۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

این چند روز...

این چند روز فرصت نوشتن نداشتم. حس و حالش هم نبود. الان توی یک رستوران ساحلی نشسته‌ام و موج‌سوارها را تماشا می‌کنم.
روز دوم در بانیوس روز خوبی بود. صبح رفتیم کوه، هیچکداممان نفس بالا رفتن نداشتیم. مسیر نیم‌ساعته را رفتیم بالا و آمدیم پایین. تا شب که می‌خواستیم سوار اتوبوس بشویم، لپتاپها را بار کوله پشتی کرده بودیم و دنبال جایی می‌گشتیم که اینترنت داشته باشد. همه‌اش هم می‌گفتیم ما که تا ساعت ده شب وقت داریم! آخرش هم هیچ‌جا پیدا نکردیم اما در عوض کافه‌ی عالی‌ای پیدا کردیم و گپ زدیم. ساعت ده راه افتادیم به سمت ترمینال. ترمینال تعطیل بود و پرنده پر نمی‌زد. جلوی اتومبیل پلیس را گرفتم و پرسیدم چطور می‌توانیم برویم آمباتو. گفت لب جاه بایستید، اتوبوسها سر راهشان سوارتان می‌کنند. بیشتر از نیم‌ساعت منتظر بودیم و بعد اتوبوس رسید. در ترمینال خلوت آمباتو بلیط آخرین اتوبوس به سمت کوئنکا را گرفتیم و مسیر شش ساعته را در سرما خوابیدیم.
کوئنکا دلنشین‌ترین شهر اکوادر برای من بود. خانه‌های قدیمی و خیابانهای سنگفرش شده و مردم آرام و مهربانش، همان چیزی بود که به عنوان خاطره‌ی خوب از اکوادر لازم داشتم. به هاستلی که یکی از دوستانم نشانی‌اش را داده بود رفتیم که حتی تابلو هم نداشت، اما صاحب بسیار مهربانی داشت که صدایمان زد و برایمان صبحانه آماده کرد. تمام روز را در شهر گشتیم و از نانوایی‌ای در یک خیابان فرعی خواستیم از نانهای داغش که بوی آن محله را برداشته به ما بدهد.
آنشب حرکت کردیم به سمت پرو. اتوبوس ساعت نه را سوار شدیم. ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب یکجایی وسط بیابان نگه‌داشت گفت بروید پاسپورتهایتان را مهر بزنید. رفتیم به صف شدیم جلوی پنجره‌ای از اتاقی تاریک. یکربع بعد یک افسر آمد بیرون گفت بیایید بایستید اینطرف، جلوی پنجره‌ای از اتاقی روشن. بعد گفت افسرهای مربوطه ساعت سه می‌آیند. من مانده بودم این یعنی تا ساعت سه باید توی صف بایستیم؟ بعد از مدتی دلش سوخت و آمد گفت بیایید مهر خروجی برایتان بزنم. اما ظاهرا خیلی با کم و کیف ماجرا آشنا نبود چون دو قسمت مختلف یک فرم با شماره پرونده‌ی واحد را به دست من و لوا داد تا پر کنیم. ساعت یک و نیم شب آنهم با افسری که چیزی سرش نمی ‌شود جای بحث کردن ندارد! فرم را پر کردیم دادیم دستش، مهر خروج گرفتیم و آمدیم سوار اتوبوس شدیم. مدتی طولانی گذشت تا اتوبوس حرکت کند. بعد ما را برد در یک شهر مرزی کنار ترمینال کوچکی به اندازه‌ی یک بقالی زیر پله پیاده‌مان کرد تا منتظر شویم اتوبوس بعدی بیاید ما را ببرد به خاک پرو. هفت هشت نفر مسافر بودیم، هر کدام به زبان متفاوتی حرف می‌زد. اکثرا کوله‌هایشان را زمین انداختند و توی همان خاک و خل پارکینگ خوابیدند. من نشستم و کتاب خواندم. توی ترمینال یک تلوزیون کوچک با صدای خیلی بالا برنامه‌ای راجع به سفر اوباما به السالوادر پخش می‌کرد. جز این صدا و صدای موزیکی که از یک تاکسی در آنطرف خیابان پخش می‌شد صدایی نبود. هیچ حرکتی نبود، جز سگهایی که هر چند وقت از جلویمان می‌گذشتند. هر چند وقت سرم را از روی کتاب بلند می‌کردم و به تاریکی نگاه می‌کردم شاید نور اتوبوس را ببینم. انگار زمان در آن گوشه‌ی دنیا متوقف شده بود.
شاید دو ساعتی تا آمدن اتوبوس بعدی گذشت. از دو سال پیش یادم بود که پرویی‌ها بداخلاق هستند، اما به این نتیجه رسیدم که بعد از ساعت چهار صبح این اخلاقشان به مراتب بدتر می‌شود! در شهر مرزی در پرو توقف کردیم و رفتیم برای مهر ورود. آقای افسر که پاسپورتها را چک می‌کرد، حواسش بیشتر به فیلمی بود که از تلویزیون داشت پخش می‌شد و در آن کار به جاهای باریک کشیده بود! نه سئوالی، نه حتی مقایسه‌ای بین عکس پاسپورت و صورتمان، مهر ورود و نود روز ویزا برایمان زد و پاسپورت را داد دستمان. فکر کردم الان می‌توانستم پاسپورت ایرانی بدهم دستش برایم مهر بزند. عمرا اگر متوجه می‌شد!
سپیده‌دم به شهر ساحلی مانکورا رسیدیم. پول پرویی نداشتیم و پای پیاده راه افتادیم توی شهر به دنبال هاستلی که یک دوست آرژانتینی به من معرفی کرده بود. موتورهای سه چرخه از کنارمان می‌گذشتند و صدا می‌زدند، تاکسی!  تاکسی! به هاستل رسیدیم دو پسر نوجوان قیمتها رو دوبرابر آنچه آرژانتینی‌ها به من گفته بودند می‌گفتند، و از حرفشان هم پایین نمی‌آمدند. رفتم دنبال هاستل دیگری بگردم، یا پر بودند و یا خیلی گرانتر. بعضی‌هاشان هم حوصله نکردند اول صبحی بیاید جواب بدهند. به همان اولی راضی شدیم اگرچه در هاستلشان هیچ امکانات قابل توجهی پیدا نمی‌شد. هر چه می‌خواستیم می‌گفتند نداریم، نمی‌شود، دائم هم می‌آمدند پولشان را می‌خواستند. به بانک رفتیم، بلیط سفر به لیما خریدیم، پول این نوجوانها را هم دادیم و بعد تمام بعد‌از ظهر را توی ساحل خوابیدیم.
امروز صبح آمدیم چند قدم اینطرفتر، توی یک رستوران شیک نشسته‌ایم و از اینترنتش هم استفاده می‌کنیم و با خودمان می‌گوییم، اگر قیمت اینجا با آنجا که در آن مانده بودیم یکی باشد، خیلی غصه خواهیم خورد!!
امشب به لیما می‌رویم.

۲ نظر:

  1. سلام خانم گل

    امیدوارم تو این سال نو اونجا بهت خوش بگذره و بتونی این خستگی ها رو از تنت بیرون کنی.

    پاسخحذف
  2. سلام دوست عزیز
    من از مدتها پیش نوشته هایت را دنبال می کردم و اکنون هم سفرت را دنبال می کنم. من آلان تو شهر گوایاکیل اکوادور هستم و چند روز دیگر می خام به سمت مرز پرو حرکت کنم. امیدوارم که با پاس ایرانی راهم بدهند و گرنه دست از پا دراز تر برخواهم گشت. تو چی فکر میکنی؟ به نظرت به من ویزا میدهند؟ امیدوارم همیشه جاری باشی

    پاسخحذف