۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

مهمان‌نوازی بولیویایی

تلفن زدم خانه‌شان، گفتند نیم‌ساعت دگر خوب است؟ گفتم عالی‌ست! تا رسیدن به خانه‌شان یک بازار محلی دیگر کشف کردم و با خودم گفتم باید بیایم از این ذرتهای دانه درشت بخرم! همانطور که خولیو گفته بود به پلاکهای خیابان نمی‌شود اعتماد کرد. از هفتاد و هفت می‌پرد به صد و چهارده بعد به بیست و سه و بعد یکمرتبه چهارصد و پنجاه! انگار هر کس هر رقمی عشقش کشیده به درب خانه‌اش زده!
خواهر و برادر با خوشرویی از من استقبال کردند، طوری که انگار چندسال است همدیگر را می‌شناسیم. خواهرزاده‌‌ی دو ساله‌شان، و سگ خالدارشان هم دایم می‌خواستند جلب توجه کنند تا با آنها بازی کنم! شروع کردیم به مبادله‌ی موزیک. من موزیک کلمبیایی داشتم و آنها بولیویایی، من موزیک ایرانی معرفی می‌کردم و خولیو دائم روی آهنگهای مختلف راک اسپانیول کلیک می‌کرد، این را داری؟ این چطور؟
پدر خانواده دو سبد میوه آورد، گفت این یکی تنها مال تو است!  باید تمامش کنی! اولین انتخاب البته انار بود که گفتند از تارابوکو می‌آید. روش درست انار باز کردن را یادشان دادم و گفتند چقدر خوب! اینطوی همه جا کثیف نمی‌شود! کلی تبلیغ کردم که انار از مملکت ما آمده و درباره‌ی جعبه جعبه خریدن انار در پاییز گفتم! بعد بحث حجاب آمد وسط، اکثرا فکر می‌کنند ایران کشوری‌ست که زنها از روبنده استفاده می‌کنند. عکسهای سفر اخیر به ایران را داشتم. نشانشان دادم که نه، اینطوری‌ست. تازه این هم حکم مذهبی حکومتی‌ست والا اکثر زنها دوست ندارند حجاب داشته باشند. هستند، خانواده‌های مذهبی که حجاب برایشان مهم است اما ایران تنها مملکتی‌ست که حتی توریستهایش هم باید حجاب کنند.
در بین عکسها کتی به غذاها توجه می‌کرد و بعد شروع کرد به سئوال کردن دستور غذایی. دستور جوجه کباب و آش رشته (بدون کشک) و خورش کرفس برایش نوشتم. اسم غذاها را که به فارسی می‌نوشتم کلی هیجانزده شد، گفت بیا اسم من را اینطرف بنویس. کتی اسکبار روداس. خولیو هم دفتر یادداشت جلد چرمی‌اش را آورد تا بنویسم. خولیو سزار اسکبار روداس. کتی از همان لحظه شروع کرد به تمرین اسمش. بعد راجع به ایران پرسیدند. چرا از ایران آمدی؟ بخاطر حجاب؟
سخت است در مورد ایران توضیح دادن. سخت است توضیح دادن اینکه آنقدر توی ایران مشکلات دیگر هست که حجاب فراموش می‌شود. اما برایشان داستان نمی‌بافم. واقعیت را می‌گویم که نه بخاطر شرایط سیاسی، بلکه بخاطر شرایط اجتماعی آمدم بیرون. آمدم چون دیگر تحمل دیکته شدن مذهب بر زندگیم را نداشتم. آمدم بیرون تا برای خودم زندگی کنم، نه آنچه پدر و مادرم می‌خواهند، یا آنچه که مذهب آنها می‌گوید. اما نمی‌شود همه چیز را توضیح داد. زندگی یک شخص، با تمام مشکلات و موانعش، برای کسی که هیچوقت به آن نزدیک نبوده مسخره به نظر می‌رسد. نمی‌فهمند چطور یک حکومت می‌تواند احکام قرون وسطایی را در قرن بیست و یکم اجرا کند. نمی‌شود توضیح داد که در مملکت من، که هنوز تا امروز عزیزترین سرزمین برایم است، هنوز به زنها به اندازه‌ی مردها حق و حقوق نمی‌دهند، که زن نمی‌تواند از همسرش جدا شود، نمی‌تواند حظانت فرزندش را از دادگاه بگیرد، و زن، بیش از مرد سنگسار می‌شود. می‌شود گفت که در کشور من زنها پای مبارزه‌اند، که زنهای امروز با سوادند، جوانند، پر انرژی‌اند و به زودی زود همه‌چیز را تغییر خواهند داد، اما هنوز نمی‌شود گفت که برخی از این زنها، به دانشگاه رفتند تا مدرک تحصیلی‌شان را به رخ دیگران بکشند، که شوهر مناسب‌تری پیدا کنند. یک سری واقعیتها توی مملکت من هست که نمی‌شود برای دیگران گفت.
عصرانه، چای گیاهی (مخلوطی از بابونه و برگ کاکائو و یک جور گیاه به اسم انیس) نوشیدیم، به همراه اومیتا ( مخلوط آرد ذرت و پودر نارگیل و کشمش و پنیر که توی برگ بلال می‌پیچند و بخارپز می‌کنند) و نان محلی که مادرشان پخته بود. از صبحانه و ناهار و شام ایران پرسیدند. برایشان عجیب بود که ایرانیها در صبح قهوه نمی‌نوشند. بعد بحث به بحث سیاسی چرخید. به سیاست داخلی و خارجی بولیوی، و به اثرات کشورهای بزرگ و یا همسایه روی اقتصاد مملکت. به آنها گفتم قدر مملکتشان را بدانند، چون هنوز اینجا می‌شود حرف زد. کارکنان آموزش و پرورش و کارمندان بیمارستانها و بعد دانشجوها در شهرهای مختلف تظاهرات کردند و بعد از ده دوازده روز به آنچه می‌خواستند رسیدند. و از همه مهمتر، همه‌ی اینها در رسانه‌ها منعکسش شد و دولت اینها را جدی گرفت و درباره‌شان جلسه فوق‌العاده گذاشت. در مملکت من، غیر از اینکه اجازه‌ی تجمع نمی‌دهند، حضور میلیونی مردم در خیابان را انکار می‌کنند و آنها را خس و خاشاک می‌نامند. برایشان از هزاران زندانی سیاسی گفتم، و از فیلم ندا روی یوتوب که در تمام دنیا منعکس شد.
کتی نوشتن نامش به فارسی را یاد گرفت و با هیجان آنرا از حفظ می‌نوشت. خولیو روی تکلیف دانشگاهی‌اش کار می‌کرد که باید تا آخر شب می‌فرستاد. از ایران پرسیدند، که دریا دارد؟ جنگل دارد؟ کویر هم دارد؟ آدم توی کویر گم می‌شود؟ کشورت زیباست؟ اگر من به ایران بروم کجاها را پیشنهاد می‌کنی؟ بعد از من پرسیدند که برای اداره‌ی مملکت مهندسی صنعتی مهم‌تر است یا مهندسی محیط زیست؟ کتی می‌گفت مهندسی صنعتی مهم‌تر است چون الان اقتصاد دنیا روی صنعت می‌چرخد و فرد مسئول باید راجع به جدیدترین تکنولوژی‌ها بداند اما خولیو می‌گفت مهندسی محیط زیست مهم‌تر است چون دولت با بی‌برنامگی دارد منابع طبیعی کشور را به هدر می‌دهد. گفتم صنعت دارد طبیعت را خراب می‌کند و مهندس محیط زیست وظیفه دارد جلوی خرابی‌ها را بگیرد، پس من به محیط زیست رای می‌دهم. سر و صدایشان بالا رفت. معلوم شد کتی مهندسی صنعتی می‌خواند و خولیو محیط زیست. گفتم به هرحال برای اداره‌ی یک کشور هر دو باید با هم کار کنند تا نتیجه‌ی خوبی بدست آورند. بحث آن‌دو همچنان ادامه داشت. 
وقتی بلند شدم که به هاستل برگردم دیگر شب شده بود. گفتند در این ساعت اتوبوس کار نمی‌کند اما مسیر پیاده که امن‌تر بود را نشانم دادند و بعد باقی سبد میوه را توی کوله پشتی‌ام خالی کردند و گفتند اگر نبری پدرمان دعوایمان خواهد کرد! واقعا نمی‌دانستم چطور از مهمان‌نوازیشان تشکر کنم. با صمیمیت دوستان چندین ساله خداحافظی کردیم و در حالی که در لذت این مهمانی غرق بودم به سمت هاستل حرکت کردم. در بین راه به این فکر می‌کردم که چقدر بیان کردن تضادهای ایران مشکل است.

۲ نظر:

  1. جونم در میره برای این جور آدمای باحال.دوست به این میگن!

    میگما!من حجاب دارم.موندم اگه یه روزی از این سوالهای عجیب و غریب ازم بپرسن باید چی بگم؟...

    پاسخحذف