۱۳۹۵ آبان ۷, جمعه

اگر گوش می‌دادیم...

یکی از دوستانم، دان، نقاش بود. همیشه یک دفترچه‌ی کوچک همراه داشت و هر جا فرصت می‌کرد، طراحی می‌کرد. این اسکچ بوک یا دفتر چرکنویسش پر از ایده‌های خلاق بود از لحظاتی که توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود، یا با دوچرخه در جایی توقف کرده بود تا قهوه بنوشد، یا زمانی که داشت نیم ساعت استراحت بین ساعات کارش را می‌گذراند در حالی که همکارهایش سرشان توی تلفن بود یا داشتند با ولع به بیگ مکشان گاز می‌زدند. همه‌ی این لحظه‌ها توی تصاویر سریع طراحی شده منجمد می‌شد و می‌شد در ورق زدن این صفحات، اتفاقات روزانه‌اش را دید. خیلی جذابتر از آپدیت دائم فیسبوک یا اینستاگرام با مسائل شخصی. دان دوست محشری بود. می‌توانستیم ساعتها با هم گفتگو کنیم بدون اینکه خسته شویم. دوست دخترش هم زن باسواد و جذابی بود. اما چیزی که می‌خواستم بگویم نه تعریف از او بود و نه از دوست دخترش. یادم آمد یکروز دان به من سفارش کرد که کار هنری را زمین نگذار. اگر عکاسی می‌کنی، خودت را مقید کن که روزی ده تا عکس بگیری. اگر می‌نویسی، برنامه بگذار که چه تعداد صفحه می‌نویسی. حتی اگر نتیجه بد بود، ناراضی بودی یا حوصله‌ات سر رفت، کنارش نگذار. ادامه بده تا خودش دوباره به راه بیاید و خوب شود، چون اگر زمین بگذاری‌اش، سرد می‌شود. 

۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه

فکر می‌کنم می‌دانم، اما...

خیلی وقت است که به خودم می‌گویم مسئله‌ی اینجا یا آنجا را برای خودم حل کرده‌ام. دیگر به آن فکر نمی‌کنم، درباره‌اش بحث نمی‌کنم، وقتی کسی می‌پرسد چرا ایران، جواب کوتاهی می‌دهم و می‌گذرم. در ایران، وقتی می‌پرسند چرا امریکا نه، سعی می‌کنم شرایط خودم را داخل نکنم. می‌گویم این یک نظر شخصی‌ست، بعد سعی میکنم خوبی‌ها و بدی‌ها را با انصاف برایشان بگویم، که خودشان نتیجه بگیرند. خیلی وقتها می‌بینم که گوشها تنها مشتاق شنیدن خوبی‌های مهاجرت و بدی‌های ایران است. وقتی از بدی‌های اینطرف بگویم حوصله‌شان سر می‌رود، یا بعد می‌بینم در جواب به شخص دیگری تنها دارند به نکات مثبتی که گفته‌ام استناد می‌کنند تا طرف را مجاب کنند. اگر از خوبی‌های ایران حرف بزنم، خیلی‌هایشان با نگاهی سطحی، یک لبخند کجکی می‌زنند، بحث را عوض می‌کنند، یا مستقیما مخالفت می‌کنند. بعضی‌هایشان واقعا اصرار دارند که دارم اشتباه می‌کنم، آنها بهتر می‌دانند و به من می‌گویند از ایران بروم. به این نحو، دایره‌ی افرادی که می‌توانم با آنها به گفتگو بنشینم کوچک و کوچکتر می‌شود.
اینطرف که هستم، عده‌ی بیشتری مرا می‌فهمند، البته عده‌ای هستند که یکی دوباری به ایران سفر کرده‌اند، کارشان به ادارات مختلف گیر کرده، از ایران بیزار شده‌اند و می‌گویند اینجا را به عنوان خانه‌ی خود انتخاب کرده‌اند. اتفاقا نشستن با اینطور آدمها راحت است. تکلیفشان با خودشان روشن است. یک بام و دو هوا نیستند. گاهی از دهانشان می‌پرد که می‌دانند روزی پشیمان خواهم شد، و روزی ایران را ترک خواهم کرد.
اما در کنار اینها، و کسانی که دستشان از ایران کوتاه است و آرزوی بازگشت دارند، یک چیز است که نمی‌دانم با آن چه کنم. پدر و مادرم. سنشان بالا رفته. وضعیتشان، جسمی و روانی، شکننده شده. دیروز بابا را تماشا می‌کردم که می‌رفت به سمت مغازه تا پول بنزین بدهد، دلم از غصه پر شد. چقدر روزها که نبودم تا تماشایش کنم، چقدر روزها نیستم تا تماشایش کنم، وقتی کار می‌کند، وقتی تابلوهای بزرگ نقاشی می‌کند، وقتی خطاطی می‌کند، وقتی به کارهایش عشق می‌ورزد. برای بابا دختر خوبی نبوده‌ام، در حالی که هنوز به من امید دارد و افتخار می‌کند.
چند روز پیش یک چمدان و یک جعبه که در خانه‌شان گذاشته بودم باز کردم. آنقدر خاطره از تویشان بیرون آمد که همه را توی چمدانم گذاشتم تا بیاورم ایران، تا یادگارهای سفر امریکای جنوبی را جلوی چشم داشته باشم، در روزهایی که فکر می‌کنم هیچ کار خارق‌العاده‌ای در زندگی انجام نداده‌ام به آنها نگاه کنم، و بخاطر بیاورم که نه ماه به تنهایی سفر کردم، شهر به شهر، کشور به کشور، و روزهایی را داشته‌ام که رویا و آرزوی بسیاری از مردم روی زمین است. این خرده ریزها، نقشه‌ها، وسایل را توی چمدان چیدم، چیزهایی که از سن‌فرنسیسکو باقی مانده بود را بیرون آوردم، توی سطل آشغال انداختم، یا دادم به مامان که به کسی ببخشد، و حواسم به این نبود که مامان دارد بغض می‌کند، از دیدن اینکه آخرین وابستگی‌های مادی‌ام با این خاک را از بین می‌برم. ندیدم که مامان چند شبانه روز غمگین بود، توی خودش بود، و فکر می‌کرد که آرزویش برای بازگشت من به زندگی در امریکا نقش بر آب شده. یک روز که در مورد کتابها و برخی وسایل با بی‌حوصلگی گفتم «خسته شدم! اصلا بگذار باشد شاید یکروز برگردم» دیدم یکمرتبه مامان نفس راحتی از ته دل کشید، چون ذره‌ای امید در روحش جوانه زده بود. آمد مرا از ته دل بوسید، گفت خدا را شکر، که می‌خواهی برگردی. خیلی غصه‌ام شد. چقدر عذابش داده‌ام، چقدر اذیتش کرده ام، وقتی منتظر بوده بیایم و نزدیکشان زندگی کنم که هر وقت خواست بروم خانه‌شان، یا بیاید خانه‌ام، کمی روابط مادر و دختری داشته باشیم. مامان می‌داند که رابطه‌ی مادر دختری ما خیلی دوامی ندارد، می‌داند که وحشتناکترین اختلاف سلیقه‌ها را با هم داریم، و این روزهای صبوری و اعتراض نکردن‌ها موقتی‌ست. اما هر چه باشد مادر است، آنهم مادری اینقدر دلسوز و حساس، که از دوری من، دختر بی‌فکر خودخواهش بیمار می‌شود، و فکر می‌کند اگر من کنارش باشم همیشه خوب و سالم خواهد بود. مادرم را بوسیدم، گفتم شاید، شاید یک روز برگردم. حق ندارم که چراغ امید را در دلش بکشم.
این روزها روزهای سختی هستند. از طرفی از امریکا که انتخاباتش به چنین افتضاحی کشیده شده و مثل یک خواب پریشان روی ذهن افتاده حیرتزده‌ام. واقعا نمی‌دانم نتیجه‌ی چنین سیرکی چه خواهد شد، با انتخاب هر کدام از این دو دلقک بدنام. واقعا نمی‌دانم تکلیف دنیا چه خواهد شد، با تاثیری که خواه ناخواه از این انتخابات می‌گیرد. بارها فکر کردم اگر اوباما می‌توانست بازهم کاندیدا شود، چقدر فضای انتخابات جدی‌تر و سالم‌تر می‌بود. از طرف دیگر به وضعیت ایران امیدوار نیستم، وقتی می‌بینم جامعه‌ی ما، در شهرهای بزرگش، دیگر زیربنای محکمی ندارد، نه اعتقاد درستی باقی مانده و نه پاکدستی فراگیر است. در کشتی‌ای نشسته‌ایم که هر کس دارد آنجا که نشسته را سوراخ می‌کند و به کنار دستی‌اش پرخاش می‌کند. عده‌ای می‌خواهند سکان را از چرخشهای منجر به غرق شدن نگه دارند و عده‌ی معدودی چشم به افق دوخته‌اند شاید گوشه‌ی آسمان باز شود. عده‌ای هم که لابد زرنگ‌ترند، دارند کشتی را ترک می‌کنند، و یک احمقی هم مثل من پیدا شده که هنوز هم عاشق این کشتی نیمه ویران است و با قایقی شکننده به آن بازگشته. راجع که ایران که حرف می‌زنم دلم آتش می‌گیرد. قبل از این سفر با خودم می‌گفتم خب، در این سفر کوتاه می‌بینم دلم برای ایران تنگ می‌شود یا نه، و لامصب، می‌شود. سخت تنگ می‌شود، طوری که غروبهای اینجا، در فکر بغض آسمان در غروبهای آنجا هستم. اگرچه دارم هوای پاکیزه‌ی اینجا را تنفس می‌کنم، در زیر آسمان آبی اینجا قدم می‌زنم و طبیعت و تمیزی‌اش را تحسین می‌کنم، اما دلم در آن لامصب است، آن تهران پر از دود و ترافیک و بی‌نظمی و فحش و در عین حال پر از جریان زندگی. دلم در جاده‌های آنجاست، که باد پاییزی دارد رنگ به رنگش می‌کند، و دلم در شهرهای جنوب است تا ساعتها بنشینم و مردم کوچه و بازارش را تماشا کنم، و چقدر، چقدر چشمم به راهِ افتادن در آن جاده‌های کویری‌ست...

