۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

کورویکو Coroico

در یک سرزمینی هستم به اسم کورویکو. مثل خواب میماند. برای رسیدن به آن سه ساعت روی صندلی کمک راننده مینیبوس نشسته بودم و داشتم عشق می کردم. (همچنان مجبورم کامپیوترهای کافه نتی استفاده کنم و از اینکه نیم فاصله ندارند عصبانیم! دسترسی به اینترنت روز به روز سخت تر و محدودتر می شود). جاده ی لاپاز به کورویکو از کوه بالا می رود و آنقدر به خورشید نزدیک است که سوختن صورتت را حس می کنی. مناظر بی نظیرند. تا نیمه ی راه که هنوز نزدیک لاپاز هستیم از بین قله های برف نشسته میگذریم. همانطور بی مقدمه توی مه غلیظ فرو می رویم و در آفتاب بیرون می آییم. از یک تونل به بعد وارد جنگل می شویم. جاده از اینجا به بعد خاکی ست. شاید هر چند کیلومتر یک تکه آسفالت پیدا شود. گاهی همان جاده ی خاکی هم محو می شود و در بین دست انداز و چاله های بزرگ گل و شل عبور می کنیم. بعضی جاها جاده را سنگفرش کرده اند که باعث می شود اتومبیل به شدت تکان بخورد و بالا و پایین شود. بالاخره به این دهکده می رسیم. متاسفانه بیش از انتظار من توریستی ست اما در عین حال هنوز هویت بولیویایی خود را از دست نداده. بعد از مدتی گشت زدن یک هاستل پیدا می کنم و وقتی خانم نظافت چی من را به اتاقم راهنمایی می کند محو منظره می شوم. نمی دانم چطور توصیفش کنم. منظره ی کوهستانی و ابرهای سپید در آسمان تیره رنگ غروب، آنهم آن پایین! زیر پای ما!! منظره ی عجیب و مسحور کننده ایست. چانه می زنم که به من تخفیف بدهند و پول دو شب را بی درنگ می پردازم. منظره ی روبرو جادویم کرده!

پ.ن.١.  همچنان دارم روی مطلب اینکا کار می کنم. فراموشم نشده.
پ.ن.٢. اینجا جز زنگ کلیسا و بچه هایی که می دوند و بازی می کنند هیچ صدایی نیست...

۷ نظر:

  1. اینجانب مدتی است که دست دل خود را به تو سپرده ام.نمیدانم چرا از همان اول به تو اطمینان داشتم.الان که افکار ملوکانه را به کار انداختم دیدم اصلا از همان اول شک نکرده بودم.

    من حاضرم 10 برابر پولش را بپردازم و الان کنار تو باشم در آن اتاق...

    باران راست می گوید که تفاوت است بین ما که اینجاییم و تو که آنجایی.یادم است اینجا که می آمدم یکبار پست عروسی دختری را گذاشته بود که فکر کنم ایرانی الاصل بود اما رسم و رسومات ایران را نمی دانست.همان جا بود که گفتم چه تفاوتی است بین ماها!

    وای از آن صندلی کمک راننده...جانم برایش در میرود.در مورد این پست می شود مقاله ای بلند و بالا نوشت.خوابم نمی برد ساعت 4:19 دقیقه صبح است...

    پاسخحذف
  2. میگم پس عکس چی؟ من دلم عکس منظره اتاقت رو خواست.

    پاسخحذف
  3. من یک روز از بین ابر ها وقتی نشسته بودند کف جاده ، عبور کرده ام ؛ با هر حرکت ، انگار دامن شان را بر می داشتند می کشیدند کنارتر تا تو رد بشی ... فوق العاده است ؛

    ولی تصور اینکه ابرها پایین تر از تو بنشینند توی آسمان غروب دارد دیوانه ام می کند !!

    پاسخحذف
  4. موقع خوندن شرح سفرت از لاپاز به کورویکو سعی کردم محیطی رو که توصیف میکنی تصور کنم باید بینظیر باشه و بیصبرانه منتظر دیدن عکسها هستیم.
    باید مسحور کننده باشه
    از این آرامش لذت ببر و عکسهای خوب بگیر برای ماها که تشنه آرامشیم
    ;-)

    پاسخحذف
  5. وسوسه شدم که منظره اتاقت را ببینم. خواهشاوقتی دسترسی‌ات به اینترنت درست شد حتما عکس در بلاگت بذار. واقعا باید خیلی جادویی بوده باشد که ترا وادار به توقف کرده باشد. انصافا یکی دو نفس هم به جای ما بکش و ماهم‌به‌جای‌تو‌تا‌می‌توانیم‌نیم‌فاصله‌می‌ذاریم!

    پاسخحذف
  6. نمی دانم که ای
    نمی دانم چه ای
    همین که آوازت شب را نیلی می کند کافیست
    ...
    تازه با شما و وبلاگتون آشنا شدم اما از این به بعد پای ثابت نوشته هاتون خواهم بود.

    پاسخحذف
  7. هر چی میام و خبر میگیرم میبینم خیر خانم مشغول خوش گذرانی هستند و خبر تازه ای از آن دنیای زیبا برای ماندارند.. نوش جانتان

    پاسخحذف