۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

دیروز تمام روز یا توی فرودگاه بودم یا هواپیما. از کارتاخنا به مدژین رفتم، چهار ساعت توقف داشتم و می‌خواستم به شهر سری بزنم اما آقای راننده‌ی اتوبوس گفت از فرودگاه تا شهر چهل و پنج دقیقه راه است تازه وقتی که ترافیک نباشد. بنابراین ریسک نکردم و همانجا توی فرودگاه نشستم و فیلم طلا ومس را روی لپتاپ تماشا کردم. بعد پرواز چهل دقیقه‌ای تا شهر کالی. خانم مسنی کنار دستم نشسته بود و اولین بارش بود پرواز می‌کرد. چهل دقیقه‌ی پرواز را با او گپ زدم و دلداریش دادم که نترسد! پرواز است، چیزی نیست! کاشف به عمل آمد این خانم ساکن شهر پستو، مقصد پرواز من هستند. در توقف دوم در شهر کالی نشستیم و منتظر شدیم و عاقبت بعد از دو ساعت تاخیر اعلام شد به علت بدی هوا در شهر پستو پرواز لغو شده. کسانی که از کالی عازم بودند بروند بلیطشان را پس بدهند، آنها هم که ترانزیت آمده‌اند و توقف داشتند بروند باجه‌ی هشت تا به کارشان رسیدگی شود. خب، پرواز بی پرواز. اما خوشم آمد که نه دعوایی شد نه سر و صدایی. همه آمدند و با خونسردی سئوال کردند حالا چه کار کنیم؟ تنها یک آقای مسن کمی صدایش را بالا برد که حالا پول بلیطمان چه می‌شود؟ بقیه آقای مسن را به آرامش دعوت کردند. راستش را بخواهید، من این آرامش کلمبیایی‌ها را دوست دارم. هیچ چیز عصبانی‌شان نمی‌کند. اگر از چیزی ناراحتند می‌روند با طرف حرف می‌زنند. تا بحال ندیدم حرفشان را با فحش یا داد و بیداد شروع کنند. تا بحال کسانی که دیده‌ام فحش داده‌اند یا مست بودند یا داشتند با طرف مقابلشان شوخی می‌کردند. موقع بحث، صحبشان جدی اما با احترام است. قبلا هم گفته‌ام، در این موارد آنها طرف مقابل را شما خطاب می‌کنند. این یعنی ای آدمی که جلوی من ایستاده‌ای و دارم با تو بحث می‌کنم، فعلا از دایره‌ی افراد صمیمی من خارج شده‌ای
داشتم می‌گفتم. مسئول شرکت هواپیمایی به ما گفت برویم توی سالن انتظار بنشینیم، باید برایمان بلیط جدید صادر کنند و بعد ما را به هتل بفرستند
با امضای چندین و چند برگه بلیط جدیدمان را برای روز بعد دریافت کردیم، سوار اتوبوس شرکت هواپیمایی شدیم و به یک هتل رفتیم. آنجا با شام و روی خوش منتظرمان بودند. بعد از ماهها خوابیدن در اتاقهای پر جمعیت و تحمل حمامهای سرد یا کثیف، اتاق  خصوصی در هتل و حمام داغ خیلی چسبید. برای صرف شام پایین رفتیم. کم‌کم همه‌ی گروه مسافرها با همدیگر دوست شدیم. با ناتالی که دارد دکترای تاریخش را می‌گیرد مدتی گپ زدم، بعد به اتاقهایمان رفتیم تا خواب خوشی را تجربه کنیم
در تمام این مدت، از فرودگاه تا رستوران هتل، لذت بردم از احترامی که همه به خانم مسن می‌گذاشتند، کمکش می‌کردند، بارش را برایش برمی‌داشتند، برایش چتر می‌گرفتند و ... همه اینها بدون توجه به ظاهر روستایی خانم
صبح همه در لابی هتل جمع شدیم. صبحانه خوردیم، بار و بندیل جمع کردیم و دوباره سوار اتوبوس شرکت هواپیمایی شدیم. بالاخره بعد از یکساعت تاخیر اعلام شد که می‌توانیم برویم سوار هواپیمایمان بشویم
این اتفاق باعث شد اولا کمی از نظم یک شرکت کلمبیایی را تجربه کنم، و دوم، با عده‌ای دوست و صمیمی بشوم که در حالت عادی تنها در سالن انتظار فرودگاه یا داخل هواپیما می‌بینم و از کنارشان عبور می‌کنم. و سوم اینکه با تاریخ و فرهنگ شهری آشنا بشوم که عموما فقط توقفگاه مسافرهاست در مسیر بین کلمبیا و اکوادر. شهری که فرهنگ آندینو (از کوههای آند و یا به عبارت دیگر، سرخپوستان امریکای جنوبی) دارد. شهری که در مقابل استقلال‌طلبی سیمون بولیوار مقاومت کرد و به اسپانیا وفادار ماند. شهری که مردمش علی‌رغم ظاهرشان، ثروتمندند چون آدمهای محطاطی هستند و همیشه مقدار زیادی پول ذخیره دارند. شهری که مردمش به اندازه‌ی دیگر جاهای کلمبیا خوشرو و مهمان نواز نیستند، اما اگر توانستی این پوسته‌ را بشکنی، یک عمر دوستان وفادارت خواهند ماند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر