۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

نویسش

دستم به نوشتن نمیرود. شخصیت های داستانم ول شده اند توی هوا. دیگر نمیدانم چطور جمعشان کنم. امیر علی که می آید توی مشتم  بیتا غیب میشود توی تاریکی. مینا هر روز رنگی دیگر میشود. یک روز بد و روزی خوب. امجد، که عاشقانه توصیفش میکردم زانوی غم به بغل گرفته و رفته توی خودش. دیگر هیچکس هم نمیتواند بیاوردش بیرون.
دلم میخواست تمامش کنم. اما انگار هنوز آغاز نشده.
امیر علی بازهم فرار کرد توی دنیای بی قید و بندش و دارد به من میخندد.
باید بنویسم.
باید این یکی را تمام کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر