه گرم تهیه شده از ذرت... و سیل عظیم جمعیت که در حال گردش، خرید یا خوردن‌اند. بعد از این زمان که خیابان هفتم برای عبور و مرور باز می‌شود، جمعیت سرازیر می‌شود به طرف مناطق مشخصی که بار یا دیسکوتک معروفی در آن وجود دارد. دیشب به یک جاز بار در همین خیابان بالایی رفتیم. موزیک جاز زنده و محیط صمیمانه، در یک حیاط کوچک با صفا، که چهار میز و تعدادی صندلی در آن قرار داده شده بود(میزی که ما بر سر آن نشستیم در واقع میز چرخ خیاطی بوده و هنوز پدال چرخ خیاطی اش در زیر میز وجود داشت). غذا خوری اصلی در طبقه بالا بود. در حال گوش دادن به موزیک، مردم را تماشا می‌کردیم که از پله‌ها بالا می‌روند. جوانی آمد و از گروه پرسید می‌تواند گیتار بزند، تا جایی که من تجربه کرده‌ام، کلمبیایی‌ها در گفتن نه اکراه دارند. جوان گیتار را به دست گرفت و انصافا خوب زد. گروه همراهی و بعد تشویقش کردند.
امشب کافه‌ی روبروی هاستل مملو از جمعیت جوانهاییست که آمده‌اند آبجویی بنوشند، گپی بزنند، به موزیک زنده گوش بدهند. در خیابانهای اطراف جمعیت جوانها موج می‌زند. خیابان ما که در روز عادی هم پر از جمعیت است توسط پلیس بسته شده، اما برای قضاوت کردن هنوز خیلی زود است. به زودی پلیس محل را ترک می‌کند و جوانها سرازیر می‌شوند توی خیابان و میدان، می‌نوشند و بلند بلند حرف می‌زنند.
بوگوتا را دوست دارم. شهری که مشخصات خاص خودش را دارد. شهری که مدرن نیست اما صمیمانه است. شهری که می‌شود همه چیز در آن پیدا کرد. از بهترین و گرانترین کنسرتهای جهان، تا نوازنده‌ی دوره گردی که عاشقانه‌ترین آهنگها را می‌خواند. شهری که کامل نیست، اما زنده است.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

کتابخانه

عکسی که مشاهده می‌کنید (که امیدوارم مشاهده کنید) در یکی از ایستگاههای ترانزیت اتوبوس ترانس‌میلنیو گرفته شده. اول توضیح بدم که ترانس‌میلنیو transmilenio  خط اتوبوس‌رانی داخل شهریه که خط ویژه داره و سوار شدن و پیاده شدنش هم مثل مترو می‌مونه. سیستم خیلی خوبیه و تنها مشکلش اینه که گاهی پشت چراغ قرمز می‌مونه و ماشینای دیگه راهشو می‌بندن. تو جهان سومیم خب چه انتظاری دارین؟
خب، برگردیم به عکس. این یه ایستگاه امانت کتابه. به این صورت که در حین عوض کردن اتوبوستون می‌تونین برین و با ارائه کارت کتابخونه، کتابی امانت بگیرین و در طی این چند روز رفت و آمد توی اتوبوس بخونین. در ضمن اشخاصی که توی این باجه ها کار می‌کنن اطلاعات خوبی راجع به کتابهای تازه چاپ شده و کتابهای پرطرفدار در بازار دارند.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

دانشگاه ملی کلمبیا- گزارش تصویری

دانشگاه ملی واقع در مرکز شهر بوگوتا جو ضد امپریالیسمی داره که تا حد بسیار زیادی از سوسیالیسم طرفداری می‌کنه. به عنوان کشوری که مردمش میگن به زانوی امریکا افتاده، این دوگانگی سیاست گذاریهای دولت و خشم عده‌ای از مردم اختلافات و مشکلات زیادی رو باعث شده. و البته قسمت بزرگی از مردم ناآگاهانه در دام وابستگی اقتصادی افتادن و هنوز از مضراتش چیزی نمی‌دونن.




 اجازه ندهید خصوصی‌اش کنند (دانشگاه)







اطلاعات متقابل، سلاح ماست





دیوار بیرونی نمایشگاه دانشگاه هنر


بوگوتا، فرهنگ و هنر

یکی از چیزهایی که من رو عاشق بوگوتا کرده اهمیت به فرهنگ و هنره. جاهای دیگه‌ی کلمبیا رو نمی‌دونم اما مطمئنم بوگوتا مرکز فرهنگ و هنر کشوره. سالنهای متعدد تئاتر، فستیوالهای مختلف، موزه‌ها و گالریهای متعدد...
تو هفته‌ی اول اقامتم به موزه‌ی فرناندو بوترو رفتم و برای اولین‌بار با نقاشیهای عالی‌ش آشنا شدم. کلکسیون بوترو که به شهر تقدیم شده یه سری از با ارزشترین نقاشیهای دنیا رو در بر داره که سه تابلو از پابلو پیکاسو جزوشون هستند.
بانک جمهوریت خیلی از برنامه‌ها و موزه‌ها رو پشتیبانی می‌کنه. وبسایت بانک بخشی به اسم فرهنگ داره که میشه خلاصه‌ی فعالیتها و برنامه‌ها رو توش پیدا کرد.
هفته‌ی پیش به دیدن یه برنامه مجانی رقص مدرن در مرکز Gilberto Alzate Avendano رفتیم که خیلی زیبا بود و البته از همه اقشار برای تماشا اومده بودند. این محلی که برای تماشا رفتیم، هر روز صبح و عصر برنامه مجانی داره. صبحها تئاتر و خیمه شب‌بازی برای بچه‌ها و عصرها برنامه‌های تئاتر یا رقص تجربی که فکر می‌کنم توسط دانشجوها اجرا می‌شن.
هفته‌ی پیش همچنین به دانشگاه ملی رفتیم که من یک دل نه صد دل عاشقش شدم. شعارنویسی‌ها، جمع‌های دوستانه از دانشجویانی که از اقشار مختلف بودند، و نمایشگاه دانشگاه هنر از عواملی بود که برم و تحقیق کنم ببینم آیا میتونم اینجا دانشگاه برم یا نه. یعنی تا این حد عاشق این فضا شدم. برنامه‌ی دانشگاه هنر کار مفصل یکی از دانشجوهای فوق بود که کارهای عکاسی، فیلم و مدیای عالی ای داشت و دو ساعت توی سالن بودن براش کافی نبود. البته اضافه کنم که دانشگاههای متعدد بوگوتا (صد و دوازده تا) هر کدوم حال و هوای خودشون رو دارن و اکثرا از قشر خیلی جوون و پولدار شهر هستند اما همچین محیطی تو دانشگاه ملی احساس نمی‌شد.
امروز یه پسر جوون شعرهاش رو که روی کارتهای کوچیک پرینت کرده بود به مردم توی خیابون می‌داد که اگر خوششون اومد بهش یه پولی بدن. جریان اصلا شبیه گدایی نبود. منظور کاملا این بود که من می‌خوام با شعرم لحظه‌ای از زندگی شما رو شاد کنم. آیا قبولش می‌کنین یا نه؟
بازم امروز بود که دیدم محل دستفروشها پر شده از بساط کتابفروشها، از هرکتابی که بخواین توش پیدا می‌شد، ن و دست دوم. ولی بعضی‌ فروشنده‌ها در انتخاب کتابها فوق‌العاده با سلیقه بودند. امروز خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا کتابهای ژوزه ساراماگو و خولیو کورتاسار رو نخرم. هفته‌ی پیش تو یکشنبه بازار کتابی خریدم که هنوز شروعش نکردم.
کتابخونه‌ی ملی هر هفته برنامه‌ی کنسرت داره. خود کتابخونه مثل یه نمایشگاه نقاشی و مجسمه‌سازی می‌مونه.
امروز نسخه‌ای از ماهنامه مجانی شهر زنده (Ciudad Viva) به دستم رسید که اکثر برنامه‌های فرهنگی و هنری ماه توش آورده شده. علاوه بر اون روزنامه‌ی صبح El Tiempo هر جمعه برنامه هفتگی رو منتشر می‌کنه و اگر اینها کافی نبودند، یه مجله هست به اسم Plan B. هر برنامه‌ای که دنبالش هستید رو میتونید تو این نشریات پیدا کنید.
برای اینها و برای خیلی چیزهای دیگه‌ست که من عاشق بوگوتا هستم. 

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

شب بزرگ

با یکی از دوستانم (اهل انگلستان) تصمیم گرفتیم به سفر بریم. به شهری قدیمی به اسم Villa de Leyva. شهری از دوره‌ی اقتدار اسپانیایی‌ها با خونه‌های سفید و سقف‌های سفالی نارنجی رنگ. می‌تونست جای خیلی خوبی باشه اگر تا این حد توریستی نبود و اگر تا لحظه‌ی خروجمون بارون نمی‌بارید. به هر حال توی اون شهر هم گشتیم و محل گشت و گذار و در واقع زندگی مردم عادی رو پیدا کردیم. همون مردم مهربون و بی‌ریا که دنبالشون می‌گشتیم. این شد که با خاطره‌ی خوش اونجا رو ترک کردیم، نه با خاطره‌ی هتلهای چهارستاره و رستورانهای لوکس.
برگشتن به بوگوتا پنج ساعت طول کشید. جاده بی‌نهایت زیبا بود. با پیچ‌های تند و فراوونش و با سرسبزی سرزمین زیبای بویاکا من رو یاد جاده چالوس می‌انداخت. از اتوبوس شهری که پیاده شدم تا به هاستل برم، چشمم به یه پوستر تبلیغ کنسرت گروه بولیویایی موسیقی کوههای آند، لس خارکاس Los Kjarkas افتاد. من این گروه رو الان شیش ساله که می‌شناسم و عاشقشونم. و حالا اینکه قرار بود بیان بوگوتا و من میتونستم ببینمشون یعنی عالی ترین اتفاق!! تا هاستل دویدم و تو اینترنت دنبال برنامه و محل برگزاریش گشتم. کنسرت درست یکساعت و نیم بعد بود در منطقه‌ای که نمی‌شناختم. قیمتش گرون بود و من پزو نداشتم. کردیت کارت رو برداشتم و گفتم علی‌الله!! فوقش بلیط تموم شده یا کردیت کارت قبول نمی‌کنن و برمی‌گردم. اما اگه نرم تا مدتها به خودم لعنت خواهم فرستاد که چرا این موقعیت رو از دست دادم. یاد خواننده‌ی آرژانتینی مورد علاقه‌م مرسدس سوسا افتادم که دوبار فرصت رفتن به کنسرتش رو از دست دادم و پارسال وقتی خبر مرگش رو شنیدم ساعتها گریه کردم.
خلاصه اینکه توی اتوبوس وحشتناک شلوغ عصرگاهی جا پیدا کردم و با راهنمایی مامور کنترل اتوبوس عوض کردم و به چهارراه رسیدم اما نمی‌تونستم محل کنسرت رو پیدا کنم. دوتا سرباز جوون (هیفده هیجده ساله) اومدن بهم راهنمایی کنن. یکی می‌گفت قبل از چهارراه بعدی اون یکی می‌گفت بعد از چهار راه دوم. خودشون هم خنده‌شون گرفته بود از این وضع آدرس دادن!! آخرش گفتن نزدیکی، همین خیابونو بگیر برو جلو این دست خیابون باید سالن رو پیدا کنی. البته حق هم داشتن چون با این چند صد نفری که جمع شده بودن جلوی ساختمون نمی‌شد گمش کرد. رفتم برای خرید بلیط. جوون بلیط‌ فروش یه آدم فوق‌العاده خوش اخلاق و خوش برخورد، بهم تفاوت قیمتها رو روی نقشه نشون داد بعد گفت بلیط ارزونتر بهتره چون دید بهتری به سکو داره و بلیط گرونهای خوب همه به فروش رفتن. وقتی پام رو تو سالن گذاشتم کلی به جون این جوون خوش اخلاق دعا کردم.
کنسرت مثل همیشه دیر شروع شد. قبل از شروع خانم مامور انضباط اومد و گفت عکس و فیلمبرداری ممنوعه و مردم هم در مقابل دوربینهاشون رو در آوردن و برای خاطر لج خانم هم که شده تق و تق عکس با فلاش گرفتن! قسمت اول کنسرت یه گروه تازه‌کار کلمبیایی بودن به اسم پوتومایو. کارشون قشنگ بود. در همین حین همون خانم انضباطیه از بالا با لیزر رو لباس کسانی که دوربین داشتن می‌انداخت تا مامورای انضباطی برن جلبش کنن. البته هیچکدوم این اقدامات کارگر نیفتاد و وقتی لس خارکاس روی صحنه اومدن همه در حال فیلم گرفتن بودن!!
کنسرت زیبایی بود. اگرچه من هی داد زدم و آهنگ بولیویا رو تقاضا کردم، پاره کردن گلو فایده نداشت و آهنگ بولیویا اجرا نشد. اما بقیه آهنگها همه زیبا بودن. با ریتم‌های شاد همه از جا بلند می‌شدن و می‌رقصیدن. من از دو چیز ناراحت بودم. اول اینکه چرا پانچوی خودم رو تو هاستل جا گذاشتم و دوم اینکه چرا متن آهنگها رو حفظ نبودم. در عوض با جمعیت همراهی کرده از اکثر آهنگها فیلم گرفتم. در طول کنسرت چندین‌بار از موقعیتی که دست داده بود و تونستم به این کنسرت بیام ذوق‌زده شدم و نیشم تا بناگوش باز شد!
با اتمام کنسرت و وقتی مطمئن شدم گروه دیگه نمی‌‌آن آهنگ دیگه‌‌ای اجرا کنن از سالن بیرون اومدم و برای رسیدن به آخرین اتوبوس شروع کردم به دویدن. برنامه‌ی شبانه‌ی اتوبوس‌ها رو نمی‌دونستم بنابراین سر هر ایستگاه باید سئوال می‌کردم و تا اون‌سر ایستگاه می‌دویدم تا اتوبوس رو از دست ندم. این جریان سه‌بار تکرار شد و بار آخر که تو ایستگاه منطقه‌ی ناامن شهر بودم از جون مایه گذاشتم تا به آخرین اتوبوس برسم و در حالی سوار شدم که دیگه نفسم بالا نمی‌اومد! بالاخره به سلامت به هاستل رسیدم. دوش گرفتم و مثل مرده‌ها افتادم و خوابیدم.


نقاشیهای خیابانی

بوگوتا. کلمبیا










۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

ماندگار می‌شویم!!

حداقل تا یکماه. قراره به ازای تخت و صبحانه، چهارتا بعد از ظهر در هفته کار کنم. در یک هاستل خیلی خوشگل در منطقه‌ی قدیمی شهر به اسم کندلاریا. اونم در انتهای یه کوچه‌ی تنگ و مالرو و خیلی خوشگل. از آخر اینهفته مشغول می‌شم. از اینکه تو بوگوتا موندنی شدم خیلی خوشحالم!!!


۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

کلیسای نمک

خب، توی راهنماهای جهانگردی نوشته اینو از دست ندین که از دستتون می‌ره. ما هم در یک روز دل‌انگیز آفتابی به شهری در نزدیکی بوگوتا رفتیم که کلیسای نمک در اون وجود داشت. تماشای منطقه‌ی پولدارنشین شهر (شمال شهر) خالی از لطف نبود. از اتوبوس پایین پریدیم و مینی‌بوس سوار شدیم و درحالی که موزیک مرنگه توی مینی‌بوس در حال پخش بود به سیپاکیرا Zipaquira رفتیم.
توی شهر از هرکی می‌پرسیدیم تا کلیسا چقدر راهه جواب می‌دادن راه زیادی نیست. و هرچی میرفتیم به مقصد نمی‌رسیدیم! اما در عوض از آفتاب و زیبایی منطقه لذت می‌بردیم. بالاخره به بالای کوه و محل کلیسا رسیدیم، بلیط نسبت به زمان چاپ کتاب راهنما گرون‌تر شده بود. بلیط خریدیم و راهی معدن نمک شدیم.
داستان این کلیسا اینه که در زمان پیش از ورود اسپانیایی‌ها اینجا معدن استخراج نمک برای بومی‌های منطقه بوده و البته براشون مقدس بوده چون بومی‌ها هر چیزی از طبیعت رو که بهشون نفع می‌رسوند می‌پرستیدن. به هر حال با ورود اسپانیایی‌ها مثل هرجایی که وارد شدن، پروژه به نشون دادن عظمت خدای مسیحیت تغییر پیدا می‌کنه و ساختن کلیسا شرع می‌شه. ورود به یه معدن واقعی و قدم زدن توی دالونهای زیرزمینی اونهم درست چند هفته بعد از داستان معدنچی‌های شیلیایی خیلی عالی بود و خیلی چسبید. ته هر دالون یه صلیب کنده‌کاری شده بود و داستان مبعوث شدن و مصلوب شدن و رستاخیز نقل قول شده بود. خب البته دیدن صلبیب اول و دوم و سوم یا حتی چهارم جالب بود چون پشت اکثر صلیبها حفره‌ی خیلی بزرگی وجود داشت که با نورپردازی حالت ترسناکی پیدا کرده بود. اما گذشتن از این صلیبها و دنبال کردن پونزده‌تا صلیب کم‌کم خسته کنده شد. بالاخره از تعداد زیادی پله پایین رفتیم و به منطقه‌ی بزرگی رسیدیم که در واقع کلیسا اونجا وجود داشت و مراسم مسح در روزهای یکشنبه توش برگزار می‌شد. بعدا در جالبترین سالن فیلم که به عمرمون دیده بودیم فیلم تاریخ کلیسا رو تماشا کردیم و متوجه شدیم که این پروژه در واقع پروژه‌ی استخراج نمکه و در عین‌حال ازش استفاده‌ی توریستی می‌کنن. مطمئنم تا چند سال دیگه که پروژه تموم شد یه داستانی درست می‌کنن که مثلا مسیح تو این کلیسا ظاهر شده و نسبت توریستهای مذهبی امریکای لاتین رو چند برابر می‌کنن.
در مجموع به نظرم می‌رسه که کلمبیا در سرمایه گذاری جذب توریست خیلی موفقه و تا چند سال دیگه که سطح امنیت منطقه بالا بره می‌تونه از این صنعت جهانگردی خیلی استفاده ببره.