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

تعطیل یا غیر تعطیل؟ روز کلمبوس

Columbus day یا روز کریستف کلمب در دومین دوشنبه‌ی ماه اکتبر جشن گرفته می‌شود. اگرچه این تاریخ به نوعی یادآور قدم گذاشتن ملوانان سه کشتی به فرماندهی این شخص ماجراجو بر خاک قاره‌ی جدید است اما در واقع تاریخ ۱۲ اکتبر ۱۴۹۲ تاریخ فراموش شده‌ای بود تا اینکه برای اولین بار در ۱۸۶۹ در سن‌فرنسیسکو جشن گرفته شد.
در ۱۹۳۷ روزولت، رییس جمهور وقت، تصمیم گرفت این روز را به تقویم امریکا اضافه کند. هدف از این اقدام البته بی‌شباهت به حال و هوای امروز امریکا نبود، روزولت این کار را برای خوش‌آیند امریکایی‌های ایتالیایی تبار انجام داد تا با فراهم‌کردن مراسمی نمادین، در انتخابات ریاست جمهوری رای آنها را هم به دست آورد.
از طرفی این روز باعث بحث‌ها و اختلافات بسیاری هم شده. بومیان امریکا نسبت به ادامه‌ی استفاده از این اسم معترضند، و اعتقاد دارند که به جای گرامیداشت کریستف کلمب، باید از بومیان کشته شده پس از اشغال این قاره یاد شود. در ۱۹۹۲ در برکلی (بله، همان شهر روبروی سن‌فرنسیسکو) شورای شهر روز ۱۲ اکتبر را «روز همدردی با مردم بومی» اعلام کرد. 
خب. اما در روز کلمبوس چه اتفاقاتی می‌افتد؟ اولین اتفاق، حراج بسیاری از فروشگاهها در ایالتهایی‌ست که این روز را به رسمیت می‌شناسند. در واقع تنها در برخی ایالات این روز یک تعطیلات رسمی‌ست و ادارات دولتی در آن تعطیل هستند. از آن روزهاییست که می‌روید کتابخانه‌ی عمومی یا اداره‌ی پست و نمی‌دانید با درب بسته مواجه می‌شوید یا خیر.
در سن‌فرنسیسکو، روز کلمبوس به روز میراث ایتالیایی تغییر نام داده و تبدیل به شوی اتومبیل فراری در پارک میدان واشنگتن شده. همچنین رژه‌ی ایتالیایی‌ها در خیابان پنجم در نیویورک در این روز اتفاق می‌افتد. 
دفاتر دولتی ایالت کالیفرنیا از سال ۲۰۰۹ این روز را از تقویم تعطیلی‌ها در ادارات دولتی حذف کرده‌اند چون «دولت پول ندارد روز تعطیل با حقوق به کارکنانش بدهد». در حال حاضر روز کلمبوس از تقویم کالیفرنیا خارج شده و به صورت تعطیلات در نظر گرفته نمی‌شود، اما دولت ایالتی هنوز اقدامی جدی برای بزرگداشت مردم بومی به جای کریستف کلمب انجام نداده. 

۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه

آیینهای زمستانی در کوههای آند. امریکای جنوبی.

متن زیر را در بهار ۱۳۹۵ نوشته‌ام و در اولین شماره مجله گیلگمش در تابستان ۱۳۹۵ با کمی تغییر به چاپ رسیده است.

