۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

آغازی دیگر

عالمی دارد زیر و رو کردن زندگی. روزی پس از پایان یک مرحله، آغاز دیگریست. و آغاز همیشه امید به همراه دارد. و هراس. اما همیشه امیدش روی هراس می‌چربد.
عالمی دارد جمع کردن اسباب تحصیل. در‌حالی که به این فکر می‌کنی که حالا چه باید کرد. به کجا باید رفت. از کجا باید شروع کرد.
در این سالها،هنوز خودم را نشناخته ام. که چه می‌خواهم. چه هدفی،چه علاقه ای،چه مهارتی... در این سالها فقط آنچه نمی‌خواستم را شناختم.پیدایش کردم. گذاشتم آن بالا روی طاقچه تا هر روز نگاه کنم و بدانم نمی‌خواهمش. بدانم زندگیم را در نخواستن آن خلاصه کرده‌ام. و بدانم بدون آن چقدر خوشبختم.
آنچه نمی‌خواستم دروغ بود. و تعصب. و تسلط. و وابستگی. و مجبور بودن. این اجبار را گذاشته ام این پایین پایین. تا چشمهایم از او فرار نکنند. تا به جانم بیفتد روزی که به هر خفّتی تن بدهم. تا عذابم بدهد شبی که بدنم به لمس دستهای نامبارکی آغشته شود. تا نفسم را بگیرد وقتی به قفس خو کرده باشم.
کاش همیشه اختیار آن را داشتیم که روی اجبار خط بکشیم.


۱ نظر: