۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

سفرنامه سانتیاگو بخش دوم

صبح که بیدار شدم صدای بارون شدید تر شده بود. کنار تخت بغلی یه چوب اسکی و باتوم گذاشته شده بود. دختر و پسر تخت بغلی بیدار شده بودن اما خسته به نظر میرسیدن. تازه از اروپا اومده بودن و جابجایی ساعت اذیتشون میکرد. زیاد هم اهل انگلیسی حرف زدن نبودن. اسپانیولی هم بلد نبودن. در مجموع از حرف زدن با غریبه ها خوششون نمی اومد.
برای صبحانه رفتم آشپزخونه. یه دختر و پسر فرانسوی نشسته بودن و با هم حرف میزدن. نمیدونم لحن حرف زدنشون اینطور بود یا واقعا داشتن با هم بحث میکردن. دختره در میون بحثشون به کمک من اومد و آدرس داد تو کدوم کابینت مربا و شکر پیدا کنم. بعد هم پاشد از تو یخچال پنیر آورد و گفت اگر میخوام میتونم از پنیرشون استفاده کنم. خیلی جالب بود. در عین اینکه عصبانی به نظر میومد مهربون هم بود!
قهوه که میخوردم آشپزخونه شلوغ تر شد. من هم که آدرس مربا و بقیه چیزا رو یاد گرفته بودم به بقیه راهنمایی میکردم. صاحب هاستل هم اومد. یک آدم مهربونی بود که نگو و نپرس! قیافه ش شبیه ایرانی ها بود یعنی اگر همینطوری تو خیابون میدیدیش فکر میکردی حتما ایرانیه. گفت امروز تمام مدت بارون خواهد بارید. یادم نمیاد دیگه راجع به چی حرف زدیم. از دخترش آدرس موزه و دیدنی های شهر گرفتم. میخواستم برم والپاراییسو، یه شهر نزدیک به سانتیاگو، راهنمایی کرد چطور برم اما گفت تو هوای بارونی خوش نمیگذره. تصمیم گرفتم سانتیاگوی بارونی رو کشف کنم.

در مقایسه با شهر های دیگه امریکای جنوبی که دیده بودم، سانتیاگو خیلی شهری تر و مدرن تر بود. هوا بارونی اما سرد بود و من امکانات مناسب برای این هوا رو نداشتم. کفشهام عایق نداشت و به راحتی خیس میشد و سرما رو بیشتر میکرد. به میدون اصلی شهر رفتم. تو همه شهر های لاتین، میدون اصلی شهر اسمش هست Plaza de Armas که معنی تحت الفظیش مثل توپخونه خودمونه. در این میدون اصلی، کلیسای جامع (خیلی عظیم تر از کلیساهای معمولی)، موزه تاریخ و ساختمون قدیم مجلس، دادگاه عالی و موزه هنرهای ماقبل ورود کریستف کلمب قرار داشت. معماری شهر کلا خیلی شباهت به معماری اروپایی داره و کلا به نظر میاد همه چی با نظم و ترتیب سر جای خودش قرار گرفته. از این میدون به سمت جنوب دو تا خیابون موازی جدا میشه که ماشین رو نیست و مثل پاساژ فقط پره از مغازه های مختلف. از یکی از خیابونها پایین رفتم و به دانشگاه کاتولیک شیلی رسیدم و یکمرتبه یادم اومد دو سال پیش تصمیم گرفته بودم یه ترم رو توی این دانشگاه بگذرونم. دیگه بگذریم از اینکه چقدر احساس پشیمونی کردم از عمل نکردن به این تصمیم.
به یکی از خیابونهای پاساژ مانند برگشتم و تو یه سوپر مارکت نون و کالباس و سایر مواد برای ساندویچ خریدم. تو راه هاستل هم تو منطقه ای که بی شباهت به میدون انقلاب خودمون نبود یه جفت کفش ارزون قیمت خریدم!
از این روز بارونی زیاد چیزی یادم نیست. تنها یادم میاد تو هاستل با صاحب چوب اسکی ها آشنا شدم. یه آقای امریکایی مسن و خیلی افاده ای. با چوب اسکی به هر جای دنیا که پیست اسکی داره سفر میکرد. از این بابت میگم افاده ای چون تو لحنش یه خود خواهی خاصی وجود داشت. میگفت تو اینهمه جای دنیا که دیده ( که ظاهرا فقط پیست اسکی هاشونو دیده) هیچوقت همسفر نداشته. معلوم هم بود چون اصلا با کسی قاطی نمیشد و فقط تو هال عمومی طبقه پایین نشسته بود و لپتاپ بازی میکرد. در عوض بچه های برزیلی که گروه نسبتا بزرگی هم بودن خیلی خوش مشرب و پر سر و صدا بودن. تا نزدیکای صبح بیلیارد بازی میکردن. دوست ژاپنی من بالاخره موفق به دیدن دوستش شد و به هم معرفی شدیم. دوستش هم مثل خودش کنجکاو و بانمک بود. بهترین دوستی که تو این هاستل پیدا کرده بودم یه دختر اهل رومانی بود که یکسال میشد با دوست پسرش در حال سفر بودن. همه جاهایی که من رفته بودم رو دیده بودن! برام از حادثه دزدی که تو والپاراییسو براشون اتفاق افتاده بود تعریف کرد و گفت خیلی مواظب باشم. میگفت حالا حالا ها تصمیم به برگشتن به کشورش رو نداره و منتظر بودن راه آرژانتین باز بشه تا از او طریق برن به سمت پاراگوئه. کف کرده بودم! یکسال سفر؟ این یعنی بهشت من!!
روز آخر، از دیدن نور آفتاب توی اتاق به قدری هیجان زده شدم که نمیتونستم تصمیم بگیرم سانتیاگو رو بگردم یا برم والپاراییسو. عصر، پرواز برگشتم بود بنابر این تصمیم گرفتم تو شهر بمونم و واقعا ببینمش. دیدن کوههای پوشیده شده از برف که بالاخره از پشت ابرها بیرون اومده بودن یه هیجان خاصی داشت. در واقع یکی از علل عشق من به دیدن ین شهر کوههاش بود. خداییش، این شما رو یاد میدون هفت تیر (در هوای تمیز بعد از بارون) نمیندازه؟

