۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

سانتیاگو شیلی

عجیبه که درباره سانتیاگو بنویسم. سانتیاگو قرار بود بهترین و خاطره انگیز ترین بخش سفرم به امریکای جنوبی باشه. پایتخت شیلی که بخاطر کوههای عظیم آند در سمت شرق به حد وحشتناکی آدم رو یاد تهران میندازه و یه حالت نوستالژی ایجاد میکنه.

سفرم به سانتیاگو در حالی انجام شد که دو روز به برگشتنم به امریکا باقی بود و همه نقشه ها نقش بر آب شده بود. قرار بود با دختر خاله م به طور زمینی و از طریق کوههای آند آرژانتین رو پشت سر بگذاریم و به سانتیاگو برسیم و چهار روزی اونجا باشیم. میگفتند تو هوای خوب شش ساعت اتوبوس سواری تو جاده های پیچ در پیچ داره ولی وقتی به شهر مرزی مندوسای آرژانتین رسیدیم مامور پلیس گفت بخاطر کولاک و برف جاده ها بسته شده و هیچ اتوبوسی اجازه حرکت نداره. مسیر دیگه ای هم بود که به جنوب کشور میرفت و اون پایین از توی پاتاگونیا مرز رو رد میکرد اما بیست و شیش ساعت سواری داشت. این شد که با دختر خاله م خداحافظی کردم و با هواپیما به سمت سانتیاگو پرواز کردم. بخاطر خرابی هوا رشته کوههای آند مشخص نبودند اما سه سال پیش که از بالاشون پرواز کرده بودم زیبایی و عظمتشون نفس گیرم کرده بود!

در فرودگاه سانتیاگو اولین کاری که میکنید به قسمت گمرک میرین تا پاسپورت و ویزاتون چک بشه. هواپیمای کوچیک ما جمعیت کمی داشت و اکثرا تبعه آرژانتین و شیلی بودن بنابر این فقط من خارجی بودم و بعد از طی کردن مسیر مارپیچی بلند به باجه رسیدم و افسر خوش قیافه شیلیایی پاسپورتم رو باز کرد. یه نگاهی به من کرد گفت پاسپورتتون مهر نداره. برین قسمت پرداخت، عوارض بپردازین (حالا من دارم فارسی ترجمه ش میکنم! اما اصل ماجرا اینه که بسته به اینکه اهل چه کشوری باشین، باید عوارض فرودگاه پرداخت کنین و این در واقع یه جور اقدام تلافی جویانه ست بخاطر مبالغی که کشورهای دیگه از شیلیایی ها و یا کلا اتباع امریکای جنوبی میگیرن!) همونطور که میبینید امریکایی ها و کانادایی ها باید بیشتر از همه پول بدن. به باجه مورد نظر که رفتم کارمند مورد نظر از اینکه از بیکاری در اومده خیلی خوشحال شد. پرسیدم تخفیف دانشجویی هم دارین؟ خندید و گفت نه. آدم خوش مشربی بود. از اسمم پرسید. گفتم ایرانیم. درباره ایران کلی حرف زدیم. خیلی آدم باحالی بود. ابن سینا و مولانا رو میشناخت! بعد پرسید اینورا چی کار میکنم؟ مدتی درباره باستانشناسی و سفر حرف زدیم. ازش درباره جاهای دیدنی سانتیاگو پرسیدم. وقتی پاسپورت مهر زده م رو گرفتم متوجه شدم نیم ساعت بود داشتیم با هم حرف میزدیم. بالاخره از گمرک رد شدم و رفتم طبقه پایین. مثل همه شهرهای امریکای لاتین راننده تاکسی ها برای مسافر بال بال میزندن اما اینجا جو خیلی محترمانه بود و اگر میگفتم ممنون، تاکسی احتیاج ندارم با خوش اخلاقی میرفتن. (از این داستان تاکسی ها در هر شهری توضیح میدم به موقعش). اولین کار که گمرک بود اما دومین کاری که میکنید اینه که میرین باجه گردشگری که یک خانم یا آقای با شخصیت پشت پیشخون نشسته فقط برای کمک به شما. از خانم خیلی خوش اخلاق درباره مترو پرسیدم. نقشه بهم داد و گفت باید برم بیرون و اتوبوس بگیرم. با اتوبوس تا ایستگاه قطار قهرمانان یا ایستگاه پرنده های کوچیک برم. از اونجا نقشه مترو خیلی ساده و مشخص بود.
سوار اتوبوس شدم و ایستگاه مترو پیاده شدم و از پله ها رفتم پایین. از هیجان دیدن شهری که انقدر برای دیدنش لحظه شماری میکردم داشتم بال در می آوردم. متروی سانتیاگو به طرز باور نکردنی ای تمیز و براق بود و مردم همه شیک و تا حدود زیادی رسمی لباس پوشیده بودن. در حال گفتگو یا روزنامه خوندن بودن. من با اون لباسها و قیافه (بعد از دو ماه سفر کوله پشتی ای) عین گداها بودم در مقابلشون!
ایستگاهی که پیاده شدم به اسم باکِدانو محل تلاقی دو خط قرمز و سبز متروی سانتیاگو بود. از پله ها که بالا رفتم از دیدن جمعیت توی خیابون به وجد اومدم. اینجا یه میدون هشت راهه در کنار رودخونه بود که جمعیت توش موج میزد. تیپ جوون و خیلی خوش لباس که دوتا دوتا یا چند تا چند تا با هم راه میرفتند و حرف میزدند. واقعا احساسی که تو این منطقه پیدا کردم منو یاد چهارراه ولیعصر تهران انداخت. به هر حال با نگاه کردن به نقشه سعی کردم راهم رو پیدا کنم و به هاستلی که بهشون تلفن زده بودم برسم. بعد از یه کم بالا و پایین رفتن تو خیابون اصلی نتونستم خیابون فرعی مورد نظرم رو پیدا کنم و سر یه چهار راه از یه افسر پلیس که کنار موتور گنده ش ایستاده بود سئوال کردم. افسره هم نقشه منو نگاه کرد و سر در نیاورد. تلفنش رو در آورد به هاستل تلفن زد. آدرس پستی اونها رو پرسید. بعد زنگ زد به یه نفر دیگه مسیر یابی کرد و بهم راهنمایی کرد. (میخواستم محکم بغلش کنم! چقدر همه تو این شهر خوش اخلاقن!!!)
بالاخره به هاستل رسیدم. صاحبش یه خانواده چهار نفری بودن که پدر و مادر و پسر و دختر به همه کارا رسیدگی میکردن ( و به اندازه بقیه خوش اخلاق) اتاقی که توش تخت گرفتم شیش تخته بود (سه تا تخت دو طبقه). وسایلم رو تو کمد گذاشتم و قفل زدم. ازشون پرسیدم اینترنت هم دارن؟ گفتن طبقه بالا. طبقه بالا یه اتاق عمومی بود با چند تا اتاق که حموم خصوصی داشتن و گرونتر بودن. اخبار و ایمیلهام رو چک کردم و بعد تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم. به اتاقم که برگشتم دیدم یه پسر ژاپنی صاحب تخت پایینی منه! شروع کردیم به گپ زدن. گفت دو روزه از استرالیا پرواز کرده اومده اما دوستش که تو جزیره ایستر بوده پروازش بخاطر نامساعد بودن هوا لغو شده و باید تا فردا صبر کنه. دیدیم هر دو مون تنهاییم. پیشنهاد دادم با هم بریم چیزی بخوریم. پیاده راه افتادیم و گپ زدیم. میگفت برای یاد گرفتن انگلیسی به استرالیا رفته. اهل ناگویا بود. هر چی فکر میکنم اسمش یادم نمیاد. از اسپانیولی حرف زدن من کف کرده بود. میپرسید چند تا زبون بلدی؟ رفتیم به محله هنرهای زیبا. یه منطقه بی نظیر پر از گالری های هنری تو یه محیطی مثل بالاهای پارک جمشیدیه (توصیف از این بهتر نمیتونم بکنم!) اونموقع شب همه گالری ها باز بود و مردم در حال گشت و گذار. بالاخره یه ساندویچی کوچیک تو خیابون پیدا کردیم و دو طبقه ش رو برای پیدا کردن میز خالی بالا و پایین رفتیم. ساندویچ سوسیس سفارش دادیم با نوشابه. چیز دندون گیری نبود اما روزهای آخر سفر بود و بودجه سفر داشت به آخر میرسید.
به هاستل که برگشتم دنبال حموم خالی گشتم و یه دوش آب گرم حسابی گرفتم. بعد دوباره به اتاق همگانی (اینترنت، تلویزیون، ویدئو) برگشتم. با دو نفر که انگلیس اومده بودن گپ زدم. اونها شیکاگو رو دیده بودن و طرفدار تیم بیسبال ما بودن. من که شخصا از بیسبال چیزی سر در نمیارم. یه جوون دیگه بود از هلند یا بلژیک، یه دختر انگلیسی یا ایرلندی خیلی ساکت. یه نفر هم از ایالت کارولینای شمالی. بحث که گرم نشد تلویزیون کابلی رو روشن کردن و من خیلی زود حوصله م سر رفت. وقتی برای خواب به اتاقم رفتم، یه دختر و پسر روی تخت گوشه ای خوابیده بودن. بی سر و صدا از تختم بالا رفتم و زیر پتوی یخ خوابیدم. اتاق سرد بود اما صاحب هاستل چند دقیقه بعد بخاری برقی کوچیکی به اتاق آورد که حسابی گرم میکرد. صدای بارون روی سایه بون پنجره یادم مینداخت که فقط یه شب دیگه از سفر طولانیم مونده.

ادامه دارد

۷ نظر:

  1. سوغاتی باید دو تا سی دی موسیقی آمریکای جنوبی می آوردی! آوردی؟

    پاسخحذف
  2. وای
    اینجا رو به کل فراموش کرده بودم.

    پاسخحذف
  3. علی: معلومه که آوردم! اما این دفعه مثل سفر اول جو گیر نشدم کل سی دی فروشی رو بخرم!

    رایان: دست شما درد نکنه...

    پاسخحذف
  4. ديگه به روم نیار لطفا.

    چقدر همینو خوندم دلم سوخت.
    می دونی، عاشق اینطوری سفر کردن هستم. ولی متاسفانه هیچوقت پا نداشتم. اهل تنهایی رفتن هم نیستم. چقدر دلم خواست ایکاش منهم بودم. :(

    پاسخحذف
  5. رایان: به خدا همت میخواد فقط. از ایران شروع کن. اینهمه جاهای غیر معروف هست. اینهمه قوم و قبیله هست که میشه شناخت. آرزومه برگردم ایران و تک تک شهرها و روستاهاش رو ببینم. یه مقدار هم به خود آدم بستگی داره که اولویت ها براش چطور طبقه بندی شده باشن. برای من سفر اولویت اوله و در مواقع خیلی خاص جواب رد میدم. برای خیلی های دیگه اینطور نیست. اولویتهاشون بر حسب خانواده، کار، و علایق دیگه شون تغییر میکنه. ما اپریل یه سفر دیگه در پیش دارم.

    پاسخحذف
  6. درحال جستجو و خواندن مطالب درمورد شیلی بودم که یهو یه لینکی منو اورد به قسمت ! من اصلا یه کار دیگه داشتم انجام میدادم نمیدونم چطوری شد بیش از یکساعت درگیراین صفحه ها رو نوشته ها شدم !! یه دست مریزاد اساسی بهت میگم با این همه تجربه . لحظه هات و عمرت پربرکت بوده و امیدوارم همچنان سلامت و پربرکت برات ادامه دارباشه . تقابل لحظه هایی که تو یه شهرکوچیک صبح زود یه سنگ و راننده مست در آنسوی زمین با صحنه هایی مثل حضور در یه کارگاه بافندگی در شاهرود قاب زیبایی رو بوجود آورد برام ! برقرارباشید ...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلام
      از حرفهاي پر مهر شما ممنونم. خيلي حس خوبي داشت و بهم انرژي داد. اميدوارم شما هم هميشه موفق و پر انرژي باشيد.

      حذف