۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

چاله

دیروز صبح راه افتادیم و قسمتهای قدیمی شهر کیتو را گشتیم. یک جایی هم شبیه قهوه‌خانه‌های کثیف پیدا کردیم و غذای دریایی خوردیم. بعد هم یک سر رفتیم خداحافظی و کوله را بار کردیم تا برویم به ترمینال و با کیتو خداحافظی کنیم.
خب، فارسی حرف می‌زنیم و کله‌‌ی خیلی‌ها می‌چرخد به سمتمان تا ببینند اینها کی هستند و از کجای دنیا آمده‌اند. خیلی رویشان بشود می‌پرسند توریست هستید؟ می‌گوییم بله. بعد چند سئوال که کی آمده‌اید اکوادر، نظرتان راجع به کشور ما چیست، بعد برایمان آرزوی داشتن سفری خوش می‌کنند و راهشان را می‌گیرند مثل آدم می‌روند. اما!! اما داستان دیشب کمی فرق داشت! دیشب وقتی به بانیوس رسیدیم و توی هاستل این آقا و خانم مهربان نشستیم تا خانم تپلی صاحب هاستل هر مطلبی را نیم ساعت توضیح بدهد، فهمیدند ایرانی هستیم. وسایلمان را ریختیم توی اتاق تا برویم آب گرم. گفتند اینجا امن است. پیاده می‌توانید بروید و بیایید. با خیال راحت رفتیم و به نزدیکی آب گرم که رسیدیم تازه یک آبشار بسیار بلندی را دیدیم که درست روبرویمان قرار داشت! آب گرم سه استخر آب را شامل می‌شد که در ساعت هشت و نیم شب مملو از جمعیت بودند. اول به استخر آب ولرم رفتیم و آبشار را تماشا کردیم، بعد به استخر آب گرمتر رفتیم. در کنار این استخر آب داغ یک حوضچه‌ی آب یخ قرار داشت که ملت بعد از داغ شدن میرفتند توی آن برای چند ثانیه و بعد برمی‌گشتند توی آب داغ. ما هم نگاه می‌کردیم که دیوانه‌ها! قلبشان نمی‌ایستد؟ به محض ورودمان یک آقایی شروع کرد سئوال پیچ کردن. گفت اکوادری هستید؟ گفتم نه. گفت کجایی هستید؟ دلم نمی‌خواست سر صحبت را باز کنم، آمده بودیم خیر سرمان کمی توی آب گرم بنشینیم و آرام شویم. دید جواب نمی‌دهم گفت مال این کره‌ی خاکی هستید یا از جای دیگر آمده‌اید؟ بعد گفت قیافه‌تان مسلمان است. گفتم مسلمان مذهب است آقا. به لوا اشاره کرد و گفت، نه، مخصوصا این یکی قیافه‌اش مسلمان است. گفتم قیافه‌اش شرقی است. کسی قیافه‌اش مسلمان نمی‌شود. بالاخره آنقدر پاپیچ قضیه شد تا فهمید ایرانی هستیم و گفت دیدی گفتم. گفتم ما مسلمان نیستیم. اسلام مذهب است نه نژاد. بعد پرسیدم او کجاییست تا ببینم با این خاصیت کنه‌وار از کجا آمده. گفت آلمانیست و اینجا زندگی می‌کند. گفتم آقا، ما فقط آمده‌ایم اینجا کمی آرامش داشته باشیم. مردک بدون اهمیت همینطور حرف می‌زد. دیگر جوابش را ندادم. به درک، بگذار بگوید ایرانیها خودشان را می‌گیرند. من هم می‌گویم آلمانیها مزاحمند! جالب اینجا بود که وقتی این آقا به خیال خودش سر صحبت را باز کرده بود بقیه‌ی آقایان حاضر در استخر هم فکر می‌کردند ما حاضر و آماده‌ی حرف زدن با همه هستیم. لوا که چشمهایش را بسته بود اصلا با کسی رو در رو نمی‌شد. منهم اعصاب نداشتم و با بی‌اعتنایی جواب سربالا بهشان می‌دادم. تصمیم گرفتیم برگردیم هاستل.