سحرگاه بیست و یکم ماه خونیو (اول تیرماه)، زنان و مردان آیمارا در مکانهای مقدس جمع میشوند، آتش میافروزند و برای حرکت دوبارهی خورشید دعا میکند. این روز، کوتاهترین روز سال در نیمکرهی جنوبیست، و خورشید در پشت بلند ترین شب سال پنهان شده. با تابش اولین اشعههای خورشید جمعیت به جنب و جوش میافتد، همه رو به سمت طلوع میایستند. رقصهای آیینی در برابر خورشید اجرا میشود، صدای سازهای منطقهی آند، از سیکو و سامپونیا تا طبلهای مخصوص فضا را پر کرده. هدایا به تاتا اینتی، پدر خورشید و پاچا ماما، مادر زمین تقدیم میشوند: برگ کوکا، الکل و خون. این مراسم را در زبان آیمارا، بومیان بخشی از بولیوی، جنوب پرو و شمال شیلی، ماچاغ مارا مینامند، سال نوی آیمارا.

کوههای آند در غرب قاره‌ی امریکای جنوبی، محل پرورش تمدنهای بسیاری بوده و اقوام بسیاری را به خود دیده. آخرین امپراطوری کوههای آند، امپراطوری اینکا، کاملترین تلفیق از تمدنهای پیشین بود. اینکاها، از قوم برتر یا کچوا، به سرعت بر اقوام دیگر غلبه کردند و تا زمان سررسیدن اسپانیایی‌ها قلمرویی به اندازه‌ی دوبرابر قلمرو روم باستان داشتند. آنها آداب و رسوم، دانش و مهارتهای اقوام مغلوب را می‌گرفتند و به کامل‌ترین شکل تلفیق می‌کردند. همین موضوع باعث شد که اسپانیایی‌ها اینکا را کامل‌ترین تمدن منطقه بدانند و ادعا کنند که این قوی‌ترین و کامل‌ترین تمدن دنیای ناشناخته را به زانو درآورده‌اند. آنچه مبلغین مسیحی در گزارشات خود برای پاپ و پادشاهان اسپانیایی می‌نوشتند، خلاصه‌ای از مشاهدات محدودشان از قوم کچوا بود، در حالی که از اقوام مغلوب بی‌خبر بودند.

آیمارا یکی از این اقوام مغلوب بود که پنج هزار سال از قدمتشان در منطقه کشف شده. قومی ماهر در پارچه بافی و سفالگری، آیماراها تا برهه‌ای از تاریخ، پهنه‌ای وسیع از منطقه‌ی آند را اشغال می‌کردند، شاهد بر این موضوع، نام‌های آیماراست که بر خیابانهای پایتخت اینکا، یعنی شهر کوزکو به جای مانده، و گروه کوچکی از آیمارا زبانها که در دهکده‌ای در نزدیکی لیما، پایتخت امروزی کشور پرو باقی مانده‌اند.

زنان آیمارا را می‌توان از پوشاکشان معروف به چولا شناخت. چولا، که زیباترین آن در لاپاس، پایتخت بولیوی قابل مشاهده است، متشکل است از دامنهای بلند، شال مربع شکل بزرگ که روی شانه می‌اندازند، و کلاه بولر منگوله دار. دامنهای چولا بسیار سنگین‌اند، معمولا لایه‌ی رویی آن از جنس مخمل یا پشم است و شکل ظاهری آن با چند چین افقی در میانه‌ی دامن از پوشش سایر اقوام متمایز می‌شود. شال و لباس معمولا همرنگ دامن هستند، قشر فقیر‌تر جامعه به جای شال زیبا و رنگین، بقچه‌ای دستبافت به نام آوایو (یا در اسپانیولی، آگوایو) روی دوش خود می‌بندند و از نوزاد کوچک خود تا تمام مایحتاج روزانه‌شان و حتی بار را در آن حمل می‌کنند. اما کلاه بزرگترین نماد تمایز آیمارا از اقوام دیگر منطقه‌ی آنداست. استفاده از کلاه بولر، که همان کلاه مردان بریتانیایی در قرن نوزدهم باشد، از ابتدای قرن بیستم در بین زنان آیمارا شایع شد. این کلاهها در درجه‌ی اول برای استفاده‌ی کارمندان اروپایی راه آهن به منطقه وارد شد، و معروف است که به علت کوچک بودن کلاهها، به بومیان هدیه شد. قوم آیمارا برای اینکه از نظر ظاهری از سایر اقوام تمیز داده شود این کلاه‌ها را استفاده کرد و حتی برای گسترش استفاده از این کلاه در بین زنان آیمارا، به آنها گفته می‌شد که استفاده از کلاه باعث می‌شود زمین‌های کشاورزی‌شان محصولات بیشتری بدهند.
کشاورزی یکی از ارکان اصلی اقتصاد آیماراهاست. ارتفاع زیاد مناطق زندگی این قوم در کوههای آند، در کنار هوای سرد و خشک، اجازه‌ی کشاورزی محدودی به آنها می‌دهد. محصولات آیماراها معمولا از کینوا (نوعی غله‌ی خوراکی) و انواع سیب زمینی تجاوز نمی‌کند. همین کشاورزی محدود در کنار پرورش یاما و آلپاکا (نوعی شتر کوهستانی در امریکای جنوبی) مایحتاج روزانه‌ی آنها را برآورده می‌کرد و مبادله‌ی کالا به کالا تا سال ۱۹۵۰ رواج داشت. به همین دلیل است که اعیاد و جشنهای این قوم، همانند سایر اقوام کوههای آند در ارتباط مستقیم با خورشید، زمین و کشاورزی‌ست.

ماچاغ مارا (که اسپانیایی‌ها آنرا ماچاک مارا تلفظ می‌کنند)، همان سال نو در کوههای آند است که در بلندترین شب و کوتاهترین روز سال گرامی‌داشته می‌شود. اقوام کچوا این عید را اینتی رایمی می‌نامند. مراسم اینتی رایمی پس از تسلط اسپانیایی‌ها بر قلمرو اینکا ممنوع شد و برای قرنها به صورت پنهانی جشن گرفته شد تا اینکه در اواسط قرن بیستم میلادی بار دیگر از منطقه‌ی کوزکو سربرآورد. اگرچه مراسم اینتی رایمی امروزه یک شوی تمام عیار است، اما ماچاغ مارا توانست ماهیت آیینی و مذهبی خود را حفظ کند. اما باید درباره‌ی ارکان اصلی ماچاغ مارا بیشتر دانست.

اینتی، خدای خورشید، انرژی‌دهنده و سرچشمه‌ی رویش‌ها، نقش اساسی در باورهای آیمارا دارد. تقویم آیمارا که در منطقه‌ی باستانی تیواناکو در غرب بولیوی کشف شده، اهمیت خورشید در چرخه‌ی کشاورزی را به خوبی نمایان می‌سازد. ما ایرانی‌ها انقلاب زمستانی را با شب یلدا می‌شناسیم، بلندترین شب سال. در تقویم آیمارا بلندترین شب سال وقتی‌ست که خورشید در مکان خود متوقف می‌شود، و برای سه روز از جای یکسان طلوع می‌کند. مردم آیمارا بر اساس اعتقادات کهن خود هدایایی برای خدای خورشید می‌آورند تا دوباره به حرکت در بیاید و روزها دوباره بلند و گرم شوند.

اولین چیزی که به خدای خورشید هدیه می‌شود برگ درخت کوکاست. برگ درخت کوکا نه تنها نقش غذایی و دارویی دارد، بلکه عمیقا با هویت همه‌ی اقوام کوههای آند پیوسته است. مردم مناطق مرتفع، برگ این درخت را می‌جوند تا در برابر ارتفاع‌زدگی، کم‌شدن فشار هوا و همچنین در برابر گرسنگی مقاوم شوند. اما اهمیت اعتقادی و مذهبی این برگ در زندگی مردم در جایی مشخص می‌شود که همه‌ی زندگی‌شان به آن وابسته می‌شود. مردم جزیره‌ی تاکیله برگ این درخت را در هنگام دیدار با دوستان و آشنایان رد و بدل می‌کنند، مراسمی که مانند مصافحه در فرهنگ‌های دیگر بجا آورده می‌شود. در هنگام دادن برگ کوکا به شخص دیگر، برگ هرگز به دست کسی داده نمی‌شود، شخص دریافت کننده باید کلاه یا کیف خود را جلو بگیرد و برگ را با احترام دریافت کند، وگرنه بی‌احترامی بزرگی نسبت به این گیاه مقدس روا داشته.

دومین هدیه به خدای خورشید الکل دِ کانیا است. الکل د کانیا در واقع نوشیدنی الکلی‌ست که از نیشکر گرفته می‌شود، اما چون در مناطق مرتفع نیشکر یافت نمی‌شود، این الکل از ساقه‌ی درخت کوکا به دست می‌آید. در مناطق پایین‌دست تر، مردمان کچوا به خدای خورشید چیچا هدیه می‌کنند. چیچا نوشیدنی الکلی‌ای‌ست که از ذرت گرفته می‌شود. زنان دانه‌های ذرت را در دهان می‌جوند و در کوزه‌های سفالین تف می‌کنند. نتیجه‌ی این له شدن دانه‌ی ذرت و ترکیبش با بزاق دهان، نوشیدنی‌ای با میزان الکل بالا به دست می‌دهد که در مدت طولانی تخمیر آماده شده. چیچا تنها برای مراسم خاص نوشیده می‌شود، و همیشه دو بار روی زمین ریخته می‌شود، یکبار برای هدیه به خدای خورشید و بار دیگر برای مادر زمین.

و اما قربانی. مردم آیمارا در قربانی کردن یاما (حیوان منحصر به کوههای آند که به اشتباه لاما تلفظ می‌شود) دقت بسیار به خرج می‌دهند. حیوانات باید جفت جفت باشند. یک جفت یامای کاملا سفید، یا یک جفت یامای کاملا سیاه، یا یک جفت یامای کاملا قهوه‌ای. کوچکترین لکه از رنگی دیگر در پشم حیوان نشانه‌ی ناخالص بودن آن است و چنین هدیه‌ای شایسته‌ی بزرگترین خدای هستی بخش یعنی خورشید نیست. یاماها پیش از طلوع خورشید در طی مراسمی از اوراد و موسیقی آیینی قربانی می‌شوند، تا خدای خورشید دوباره طلوع کند و هر روز بیشتر و قدرتمندتر بر فرزندانش بتابد. آیماراها خود را فرزندان خورشید می‌دانند، چرا که در مرتفع‌ترین سکونتگاههای زمین زندگی می‌کنند، و از هر انسان دیگری به خورشید نزدیک‌ترند.

مراسم ماچاغ مارا با همراهی موسیقی عمیق کوههای آند، که با سازهای نئی مخصوص آن مناطق، مانند سیکو، سامپونیا و کِنا نواخته می‌شوند، مراسمی مملو از توجه و تمرکز ذهن هستند. مراسم با فال برگ کوکا پایان می‌پذیرد، برگ را از بالا روی سطح سنگی مقدس می‌ریزند، اگر برگ به سمت شرق و محل طلوع خورشید متمایل شود، آن سال سال پر برکتی خواهد بود و اگر در مسیر دیگری برود، نشانه‌ی سال سختی برای کشاورزی‌ست. در سال سخت، هدایا و مراسم بیشتری به پیشگاه خورشید و زمین تقدیم می‌شود تا مگر رای این دو خدای روزی‌دهنده تغییر کند و برکت به زمینهای کشاورزی برگردد.

۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

روزهایم را چطور می‌گذرانم

باید بگویم روزگارم بد نیست. دلم برای تهران تنگ شده، بخصوص حالا که می‌بینم بالاخره هوایش خنک شده و برگهایش دارد پاییزی می‌شود. آخر هفته توانستم اتومبیل کرایه کنم که قیمتش خوب درآمد. صد و سی دلار برای چهار روز آخر هفته. هیوندای النترا بود، در سربالایی‌ها جانش بالا می‌آمد اما رادیوی ماهواره‌ای اکس‌ام داشت که به همه چیز می‌ارزید. عصر سوار شدم و رفتم سمت بِی اِریا. شب رسیدم پیش بیتا. آمدم ماشین را ببرم توی پارکینگ، گلگیرش را مالیدم به ستون. سگ‌مصب، دو سال رانندگی نکرده‌ام و اندازه‌ی ماشین از دستم خارج شده. بیتا برایم مثل مامان است. مهربان و دوست داشتنی و دلسوز. در روزهای سرد سن‌فرنسیسکو در ۲۰۱۲ پناهم بود، حتی اگر خودش نداند. چند هفته پیش توی تهران همدیگر را دیدیم، و حالا اینطرف دنیا در سن‌فرنسیسکو. کشک بادمجان خوردیم و گپ زدیم. شب خوبی بود.
صبح از پیش بیتا راه افتادم به سمت امریل ویل، جایی که یک کارگاه بو دادن قهوه کلاس آموزشی داشت و همچنین می‌توانستم از تجربه‌ی کاپینگشان هم استفاده کنم و عکس بگیرم. قرار است درباره‌اش برای آی‌کافی بنویسم. آنجا توضیح می‌دهم کاپینگ یعنی چه. در فکر بودم که بروم سمت خلیج ماه نیمه (half moon bay) اما لوا پیغام فرستاد که کی داری میایی اینجا؟ به جای هف مون بِی رفتم سمت ال سریتو. هیچوقت اینطرف نبوده‌ام، تپه ماهورهای قشنگی داشت که رانندگی را مفرح می‌کرد. از یک جایی مسیر سربالایی را رفتم تا آن بالای تپه رسیدم به خانه‌ی لوا. مثل رسیدن به خانه‌ی قصه‌ها، خانه‌ای بالای تپه، با دید زیبایی به خلیج، حیاط و باغچه‌ای دلنشین، و خود خانه که با سلیقه‌ی خاص لوا تزیین شده، و همه جا گل و گیاه... بعد هم خود لوا با صمیمیت و راحتی خاص خودش... با هم لورکا را به گردش بردیم، از زندگی خودمان گفتیم، نق زدیم، و من فکر کردم چقدر بیش از گذشته آدم حوصله سربری شده‌ام. البته این فکر کردن اتفاق خاصی را رقم نمی‌زند، اقدامی برای حوصله سربر نبودن نمی‌کنم، ناراحتم هم نمی‌کند، تنها حواسم هست که روز به روز دارد بزرگتر می‌شود. می‌گذارمش گردن هورمونها...
روز بعد راه افتادم که کمی سفر جاده‌ای داشته باشم. اولین جاده‌ای که به نظرم زیبا بود را انتخاب کردم، جاده‌ی سد سن پابلو که از شهر اوریندا می‌گذشت، یک جاهایی از جاده می‌زدم بیرون و آنقدر می‌رفتم تا دوباره به جاده برسم یا به بن‌بست بخورم. موسیقی عالی هم به لذت این گشت زدن بی‌هدف می‌افزود. کنار دریاچه‌ی سد، در جاده‌ی سرسبز، در دهکده‌های دلنشین که به ایتالیا شبیه بودند راندم و باز به جاده اصلی برگشتم. ناهارم را در پارکی که بچه‌ها در آن در حال بازی و جوانها در حال بازی بیسبال بودند خوردم و بالاخره رضایت دادم راه بیفتم به سمت سنتا کلارا. با رانندگی در بزرگراه دریافتم که در ساعات قبل چه پیشروی کند و دلنشینی داشته‌ام. با اینهمه دلم می‌خواست در این روز تنها نمی‌بودم. تقصیر من نبود که امریکایی‌شده‌ها همه گرفتار بودند، یا کار می‌کردند و یا از قبل برنامه‌ای داشتند.
در سنتاکلارا به خانه‌ی دوستم رفتم، اما چه خانه‌ای! دوست دیگرمان به آن می‌گفت هاوایی ریزورت، اما من اول نفهمیدم چرا. خانه به نظرم معمولی می‌رسید و در حیاط مشترک یک استخر و جکوزی وجود داشت، که خب برای آپارتمانهای کالیفرنیایی خیلی چیز غریب و دور از دسترسی نیست. اما وقتی عصر دوستم و شوهرش مرا به تور خانه بردند کم‌کم معنی هاوایی ریزورت برایم روشن شد.
آپارتمان آنها در مجموعه آپارتمان پنج طبقه قرار داشت که پارکینگش هم در کنار آن ساخته شده بود، یعنی برای سوار شدن به اتومبیلشان کافی بود از در خانه بیایند بیرون و در راهروی دست چپی اولین درب سمت راست را باز کنند تا از کنار اتومبیلشان دربیایند. در طبقه‌ی همکف یک سالن بزرگ برای کتابخانه، شومینه، میز بیلیارد، آشپزخانه و فضای کافی برای حدود پنجاه نفر وجود داشت که به زیبایی تزیین شده بود. یک دور بازی بیلیارد را در حالی تمام کردیم که یک خانم چینی داشت توی آشپزخانه آشپزی می‌کرد و چون قبلا هم این کار را تکرار کرده بود به این نتیجه رسیدیم که برای کمتر شدن قبض برق خانه‌اش از این آشپزخانه‌ی عمومی استفاده می‌کند، والا این آشپزخانه برای مهمانی‌های این سالن در نظر گرفته شده. سالن