۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

نامه

عزیزم سلام.
دلم برایت تنگ شده. روزها که میروم زیر آسمان خاکستری، یاد خورشید طلاییمان می افتم که از لابلای شاخه های بید مجنون روی صورتمان میتابید. شبها که در سکوت اینجا بیدار میمانم، یاد صدای آواز دو صداییمان می افتم که با صدای ترقه های کنده های خشک توی آتش نارنجی رنگ آهنگ می یافت. دیگر اینجا طلوع آفتاب بوی صبح ندارد.
عزیزم. خیلی وقت است که به همدیگر نامه نمیدهیم. سالها، سالیان دراز. خیلی وقت است که دیگر از همدیگر خبری هم نداریم. هیچ میدانستی موهایم را کوتاه کرده ام؟ میدانستی دیگر گردنبند یادگار مادربزرگ را بر گردنم نمی اندازم؟ میدانستی دیگر دسته گل نرگس نمی خرم تا در گلدان روی میز آشپزخانه بگذارم؟ میدانستی گنجشکها دیگر توی حیاط خانه ام بر سر خرده نان جنگشان نمیشود؟

میدانستی خانه ام دیگر حیاط ندارد؟

میدانی چقدر دلم برایت تنگ شده؟

کاش میدانستی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر