۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

کورویکو، روز دوم

یکبار دیگر تا نزدیکی آمازون رفتم و به فرصت دیدارش پشت پا زدم. علت: حشرات! کورویکوی زیبا با انواع حشرات از من استقبال کرد و از آنجا که همیشه داستانهای وحشتناکی راجع به حشرات منطقه‌ی استوایی شنیده بودم و اثرات وحشتناکش را به چشم دیده بودم، ترجیح دادم بازهم به جنگلهای آمازون جواب رد بدهم و برگردم به لاپاز سرد و دوست داشتنی خودم! 
الان انگشتهای دستم ورم کرده و تمام سطوح دست و پاهایم خارش می‌کند. اما حداقل دستم به اینترنت رسید و نمی‌دانم چند روز اینجا خواهم ماند. دیروز روز زیبا و عجیبی بود. صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم بروم اطراف کورویکو کمی بگردم. از روی مسیر پیاده‌روی عکس گرفتم و حرکت کردم. اشتباهم در این بود که نقشه مقیاس درستی نداشت و من در تشخیص مسافت اشتباه کردم و دومین اشتباه اینکه به عقلم نرسید آب همراه ببرم. یک مسیر سربالایی ده دقیقه‌ای از سمت چپ کلیسا بالا رفتم و به دوباره به جاده‌ی خاکی سیدم. از جاده‌ی خاکی که بالا می‌رفتم با خودم فکر می‌کردم اینجاها حتما دکه‌ای هست که آب بخرم که البته نبود. بالاخره به کلیسای بالای تپه رسیدم و از سمت چپ آن ادامه‌ی مسیر دادم. از اینجا مسیر گذرگاه اینکا نام دارد که در تمام مناطق تحت سلطه‌ی اینکا  کشیده شده و می‌توان از همین مسیر باریک یکنفره، شهر به شهر و حتی کشور به کشور را گشت. مسیر در جاهایی از بوته‌های بزرگ و پرپشت پوشیده شده بود که نشان می‌داد مدتهاست کسی از اینجا عبور نکرده! خب، با این‌حساب باید راهم را کج می‌کردم و برمی‌گشتم، اما لجبازی اجازه نداد و به به مسیر ادامه دادم. ساعتها روی لبه‌ی آسمان راه رفتم! این که می‌گویم لبه‌ی آسمان، بخاطر ارتفاع بلند مسیر بود، که صاف و یکدست روی لبه‌ی کوه جلو می‌رفت و خیلی به‌ندرت سربالایی و سرپایینی می‌شد. هدفم رسیدن به آبشار بود که هرچه می‌رفتم به آن نمی‌رسیدم. گاهی انبوه بوته‌های علف و خار آنقدر زیاد بود که می‌ترسیدم ادامه بدهم، اما یک لحظه برای عزم جزم کردن کافی بود و به بوته‌ها می‌زدم! اینکه اینجا چقدر آماج حملات حشرات قرار گرفتم یا چقدر از پرواز ناگهانی پرندگان ترسیدم را خودتان متصور شوید.
همچنان که جلو می‌رفتم با خودم می‌گفتم آخر ابله! اگر اینجا مار داشته باشد بزند ناکارت کند چه؟ اگر یک حیوان وحشی پیدا شود به تو حمله کند چه؟ اگر بیفتی و پا یا گردنت بشکند چه؟ اینجا که معلوم است مدتها کسی گذر نکرده، معلوم هم نیست کی کسی بیاید گذر کند، اگر اینجا احتیاج به کمک داشتی چه؟ اما نیمه‌ی لجباز البته پیروز بود و من همچنان در آفتاب و گرما جلو می‌رفتم. خیلی وقتها هم خودم را در زمان اینکاها تصور می‌کردم که از طریق این مسیر سفر می‌کردند. شاید پیاده، شاید وسایلشان را بار لاماها می‌کردند. احساس می‌کردم زمان به عقب برگشته و الان سر و کله‌ی دوتا شکارچی پیدا می‌شود که با تعجب به من نگاه خواهند کرد و بعد می‌آیند لباسم را لمس می‌کنند یا به پوستم دست می‌کشند تا ببینند چرا این‌رنگی‌ست! جایتان خالی توی عوالم خودم موزیک کوهستانی‌شان را هم می‌شنیدم. در جاهایی از مسیر صدای آب می‌آمد اما خبری از آبشار نبود و من همچنان با یکدندگی جلو می‌رفتم.   عاقبت در جایی که دیگر ناامید شده بودم و می‌خواستم برگردم، آبشار را از دور دیدم. خوشحال شدم و تشنگی و خستگی را فراموش کردم. قدمهایم را تند کردم و نیم‌ساعتی بعد به آبشار رسیدم، اما دیدم اداره‌ی آب آن قسمت را قبضه کرده! نرده و تور کشیده و تابلو زده که اگر عبور کنید فلان و فلان. قیافه‌ی من را مجسم بفرمایید از گرما کف کرده و از تشنگی بی‌رمق. تصمیم گرفتم به لجبازی ادامه داده مسیر را بروم ببینم به کجا می‌رسد! البته قصدم این بود که خودم را به دهات بعدی برسانم تا بتوانم کمی آب بنوشم. از اینجا بوته‌ها بسیار بزرگتر و غیر قابل عبورتر بودند. بالاخره راهی به پایین پیدا کردم و به سرعت پایین رفتم. بعد از کمی گم و پیدا شدن بالاخره به ده رسیدم و متوجه شدم بر خلاف ظاهرش ده نیست، چند ساختمان مرغداریست که همه‌ی مرغهایش شبیه هم هستند! از دو جوانی که داشتند یک سری مرغهای سر بریده را تمیز می‌کردند پرسیدم از کجا می‌توانم آب بخرم؟ گفتند اولین مغازه در دو کیلومتری اینجا قرار دارد، اما اگر بخواهی می‌توانی از آب شیر بنوشی. آنقدر تشنه بودم که به آلوده بودن یا نبودن آب اهمیت ندادم. آب خوش طعمی نبود اما لااقل حالا می‌دانم که سالم بود! 
از داخل جاده‌ی خاکی راه افتادم به سمت کورویکو. در بین راه آبشار دیگری پیدا کردم که ظاهرا همه آنرا به عنوان آبشار معروف می‌شناختند! کنار آب نشستم و پاهایم را توی آب خنک گذاشتم و استراحت کردم. در ادامه‌ی مسیر بازگشت با دختری از یونان آشنا شدم و با هم مسیری را راه رفتیم. از مسیر اینکا برایش گفتم و گفت کاش درباره‌ی آن می‌دانست، اما وقت ندارد و باید شهر را ترک کند. خداحافظی کردیم. به کورویکو که رسیدم به دفتر امور جهانگردی رفتم و درباره‌ی رفتن به آمازون سئوال کردم. 14 ساعت اتوبوس یا سه روز قایق سواری، و یا بازگشت به لاپاز و پرواز چهل دقیقه‌ای. به آقای مسئول گفتم که مسیر اینکار را پیاده‌روی کردم. گفت باید یک‌سری کارگر بفرستد مسیر را تمیز کنند چون برخی گیاهان که در مسیر می‌روید خطرناک هستند. الان دارم فکر می‌کنم شاید ورم انگشتهایم از آن باشد!

پ.ن.1. درباره‌ی سکوت کورویکو اشتباه کرده بودم. دهکده چهار خیابان تنگ دارد که کامیونها واردش می‌شوند و گیر می‌کنند و آنقدر گاز می‌دهند تا آدم یا جاده قدیم کرج بیفتد!
پ.ن.2. سرگرمی تازه پیدا کردم! دارم بافتنی می‌بافم. بهترین راه وقت گذرانی‌ست در جاده‌های ناهموار بولیوی. قرار است نتیجه‌اش هدیه بشود به یک عزیز. 
پ.ن.3. از اینکه برای پست قبلی هشت کامنت گذاشته شده بود تعجب کردم! رکورد جدیدی ثبت شد! 

۱۱ نظر:

  1. I think you should have tried Amazon,how come you did not try it when you were in Peru

    پاسخحذف
  2. سلام
    حالا که بولیوی هستی، شاید این به دردت خورد:
    http://www.parsine.com/fa/pages/?cid=36209

    پاسخحذف
  3. خسته نباشی و دمدت گرم بااینهمه شهامت
    ;-)
    فکر کنم این مسئله که دیر به دیر تو بلاگت عکس میزاری به روال باشه که دوستان دیگه که همسفرت هستین تو این بلاگ باهاش آشنان و من نیستم فکر کنم یا به دلیل اینه که سرعت اینترنت ها داغون اون حوالی یا مثل پستهای پیشینت یهو چندین عکسو باهم تو یه گزارش تصویری میزاری به هرحال توصیفاتت خیلی باحاله از میحط و جاهایی که میری کلا من از بچگی کتابهایی که عکس داشت بیشتر دوست داشتم
    ;-)
    اول از همه سلامت باشی که توان سفر کردن داشته باشی و دلت گرم باشه تا انگیزه ادامه داشته باشی ( چقدر باشی نوشتم!)

    پ .ن : گویا بولیوی هم هوس تغییرات داره چون اخبار مدام خبرهای تظاهرات نشون میده...مراقب باشی دختر

    پاسخحذف
  4. به عباس: اتفاقا در برنامه‌م هست و دارم میرم به سالار اویونی به زودی. اما جاده‌ی مرگ یا خطرناکترین جاده‌ی دنیا رو نمی‌رم چون تنها راهش رفتن با دوچرخه‌ست و با تورهایی که از بودجه‌ی من خارج هستن و فکر می‌کنم بار تبلیغاتی قضیه خیلی بیشتر از واقعیتش باشه. علت اینکه بهش جاده‌ی مرگ می‌گن باریک بودن جاده و ناشی بودن راننده‌هاست که در سال کلی تلفات میده.

    پاسخحذف
  5. به ناشناس: از تمام این کشورها که این سفر رفتم میشه به آمازون رفت و از همه ساده‌تر و دست یافتنی تر از طریق اکوادره. اما اگر شما می‌دونستین حساسیت من به نیش حشرات تا چه حده درک می‌کردین.

    پاسخحذف
  6. به نیما
    کاملا بستگی داره که از وبلاگ خودم آنلاین می‌شم یا از کامپیوترهای نفتی این مملکت. امروز دسترسی به وای‌فای دارم و سعی می‌کنم یک سری عکس با اینترنت خیلی آهسته‌شون آپلود کنم.
    واقعا تو اخبار نشون می‌دن؟ یه حس خوب پیدا کردم!!

    پاسخحذف
  7. راستش من معمولاً چندان جایی نمیذارم فقط چون از تعداد کامنتا گفتی خواستم بیام حاضری بزنم :)))

    پاسخحذف
  8. غلط کرده اداره آب ، مصادره کرده آبشار رو !!!

    من اگه بودم با ناخون گیری چیزی فنس و تور ها رو باز می کردم ، تا چشمشون درآد تا بترکم آب می خوردم !!!
    یه سیم چین این جور وقتا خوبه تو باربندیل آدم باشه !!

    پاسخحذف
  9. واسه حشرات هم حیف اینجا آیکون بازی ندارد !!!
    ولی می تونی آیکون زبان رو بذاری !!

    پاسخحذف
  10. سلام
    خیلی شهامت داری اگر من بودم توی اون راهه که تنها میرفتی ، حتی اگر حیوونی هم در کار نبود توهمش سکته ام می داد !
    خوش بگذره

    پاسخحذف