دید خوبی به استخر و جکوزی داشت و در کنار آن یک سالن بدنسازی با همه‌ی امکانات ورزشی وجود داشت. این سالن که می‌گویم، مثلا در آپارتمان من در شیکاگو هم اتاقی بود که یه دوچرخه ثابت، یک پیاده‌روی ثابت و یک دستگاه وزنه دار برای عضلات بالاتنه داشت، اما در این آپارتمان سنتا کلارایی، سالنی بود که امکاناتش حتی از باشگاهی که چند روز پیش رفته بودم بیشتر بود. بیرون از سالن و در حیاطی که استخر در آن قرار داشت دو اتاقک دوش و دو دستگاه اجاق باربیکیو قرار داشت که خودش به تنهایی به اندازه‌ی آپارتمان شیکاگویی من می‌ارزید! احتمالا پیمانکار ساختمان رفته بوده فروشگاه و دست گذاشته روی گرانقیمت‌ترین و پر امکانات‌ترین دستگاهها.
به هر حال، با شوخی و خنده راه افتادیم سمت ساختمان کناری که جزو مجموعه بود و به پشت بام رفتیم (که فکر می‌کردم برای دیدن منظره می‌رویم) اما در واقع با هاوایی ریزورت واقعی مواجه شدم! یک استخر بزرگ دیگر، آلاچیق‌های پارچه‌ای، تخت‌های آفتاب گرفتن، جکوزی، و بازهم دوش و اجاق باربیکیو با همان شرح بالا. چند جوان داشتند روی یکی از باربکیوها سوسیس کباب می‌کردند و آبجو می‌خوردند. هوا سرد شده بود وگرنه خیلی وقت بود دلم یک استخر تمیز و زیبا مثل این می‌خواست. به سالن رفتیم که این‌هم یک سالن اجتماعات نسبتا بزرگ بود، با آشپزخانه و شومینه و سالن تلوزیون و تعدادی صندلی‌های تخم‌مرغی که از سقف آویزان بودند (و یک روزی از این صندلی‌های معلق خواهم خرید!) اینجا توی صندلی‌ها تاب خوردیم و حرف زدیم و فیلم عروسی‌شان را تماشا کردیم و چندتا جوان آمدند در بخش دیگر سالن پینگ پنگ بازی کردند. بخش دیگر تفریحات آپارتمان یک سالن یوگا بود که به انواع تشک و تجهیزات یوگا و همچنین صفحه‌ی بزرگ تلوزیون و فیلم‌های آموزشی و دستگاه پخش انواع مدیا از جمله دی‌وی‌دی و فلش و ... مجهز بود. پرده‌ کرکره‌های برقی می‌توانستند سالن را کاملا تاریک و آنرا برای تماشای یک فیلم سینمایی آماده کنند، درحالی که وقتی بالا بودند دلنشین‌ترین منظره از پارک روبرو قابل مشاهده بود.
بعد از این قسمت به سالن بدنسازی دوم رفتیم که حتی از اولی هم بزرگتر بود! یک کیسه بوکس هم بود که دوستم اسم آنرا «رییس» گذاشته بود و با شدت به آن مشت می‌زد و ما را می‌خنداند. دیگر فکر می‌کردم تور آپارتمان تمام شده که به اتاق دیگری رفتیم: اتاق بازی. در این اتاق علاوه بر تلوزیون و میز پینگ پنگ، بازیهای متعددی وجود داشتند که من حتی اسم بعضی را نمی‌دانستم. یک ننو هم کنار پنجره‌ی سراسری کنار خیابان داشت که تویش دراز بکشی و گذر اتومبیلها را ببینی.
حالا همه‌ی اینها که توضیح دادم، و عکسهایش را هم در اینستاگرام گذاشتم و هیجان کاذب ایجاد کردم، این را هم بگویم که هنوز هم در فکر مخارج این نوع زندگی هستم، و اینکه آیا الان دوستان من در این خانه راحتند یا نه؟ من واقعا آنقدرها در زندگی امریکایی رفاه نمی‌بینم که مردم در بیرون این کشور فکر می‌کنند. کار در این مملکت سخت است، اینکه آدم در کل سال فقط دو هفته وقت آزاد بتواند داشته باشد سخت است، اینکه نمی‌تواند زنگ بزند محل کارش بگوید امروز دیر می‌رسم سخت است، اینکه بعضی شغل‌ها تا این حد سطح پایین و پرکار و کم درآمد هستند سخت است. من واقعا نمی‌توانم در این محیط زندگی کنم. به این خانه و تمام امکاناتش نگاه می‌کنم و راضی نمی‌شوم که ماهی سه هزار و هشتصد دلار برای کرایه‌ی این خانه بدهم. اصلا توی کتم نمی‌رود که باید برای زندگی در این شهر اینهمه پول داد، حتی اگر درآمدم ده هزار دلار در ماه می‌بود. از دوستم و شوهرش نپرسیدم چقدر درآمد دارند، در امریکا سئوال کردن راجع به درآمد مردم دخالت در زندگی خصوصی‌شان محسوب می‌شود، اما این هم به نظر من کم‌کم به فرهنگشان خورانده شده، تا آنها که کار سخت و کم درآمد دارند، خودشان را با آنها که کار نمی‌کنند و سرمایه‌شان پول می‌سازد مقایسه نکنند و چرخ اقتصاد مملکت همچنان بچرخد. نمی‌خواهم فلسفه ببافم، مسئله این است که من اهل اینطور زندگی‌ها نیستم. به کسی که هست هم ایراد نمی‌گیرم، آدمها باید ارزشهای زندگیشان را خودشان پیدا کنند و برای رسیدن به آنها تلاش کنند. ارزش زندگی من چیز دیگری‌ست، جای دیگری‌ست، و خوشحالم که برایم روشن است. همین.
همین فکرها را می‌کنم که دلم برای ایران بیشتر تنگ می‌شود. بگذار به من بگویند بی‌جنبه.