۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

جزیره‌ی بارو قسمت دوم

در بین راه راننده‌ی موتور سیکلت گفت چرا به پلایا بلانکا نمی‌روی؟ آنجا ساحل زیبایی دارد و کلی هم توریست آنجا هست. گفتم قصد دارم بروم. اما نمی‌دانستم پلایا بلانکا و دهکده‌ی بارو با همدیگر فاصله دارند. گفت البته! پلایا بلانکا دوازده کلیومتر نزدیکتر است. پرسیدم آنجا امکانات برای شب ماندن هست؟ گفت البته! تصمیم گرفته شد. گفتم به پلایا بلانکا می‌روم.
پلایا بلانکا یا ساحل سفید یکی از زیباترین ساحلهایی بود که به عمرم دیدم. ماسه‌ی ساحلی رنگ روشن و آب دریا که از انعکاس نور خورشید رنگ فیروزه‌ای داشت. جوان موتور سوار که اسمش را فراموش کرده‌ام مرا به محل کسب و کار یکی از دوستانش برد. روی قیمت ننو چانه زدیم و توافق کردیم و من در پلایا بلانکا ماندگار شدم.
کتابم را برداشتم و روی نیمکتی در چندقدمی آب نشستم. آقای سیاهپوستی آمد. گفت این نور برای مطالعه کافی نیست. بعد هم سئوال همیشگی. ازکجا آمده‌ای؟ گفتم ایران. با شوق گفت Gran Persia. گفت عاشق خواندن تاریخ ماست، و اینکه ایرانیها تمدنشان خیلی قدیمی‌تر از بومیهای امریکاییست. از زبان فارسی پرسید. این را چطور می‌گویند. آنرا چطور می‌نویسند. بعد گفت مزاحمت نمی‌شوم. حتما می‌خواهی استراحت کنی. امیدوارم بازهم همدیگر را ببینیم و درباره‌ی ایران حرف بزنیم.
دیگر مسافرهایی که در آن مکان ننو اجاره کرده بودند، دو دختر از بریتانیا و دو پسر از شیکاگو بودند. دیدن جوانان شیکاگویی باعث شد مدت زمان زیادی درباره‌ی زندگی در شیکاگو گپ بزنیم. به آنها آدرس دو رستوران کلمبیایی در شیکاگو را دادم که وقتی برگشتند بروند و به یاد کلمبیا آگیلا بنوشند. بعد صحبت چرخید به جاهایی که تابحال دیده‌ام و سئوال از اینکه کجا بروند و کجا نروند. دخترهای انگلیسی، که یکی‌شان شبیه به ووپی گلدبرگ هنرپیشه‌ی امریکایی بود، از اتفاقات ناشی از اسپانیولی ندانستنشان تعریف کردند و همه را خنداندند. شام زیر نور شمع صرف شد و هر کسی به ننوی خود رفت. این جمع چهارنفره هیچکدام تجربه‌ی خوابیدن توی ننو را نداشت.
آنشب، خواب به چشمم نمی‌رفت. به صدای موج دریا گوش می‌دادم و آسمان نیمه ابری را تماشا می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم شاید فردا روز بهتری باشد، شاید فردا حالم بهتر شود. در این احوال به خواب رفتم و خودم را در محاصره‌ی سگهای وحشی دیدم. بین چادرها و ننوها فرار می‌کردم و می‌خواستم فریاد بزنم اما هیچ صدایی از گلویم بیرون نمی‌آمد. چشمهایم را که باز کردم، خودم را توی ننو دیدم. همه‌جا در سکوت فرو رفته بود و اثری از سگها نبود. بازهم فکر کردم. به اینکه چرا این افسردگی دست از سرم برنمی‌دارد. به یاد دانشگاه افتادم و مطالعه‌ای که درباره‌ی افسردگی کرده بودم. در آن مقاله‌ها، افسردگی تنها یک حالت روانی بیان نشده بود. وضعیت فیزیکی انسان و بالا و پایین شدن بعضی هورمونها در افسردگی دخالت دارند. به همین دلیل روانپزشکها علاوه بر روان‌درمانی، دارو هم تجویز می‌کنند. با خودم فکر کردم من که حالا اینجا توی بهشت هستم. آیا واقعا به دارو نیاز دارم که حالم را بهتر کند؟ یعنی تماشای این دریای فیروزه‌ای نمی‌تواند کمکم کند؟ ای کاش می‌توانستم بخوابم.
از ننوی کناری‌ام صدایی آمد. نگاه کردم. کتابم را ه توی ننو گذاشته بودم روی زمین افتاده بود. هیچ چیزی به خودی خود از توی ننو پایین نمی‌افتد. به اطراف نگاه کردم و موجود عظیم‌الجثه‌ای دیدم که به سرعت و بی صدا دور می‌شود. آن چه بود؟ وحشت کرده بودم و نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. توی تاریکی نتوانسته بودم تشخیص بدهم که چه دیدم. صدای دریا هم نگذاشته بود صدای پاهایش را بشنوم. توی ننویم خشک شده بودم و تکان نمی‌خوردم. با خودم فکر می‌کردم پس کی می‌خواهد صبح بشود؟
اولین اشعه‌های خورشید را دیدم. از اینکه تمام شب بیدار بودم و تنها برای دیدن یک کابوس خوابم برده اعصابم به هم ریخته بود. هوا به سرعت روشن می‌شد. پرنده‌های سیاه (ماریا مولاتا) سر و صدا می‌کردند. دیوید که بیدار شد اولین حرفش این بود: شما هم آن گاو بزرگ را دیدید؟ خیالم احت شد. پس آن موجود عظیم که کتاب مرا روی زمین انداخته بود و داشت فرار می‌کرد گاو بود! صاحب ننوها گفت گاوهای این جزیره به جای علف و سیزه، پس‌مانده‌ی غذای انسانها را می‌خورند. گاوهای جزیره دزد غذاهای بیرون مانده هستند.
آنروز کمی به آب زدم. کمی توی ساحل نشستم. کمی کتاب خواندم. کمی خوابیدم. اما یک دل سیر گریه کردم. سگ کوچکی آمد نزدیکم که با او بازی کنم. او را می‌راندم که پرید و گوشه‌ی زیراندازم را گرفت. از هر دو طرف کشیدیم و پارچه‌ی نازک پاره شد. فحشش دادم. رفت. و هنوز اشکهایم سرازیر بود.
بعدازظهر ابرها آسمان را پر کردند و باران شدیدی بارید. گروه چهارنفری با من خداحافظی کردند و برگشتند به کارتاخنا. انگار یکمرتبه ساحل خلوت شده بود.
نزدیک غروب آقای سیاهپوست دیروزی پیدایش شد. گفت امیدوارم مزاحمتی ایجاد نکرده باشم اما خیلی دلم می‌خواهد درباره تاریخ بیشتر صحبت کنیم. من چند برنامه در کانال تاریخ دیده‌ام، درباره‌ی عظمت و دانشی که انسانهای قدیم داشتند و انسانهای جدید هنوز نمی‌توانند بفهمند این اهرامها و این ساختمانها چطور بوجود آمده‌اند. گفت در انجیل آسمانی ما گفته شده ایرانیها سه هزار سال قبل از آمدن مسیح تمدن داشته‌اند. ریاضی از ایران آمده. نام پادشاههای ما را گفت. چیزی شبیه به سیرو و دایرو. گفتم در زبان خودمان اینها کورش و داریوش هستند. هر کلمه که از تاریخ یا از تخت جمشید می‌گفتم، با نگاه پر از شوق دریافت می‌کرد. با خودم فکر کردم چقدر درباره‌ی تاریخ مملکتم بی‌اطلاعم. اما این را هم توجیه کردم به اینکه دغدغه‌هایم در زندگی همه چیز بود جز افتخار به تاریخی که سالیان سال از آن گذشته. برایش روی شنهای ساحل نوشتم دریا. غروب. آسمان. گفت دلش می‌خواهد بیشتر صحبت کند اما دیگر مزاحم وقتم نمی‌شود. رفت و من بازهم تنها شدم.
یادم افتاد با دو آرژانتینی در کارتاخنا آشنا شده بودم که می‌گفتند در پلایا بلانکا رستوران دارند. می‌توانستم بروم آنها را پیدا کنم و گپی بزنیم. از چند جوانی که در کنار اقامتگاه ما چادر زده بودند پرسیدم آرژانتینیها را می‌شناسند؟ پرسیدند نیکو و دوستش را می‌گویی؟ رفتند. نیکو الان در بوئنوس‌آیرس است. اما بیا با ما بنشین. در جمعشان نشستم. این گروه، با درست کردن زینت آلات و فروششان گذران زندگی می‌کردند و با چادرهای یکنفره‌شان از شهری به شهری و کشوری به کشور دیگر سفر می‌کردند. انریکه و خورخه از سانتیاگوی شیلی، آسترید دختر آرژانتینی از روساریو، و خوان از بوگوتا. گفتم من عاشق بوگوتا هستم. بیشتر از یکماه آنجا بودم. گفت اووف! چطور توانستی؟ خندیدیم. گفت تحمل هوای همیشه ابری و بارانی بوگوتا را ندارد و دائما در حال سفر است. آسترید ساکت بود و زیاد حرف نمی‌زد. شیلیاییها پرحرفهای جمع بودند و از آنها پرسیدم چرا همه‌ی ممالک امریکای جنوبی از شیلی بیزارند؟ خندیدند و گفتند چون ما از همه بهتریم. از حکومتشان پرسیدم. خورخه که به لیتل معروف بود گفت حکومتمان خوب است. مشکلی نداریم. چندین دوره‌ی گذشته حکومت دست چپی‌ها بود، از پارسال دست راستی‌هاست. تغییری ایجاد نشده. همه‌چیز در صلح  صفاست.