داشت باران می‌بارید و حال و هوای خوبی داشتیم. تا هاستل گفتیم و خندیدیم. تا وارد شدیم پسر جوانی پرسید شماها انگلیسی حرف می‌زنید؟ من گفتم فارسی حرف می‌زنیم. لوا گفت انگلیسی هم حرف می‌زنیم. گفت من خیلی دلم می‌خواهد درباره‌ی ایران بدانم. برمی‌گردید پایین؟ گفتم برمی‌گردیم پایین چای بخوریم. گفت منتظرمان می‌ماند.
پسر جوان، بلژیکی بود. سئوالش از سختی زندگی در ایران شروع شد. بعد نمی‌دانم چطور سئوال برگشت به مذهب و پسرک شروع کرد از مسلمانها بد گفتن. که اسلام اینطور است و آنطور است. من گفتم خوب مسیحی‌ها هم در دوره‌ای که قدرت داشتند چنین کردند و چنان کردند. جوانک زیر بار نمی‌رفت و اعتقاد داشت هرکسی روسری می‌گذارد تندرو است و مسلمانها در بلژیک فلان می‌کنند و کار به جایی رسید که ما دوتا لامذهب شروع کنیم به دفاع از مسلمانها و سعی کردیم به این جوانک بقبولانیم که همه مثل هم نیستند و نباید عمومیت بدهد که هر کسی که گفت مسلمان است یعنی طالبان. وضعیت عجیبی بود. حرف ما دفاع از دین نبود، این بود که باید به عقاید دیگران احترام بگذارد چون از کجا معلوم آنچه که او قبول دارد درست باشد. این تعصب ضد اسلامی‌اش روی ما دوتا را سفید کرده بود. بحث بی‌نتیجه بود. لوا به اتاقمان رفت و منهم چند دقیقه بعد به پسرک گفتم باید بروم چت کنم و منتظرم هستند. توی اتاق به اینکه امشب همه آدمهای عجیب به پستمان می‌خورند خندیدیم. اما با اینترنت مشکل داشتیم و من بعد از مدتی کلنجار تصمیم گرفتم برگردم پایین تا از اینترنت استفاده کنم. یک نظر دیدم که پسر بلژیکی دارد با یکنفر دیگر حرف می‌زند. یک جایی دور از دیدش نشستم و مشغول چت شدم. کم‌کم همه به اتاقهایشان رفتند و سالن خلوت شد. جوان بلژیکی آمد پیش من تا دوباره سر صحبت را باز کند. گفتم من مشغول هستم. گفت آه ببخشید. بعد آمد روی مبل کنار دست من نشست. بی‌اعتنا به او به چت مشغول بودم و داشتم برای آنطرف خط ماجراهای این اروپاییهای عجیب را تعریف می‌کردم. جوان بلژیکی سکوت را شکست و گفت با دوست دخترش دعوا کرده و خوابش نمی‌برد و می‌خواهد حرف بزند، گفتم متاسفم ولی من کار دارم. در تمام چهل دقیقه‌ای که مشغول چت بودم جوانک سمج روی مبل کناری نشسته بود و منتظر من بود که کارم تمام شود. چراغهای سالن هم خاموش بودند و کم‌کم از این فضا می‌ترسیدم. به آنطرف خط گفتم که فردا با او تماس خواهم گرفت. او هم مثل من نگران شده بود، گفت کامپیوترت را نبند، تا جایی که اینترنت راه می‌دهد بگذار توی وب‌کم ببینمت. یک کلمه به جوانک بلژیکی گفتم شب بخیر و سالن را ترک کردم. همچنان هم توی پنجره‌ی چت می‌نوشتم من خوبم. نگران نباش. یارو دنبالم نیامده. توی اتاق که رسیدم در را چهار قفله کردم. به لوا اعتراف کردم که واقعا ترسیده بودم.
صبح رفتم پایین که بگویم آب گرم حمام کار نمی‌کند، دیدم جوان بلژیکی توی سالن ایستاده!

۲ نظر:

  1. چه خوب بود . نزاشت تا ته نخونم !

    پاسخحذف
  2. سلام
    بعد از خوندن این پستت ناگهان این جمله اومد تو ذهنم " خب چه اصراریه" از اون استخر اب گرم تا این جوون بلژیکی مصر و سمج!!!
    بیشتر این مواقع من
    wipe my chin and walk away :D

    پاسخحذف