این روز آخر رو صرف تورهای اتوبوسی کردم. این تورها، یه کارت شبیه کارت اعتباری میفروشن که با استفاده از اون میتونین در طول روز هر جا که خواستین پیاده شین و هر جا که میخواین سوار شین و به مدت یکهفته هم از اکثر موزه های شهر مجانا دیدن کنین. کلا برای زمانی که وقتتون برای کشف دیدنیهای شهر محدوده روش خیلی خوبی محسوب میشه.
این روز با همه کوتاه بودنش روز عالی ای بود. به منطقه ای رفتم که مجسمه مریم مقدس رو یه بلندی ساخته شده بود و از اونجا میشد همه شهر رو دید.


 اما همون مجسمه مریم هم داستانی داشت. یه جور قطار برقی توریستها رو تا بالا میبرد و تو اولین واگنش که من ایستاده بودم دوتا خانم راهبه اومده بودن. پلاکاری توی واگن نصب شده بود که روش نوشته شده  بود پاپ ژان پل تو همین واگن ایستاده بود و به خدمت مریم خانوم رفته بود. خانم راهبه ها انقدر احساساتی شده بودن نزدیک بود گریه کنن! در محلی نزدیک مجسمه هم شمعها و پلاکارها و وسایل زیادی برای تشکر از مریم مقدس نذر شده بود و کاملا اعتقاد مردم رو به باورهای کاتولیک نشون میداد. درباره این باورها در سفرنامه های دیگه هم صحبت خواهم کرد که بی شباهت به باورهای اسلام تو کشور خودمون نیست.

بازار مرکزی شهر دومین بازار فروش ماهی و اغذیه دریایی بعد از توکیوست. از خرچنگ و هشت پا و هر جونور دریایی دیگه ای که فکرش رو بکنین توش پیدا میشه. رستورانهای زیادی هم داره که همون ماهی ها و سایر جانوران رو براتون به بهترین شکل میپزن و آماده میکنن. این غذاهای دریایی رو خیلی جاهای دیگه امتحان کرده بودم اما داشتن ساندویچ و البته حضور یک آقای مزاحم باعث شد تو اون محل زیاد توقف نکنم و به مناطق دیگه شهر برم. البته توضیح درباره آقای مزاحم: آقای مزاحم یه توریست بود که موقع سوار شدن به یکی از اتوبوسها اومد و در فاصله کمی با من نشست. خانمی که کارتها رو چک میکرد فکر کرد ما با همیم و همین باعث شروع گفتگو شد. اول گپ زدن عادی بود بعد کار کشید به اختلاف نظر و بعد هم سریش شدن به اینکه هر جا میخوام برم این آقا هم میومد همونجا. بعد تو صحبت من با اهالی دخالت میکرد و اعلام میکرد من امریکاییم و همین باعث میشد که کل نطق من کور بشه و همه شروع کنن به انگلیسی حرف زدن. تازه آقا کلی اظهار نظرات اجتماعی سیاسی هم از خودش بروز میداد و من که اصولا سرم برای اینجور بحث ها درد میکنه، حوصله جواب دادن بهشون رو نداشتم. خلاصه برای دور زدن آقای مزاحم مسیر حرکتم رو عوض کردم و یه جا خارج از ایستگاه پیاده شدم. و به این گونه از شر یک توریست فضول راحت شدم!

آخرین چیزی که از سانتیاگو یادمه احساس این بود که هنوز هیچی از شهر رو ندیدم و چقدر دلم میخواد یه مدت اینجا زندگی کنم. چقدر مردم خونگرم این شهر رو دوست دارم. چقدر تاریخ معاصر این کشور به تاریخ معاصر ما نزدیکه و چقدر دلم میخواد مردم ما هم این آزادی هایی که کشور شیلی به دست آورده رو تجربه کنن. واقعا، میشه روزی همه به تهران همونطور نگاه کنن که امروز به سانتیاگو نگاه میکنن؟

۳ نظر:

  1. وای من که با خوندن اینا دلم میسوزه فقط!

    پاسخحذف
  2. ای بابا! واسه دلسوزی ننوشتم :-( اینجور باشه دیگه دلم نمیاد بنویسم :-(

    پاسخحذف
  3. سلام! من علی هستم دانشجوی ایرانی در شیلی. داشتم درباره سانتیاگو سرچ می کردم که چمدانک شما را دیدم اینجا اینقدر تنها هستم که از خواندن حتی مطالبی فارسی که من می فهمم و در مورد شیلی بود اشکم در اومده خوش باشی اگه گذارت دوباره این طرفا افتاد می تونی قدمتو بزاری روی چشم من.

    پاسخحذف