هوا کم‌کم سرد می‌شد. گفتم می‌روم بخوابم. توی ننویم که بودم احساس سرما می‌کردم. هیچ رو انداز یا پوششی نداشتم. صدای گپ زدن و خندیدن دوستان جدیدم را می‌شنیدم که درحال علف کشیدن و گوش دادن به موسیقی جاماییکایی بودند.
برای دومین شب پیاپی تا خود صبح خوابم نبرد.
صبح برگشتم پیش دوستان جدید. می‌‌خواستند بروند از ده همسایه گربه بیاورند. پسربچه‌ی هفت هشت ساله‌ی سیاهپوستی هم به جمعشان اضافه شده بود. کارلوس اسم این پسربچه‌ی نازنین بود. آنقدر راحت با دیگران حرف می‌زد و ارتباط برقرار می‌کرد انگار همسن آنهاست. نشستم و دستبند بافتن خوان و خورخه را تماشا کردم. خوان درباره‌ی سنگهای ایران پرسید. گفت دوست دارد برود ایران فیروزه بخرد. بعد برود چین و یاقوت خریداری کند. سنگها، دندانها و استخوانهایی را که با آنها گردنبند و دیگر زیورآلات ساخته بود نشان داد و درباره هرکدام توضیح داد. دانه‌های سبزرنگ تسبیح روی دست راستم را نشان داد و گفت اینها برایت معنی خاصی دارند. درست است؟ اولین کسی بود که چنین سئوالی پرسیده بود. برایش از وقایع سال دوهزار و نه گفتم.
کارلوس، پسربچه‌ی خوش برخورد، ظرف هندوانه‌اش را با بقیه شریک شد. به این راحت بودن و نزدیک بودنش به دیگران حسادت می‌کردم. چند عکسی از او گرفتم. او هم با خونسردی نگاهم کرد. حتما با خودش می‌گفت توریست دیوانه!
خوان گفت در اکوادر با ایرانیهایی آشنا شده بود که حشیش مرغوب همراه داشتند. خندیدم و گفتم گمان نمی‌کنم توانسته باشند از ایران بیاورند. گفت نه، مال مراکش بود. مراکش ساحل دارد؟ گفتم البته که دارد. می‌توانی سوار قایق بشوی بروی اسپانیا. گفت ما کلمبیاییها را به اسپانیا راه نمی‌دهند. گفتم ما ایرانیها را هم هیچ جا راه نمی‌دهند جز دو سه کشور.
خوان پرسید لونا در زبان شما چیست؟ گفتم ماه. وقتی هم ماه کامل است و نورش همه‌جا را گرفته به آن می‌گویند مهتاب. خوشش آمد. گفت اسم گربه‌اش را خواهد گذاشت مهتاب.
بالاخره آنها برای گرفتن گربه‌ها رفتند و من به سایبان خودمان برگشتم که زوج جوانی در آنجا نشسته بودند. زن، سیاهپوست، اهل کارتاخنا و فوق‌العاده زیبا، مرد، سفید پوست و اهل فرانسه. زن در سوییس کار می‌کند و آنجا با مرد آشنا شده. حالا با همدیگر آمده‌اند تعطیلات تا کمی آفتاب بخورند.
باران که شروع شد تصمیم گفتم به کارتاخنا برگردم. البته با دوستان جدید دوست داشتم آنجا بمانم اما سرما و شب نخوابیدنها کلافه‌ام می‌کرد. فکر کردم، روحیه‌ام بهتر شده. می‌توانم برگردم. رفتم و با بچه‌ها خداحافظی کردم.
سوار بر قایق موتوری‌ای که روی موجهای بلند پرواز می‌کرد و محکم به روی سطح آب می‌کوبید به کارتاخنا برگشتم. شب توی خیابانهای شهر قدیمی قدم زدم و به این فکر کردم که حالم خوب است.

۱ نظر:

  1. سلام خانمی

    اولترا یه نرم افزار فیلتر شکنه.اما سرعت رو میاره پایین.بد نیست.من وی پی ان ندارم.

    عزییییییییییییزم.نازی اون سگه رو می کم که اومده بوده بازی کنه!

    پاسخحذف