سرخپوست خندان، یا همانطور که خودش میگفت، ایندیو، یک روز بعد از ظهر با لباس خندهدارش به هاستل ما آمد و سراغ اِما را گرفت، اِما دختر هلندی که همهی روز پای کامپیوتر مینشست و از جایش تکان نمیخورد. اِما به من گفت ایندیو دوستش است، از منطقهی آمازون کلمبیا. آدم جالبی بود. نه آنطور سرخپوست دست نخورده با تمام فرهنگهای سرخپوستی، برای خودش سرخپوست مدرنی بود. تلفن موبایل داشت و برای خودش صفحهی فیسبوک باز کرده بود. امّا هنوز چیزهایی داشت که او را به دنیایی که از آن آمده پیوند میداد. لباسهایش را خودش درست میکرد، با یک عصای طراحی شده و یک تیروکمان پای برهنه حرکت میکرد. صورتش را رنگ و نقاشی میکرد. برای اِما یک چیز تور مانند آورد به عنوان هدیه. میگفت لباس است. اِما میخندید و میگفت هرگز این را به تن نخواهم کرد. از ایندیو پرسیدم اهل کجاست؟ منطقهای در آمازون را اسم برد که مسلما نمیشناختم. بعد گفت اسم قبیلهاش هست آوا (AWA) این تلفظ حرف دبلیو فکر میکنم بزرگترین نقطه ضعف ما ایرانیها باشد در یادگیری زبان بیگانه! بگذریم.
اسمش را پرسیدم گفت داوید. بعدا اعتراف کرد که اسمش خسوس داوید است (ترجمهاش میشود عیسی داوود) که او از اینکه اسمش عیسی باشد خوشش نمیآید. گفت میخواهد برود شنا، ما هم با او برویم. آخرین روز اقامتم در کارتاخنا بود و فکر کردم این آدم با این ظاهر جالبش و خندههای بلندش باید ارزش چند ساعت همراهی را داشته باشد. گفتم نمیآیم شنا کنم ولی تا ساحل میآیم قدم بزنم. وقتی منتظر بودیم اِما آماده شود، ایندیو به من گفت عاشق اما شده ولی او نمیداند. میدانستم اِما میداند. گفتم من چیزی به او نمیگویم.
راه افتادیم توی شهر دنبال ایندیو. اتفاقا تجربهی خوبی بود برای دیدن رفتار کلمبیاییها با کسی که انقدر با آنها متفاوت است. کلمبیاییها صدایش میزدند ایندیو! دو تا گرینگا (دختر امریکایی) تور کردهای؟ او هم با شادمانی میخندید و شستهایش را به علامت پیروزی میبرد بالا. بعضی ها برایش سر و صدای سرخپوستی (اسم خاصی دارد این؟) درمیآوردند و او از ته دل میخندید. در واقع خندههایش آنقدر بلند و با حرکات موزون بود که ما را هم هر بار به خنده میانداخت. با هر خنده سر و شانه و هیکلش را تکان میداد. انگار نه از ته دل، که از عمق وجودش میخندید.
اصرار کرد تاکسی سوار شویم، او پولش را میدهد. گفتیم نه. برایمان یکجور یخدر بهشت خرید (نمیدانم این را چطور بگویم. چند قاشق یخ پودر شده را روی لیوان کاغذی توپ کردند و رویش شربت ریختند برایمان) آقای فروشنده با ایندیو شوخی میکرد و ایندیو از ته دل میخندید. من و اِما هم پشت سر او.
هر جایی خوراکی میدید میپرسید میخواهید؟ من پول دارم! میخرم برایتان. گفتیم ولخرجی نکند چون پولش را برای بازگشت به آمازون احتیاج دارد. گفت امروز یک زوج امریکایی با او عکس گرفته اند و بیست دلار برای دستخوش دادهاند، پس نگران نباشیم، پول دارد. ما فقط به سادگیاش خندیدیم که حالا که پول یامفت نصیبش شده میخواهد همهاش را یکمرتبه خرج کند. گفت میآیید شنا کنید؟ گفتیم نه. من بهانه آوردم که دریا اینجا کثیف است. ناراحت شد. با ناراحتی گفت نه! دریا هیچوقت کثیف نمیشود. کنار دریا برایمان چادر کرایه کرد تا توی سایه بنشینیم تا وقتی میرود شنا کند آفتاب اذیتمان نکند. با شوخی و ادا تاج و گردنبند و لباس دستسازش را در آورد، خداراشکر زیر لباسش مایو داشت! بعد به طرف آب دوید، دوید، دوید تا جایی که دیگر توی آب فرو رفت و نمیتوانست بدود، اما همچنان جلو رفت، با یک عشقی میپرید وسط موجهای بزرگ، انگار خودش را برای فدا شدن آماده کرده بود. فکر نمیکنم هیچکس به اندازهی او از بودن در دریای خروشان لذت برده باشد.
در راه بازگشت، در بین این همه ساختمان بلند و اتومبیل و نیمکت، یک درخت پیدا کرد و رفت و رویش نشست. تا سر نیزهی تیرو کمانش را تعمیر کند. یکی دوتا آقای تقریبا مسن آمدند و با او درباره وضعیت قبیلهشان و وضعیت خودش دور از وطن پرسیدند. او با حوصله دربارهی تیر و کمانش توضیح داد، که کدام تیر برای شکار پرنده است و کدام برای شکار ماهی. چرا سر نیزهها را این شکل میسازند و چرا به آنها طناب میبندند.
خدا رو شکر مایو داشت :-))
پاسخحذف