۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

امروز، در قطار


نمیدانم چه میکنم اینجا در این شهر...
شهری که هیچکس... هیچکس زبانم را نمیفهمد...
شهری که به اندازه غربت سوسک با آسمان غریب است!
گم شده ام.
در خودم.
گم.
چرا به آنها ایراد میگیرم؟ به شهرشان؟ به زندگیشان؟
چرا از بخت خود مینالم؟ از بخت هموطنان خود؟
شریعتی گفت اگر نمیتوانی فریاد کنی سکوت کن. ناله نکن. اینهمه ناله در دنیا به کجا رسیده؟
سکوت نمی‌کنم. دوره سکوت دیگر گذشت. دوره آن روزها که هر چه با من کردند و سکوت کردم.
یکبار فریاد زدم. خردم کردند. حالا که تکه های خرد شده ام دوباره به هم پیوسته و بلند شده ام، سکوت نخواهم کرد.
نه در برابر رژیمی که به اسم مذهب همه را له کرد، نه در مقابل مذهبی که همه را خفه کرد. و نه آن دیگر مذهبی که آموختشان تا سر توی برف کنند. سکوت کنند و وقتی کسی برایشان سکوتش را شکشست گوش عالم را از آن پر کنند.
یک مشت عقده ای شده ایم. و هنوز نمیفهمیم بدبختیمان همین است. که میگوییم من خدا را شناخته ام و تو باید آنرا بشناسی. غافل از اینکه خود هم خدایی نداریم. جز مشتی خرافات و موهومات. و نمیبینیم با همین موهومان ما را سر میبرند.
کافیست. از این جماعت بریدم. کافیست. راه خودم را پیدا کرده ام. همراه میخواهم. همراه...
نه ناله. نه سکوت. خودم را تجهیز میکنم به آنچه باید. آنچه روحم را آرامش میبخشد. آنچه نگاهم را ارزش میبخشد. آنچه دیگران فراموشش کرده اند. در خودم میگردم و پیدایش میکنم. بیرونش میکشم. فریاد نمیکنم. مینشینم. نگاهش میکنم. ستایشش میکنم. چرا که زیباترین جواهر دنیاست...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر