دلم برای هموطنان دلتنگم که با حسرت اخبار خاورمیانه را دنبال میکنند تنگ است
میگویند عنصر وجودیام باد است، طالعبینها نمیگویند، آدمهایی که مرا میشناسند میگویند. نمیدانم این خاصیت است یا ضعف، که نمیتوانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر میکنم و از رقص قاصدک در باد مینویسم.
۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه
بعدازظهر شبه تابستانی
زندگی آرام در سن خیل آغاز شد. الان در بعد از ظهر گرم و آفتابی، روی تختم نشستهام و از فارسی نوشتن لذت میبرم. اولین روز کارم بود. همهچیز با آرامش و بدون مشکل گذشت. عدهای از مسافرها خداحافظی کردند و رفتند. دو مسافر جدید از هلند داریم. الان تمام هاستل در خواب بعدازظهر فرو رفته.
فکر میکنم به چنین آرامشی نیاز داشتم، تا فکرهایم را روی پروژههای تازه متمرکز کنم. برنامههای خوبی در پیش رو دارم و فضای اطرافم از امید پر شده. از فکر اینکه به جای بودن در شیکاگو و در زیر برف، در نور آفتاب مینشینم و به منظرهی کوه سرسبز روبرویم نگاه میکنم یک انرژی مثبت در وجودم پر میشود.
خیلی امید دارم. خیلی.
فکر میکنم به چنین آرامشی نیاز داشتم، تا فکرهایم را روی پروژههای تازه متمرکز کنم. برنامههای خوبی در پیش رو دارم و فضای اطرافم از امید پر شده. از فکر اینکه به جای بودن در شیکاگو و در زیر برف، در نور آفتاب مینشینم و به منظرهی کوه سرسبز روبرویم نگاه میکنم یک انرژی مثبت در وجودم پر میشود.
خیلی امید دارم. خیلی.
۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه
Barichara
از سن خیل تا باریچارا چهل دقیقه با اتوبوس راهاست. منطقه با جاهای قبلی که از کلمبیا میشناسم فرق دارد. خشکتر است و به جای درخت و علفزار، بوتههای کوچک دارد. خاکش هم خاک رس است و سرخرنگ. هر چند صدمتر کارگاه سفالگری یا سنگتراشیای وجود دارد که کارهای تمام شده را کنار جاده چیدهاند.
خود باریچارا شهر کوچکیست از خانههای قدیمی با دیوارهای سفید رنگ و سقفهای سفالی. در میدان اصلی که پیاده میشوی یک کلیسای بزرگ با آجرهای سرخرنگ خودنمایی میکند.
در بدترین زمان ممکن به بارچارا رفتم. ظهر به آنجا رسیدم. به شدت گرم بود و آفتاب آدم را کلافه میکرد. مغازهها تعطیل بودند و مردم برای صرف ناهار به خانههایشان رفته بودند. بطری آبم گرم شده بود با اینحال تمامش کردم. برای فرار از گرما به یک کلیسا رفتم. تنها خوبی کلیسا همین است! در و پیکرش باز است و سایهی خنکی دارد. هیچکس هم داخلش نیست بیاید بگوید چطور بایستی و چطور بنشینی. خودت هستی و یک فضای خنک. بعد از مدتی یک خانم با یک شمع روشن در دست جلوی در ایستاد و زیر لب دعا خواند. بعد همانجا زانو زد و ادامه داد، بعد بلند شد، چند قدم جلو رفت و بازهم ایستاد، باز زانو زد، آنقدر این حرکت را تکرار کرد که به جلوی کلیسا رسید. فکر میکردم شمعش را آنجا بگذارد، اما از دیدن شمع خاموش در دستش وقتی برمیگشت تعجب کردم. فکر کردم لابد به خدا گفته اگر چیزی را که خواستم بدهی این شمع را برایت میگذارم! با خوشرویی به من روزبخیر گفت و از کنارم گذشت. تا وقتی کاملا دور میشد تماشایش کردم.
دفعهی بعد که به باریچارا بروم، دیرتر میروم تا در خنکی هوا بتوانم به گشت و گذار در اطراف شهر بپردازم و مسیر پیادهرویاش تا شهری دیگر را پیدا کنم.
خود باریچارا شهر کوچکیست از خانههای قدیمی با دیوارهای سفید رنگ و سقفهای سفالی. در میدان اصلی که پیاده میشوی یک کلیسای بزرگ با آجرهای سرخرنگ خودنمایی میکند.
در بدترین زمان ممکن به بارچارا رفتم. ظهر به آنجا رسیدم. به شدت گرم بود و آفتاب آدم را کلافه میکرد. مغازهها تعطیل بودند و مردم برای صرف ناهار به خانههایشان رفته بودند. بطری آبم گرم شده بود با اینحال تمامش کردم. برای فرار از گرما به یک کلیسا رفتم. تنها خوبی کلیسا همین است! در و پیکرش باز است و سایهی خنکی دارد. هیچکس هم داخلش نیست بیاید بگوید چطور بایستی و چطور بنشینی. خودت هستی و یک فضای خنک. بعد از مدتی یک خانم با یک شمع روشن در دست جلوی در ایستاد و زیر لب دعا خواند. بعد همانجا زانو زد و ادامه داد، بعد بلند شد، چند قدم جلو رفت و بازهم ایستاد، باز زانو زد، آنقدر این حرکت را تکرار کرد که به جلوی کلیسا رسید. فکر میکردم شمعش را آنجا بگذارد، اما از دیدن شمع خاموش در دستش وقتی برمیگشت تعجب کردم. فکر کردم لابد به خدا گفته اگر چیزی را که خواستم بدهی این شمع را برایت میگذارم! با خوشرویی به من روزبخیر گفت و از کنارم گذشت. تا وقتی کاملا دور میشد تماشایش کردم.
دفعهی بعد که به باریچارا بروم، دیرتر میروم تا در خنکی هوا بتوانم به گشت و گذار در اطراف شهر بپردازم و مسیر پیادهرویاش تا شهری دیگر را پیدا کنم.
۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه
ماندگار میشویم
احتمالا. صاحب هاستلی که در آن اقامت دارم پیشنهاد داده که در هاستلش مشغول به کار بشوم. جوان بسیار خوش برخورد و موفقیست. داستان گم شدن کاپشن را برایش گفتم. تلفن زد ترمینال. فایدهای نداشت. بعد نشستیم به گپ زدن. تقریبا همه جای اروپا و امریکای لاتین را گشته. کلی دوست و آشنا دارد و میگوید هرجا بروم میتواند برایم کار جور کند. نشستیم و در ویکیپیدیا کشورهایی را که با پاسپورتمان میتوانیم بدون نیاز به گرفتن ویزا چند ماه قبل از سفر برویم را نگاه کردیم. کلمبیاییها وضعشان کمی از ما بهتر است، پنج کشور بیشتر راهشان میدهند. میگوید چندین بار برای رفتن به امریکا اقدام کرده اما راهش ندادهاند. به او میگویم چیزی از دست ندادهای. جاهای دیگر را دیدهای.
سن خیل San Gil، شهری که در آن هستم شهر دلپذیریست. به سرعت دارد توریست جمع میکند و قیمت تورهای قایقرانی در رودخانه وحشی یا پرواز با پاراگلایدرش روز به روز بالا میرود. البته من آنقدرها هم برای این کارهای هیجانی شجاعت ندارم. پس امروز در عوض به گردش رفتم تا آبشار بسیار زیبای خوان کوری Juan Curi را پیدا کنم. آبشار ارتفاع زیادی دارد و یک گروه سنگ نوردی به توریستها امکانات کرایه میدهند تا از داخل آبشار بیایند پایین. در پایین هم یک استخر طبیعی وجود دارد که ملت لخت میشوند و شیرجه میزنند. آنوقت من به خودم میگویم، خجالت بکش! هنوز شنا کردن نمیدانی!!
عصر هوس کردم از این تپههایی که شهر را احاطه کردهاند بروم بالا. مسیر نفسگیری داشت. تا آن بالا حسابی عرقم درآمد. آن بالا یک امامزاده پیدا کردم. حالا اسمش امامزاده نیست اما چه فرقی میکند؟ تصویر مریم خانم مقدس به کسی الهام شده، پس آنجا یک بنا ساختهاند و ملت میآیند زیارت. البته پیرزنها میآیند زیارت، دختر و پسرهای جوان میآیند منظره تماشا کنند و همدیگر را ماچ کنند. چقدر این آزادیشان زیباست.
سن خیل San Gil، شهری که در آن هستم شهر دلپذیریست. به سرعت دارد توریست جمع میکند و قیمت تورهای قایقرانی در رودخانه وحشی یا پرواز با پاراگلایدرش روز به روز بالا میرود. البته من آنقدرها هم برای این کارهای هیجانی شجاعت ندارم. پس امروز در عوض به گردش رفتم تا آبشار بسیار زیبای خوان کوری Juan Curi را پیدا کنم. آبشار ارتفاع زیادی دارد و یک گروه سنگ نوردی به توریستها امکانات کرایه میدهند تا از داخل آبشار بیایند پایین. در پایین هم یک استخر طبیعی وجود دارد که ملت لخت میشوند و شیرجه میزنند. آنوقت من به خودم میگویم، خجالت بکش! هنوز شنا کردن نمیدانی!!
عصر هوس کردم از این تپههایی که شهر را احاطه کردهاند بروم بالا. مسیر نفسگیری داشت. تا آن بالا حسابی عرقم درآمد. آن بالا یک امامزاده پیدا کردم. حالا اسمش امامزاده نیست اما چه فرقی میکند؟ تصویر مریم خانم مقدس به کسی الهام شده، پس آنجا یک بنا ساختهاند و ملت میآیند زیارت. البته پیرزنها میآیند زیارت، دختر و پسرهای جوان میآیند منظره تماشا کنند و همدیگر را ماچ کنند. چقدر این آزادیشان زیباست.
۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه
یک اتفاق (یا چطور یاد گرفتم از کولهام جدا نشوم!)
خب میتوانست خیلی بدتر از این باشد، میتوانست کوله پشتی و پاسپورت و لپتاپ و دوربین باشد، میتوانست خیلی خیلی ناگوار باشد!
کاپشن سیاهرنگ محبوبم گم شد. داستان اینبود که در سفر امروز بعد از ساعتها اتوبوسسواری به شهر کوچکی رسیدیم و من کوله و همه چیز را رها کردم که خیر سرم بروم دستشویی. راننده هم هیچ نگفت که دارند اتوبوسها را عوض میکنند و وقتی از ساختمان آمدم بیرون داشت حرکت میکرد. پرسیدم کولهپشتیام؟ گفت همهچیز توی اتوبوس دیگر است و مهلت نداد من چک کنم. من هم به سرعت بالا پریدم و دنبال وسایلم گشتم که نبود. اتوبوس اول حرکت کرده بود. با همکاری خانم مسئول ایستگاه یک موتور سیکلت را متوقف کردیم و در حرکتی اکشن پریدم پشت سر آقای موتور سوار برای تعقیب اتوبوس. راستش را بخواهید تا بحال سوار موتور سیکلت نشده بودم اما وقت برای ترس نداشتم. اتوبوس را پیدا کردیم و نگه داشتیم و من به آقای راننده تشر رفتم که کولهپشتیام توی ماشین تو است. بعد هم آنقدر عصبی بودم متوجه نشدم و پای خانمی را که کنار کوله نشسته بود را لگد کردم. خانم طفلک کلی از برخورد عصبانی من ترسید. میتوانستم مثل کلمبیاییها بگویم لطف کن آن کوله را بفرست اینطرف، اما در عوض چنگ زدم و کوله را برداشتم. دوباره سوار موتور سیکلت شدم و به ایستگاه برگشتم و اهالی خوشحالیشان را با کف و سوت اعلام کردند!! بعد هم گفتند، میدانستیم پیدایش میکنی، اینجا همه با هم همکاری میکنند، اینجا کلمبیاست!!
توی اتوبوس به این فکر میکردم که چه خریتی کردم کوله را رها کردم به حال خودش، حالا یکی میآمد برش میداشت من بدون پاسپورت چه خاکی به سرم میکردم. هوا که کمکم سرد شد یاد کاپشن سیاهرنگ افتادم، توی کوله را نگاه کردم. نبود. حتما روی صندلی بود و من در تاریکی متوجه نشدهبودم. از راننده پرسیدم آیا رانندهی اتوبوس دیگر را میشناسی؟ گفت نه، مال یک کمپانی دیگر است. کاری نمیتوانم بکنم. هر چه پافشاری کردم جوابش یکی بود. گفتم یعنی هیچ کمکی نمیتوانی به من بکنی؟ اولین کلمبیاییای بود که به من گفت نه! به دفتر ترمینال رفتم. گفتند آن شرکت اتوبوسرانی که میگویی در یک ترمینال دیگر شعبه دارد. تاکسی گرفتم و رفتم ترمینال دیگر. مسئول دفتر میگوید پون بلیط نداری نمیتوانیم کاری انجام بدهیم. گفتم تقصیر من چیست که به من بلیط نفروختند؟ رفتم برای خرید بلیط گفتند احتیاجی به خرید بلیط نیست. بعد هم وسط راه به سرشان زد اتوبوس را خالی کنند و مسافرها را بسپرند به یک شرکت دیگر. خانم مسئول گفت تقصیر خودت است. باید وسایلت را برمیداشتی. گفتم ولی قرار نبود اتوبوس را عوض کنند و من به راننده گفتم که نیم دقیقه مهلت بدهد تا بروم دستشویی. گفت حالا من بدون شماره بلیط و اسم راننده چطور کاپشن تو را پیدا کنم؟ گفتم لااقل میتوانی تلفن بزنی به دفتر شرکتتان در باربوسا و بگویی این کاپشن را پیدا کردند با این شماره تماس بگیرند. آنقدر اصرار کردم که بالاخره یک شماره تلفن نوشت و گفت به این شماره تماس بگیر، اگر پیدا شود میگوییم بیا و با خودت ببر. میدانم که فقط با این کارش مرا از سر خودش باز کرد تا به مشتریهایش برسد. چشمم آب نمیخورد که کاپشن پیدا شود. اما بازهم خوش شانس بودم که پاسپورت را گم نکردم.
کاپشن سیاهرنگ محبوبم گم شد. داستان اینبود که در سفر امروز بعد از ساعتها اتوبوسسواری به شهر کوچکی رسیدیم و من کوله و همه چیز را رها کردم که خیر سرم بروم دستشویی. راننده هم هیچ نگفت که دارند اتوبوسها را عوض میکنند و وقتی از ساختمان آمدم بیرون داشت حرکت میکرد. پرسیدم کولهپشتیام؟ گفت همهچیز توی اتوبوس دیگر است و مهلت نداد من چک کنم. من هم به سرعت بالا پریدم و دنبال وسایلم گشتم که نبود. اتوبوس اول حرکت کرده بود. با همکاری خانم مسئول ایستگاه یک موتور سیکلت را متوقف کردیم و در حرکتی اکشن پریدم پشت سر آقای موتور سوار برای تعقیب اتوبوس. راستش را بخواهید تا بحال سوار موتور سیکلت نشده بودم اما وقت برای ترس نداشتم. اتوبوس را پیدا کردیم و نگه داشتیم و من به آقای راننده تشر رفتم که کولهپشتیام توی ماشین تو است. بعد هم آنقدر عصبی بودم متوجه نشدم و پای خانمی را که کنار کوله نشسته بود را لگد کردم. خانم طفلک کلی از برخورد عصبانی من ترسید. میتوانستم مثل کلمبیاییها بگویم لطف کن آن کوله را بفرست اینطرف، اما در عوض چنگ زدم و کوله را برداشتم. دوباره سوار موتور سیکلت شدم و به ایستگاه برگشتم و اهالی خوشحالیشان را با کف و سوت اعلام کردند!! بعد هم گفتند، میدانستیم پیدایش میکنی، اینجا همه با هم همکاری میکنند، اینجا کلمبیاست!!
توی اتوبوس به این فکر میکردم که چه خریتی کردم کوله را رها کردم به حال خودش، حالا یکی میآمد برش میداشت من بدون پاسپورت چه خاکی به سرم میکردم. هوا که کمکم سرد شد یاد کاپشن سیاهرنگ افتادم، توی کوله را نگاه کردم. نبود. حتما روی صندلی بود و من در تاریکی متوجه نشدهبودم. از راننده پرسیدم آیا رانندهی اتوبوس دیگر را میشناسی؟ گفت نه، مال یک کمپانی دیگر است. کاری نمیتوانم بکنم. هر چه پافشاری کردم جوابش یکی بود. گفتم یعنی هیچ کمکی نمیتوانی به من بکنی؟ اولین کلمبیاییای بود که به من گفت نه! به دفتر ترمینال رفتم. گفتند آن شرکت اتوبوسرانی که میگویی در یک ترمینال دیگر شعبه دارد. تاکسی گرفتم و رفتم ترمینال دیگر. مسئول دفتر میگوید پون بلیط نداری نمیتوانیم کاری انجام بدهیم. گفتم تقصیر من چیست که به من بلیط نفروختند؟ رفتم برای خرید بلیط گفتند احتیاجی به خرید بلیط نیست. بعد هم وسط راه به سرشان زد اتوبوس را خالی کنند و مسافرها را بسپرند به یک شرکت دیگر. خانم مسئول گفت تقصیر خودت است. باید وسایلت را برمیداشتی. گفتم ولی قرار نبود اتوبوس را عوض کنند و من به راننده گفتم که نیم دقیقه مهلت بدهد تا بروم دستشویی. گفت حالا من بدون شماره بلیط و اسم راننده چطور کاپشن تو را پیدا کنم؟ گفتم لااقل میتوانی تلفن بزنی به دفتر شرکتتان در باربوسا و بگویی این کاپشن را پیدا کردند با این شماره تماس بگیرند. آنقدر اصرار کردم که بالاخره یک شماره تلفن نوشت و گفت به این شماره تماس بگیر، اگر پیدا شود میگوییم بیا و با خودت ببر. میدانم که فقط با این کارش مرا از سر خودش باز کرد تا به مشتریهایش برسد. چشمم آب نمیخورد که کاپشن پیدا شود. اما بازهم خوش شانس بودم که پاسپورت را گم نکردم.
۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه
گنجینه
آدم یک وقتهایی با کسی آشنا میشود که انگار سالهای سال میشناخته. انگار اصلا به این دنیا آمدهاید که یک روز این آدم را ببینیند و با او دوست بشوید و شاید این دوستی را تا ابد ادامه بدهید...
اینس یکی از این آدمهاست. آلمانیست. برای نوشتن پایاننامهی دکترایش به کلمبیا آمده و اولین بار که دیدمش تنها چند دقیقهی کوتاه در هاستل بود. وارد اتاق شدم و دیدم یک کوله پشتی باز وسط اتاق افتاده و تمام وسایلش روی کف اتاق پهن شده. گفتم اینجا بمب منفجر شده؟ آمد و خندید و خودش را معرفی کرد، بعد هم گپهای معمولی که اهل کجا هستی و چه میکنی و به کجا خواهی رفت و ... روز دوم نامزد اسپانیاییاش آمد. از آن آقایان اسپانیایی که دل میبرند!! اینس از ته دل عاشق کلاودیوست. تماشایشان که میکردی این عشق را توی نگاهش میخواندی. روز سوم مجبور شدند بروند یک هاستل دیگر چون اتاق قبلا رزروز شده بود. فقط در لحظهی آخر با همدیگر ایمل رد و بدل کردیم و از آن به بعد ارتباطمان فقط شد هی من فلان جا هستم، تو کجایی؟
این سه روز که در بوگوتا بودم با اینس تماس گرفتم اما وقتمان با همدیگر جور نمیشد. دیروز عصر، وقتی دیگر فکرش را نمیکردم پیدایش شد. آنقدر همدیگر را تنگ در آغوش گرفتیم انگار همکلاسیهای قدیمی بودیم و حالا بعد از مدتی طولانی همدیگر را میبینیم. رفتیم توی پلاسا نشستیم. پایان نامهاش را باید تا هفتهی دیگر تحویل بدهد و به شدت استرس داشت. انرژی مثبت لازم داشت. با همدیگر که حرف میزدیم دختری آمد جلویمان نشست و گفت آه، انگلیسی حرف میزنید... اهل استرالیا بود و برایمان از بیماریاش در بولیوی گفت و اینکه هنوز در حال بهبود است و دکتر به او گفته الکل مصرف نکند و فکر میکنم به همین خاطر دمغ بود. آدم عجیبی بود. بیمقدمه توی گپ ما پیدایش شده بود اما بیحوصله به نظر میرسید. سئوال میکرد اما انگار جواب برایش اهمیت نداشت. از ما آدرس رستوران پرسید و رفت. ما هم نشستیم به ادامهی گپ دوستانهی خودمان. از همه چیز حرف زدیم. از سفر، از سیاست، از اقتصاد، از اینکه چرا دیگران نمیفهمند ما چه چیزی توی این مملکت کوچک پیدا کردهایم، از بدشانسیهایمان در اکوادر، از خانوادههایمان، عشقهایمان، هدفهایمان...
