۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

شب چله است و روسیاهی به ذغال

تک و تنها توی اتاقم زیر کرسی (شوفاژ برقی زیر پتو) نشسته ام و طولانی ترین شب سال رو میگذرونم. دلم برای خانواده و فک و فامیل تنگ شده. از اینهمه سال زندگیم یه شب یلدا رو خوب یادمه. سالهای بچگی بود و جنگ. رفته بودیم خیابون هاشمی خونه دوست نزدیک خانوادگیمون. مبل و صندلی تو اتاق پذیرایی رو گذاشته بودیم اومده بودیم تو هال رو زمین نشسته بودیم. تخمه هندونه بو داده بود و چند تا ازگیل. شاید هندونه هم بود. یادم نمیاد. از رادیو آهنگ جدید شماعی زاده پخش میشد« هر چی ما میریم بیشتر بیشتر من دوست دارم بیشتر بیشتر» من و دوستم مثل همیشه فرصت رو مغتنم شمرده بازی میکردیم. پدر و مادرها نمیدونم از چی حرف میزدن. هر چی که بود، روزهای شادی نبود. اما روزهای همبستگی بود. روزهای پشت همدیگه رو داشتن. روزهای برای همدیگه وجود داشتن. روزهای درد مشترک داشتن... و امید مشترک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر