۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

این سفرنامه از آخر آغاز می‌شود


تو شهر مندوسای آرژانتین بودیم. دمق از اینکه جاده کوهستانی برف گیر بسته شده و نمی‌تونیم بریم سانتیاگو. آخرِ سفر بود انگار. تصمیم گرفتیم تو شهر گشت بزنیم. عاشق این شهرم، به خاطر درختهاش. من رو یاد گلشهر کرج میندازه. هر موزه یا محلی رفتیم تعطیل بود. روز استقلال بود و همه شهر تعطیل. اما برخلاف روز استقلال کشور پرو که لیما داشت منفجر میشد، آرژانتینی ها اهل جشن گرفتن برای روز استقلال نبودن. توی شهر خلوت قدم زدیم. یه ماشین قراضه وسط چهار راه از کار افتاد. چراغ که قرمز شد دیدم راننده بخت برگشته با هول و هراس به ماشینهایی که به طرفش میان نگاه می‌کنه. گفتم -بریم کمک. رفتیم و ماشین رو تا کنار خیابون هل دادیم. راننده پیاده شد و تشکر کرد. لبخند زدیم. لااقل موندمون به یه دردی خورد. از تو پارک کوچیکی که دستفروشهای عتیقه جات بساط کرده بودن رد شدیم. بعد راه رفتیم. ویترین فروشگاههای بسته رو تماشا کردیم. کتابفروشیهای کهنه فروش رو پیدا کردیم و دنبال نویسنده های مورد علاقه مون گشتیم. مارکز، بورخس، نرودا. وقتی یادمون می‌افتاد با اون همه عشق و علاقه برنامه بازدید از خونه پابلو نرودا رو ریختیم، اما حالا جاده بسته شده...

رفتیم ناهار. بطری شراب سفید باز کردیم و تو پیاده رو ناهارمون روخوردیم. روز آفتابی زیبایی بود و باورمون نمی‌شد چند کیلومتر اونطرفتر داره برف می‌باره که جاده ها رو بستن. از اینکه لحظه به لحظه به پایان سفر نزدیکتر می‌شدیم دل و دماغ حرف زدن هم نداشتیم. خصوصا که بخاطر شیوع آنفولانزای خوکی کل برنامه سفرمون به هم ریخته بود و تنها مونده بود همین قسمت آخر. اونم داشت تموم می‌شد.

عصر که هوا کم‌کم خنک می‌شد، تو مرکز خلوت شهر مک دانلدز پیدا کردیم. بستنی گرفتیم و رفتیم بالا. کنار پنجره نشستیم و بیرون رو تماشا کردیم و بستنی خوردیم. شهر در آرامش بود. تک و توک آدم پیدا میشد که درحال قدم زدن توی خیابون باشند. انگار همه جا در سکوت فرو رفته بود و برای پایان سفر، جو غمگینی ایجاد کرده بود. سر روی میز گذاشتیم و خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم مغازه های باقی مونده هم در حال تعطیلی بودند. وسایلمون رو برداشتیم. اومدیم پایین. زدیم به خیابون. سوپر مارکتی پیدا کردیم تا برای فردا غذا بخریم. امپانادا و چیپس و نوشیدنی. دوباره رفتیم ترمینال اتوبوس. جاده هنوز بسته بود. جاده فرعی باز بود که اعتباری بهش نبود و بیست و شیش ساعت طول می کشید. -چه کار کنیم؟


شب رو توی یه هاستل قراضه نمور و سرد موندیم. حمامش به جای دوش، فقط لوله داشت که آب داغ غیر قابل تنظیم رو می‌کوبید تو یک نقطه مشخص فرق سرت! و پنجره ای که بسته نمیشد و باد سرد باعث میشد بدنت به لرز بیفته! اما انقدر خسته بودی که با سر خیس و لباس پوشیده و نپوشیده خودت رو پرت میکردی روی ملافه نه چندان تمیزش و تنها چند لحظه بعد خوابت می‌برد.

صبح نشستیم توی آشپزخونه. چای خوردیم با نون و مربا. اخبار تماشا کردیم. به امید رسیدن خبری از جاده. با تنها کامپیوتر موجود بلیطهای هواپیما رو چک کردیم. همونجا بود که واقعیت رو پذیرفتیم. سفرمون به آخر رسیده بود. ساعتی بعد، وقتی به ترمینال برگشتیم، من بلیط هواپیما خریدم و اونها بلیط اتوبوس. و جهت سفرمون کاملا مخالف همدیگه بود.

۲ نظر:

  1. یخ کردم!! گروه موسیقی مانا....خاطرات صدسال پیش! چقدر جالب. راستی اون عکس نیومد. خیلی جالب بود. یه حس عجیب بود این وسطها. روی فیسبوک هستی؟
    من و ونکوور سابق! کیمیاگر سابق تر!‌ یادته نه؟:)

    پاسخحذف