برگشتیم به هاستل. با همدیگر سوپ خوردیم و همچنان گپ زدیم. یکوقت دیدیم همهی چراغهای هاستل خاموش شده و همهخوابیدهاند، اما بازهم حرف داشتیم. بارها به او گفتم که چقدر از آمدنش خوشحالم. او هم گفت چقدر به آرامش ذهنی مثل این نیاز داشت.
موقع خداحافظی همدیگر را تنگتر در آغوش گرفتیم و به همدیگر قول دادیم در جایی دیگر از دنیا همدیگر را ببینیم.
***************************
امروز بوگوتایم را ترک میکنم. اما نه با عجله. اول میروم یکشنبهبازار برای پیدا کردن یک کتاب خوب و ارزان. بعد راه میافتم به سمت ترمینال. به چند شهر بین راه سر میزنم و تا هفتهی دیگر به کارتاخنا میرسم. تا اینجا همهی کسانی که مرا میشناسند میگویند مطمئن باش که آنجا کار پیدا خواهی کرد. دارم با امید اما به آهستگی حرکت میکنم
اینس یکی از این آدمهاست. آلمانیست. برای نوشتن پایاننامهی دکترایش به کلمبیا آمده و اولین بار که دیدمش تنها چند دقیقهی کوتاه در هاستل بود. وارد اتاق شدم و دیدم یک کوله پشتی باز وسط اتاق افتاده و تمام وسایلش روی کف اتاق پهن شده. گفتم اینجا بمب منفجر شده؟ آمد و خندید و خودش را معرفی کرد، بعد هم گپهای معمولی که اهل کجا هستی و چه میکنی و به کجا خواهی رفت و ... روز دوم نامزد اسپانیاییاش آمد. از آن آقایان اسپانیایی که دل میبرند!! اینس از ته دل عاشق کلاودیوست. تماشایشان که میکردی این عشق را توی نگاهش میخواندی. روز سوم مجبور شدند بروند یک هاستل دیگر چون اتاق قبلا رزروز شده بود. فقط در لحظهی آخر با همدیگر ایمل رد و بدل کردیم و از آن به بعد ارتباطمان فقط شد هی من فلان جا هستم، تو کجایی؟
این سه روز که در بوگوتا بودم با اینس تماس گرفتم اما وقتمان با همدیگر جور نمیشد. دیروز عصر، وقتی دیگر فکرش را نمیکردم پیدایش شد. آنقدر همدیگر را تنگ در آغوش گرفتیم انگار همکلاسیهای قدیمی بودیم و حالا بعد از مدتی طولانی همدیگر را میبینیم. رفتیم توی پلاسا نشستیم. پایان نامهاش را باید تا هفتهی دیگر تحویل بدهد و به شدت استرس داشت. انرژی مثبت لازم داشت. با همدیگر که حرف میزدیم دختری آمد جلویمان نشست و گفت آه، انگلیسی حرف میزنید... اهل استرالیا بود و برایمان از بیماریاش در بولیوی گفت و اینکه هنوز در حال بهبود است و دکتر به او گفته الکل مصرف نکند و فکر میکنم به همین خاطر دمغ بود. آدم عجیبی بود. بیمقدمه توی گپ ما پیدایش شده بود اما بیحوصله به نظر میرسید. سئوال میکرد اما انگار جواب برایش اهمیت نداشت. از ما آدرس رستوران پرسید و رفت. ما هم نشستیم به ادامهی گپ دوستانهی خودمان. از همه چیز حرف زدیم. از سفر، از سیاست، از اقتصاد، از اینکه چرا دیگران نمیفهمند ما چه چیزی توی این مملکت کوچک پیدا کردهایم، از بدشانسیهایمان در اکوادر، از خانوادههایمان، عشقهایمان، هدفهایمان...
برگشتیم به هاستل. با همدیگر سوپ خوردیم و همچنان گپ زدیم. یکوقت دیدیم همهی چراغهای هاستل خاموش شده و همهخوابیدهاند، اما بازهم حرف داشتیم. بارها به او گفتم که چقدر از آمدنش خوشحالم. او هم گفت چقدر به آرامش ذهنی مثل این نیاز داشت.
موقع خداحافظی همدیگر را تنگتر در آغوش گرفتیم و به همدیگر قول دادیم در جایی دیگر از دنیا همدیگر را ببینیم.
***************************
امروز بوگوتایم را ترک میکنم. اما نه با عجله. اول میروم یکشنبهبازار برای پیدا کردن یک کتاب خوب و ارزان. بعد راه میافتم به سمت ترمینال. به چند شهر بین راه سر میزنم و تا هفتهی دیگر به کارتاخنا میرسم. تا اینجا همهی کسانی که مرا میشناسند میگویند مطمئن باش که آنجا کار پیدا خواهی کرد. دارم با امید اما به آهستگی حرکت میکنم
۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه
جمعههای بوگوتا را با هیچ چیز عوض نمیکنم
قدم زدن توی خیابانی که جوانها دست در دست همدیگر و خانوادهها با بچهها و بادکنکها و خوراکیهایشان در آن قدم میزنند، ایستادن در کنار بساط نوازندههای محلی و خوانندههای آماتور و رقاصهای سالسا و مرنگه، برگشتن به پلاسا چوررو و تماشای سه جوان که با یک گیتار هنرنمایی میکنند و ملت را آنقدر میخندانند تا دست توی جیبشان کنند و اسکناسی در کیسهشان بیاندازند، نشستن توی مغازهی قدیمی و مملو از مشتری دونیا سَسی برای نوشیدن آبجو در کنار دوستان قدیمی، و در آخر سر زدن به کندلاریو برای رقص و دیدار دوستان بوگوتایی و خداحافظی با دوستانی که به کشور خود برمیگردند، یا عازم شهر یا کشور دیگری هستند... جمعههای بوگوتا را با هیچ چیز عوض نمیکنم.
۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه
برگشتهام خانه
از ساعت شش صبح که اتوبوس وارد ترمینال بوگوتا شد، یک حال و هوای دیگر داشتم. کمی شبیه به حال و هوایی که از ورود به تهران دارم. به شهر بزرگی که گنجینههای پنهانش را میشناسم. وقتی برای خریدن شامپو به سوپرمارکت رفتم از اینکه کارکنان فروشگاه مرا شناختند و خوشآمد گفتند غرق لذت شدم. به یادم آمد که چقدر برای بوگوتا دلتنگ بودم.
سفر از پوپایان راحت و بی دردسر بود. به جای سوار شدن به اتوبوس که مستقیم به بوگوتا میآمد، به کالی رفتم و از آنجا اتوبوس گرفتم و در مخارج صرفهجویی کردم. برای اولین بار سوار اتوبوس شبانهای شدم که دمای داخل آن قابل تحمل بود! نه داغ بود و نه سرد. و ضمنا اتوبوسی را انتخاب کردم که از مسیر بیابان (شهر نیوا) به سمت بوگوتا میآمد و نه مسیر کوه. به همین علت از پیچهای تند خبری نبود و به راحتی تا صبح خوابیدم.
با همهی عشقی که به بوگوتا دارم، اما دو سه روزی بیشتر نمیمانم. مقصد شمال کشور است و شهر افسانهای کارتاخنا Cartagena. اگر فیلم عشق سالهای وبا (برگرفته از رمان گابریل گارسیا مارکز) را دیده باشید کارتاخنای زیبا را میشناسید. هدف پیدا کردن کار در کارتاخناست، میروم ببینم چند مرده حلاجم.
سفر از پوپایان راحت و بی دردسر بود. به جای سوار شدن به اتوبوس که مستقیم به بوگوتا میآمد، به کالی رفتم و از آنجا اتوبوس گرفتم و در مخارج صرفهجویی کردم. برای اولین بار سوار اتوبوس شبانهای شدم که دمای داخل آن قابل تحمل بود! نه داغ بود و نه سرد. و ضمنا اتوبوسی را انتخاب کردم که از مسیر بیابان (شهر نیوا) به سمت بوگوتا میآمد و نه مسیر کوه. به همین علت از پیچهای تند خبری نبود و به راحتی تا صبح خوابیدم.
با همهی عشقی که به بوگوتا دارم، اما دو سه روزی بیشتر نمیمانم. مقصد شمال کشور است و شهر افسانهای کارتاخنا Cartagena. اگر فیلم عشق سالهای وبا (برگرفته از رمان گابریل گارسیا مارکز) را دیده باشید کارتاخنای زیبا را میشناسید. هدف پیدا کردن کار در کارتاخناست، میروم ببینم چند مرده حلاجم.
۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه
(قلب سرخپوست) Corazon de Indio
آخرین روز در اکوادر تبدیل به بهترین روز شد. صبح به همراه خانوادهای که در خانهشان اقامت داشتم به سمت میتاد دل موندو Mitad del mundo یا وسط زمین رفتیم، جایی که خط استوا از آن عبور میکند. در این مکان موزههای متعددی هست که برای مدتی سرگرم بشوید. علاوه بر آن در آخر هفته مراسم رقص محلی و اجرای موسیقی هم هست. برای مدتی نشستیم و رقص محلی را تماشا کردیم. بعد با رقصندهها و لباسهای محلیشان عکس گرفتیم و در مجموع میتاد دل موندو بیشتر از همه جای شهر کیتو از توریستها استقبال کرد.
اما زیبایی این روز نه بخاطر برنامهی این منطقه بلکه مربوط به وقایع بعد از آن است. بعد از ناهار خانواده تصمیم گرفتند به دیدن یکی از اقوامشان در شهر کوچکی در بین راه به اسم پوماسکی Pomasqui بروند. خانوادهای که در انتهای یک جادهی خاکی در منطقهای دور افتاده زندگی میکردند و چند سال پیش همهی زندگیشان را بر اثر زلزله از دست داده اند. وقتی به آآنجا رسیدیم کسی حضور نداشت و کمکم داشتیم تصمیم به برگشتن میگرفتیم که دختر خانواده از راه رسید. این خانم سرخپوست، با ظاهر شبیه به کولیها و آن گوشوارههای بزرگ آنقدر به دلم نشست که نمیتوانستم از او چشم بردارم. ما را به محل اقامت پدرش برد و خانهی او را که بیشتر شبیه به موزه بود نشانمان داد. پدر خانواده در این سالها، با استفاده از ارزانترین مصالح این خانه را با هنرمندی و سلیقه ساخته بود و همه چیز زیبا و جذاب به نظر میرسید. همه چیز یا برگرفته از طبیعت بود و یا از وسایلی که دیگر قابل استفاده نبودند تهیه میشد.
علاوه بر آن، نوعی کاکتوس در منطقه میروید که خانواده از آن شربت تهیه میکنند و از رگههای برگهای آن طنابی میبافند که از آن صندل درست میکنند. این اشیای طبیعی در واقع تنها منبع درآمد این خانواده است.
در حالی که برای خداحافظی آماده میشدیم، پسر خانواده هم از راه رسید و با دست و دلبازی، شربت طبیعیشان را برایمان آورد. چیزی که برایم جالب بود استفاده از تنها یک استکان برای تعارف نوشیدنی بود. استکان پر میشد و به نفر اول تعارف میشد. نفر اول تشکر میکرد و بعد از نوشیدن آن، استکان را برمیگرداند تا برای نفر بعدی پر شود. و همینطور دایره وار ادامه پیدا میکرد تا نوشیدنی تمام شود. یک مراسم کاملا سرخپوستی. همانطور که پسر خانواده به ما شربت میداد و درباره مراسم رقصهای محلی که تهیه کننده و برنامهساز آنها بود توضیح میداد، پدر خانواده و همسرش هم وارد شدند. راستش نمیتوانم توصیف کنم که این دو نفر تا چه حد با دیگران متفاوت بودند. از همان لحظهی اول چنان به دل آدم مینشتند که باور کردنی نبود.
آنها با روی گشاده ما را به آشپزخانه دعوت کردند تا در کنار آتش بنشینیم و گرم بشویم. مارینا، بانوی خانه، روی همان آتش برایمان ذرت بوداده درست کرد، و پسر خانواده از خانهاش یک قالب پنیر آورد و قطعه قطعه کرد و به مهمانها تعارف کرد. بعد نوبت به آبجو بود که با همان مراسم صرف دور زدن به نوبت میشد و در واقع روح دیگری داشت. دون چوکچوریو Chucchurillo گیتار و آکاردئونش را آورد تا با موسیقی از مهمانها پذیرایی کند و همسرش دونیا مارینا برایمان آواز خواند. واقعا توصیف احساسی که از بودن در آن جمع داشتم مشکل است. به باشکوهترین شکل ممکن توسط خانوادهای که هیچ نداشتند و حتی درهای خانههایشان را قفل نمیکردند چون چیزی برای دزدیدن در خانهشان وجود ندارد، پذیرایی میشدم. در موسیقیشان که شعرهای غمگینی داشت غرق میشدم و فنجان فنجان آبجو را بالا میگرفتم و برای همهی اعضای درون جمع آرزوی سلامتی میکردم. بعد از اینهمه پذیرایی خالصانه، عمو چوکچوریو یک جفت صندل دستساز هنر دست خودش را به من هدیه کرد و به من گفت اینبار که به اکوادر میآیم باید یکراست به خانهی آنها بیایم، اگرچه خانهشان خالیست، اما قلب بزرگی دارند که میتوانم به عشق آن برگردم. قلب سرخپوست. در جواب آنهمه محبت هیچ نداشتم، جز اینکه تنگ در آغوششان بگیرم و تشکر کنم.
در راه بازگشت، و در راه سفر به کلمبیا، آنشب، و آن مهماننوازی و محبت بینظیر تمام ذهنم را پر کرده و حالتی از شادی و غم به خاطرات سفر من داده. قلب سرخپوست از همین حالا مرا دلتنگ کشور اکوادر کرده...
اما زیبایی این روز نه بخاطر برنامهی این منطقه بلکه مربوط به وقایع بعد از آن است. بعد از ناهار خانواده تصمیم گرفتند به دیدن یکی از اقوامشان در شهر کوچکی در بین راه به اسم پوماسکی Pomasqui بروند. خانوادهای که در انتهای یک جادهی خاکی در منطقهای دور افتاده زندگی میکردند و چند سال پیش همهی زندگیشان را بر اثر زلزله از دست داده اند. وقتی به آآنجا رسیدیم کسی حضور نداشت و کمکم داشتیم تصمیم به برگشتن میگرفتیم که دختر خانواده از راه رسید. این خانم سرخپوست، با ظاهر شبیه به کولیها و آن گوشوارههای بزرگ آنقدر به دلم نشست که نمیتوانستم از او چشم بردارم. ما را به محل اقامت پدرش برد و خانهی او را که بیشتر شبیه به موزه بود نشانمان داد. پدر خانواده در این سالها، با استفاده از ارزانترین مصالح این خانه را با هنرمندی و سلیقه ساخته بود و همه چیز زیبا و جذاب به نظر میرسید. همه چیز یا برگرفته از طبیعت بود و یا از وسایلی که دیگر قابل استفاده نبودند تهیه میشد.
پدر خانواده که اهل موسیقی هم هست، در این خانهی زیبا سازهای محلی میسازد.
علاوه بر آن، نوعی کاکتوس در منطقه میروید که خانواده از آن شربت تهیه میکنند و از رگههای برگهای آن طنابی میبافند که از آن صندل درست میکنند. این اشیای طبیعی در واقع تنها منبع درآمد این خانواده است.
در حالی که برای خداحافظی آماده میشدیم، پسر خانواده هم از راه رسید و با دست و دلبازی، شربت طبیعیشان را برایمان آورد. چیزی که برایم جالب بود استفاده از تنها یک استکان برای تعارف نوشیدنی بود. استکان پر میشد و به نفر اول تعارف میشد. نفر اول تشکر میکرد و بعد از نوشیدن آن، استکان را برمیگرداند تا برای نفر بعدی پر شود. و همینطور دایره وار ادامه پیدا میکرد تا نوشیدنی تمام شود. یک مراسم کاملا سرخپوستی. همانطور که پسر خانواده به ما شربت میداد و درباره مراسم رقصهای محلی که تهیه کننده و برنامهساز آنها بود توضیح میداد، پدر خانواده و همسرش هم وارد شدند. راستش نمیتوانم توصیف کنم که این دو نفر تا چه حد با دیگران متفاوت بودند. از همان لحظهی اول چنان به دل آدم مینشتند که باور کردنی نبود.
آنها با روی گشاده ما را به آشپزخانه دعوت کردند تا در کنار آتش بنشینیم و گرم بشویم. مارینا، بانوی خانه، روی همان آتش برایمان ذرت بوداده درست کرد، و پسر خانواده از خانهاش یک قالب پنیر آورد و قطعه قطعه کرد و به مهمانها تعارف کرد. بعد نوبت به آبجو بود که با همان مراسم صرف دور زدن به نوبت میشد و در واقع روح دیگری داشت. دون چوکچوریو Chucchurillo گیتار و آکاردئونش را آورد تا با موسیقی از مهمانها پذیرایی کند و همسرش دونیا مارینا برایمان آواز خواند. واقعا توصیف احساسی که از بودن در آن جمع داشتم مشکل است. به باشکوهترین شکل ممکن توسط خانوادهای که هیچ نداشتند و حتی درهای خانههایشان را قفل نمیکردند چون چیزی برای دزدیدن در خانهشان وجود ندارد، پذیرایی میشدم. در موسیقیشان که شعرهای غمگینی داشت غرق میشدم و فنجان فنجان آبجو را بالا میگرفتم و برای همهی اعضای درون جمع آرزوی سلامتی میکردم. بعد از اینهمه پذیرایی خالصانه، عمو چوکچوریو یک جفت صندل دستساز هنر دست خودش را به من هدیه کرد و به من گفت اینبار که به اکوادر میآیم باید یکراست به خانهی آنها بیایم، اگرچه خانهشان خالیست، اما قلب بزرگی دارند که میتوانم به عشق آن برگردم. قلب سرخپوست. در جواب آنهمه محبت هیچ نداشتم، جز اینکه تنگ در آغوششان بگیرم و تشکر کنم.
در راه بازگشت، و در راه سفر به کلمبیا، آنشب، و آن مهماننوازی و محبت بینظیر تمام ذهنم را پر کرده و حالتی از شادی و غم به خاطرات سفر من داده. قلب سرخپوست از همین حالا مرا دلتنگ کشور اکوادر کرده...
۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه
اهالی
کتاب لونلی پلنت کامل اروپا چاپ 2007 رو میتونم تو چهارتا ایمیل جداگانه براتون بفرستم. توی ایمیلم هست و فقط فورواردش میکنم. هر کس میخواد بهم ایمیل بزنه.
Lonely Planet Europe on a Shoestring 5th Edition March 2007
fergolita@gmail.com
Lonely Planet Europe on a Shoestring 5th Edition March 2007
fergolita@gmail.com
همچنان در کیتو
لا روندا La Ronda خیابانیست در مرکز تاریخی کیتو که رسیدن به آن کمی راه و چاه میخواهد! از پلاسا سنتو دومینگو باید به سمت کوه بالا بروید بعد به خیابان ونزوئلا بپیچید و پس از طی کردن یک چهارراه یک راه پلهی نه چندان نمایان در سمت چپتان پیدا کنید و بروید پایین. اگر به ایستگاه کوماندا رفتید باید یک راه پلهی مخفی دیگر در سمت شمالغرب پیدا کنید (اینکه چطور جهت شمالغرب را پیدا کنید دیگر مشکل خودتان است!) به هر صورت از هر راه پلهای که گفتم وارد شوید به خیابان سنگفرش زیبایی میرسید با ساختمانهای قدیمی و پرچمهای اکوادر و گلدانهای گل و خلاصه یک جایی که دلتان میخواهد کیلومترها ادامه داشته باشد و در آن قدم بزنید. خیابان لا روندا شباهت بیاندازهای به شهر معروف کوزکو پایتخت امپراطوری اینکا دارد که در این پست درباره آن گفتهام.
اما لا روندا هم مثل باقی شهر کیتو با من از در آشتی درنیامد. ساعت سه بعد از ظهر بود و من به امید یافتن یک فنجان قهوه و یک قطعه شیرینی به دنبال یک کافه میگشتم. کل رستورانها و کافههای خیابان تعطیل بودند. مامور پلیس به من توضیح داد که لا روندا ساعت شش بعد از ظهر زنده میشود و در شب به اوج زیباییش میرسد. و من پرسیدم پس تکلیف کسی که ساعت سه بعد از ظهر بخواهد قهوه بنوشد چیست؟ البته مامور به قهوهخانهها و رستورانهای محلی اشاره کرد، اما قهوهای که او دربارهاش صحبت میکند زمین تا آسمان با قهوهای که من میگفتم فرق دارد. باز هم با نارضایتی و کمی عصبانیت توی خیابان قدم زدم و به خودم تشر رفتم که اینجا شیلی یا آرژانتین نیست که قهوه به سبک اروپایی در سر هر کوی و برزنی پیدا بشود. قهوهی کم کیفیت اینجا را دوست ندارم و از طرفی بعد از مریضی، به فروشندگان آبمیوه و دستفروشها اعتماد نمیکنم.
به پلاسا سنتو دومینگو برگشتم و دیدم چند فروشندهی دورهگرد در گوشهای چادر زدهاند و صنایع دستی میفروشند. به محض نزدیک شدن از طرز پوششان متوجه شدم اهل کوزکو هستند. چه اتفاق جالبی بود. پیششان رفتم و کمی گپ زدیم. اما این کوزکینیوها (Cuzqueño یعنی اهالی کوزکو) هم مثل همشهریانشان فقط در فکر فروختن جنس بودند و زیاد راجع به چیزهای دیگر حرف نمیزدند.
از آنجا قدم زنان به سمت سن فرنسیسکو رفتم. که البته این هم یک پلازا است و یک کلیسای بزرگ با داستان مربوط به خود دارد. در زیرزمین کلیسا یعنی در واقع در فروشگاهی که در این زیرزمین واقع شده بود قدم زدم که بیشتر از بازدید هر موزهای به من چسبید.
یک غذای محلی اکوادری هم امتحان کردم که سوپ پاچهی گاو است به اضافه ذرت درشت سفید.
اما لا روندا هم مثل باقی شهر کیتو با من از در آشتی درنیامد. ساعت سه بعد از ظهر بود و من به امید یافتن یک فنجان قهوه و یک قطعه شیرینی به دنبال یک کافه میگشتم. کل رستورانها و کافههای خیابان تعطیل بودند. مامور پلیس به من توضیح داد که لا روندا ساعت شش بعد از ظهر زنده میشود و در شب به اوج زیباییش میرسد. و من پرسیدم پس تکلیف کسی که ساعت سه بعد از ظهر بخواهد قهوه بنوشد چیست؟ البته مامور به قهوهخانهها و رستورانهای محلی اشاره کرد، اما قهوهای که او دربارهاش صحبت میکند زمین تا آسمان با قهوهای که من میگفتم فرق دارد. باز هم با نارضایتی و کمی عصبانیت توی خیابان قدم زدم و به خودم تشر رفتم که اینجا شیلی یا آرژانتین نیست که قهوه به سبک اروپایی در سر هر کوی و برزنی پیدا بشود. قهوهی کم کیفیت اینجا را دوست ندارم و از طرفی بعد از مریضی، به فروشندگان آبمیوه و دستفروشها اعتماد نمیکنم.
به پلاسا سنتو دومینگو برگشتم و دیدم چند فروشندهی دورهگرد در گوشهای چادر زدهاند و صنایع دستی میفروشند. به محض نزدیک شدن از طرز پوششان متوجه شدم اهل کوزکو هستند. چه اتفاق جالبی بود. پیششان رفتم و کمی گپ زدیم. اما این کوزکینیوها (Cuzqueño یعنی اهالی کوزکو) هم مثل همشهریانشان فقط در فکر فروختن جنس بودند و زیاد راجع به چیزهای دیگر حرف نمیزدند.
از آنجا قدم زنان به سمت سن فرنسیسکو رفتم. که البته این هم یک پلازا است و یک کلیسای بزرگ با داستان مربوط به خود دارد. در زیرزمین کلیسا یعنی در واقع در فروشگاهی که در این زیرزمین واقع شده بود قدم زدم که بیشتر از بازدید هر موزهای به من چسبید.
یک غذای محلی اکوادری هم امتحان کردم که سوپ پاچهی گاو است به اضافه ذرت درشت سفید.
۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه
نمیدانم این شهر کیتوست که با دست پس میزند با پا پیش میکشد یا من؟
دیروز بعد از یک تلاش مذبوحانه برای سوار شدن به تلهکابین، به علت گرانی بلیط برای غیر اکوادریها (و یا خسیس شدن بیاندازهی من) دست از پا درازتر به بزرگراه غربی برگشتم و با سوار شدن به اتوبوسی ناشناس به منطقهی عجیب و غریب شهر وارد شدم. منطقهای به شدت فقیر که کمی هم ترس به دل آدم میانداخت که نکند الان کسی بیاید خفتم کند و از لج اینکه پول چندانی در جیب ندارم بلایی به سرم بیاورد. اما به شکل معجزهآسایی از آن منطقه خارج و به مرکز تاریخی شهر وارد شدم. دیروز تصمیم گرفتم مسیرهای متفاوتی از روزهای گذشته را طی کنم، و با دید مثبت به همه چیز نگاه کنم. در Plaza de teatro یا میدان تئاتر نشستم و در حال خوردن نوشابه دختر بچه شش هفت سالهای را تماشا کردم که به زور میخواست از همکلاسیاش یک بوسهی لب به لب بگیرد! بعد توریست امریکایی را تماشا کردم که در کنار اسکیتش ایستاده بود و در دفترچهاش چیزی مینوشت، و دو پسر بچه کوچک اندام از او خواستند که برایشان هنرنمایی کند. تماشای دهانهای باز ماندهی پسر بچهها و هنرنمایی جوان اسکیت سوار برای مدتی سرگرمم کرد. از آنجا سوار اتوبوس شدم و به پارک Elejido رفتم تا از خانهی فرهنگ دیدن کنم. این بخش از فعالیتهای دیروز مثل ورق زدن به احساسات نامطلوب گذشته بود. موزهی بانک مرکزی، مملو از آثار باستانی و سفال بینظیری بود که تا بحال در هیچکدام از کشورهای امریکای لاتین به این کیفیت و هنرمندی ندیده بودم.عکاسی در تمام موزههای شهر ممنوع است والا از تمام مجسمههای سفالی عکاسی میکردم. طبقه دوم مجموعه مربوط به آثار هنرمندان مذهبی بود که غالبا از این بخش اجتناب میکنم اما چون مسیر خروج از موزه از بین این مجسمهها و نقاشیها میگذرد نتوانستم بدون نگاه متاسف از کنارشان بگذرم. با دوستان اسپانیولیام که صحبت میکردم برایم تعریف کردند درست است اسپانیاییها خاک این قاره را توبره کردند و در هر قدم کلیسایی کاشتند، اما حالا خودشان جزو ملت ضد کلیسا هستند و از صدها سال جنگ مذهبی در اروپا احساس خشم میکنند. تاسف من به مردم این کشورهای فقیر است که نه تنها از تار و مار شدن گذشته و اعتقاداتشان به دست مسیحیون اسپانیایی متاسف نیستند، بلکه آنرا رحمت الهی میدانند و اسپانیا را کشور مادر خطاب میکنند.
موزهی بعدی موزهی خانهی فرهنگ بود که در یکی از طبقاتش نمایشگاه دائمی نقاشی هنرمندان اکوادری وجود داشت که مرا به وجد آورد. آثار نقاشیای که از رنج مردم بومی میگفت و آنها را ستایش میکرد. نه اثری از یک مسیح یا مریم سفید پوست دیده میشد، نه صلیب و اعتقادات دنیای قدیم. نمونههایی از آثار نقاشی را که در اینترنت پیدا کردهام در اینجا میگذارم
موزهی بعدی موزهی خانهی فرهنگ بود که در یکی از طبقاتش نمایشگاه دائمی نقاشی هنرمندان اکوادری وجود داشت که مرا به وجد آورد. آثار نقاشیای که از رنج مردم بومی میگفت و آنها را ستایش میکرد. نه اثری از یک مسیح یا مریم سفید پوست دیده میشد، نه صلیب و اعتقادات دنیای قدیم. نمونههایی از آثار نقاشی را که در اینترنت پیدا کردهام در اینجا میگذارم
دیروزعلاوه بر همه اتفاقات خوب، با مردم خوشرو و خوشبرخوردی هم آشنا شدم.
اما همهی اینها یکطرف و یک جریان گلاب به رویتان بسیار شدید هم یکطرف. امروز تمام روز یا توی دستشویی بودم یا روی تخت افتاده بودم و نمیتوانستم تکان بخورم. الان بهترم و دارم ایمیلهای فراوان تقاضای کتاب را چک میکنم.
۱۳۸۹ دی ۲۱, سهشنبه
آگهی
اگر دنبال نسخهی پیدیاف کتابهای Lonely Planet یا بقیه راهنماهای سفر به زبان انگلیسی هستین به من خبر بدین. ممکنه اون کتابی که میخواین رو داشته باشم.
fergolita@gmail.com
chamedanak.blogspot.com
توضیح: این پیدیاف ها رو یکی از همسفرهام بهم داده و من هم به هر کسی که لازم داره میفرستم اما حجم کل کتابها در حدود پنج گیگا بایته و دسترسی من به اینترنت محدود و خیلی آهسته. بنابراین لطفا فقط کتابهایی که لازم دارین رو بهم بگین و از من نخواین که همه رو براتون بفرستم. کتابها اکثرا چاپ 2007 و 2008 هستند، درسته که تاریخ گذشتهن ولی خب مفت باشه ...؟
fergolita@gmail.com
chamedanak.blogspot.com
توضیح: این پیدیاف ها رو یکی از همسفرهام بهم داده و من هم به هر کسی که لازم داره میفرستم اما حجم کل کتابها در حدود پنج گیگا بایته و دسترسی من به اینترنت محدود و خیلی آهسته. بنابراین لطفا فقط کتابهایی که لازم دارین رو بهم بگین و از من نخواین که همه رو براتون بفرستم. کتابها اکثرا چاپ 2007 و 2008 هستند، درسته که تاریخ گذشتهن ولی خب مفت باشه ...؟
چرا اکوادر جای من نیست
امروز سعی کردم با پیاده روهای کیتو ارتباط برقرار کنم. هر کاری میکنم این شهر به من نمیچسبد. شاید بخاطر چهرهی عبوس مردم در حال عبور باشد، یا نبودن کافیشاپ در گوشه و کنار خیابان، یا لهجهی مردم وقتی صحبت میکنند. سوار اتوبوس که شدم صدای نامفهوم موزیک واجناتو (موزیک منطقه شمال کلمبیا) به گوشم رسید. احساس عاشقی را داشتم که در شهر غریب، نامهای از معشوقش دریافت میکند. روی جلوترین صندلی نشستم تا از صدای موسیقی که راننده فقط به اندازهی محدودهی خودش بلند کرده بود لذت ببرم و به این فکر کنم که نمیتوانم کلمبیا را به جای دیگری عوض کنم.
هر چه اکوادریها بیشتر از خطرات ممکن در کلمبیا میگویند، بیشتر با آنها فاصله میگیرم. حتی گاهی آنقدر روی کلمبیا تعصب پیدا میکنم که انگار دارند از ایران بد میگویند.
اکوادریها به شدت مذهبی هستند. نه تنها در هر کوی و برزن شش هفت کلیسا دارن، بلکه تک تک مجسمهها، نقاشیها و پوسترهای مذهبی را میشناسند. که فلان مریم باکره لقبش فلان است و فلان مجسمه در کجاست. وقتی میبینم مردم این مملکت با همه بدبختیشان تا اینحد به مقدسات اعتقاد دارند اعصابم به هم میریزد.
اکوادریها آدمهای بدی نیستند، تنها خوددارند. مثل کلمبیاییها بیمقدمه سر صحبت را با تو باز نمیکنند. میتوانی تمام روز در شهر کیتو پیاده بروی، سوار اتوبوس باشی، یا کنار خیابان بنشینی اما کسی نیاید کلمهای به تو بگوید. اکوادریها چرب زبان نیستند، مردم سادهای هستند که دنیایشان خیلی کوچک است. توی دنیای کوچکشان جا نمیشوم. کلمبیاییها با گرمی و شادی و موسیقیشان دنیایم را پر کردهاند.
یک هفته دیگر به کیتو مهلت میدهم تا برایم خودنمایی کند. هفتهی آینده به کلمبیا بازخواهم گشت.
هر چه اکوادریها بیشتر از خطرات ممکن در کلمبیا میگویند، بیشتر با آنها فاصله میگیرم. حتی گاهی آنقدر روی کلمبیا تعصب پیدا میکنم که انگار دارند از ایران بد میگویند.
اکوادریها به شدت مذهبی هستند. نه تنها در هر کوی و برزن شش هفت کلیسا دارن، بلکه تک تک مجسمهها، نقاشیها و پوسترهای مذهبی را میشناسند. که فلان مریم باکره لقبش فلان است و فلان مجسمه در کجاست. وقتی میبینم مردم این مملکت با همه بدبختیشان تا اینحد به مقدسات اعتقاد دارند اعصابم به هم میریزد.
اکوادریها آدمهای بدی نیستند، تنها خوددارند. مثل کلمبیاییها بیمقدمه سر صحبت را با تو باز نمیکنند. میتوانی تمام روز در شهر کیتو پیاده بروی، سوار اتوبوس باشی، یا کنار خیابان بنشینی اما کسی نیاید کلمهای به تو بگوید. اکوادریها چرب زبان نیستند، مردم سادهای هستند که دنیایشان خیلی کوچک است. توی دنیای کوچکشان جا نمیشوم. کلمبیاییها با گرمی و شادی و موسیقیشان دنیایم را پر کردهاند.
یک هفته دیگر به کیتو مهلت میدهم تا برایم خودنمایی کند. هفتهی آینده به کلمبیا بازخواهم گشت.
۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه
۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه
اکوادر
اتاوالو، شهری شمالی در اکوادر گنجینهی زیباییهاست. مردم بومی منطقه آنقدر زیبا هستند و آنقدر زیبا میپوشند که چشم از دیدنشان سیر نمیشود. با آن صورتهای گرد و تیره و موهای خرمن سیاهرنگ، آدم را عاشق خودشان میکنند. مردها لباس سراسر سفید میپوشند و موهای بلندشان را پشت سرشان میبندد، گاهی کلاهی بر سر دارند، گاهی لباسی غربی و گرم روی پوشش محلی خوشان میپوشند. پوشش زنها اما بسیار زیباست. پیراهنهای سفید گلدوزیشده میپوشند با دامنهای سیاهرنگ بلند که نوار رنگینی روی لبه کناری پایین آنها دوخته شده. گاهی تکه پارچه سیاهرنگی روی پیراهن سفید خودشان گره میزنند برای گرما. موهای بلندشان را با نواری رنگی میبندند و تزیینات بدلی زیادی دارند اما تقریبا همگی متحدالشکلند.
اما اتاوالو با تمام زیباییاش شهری نیست که بخواهید زیاد در آن بمانید. مردمش صمیمی نیستند. محلیهایش از تو فاصله میگیرند، اجازهی عکس گرفتن به تو نمیدهند، مردم عادیاش فقط به تجارت و پول فکر میکنند. چندبار از ما پول اضافه گرفته باشند منصفانه است؟ مسئله هموطن و خارجی نیست. این جماعت گوش هموطنان خودشان را هم میبرند.
مسئول دفتر جهانگردی شهر حتی به خودش زحمت نمیداد جواب سئوالات ما را بدهد. نقشهای جلوی ما گذاشت و رفت پی بازی با کامپیوتر. دختر جوان فروشندهای برای ما از رسم و رسوم بومیهای منطقه گفت، و دربارهی آبشاری در شهری نزدیک اتاوالو تعریف کرد، و در واقع کاری را انجام داد که مسئول دفتر جهانگردی باید انجام میداد.
به پگوچه Peguche رفتیم تا آبشار را پیدا کنیم. در نیمه شب آخرین روز بهار، مردم بومی در این مکان گردهم میآیند تا در زیر آبشار حمام کنند و مراسم و آیینهای گذشتگانشان را انجام دهند. در اینجا هم به بومیهایی برخوردیم که از غریبهها و دوربینهای عکاسی خوششان نمیآمد.
برای عوض شدن حال و هوایمان راهی کیتو پایتخت اکوادر شدیم. Quito شهریست بسیار بزرگ و نامنظم با رانندههایی ناشی. (همان داستان فروش لاما و خرید اتومبیل! )
در کیتو توسط خانوادهی یکی از دوستانم در شیکاگو پذیرفته شدم و در واقع به قلب یک زندگی اکوادری سفر کردم. آقا و خانم خانه، پدر و مادر دوست من، بیش از هشتاد سال دارند. مغازهی کوچک قصابیشان را اداره میکنند. با آن صورتهای چین خورده و آفتابسوخته به رویم لبخند میزنند و از مهمان خارجیشان پذیرایی میکنند. دخترشان ماریا لوکرسیا هرروز صبح قبل از رفتن به محل کارش به خانهی پدر و مادرش میآید تا برایشان صبحانه و ناهار آماده کند. نوهشان به همراه شوهر و پسر بچهی هفت سالهشان به خانهی مادربزرگ میآیند و ناهار را دور هم صرف میکنند، ماریا لوکرسیا دیر وقت از کار به خانه میآید. خانهی پدر و مادرش را آب و جارو میکند و شامشان را آماده میکند. دوباره همگی دور هم جمع میشوند و شام میخورند. پدر میگوید خدا عوضت بدهد دخترم. مادر به شدت به مریم مقدس معتقد است. تا بحال از زیر بحثهای مذهبی در رفتهام. نمیخواهم روی لامذهبم را به رخشان بکشم. بحث را عوض میکنم.
دیروز به تماشای مرکز شهر رفتم. در خیابانهای قدیمی قدم زدم و در کتابخانهی عمومی نشستم و فصلهایی از رمان کیمیاگر را به زبان اسپانیولی خواندم. داماد خانوادهای که با آنها هستم کتابی از ادبیات اکوادر به من هدیه کرده که دیشب شروع به خواندن کردم. از اینکه اسپانیولیام روز به روز بهتر میشود خوشحالم.
اما اتاوالو با تمام زیباییاش شهری نیست که بخواهید زیاد در آن بمانید. مردمش صمیمی نیستند. محلیهایش از تو فاصله میگیرند، اجازهی عکس گرفتن به تو نمیدهند، مردم عادیاش فقط به تجارت و پول فکر میکنند. چندبار از ما پول اضافه گرفته باشند منصفانه است؟ مسئله هموطن و خارجی نیست. این جماعت گوش هموطنان خودشان را هم میبرند.
مسئول دفتر جهانگردی شهر حتی به خودش زحمت نمیداد جواب سئوالات ما را بدهد. نقشهای جلوی ما گذاشت و رفت پی بازی با کامپیوتر. دختر جوان فروشندهای برای ما از رسم و رسوم بومیهای منطقه گفت، و دربارهی آبشاری در شهری نزدیک اتاوالو تعریف کرد، و در واقع کاری را انجام داد که مسئول دفتر جهانگردی باید انجام میداد.
به پگوچه Peguche رفتیم تا آبشار را پیدا کنیم. در نیمه شب آخرین روز بهار، مردم بومی در این مکان گردهم میآیند تا در زیر آبشار حمام کنند و مراسم و آیینهای گذشتگانشان را انجام دهند. در اینجا هم به بومیهایی برخوردیم که از غریبهها و دوربینهای عکاسی خوششان نمیآمد.
برای عوض شدن حال و هوایمان راهی کیتو پایتخت اکوادر شدیم. Quito شهریست بسیار بزرگ و نامنظم با رانندههایی ناشی. (همان داستان فروش لاما و خرید اتومبیل! )
در کیتو توسط خانوادهی یکی از دوستانم در شیکاگو پذیرفته شدم و در واقع به قلب یک زندگی اکوادری سفر کردم. آقا و خانم خانه، پدر و مادر دوست من، بیش از هشتاد سال دارند. مغازهی کوچک قصابیشان را اداره میکنند. با آن صورتهای چین خورده و آفتابسوخته به رویم لبخند میزنند و از مهمان خارجیشان پذیرایی میکنند. دخترشان ماریا لوکرسیا هرروز صبح قبل از رفتن به محل کارش به خانهی پدر و مادرش میآید تا برایشان صبحانه و ناهار آماده کند. نوهشان به همراه شوهر و پسر بچهی هفت سالهشان به خانهی مادربزرگ میآیند و ناهار را دور هم صرف میکنند، ماریا لوکرسیا دیر وقت از کار به خانه میآید. خانهی پدر و مادرش را آب و جارو میکند و شامشان را آماده میکند. دوباره همگی دور هم جمع میشوند و شام میخورند. پدر میگوید خدا عوضت بدهد دخترم. مادر به شدت به مریم مقدس معتقد است. تا بحال از زیر بحثهای مذهبی در رفتهام. نمیخواهم روی لامذهبم را به رخشان بکشم. بحث را عوض میکنم.
دیروز به تماشای مرکز شهر رفتم. در خیابانهای قدیمی قدم زدم و در کتابخانهی عمومی نشستم و فصلهایی از رمان کیمیاگر را به زبان اسپانیولی خواندم. داماد خانوادهای که با آنها هستم کتابی از ادبیات اکوادر به من هدیه کرده که دیشب شروع به خواندن کردم. از اینکه اسپانیولیام روز به روز بهتر میشود خوشحالم.
تفاوت اکوادریها با کلمبیاییها
در نگاه اول هم میشود اکوادریها را از کلمبیاییها تشخیص داد. مردم اکوادر اکثرا بومی هستند و یا نتیجهی وصلت بومیها با اروپاییها. اکثرا پوست تیره و صورتهای گرد دارند. درصد بسیار کمی از مردم اکوادر ریشهی خارجی دارند. مردم کلمبیا اکثرا مهاجر هستند. در مناطق خاصی از کلمبیا میتوان اهالی بومی را یافت. تنها البسهی مخصوصی که مردم اکثر شهرها در کلمبیا دارند یک جور پانچوی کوتاه و کوچک است که اکثرا تا میکنند و روی شانهی راستشان میگذارند و در مواقعی که هوا خنک شد آنرا میپوشند. در مناطق گرم، کلاههای حصیری با طرحهای زیبا به سر میگذارند. مردم اکوادر ظاهر به خصوصی دارند. البسهشان اغلب دستبافت است یا اثری از دستدوزی شدن داد. زن و مرد، کلاههای سیاهرنگ مردانه به سر میگذارند.
اکوادریها با احترام با همدیگر حرف میزنند. حتی مادر و دختر همدیگر را شما خطاب میکنند و این خودش تفاوت بزرگ بین آنها و کلمبیاییهاست. در زبان اسپانیولی دو جور تو وجود دارد. توی محترمانه (که ما میگوییم شما) و توی صمیمانه. کلمبیاییها همه را تو خطاب میکنند، مگر اینکه از طرف دل خوشی نداشته باشند یا از او خوششان نیاید. آنوقت به طرف میگویند شما. اکوادریها به همه میگویند شما، و در حالی از تو استفاده میکنند که بخواهند طرف را تحقیر کنند، یا اینکه با کودکان صحبت میکنند و به آنها میفهمانند که چه کسی بزرگتر است.
تا آنجا که دیدهام، پول در زندگی اکوادریها اهمیت بسیاری دارد. مردم یا پز مایملکشان را میدهند و یا از بیپولی شکایت دارند. به همین علت احساس میکنم چهرههایشان ناراضیست. آن صمیمیت خالص کلمبیایی توی نگاهشان وجود ندارد. همین مرا دلتنگ کلمبیا میکند.
از طرفی، اکوادریها به شدت از کلمبیاییها بیزارند. آنها را خشن و دزد و بی ادب خطاب میکنند. تا اینجا به هر کسی گفتهام که دو ماه و نیم در کلمبیا بودهام تعجب میکند و حرفهای مرا درباره محبت و صمیمیت مردمش و درباره امنیت شهرهایش قبول ندارد. به نظرم میآید این کینهای بسیار قدیمیست. کیتو درمقابل، شهر نا امنتریست. خانواده برای من از حوادث دزدیهای مسلحانه و زورگیری گفتهاند، و با اینکه اعتراف میکنند کار هموطنهای خودشان بوده، بازهم تقصیر را به گردن کلمبیاییها میاندازند. داستان عجیبیست.
۱۳۸۹ دی ۱۴, سهشنبه
مرز
جادهی پستو Pasto به ایپیالس Ipiales در جنوب غربی کلمبیا اگر در حد و اندازهی جاده چالوس خودمان نباشد اما کمتر نیست. جادهایست بسیار روان و با کیفیت اما با پیچهای تند و علامت صلیب (ستاره) سیاه. این صلییب سیاه معنیاش خطر مرگ است و در واقع معنی و مفهوم آن این است که در این مکان عدهی بسیاری به دیدار پروردگارشان شتافتهاند!
تا رسیدن به پستو اما جاده ناهموار و اتوبوس ما بسیار قدیمی و آهسته بود. در جای جای جاده میتوان اثرات خرابی سیل اخیر را مشاهده کرد، و از همه غمگینتر خانههایی که نابود شدهاند و میشد هنوز باقیمانده اسباب منزلشان را در میان گل و لای دید.
از پستو و ایپیالس عبور کردیم و به مرز اکوادر رسیدیم. اینجا چهرهها، طرز پوشش و لهجهها کاملا عوض میشود. عبور از مرز برخلاف هشدارهای دیگران چند دقیقهای بیشتر به طول نینجامید. اول میروی مهر خروج از دفتر تر و تمیز کلمبیایی میگیری، سپس از روی یک پل عبور میکنی و به دفتر کوچک و نامنظم اکوادر میرسی. پاسپورتت را نگاه میکنند و سئوال میکنند اولین بارت است به اکوادر میآیی؟ بعد بدون تعارف و تکلف روی پاسپورتت پرینت میکنند سه ماه اجازهی اقامت. راستش من برای تمدید ویزای کلمبیاییام آمدم اینطرف مرز (که دوباره برگردم و مهر جدید بگیرم) اما این سه ماه که اجازه فرمودند خیلی وسوسه برانگیز است که کمی بیشتر در اکوادر بمانم خصوص اینکه رفت و آمد و اقامت در اینجا خیلی ارزانتر از کلمبیا تمام میشود.
واحد پول اکوادر دلار امریکاست. این خودش نشانهی بدیست، که هر بلایی سر اقتصاد امریکا بیاید سر این مملکت هم خواهد آمد.از طرفی با هر اسکناسی که به دست بقال و دستفروش و راننده میدادم، کلی بالا و پایینش میکنند که تقلبی نباشد. اسکناس درشتتر از بیست دلار هم قبول نمیکنند مگر در بانکها.
برای اولین توقف به اتاوالو Otavalo آمدهایم که بخاطر فرهنگ و صنایع دستیاش شهرت جهانی دارد. سفر از پوپایان کلمبیا تا اتاوالوی اکوادر بیش از پانزده ساعت به طول انجامید، و ما دیر وقت شب یکشنبه به شهر رسیدیم. شهر کاملا خلوت بود و اغلب فروشگاهها و رستورانها تعطیل بودند. از خانم پیری با لباس محلی در خیابان یک وعده ذرت پخته و پنیر گرفتیم و جایی برای نشستن پیدا کردیم. بیصبرانه منتظر دیدن شهر و مردمش هستم.
۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه
آبگرم
از پوپایان تا کوکونوکو Coconuco یکساعت با اتوبوس راه است. بلیط ارزانقیمت را در ترمینال میخری و از مینیبوس بالا میپری و طبق معمول همه جای کلمبیا آنقدر منتظر میمانی تا راننده رضایت بدهد و راه بیفتد. در بین راه مسافرها سوار میشوند، جا کمتر میشود و جاده ناهموارتر. اما زیبایی جاده آنقدر جذاب است که تنگی جا آزارت نمیدهد.
با دوست رومانیایی میکائلا و دوست سویسی میشل به کوکونوکو رفتیم تا از آبگرم معدنی آن منطقه فیضی ببریم و خستگی کولهبار سنگین را از شانههایمان برداریم. از دهات کوکونوکو تا رسیدن به آبگرم نزدیک به یکساعت پیادهروی است در مسیر سربالایی و نفسگیر، یا میتوانی سوارموتورسیکلت بشوی و به آن بالا برسانندت. با این وضع موتورسواری این جماعت اگر افتادی و گردنت شکست خونت پای خودت خواهد بود، پس ما تصمیم گرفتیم پاچهها را بالا بزنیم که تا آن بالا حسابی عرقمان دربیاید و آبگرم بهمان بچسبد.
بالاخره پس از گذر از چند آبشار زیبا و عکس گرفتن از منظره به آن بالا رسیدیم. بوی گوگرد و باقی املاح معنی کل منطقه را گرفته بود و ابدا خوشآیند نبود. استخرهای تقریبا بزرگی از آب وجود داشت و یک چشمه آب یخ برای دوش گرفتن قبل از ورود به استخر. آب جوشان که از زمین بیرون میزد 73 درجه حرارت داشت و باید با آب همان چشمههای قندیل مخلوطش میکردند که مردم آبپز نشوند! به عنوان جایی که جادهی درست و حسابی هم نداشت، امکانات مجموعه قابل تقدیر بود. حتی سرسره برای تفریح بچهها نصب کرده بودند. از آنجا که ما آخرین روز سال را برای رفتن به این مجموعه انتخاب کرده بودیم، تنها چهار پنج نفر دیگر در مجموعه حضور داشتند و به نظر میآمد ما استخرها را به طور اختصاصی اجاره کرده باشیم. عکس کتابهای راهنمای سفر را که نگاه میکردیم مملو از جمعیت بودند و جای سوزن انداختن نبود.
بعد از بیرون آمدن از آب همهمان کمی رنگ عوض کرده بودیم و سبز شده بودیم! رفتیم و زیر همان چشمه قندیلها دوش گرفتیم، لباس پوشیدیم و راه افتادیم به سمت ده. در راه وقتی دوباره محو تماشای منظره میشدیم و با مردم خوشروی منطقه سلام و علیکی میکردیم، بارها تکرار میکردیم که چقدر از این که در کلمبیا هستیم خوشحالیم.
به پوپایان که برگشتیم از بین سیل جمعیت که در حال خرید شب عیدشان بودند راه باز کردیم و خودمان را به سوپر مارکت رساندیم تا برای شام شب آخر سال جشن کوچکی بگیریم. دیشب، مثل یک خانواده بودیم. فردا هر کداممان به جهتی مخالف دیگری خواهد رفت.
با دوست رومانیایی میکائلا و دوست سویسی میشل به کوکونوکو رفتیم تا از آبگرم معدنی آن منطقه فیضی ببریم و خستگی کولهبار سنگین را از شانههایمان برداریم. از دهات کوکونوکو تا رسیدن به آبگرم نزدیک به یکساعت پیادهروی است در مسیر سربالایی و نفسگیر، یا میتوانی سوارموتورسیکلت بشوی و به آن بالا برسانندت. با این وضع موتورسواری این جماعت اگر افتادی و گردنت شکست خونت پای خودت خواهد بود، پس ما تصمیم گرفتیم پاچهها را بالا بزنیم که تا آن بالا حسابی عرقمان دربیاید و آبگرم بهمان بچسبد.
بالاخره پس از گذر از چند آبشار زیبا و عکس گرفتن از منظره به آن بالا رسیدیم. بوی گوگرد و باقی املاح معنی کل منطقه را گرفته بود و ابدا خوشآیند نبود. استخرهای تقریبا بزرگی از آب وجود داشت و یک چشمه آب یخ برای دوش گرفتن قبل از ورود به استخر. آب جوشان که از زمین بیرون میزد 73 درجه حرارت داشت و باید با آب همان چشمههای قندیل مخلوطش میکردند که مردم آبپز نشوند! به عنوان جایی که جادهی درست و حسابی هم نداشت، امکانات مجموعه قابل تقدیر بود. حتی سرسره برای تفریح بچهها نصب کرده بودند. از آنجا که ما آخرین روز سال را برای رفتن به این مجموعه انتخاب کرده بودیم، تنها چهار پنج نفر دیگر در مجموعه حضور داشتند و به نظر میآمد ما استخرها را به طور اختصاصی اجاره کرده باشیم. عکس کتابهای راهنمای سفر را که نگاه میکردیم مملو از جمعیت بودند و جای سوزن انداختن نبود.
بعد از بیرون آمدن از آب همهمان کمی رنگ عوض کرده بودیم و سبز شده بودیم! رفتیم و زیر همان چشمه قندیلها دوش گرفتیم، لباس پوشیدیم و راه افتادیم به سمت ده. در راه وقتی دوباره محو تماشای منظره میشدیم و با مردم خوشروی منطقه سلام و علیکی میکردیم، بارها تکرار میکردیم که چقدر از این که در کلمبیا هستیم خوشحالیم.
به پوپایان که برگشتیم از بین سیل جمعیت که در حال خرید شب عیدشان بودند راه باز کردیم و خودمان را به سوپر مارکت رساندیم تا برای شام شب آخر سال جشن کوچکی بگیریم. دیشب، مثل یک خانواده بودیم. فردا هر کداممان به جهتی مخالف دیگری خواهد رفت.
آخرین روز سال
مراسم آخرین روز سال در پوپایان مملو از ترقه و جنب و جوش است. کوچکترها با کمک بزرگترها عروسکهایی در اندازهی آدمیزاد میسازند، لباس کهنه به تنش میکنند، سپس از والدین و در و همسایه پول میگیرند برای خریدن ترقه. سرتا پای آدمک را از ترقه پر میکنند. بزرگترها مشغول خریدند. رخت و لباس نو، خوراکی، و انگور. انگورهای حبه درشت خریداری میشود برای مراسم نیمهشب. خانواده و خویشاوندان دور همدیگر جمع میشوند، غذای مفصل صرف میکنند، یک جور فرنی درست میکنند از برنج و شکر و شیر و دارچین و کشمش. دور همدیگر مینشینند، میگویند و میخندند و مینوشند. نوشیدنی الکلی شان که از جمعهای خوانوادگی خارج نمیشود، یکی رام است و دیگری آگواردینته. کلههایشان تا نیمهشب حسابی گرم میشود. بعدهمهی اهل حاضر در خانه میروند بیرون تا مراسم آدمک سوزانی را به انجام برسانند. قبل از آتش زدن آدمک، هر کسی روی یک تکه کاغذ درباره مسائلی که در سال گذشته شرمگینشان کرده مینویسند. کاغذها را مچاله میکنند و در جیبهای آدمک میگذارند. آدمک که آتش گرفت، همهی آن چیزهای شرمآور در سال گذشته هم با ترقهها منفجر میشود و از بین میرود، و سال جدید و زندگی جدید آغاز میشود.
مراسم انگور از اسپانیا به کلمبیا آمده. با ضربات زنگ کلیسا، هر کس باید یک حبه انگور بخورد و با پایان دوازده ضربه باید دوازدهتا انگورش را تمام کرده باشد. میگویند این داستان برمیگردد به سالی که اسپانیا دچار قحطی شد، و در سال نو مردم چیزی برای خوردن نداشتند، سپس در سال بعد فراوانی بوده و مردم تمام شب سال نو را انگور خوردهاند. معلوم نیست این دوازده حبه انگور برمیگردد به ساعت دوازده یا دوازده ماه سال، اما هرچه هست دوستان اسپانیایی ما توضیح داند که احتمال خفه شدن برگزار کنندهگان هم وجود دارد! حدس میزنم اجرای این مراسم در امریکا ممنوع باشد!
یکی دیگر از مراسم سال نو پوشیدن لباس زیر زرد رنگ است که سال پر پول و ثروتی در پی داشته باشد بنابراین قدم زدن در بازار و تماشای کوهی از لباسهای زیر بسیار دیدنیست!
اما از همه چیز زیباتر لحظهی سال تحویلشان (نیمه شب) است که همه آشنا و ناشناس، متمول یا گدا همدیگر را در آغوش میگیرند و یک بوسه به گونهی راست یکدیگر میدهند و سال نو را تبریک میگویند. اگر کسی بطری مشروبی در دست داشته باشد به همه اطرافیان یک پیک میدهد و چون تقریبا همه یک جور مشروب در دستشان دارند طبعا در لحظات کوتاهی آن یک ذره هوش و حواسشان هم میپرد. کمکم ساز و نقارشان را میآورند، تا صبح میخوانند و میزنند و میرقصند. روز اول سال یک تعطیلی واقعیست.
مراسم انگور از اسپانیا به کلمبیا آمده. با ضربات زنگ کلیسا، هر کس باید یک حبه انگور بخورد و با پایان دوازده ضربه باید دوازدهتا انگورش را تمام کرده باشد. میگویند این داستان برمیگردد به سالی که اسپانیا دچار قحطی شد، و در سال نو مردم چیزی برای خوردن نداشتند، سپس در سال بعد فراوانی بوده و مردم تمام شب سال نو را انگور خوردهاند. معلوم نیست این دوازده حبه انگور برمیگردد به ساعت دوازده یا دوازده ماه سال، اما هرچه هست دوستان اسپانیایی ما توضیح داند که احتمال خفه شدن برگزار کنندهگان هم وجود دارد! حدس میزنم اجرای این مراسم در امریکا ممنوع باشد!
یکی دیگر از مراسم سال نو پوشیدن لباس زیر زرد رنگ است که سال پر پول و ثروتی در پی داشته باشد بنابراین قدم زدن در بازار و تماشای کوهی از لباسهای زیر بسیار دیدنیست!
اما از همه چیز زیباتر لحظهی سال تحویلشان (نیمه شب) است که همه آشنا و ناشناس، متمول یا گدا همدیگر را در آغوش میگیرند و یک بوسه به گونهی راست یکدیگر میدهند و سال نو را تبریک میگویند. اگر کسی بطری مشروبی در دست داشته باشد به همه اطرافیان یک پیک میدهد و چون تقریبا همه یک جور مشروب در دستشان دارند طبعا در لحظات کوتاهی آن یک ذره هوش و حواسشان هم میپرد. کمکم ساز و نقارشان را میآورند، تا صبح میخوانند و میزنند و میرقصند. روز اول سال یک تعطیلی واقعیست.
اشتراک در:
پستها (Atom)