توضیح: این صفحه خاطره رو بین صفحات کاغذی که تو سفر به امریکای جنوبی نوشته بودم پیدا کردم و عینا اینجا مینویسم. این در واقع گزارش زندگی روزانه و هیجان انگیز یک دانشجوی باستان شناسیه!
روزهای خسته کننده ماکگوا
هر روز صبح ده دقیقه به شش صبح بیدار میشویم. هوای صبحگاهی سرد است. اکثرا لباسهایی که دیشب شسته ایم خیس هستند. تا شش و نیم آماده میشویم و برای صبحانه به خانه دیگر میرویم. باز و بسته کردن درب پایین خودش داستانیست. تدابیر امنیتی اینجا به شدت رعایت میشود.
صبحانه یک تکه نان است با مربا. گاهی چای، گاهی شیر خشک. معلممان دلش نمیخواهد پول خرج کند. پس ما همیشه ارزان ترین موادی که در بازار پیدا میشود استفاده میکنیم. تا بحال روی پنیر صبحانه هم ندیده ایم.
ظرف غذایمان و یک عدد نارنگی و یک بسته بیسکویت برمیداریم و در کوله پشتی مان میگذاریم. بطریهایمان را آب میکنیم و میرویم سوار مینی بوس مان میشویم. بچه های معلم که می آیند همه توی هم میچپیم تا جا شویم. من اغلب موسیقی گوش میدهم.
بعد از بیست دقیقه درجاده به یک کوه بی آب و علف میرسیم و هن هن کنان با وسایل بالا میرویم. من همیشه آخرین نفر هستم و آن بالا که میرسم دارم از بی نفسی خفه میشوم! یکی از این دختر های نازنازی یک هفته و نیم مریضی اش را بهانه کرد و به کوهنوردی مان نیامد. امروز آمده، ببینیم چه بازی ای در می آورد. یکی دیگر هم که هر لحظه در یک حال و هوای متفاوت است تصمیم گرفته با ما به سفر بیاید. به نظرم سفر خوبی نمی آید. کاش میتوانستم به جای این به ایران بروم.
آن بالا هر کداممان به کاری گمارده میشویم. بعضی ها زمین را می کنند، بعضی خاک را از صافی رد میکنند، بعضی ا ارتفاع را اندازه میگیرند. همه چشمشان به آسمان است که ببینند خورشید به وسط آسمان رسیده است یا نه. وقت ناهار هیجان انگیزترین زمان شبانه روزمان است! ساندویچهای کالباس خوک را که دیشب درست کردیم را در می آوریم و با آب نوش جان میکنیم. بعد هم نارنگی ای یا بیسکویتی یا هر دو. چرند میگوییم. من داستانم را مینویسم. وقت ناهار به سرعت برق و باد تمام میشود. بعد از ظهر سه ساعت کار میکنیم. وقتی خورشید پشت کوه میرود هوا یکمرتبه خیلی سرد میشود. من هنوز دستکش نخریده ام. دیشب یک کلاه رنگی خریدم که خیلی دوستش دارم. ساعت سه و نیم وسایل را جمع میکنیم و بار میکنیم و پایین می آییم. من به یاد گلگشتهای ایران آهنگ ایرانی گوش میدهم و زمزمه میکنم. دلم دارد برای تهران پر میزند. معلوم نیست بتوانم بروم.
به خانه که میرسیم آنقدر خاک روی سر و رویمن هست که دست و صورت شستن افاقه نمیکند اما وقت حمام نداریم. باید کارهای آزمایشگاهی و تحقیقاتی انجام بدهیم تا ساعت شش. دیروز من را برای خرید نان فرستادند. با همان سر و وضع خاکی و لباس پاره و وصله دار به نانوایی رفتم و پنجاه تا نان گرد خریدم! یاد افغان های شهرک خودمان در تهران افتادم که صد تا صد تا بربری میخریدند! عین خود آنها شده بودم!
ساعت شش به خانه میرسیم و همیشه بر سر حمام دعواست. من چون گربه شور میکنم با کسی دعوا ندارم. ساعت هفت به یک رستوران میرویم که غذای بسیار بدی دارد و حتم دارم معلممان اینجا را انتخاب کرده چون ارزانترین جای شهر است. غذایمان همیشه یک جور سوپ مخلوط از گوشت و مرغ و دانه های گیاهیست که معادل فارسی برایش نداریم. احتمالا معادل انگلیسی هم نداریم. بعد وعده دوم غذا که اگر مرغ باشد میخورم و اگر گوشت باشد از خیرش میگذرم. در راه بازگشت همیشه در ایستگاه اینترنت توقف میکنیم. اخبار ایران را دنبال میکنم و فکر میکنم کاش الان آنجا بودم. آنقدر مینشینم تا وقتی که دارند مغازه شان را میبندند. بعد در شهر ارواح به خانه میروم. شب، سکوت خانه را با بلندگوهای سفری که تازه خریدم میشکنیم. لباسهایمان را توی تشت میشوییم و درباره سفرهای آینده مان داستان میبافیم. سر که روی بالش میگذاریم، خواب هفت پادشاه را میبینیم.
روزهای خسته کننده ماکگوا
هر روز صبح ده دقیقه به شش صبح بیدار میشویم. هوای صبحگاهی سرد است. اکثرا لباسهایی که دیشب شسته ایم خیس هستند. تا شش و نیم آماده میشویم و برای صبحانه به خانه دیگر میرویم. باز و بسته کردن درب پایین خودش داستانیست. تدابیر امنیتی اینجا به شدت رعایت میشود.
صبحانه یک تکه نان است با مربا. گاهی چای، گاهی شیر خشک. معلممان دلش نمیخواهد پول خرج کند. پس ما همیشه ارزان ترین موادی که در بازار پیدا میشود استفاده میکنیم. تا بحال روی پنیر صبحانه هم ندیده ایم.
ظرف غذایمان و یک عدد نارنگی و یک بسته بیسکویت برمیداریم و در کوله پشتی مان میگذاریم. بطریهایمان را آب میکنیم و میرویم سوار مینی بوس مان میشویم. بچه های معلم که می آیند همه توی هم میچپیم تا جا شویم. من اغلب موسیقی گوش میدهم.
بعد از بیست دقیقه درجاده به یک کوه بی آب و علف میرسیم و هن هن کنان با وسایل بالا میرویم. من همیشه آخرین نفر هستم و آن بالا که میرسم دارم از بی نفسی خفه میشوم! یکی از این دختر های نازنازی یک هفته و نیم مریضی اش را بهانه کرد و به کوهنوردی مان نیامد. امروز آمده، ببینیم چه بازی ای در می آورد. یکی دیگر هم که هر لحظه در یک حال و هوای متفاوت است تصمیم گرفته با ما به سفر بیاید. به نظرم سفر خوبی نمی آید. کاش میتوانستم به جای این به ایران بروم.
آن بالا هر کداممان به کاری گمارده میشویم. بعضی ها زمین را می کنند، بعضی خاک را از صافی رد میکنند، بعضی ا ارتفاع را اندازه میگیرند. همه چشمشان به آسمان است که ببینند خورشید به وسط آسمان رسیده است یا نه. وقت ناهار هیجان انگیزترین زمان شبانه روزمان است! ساندویچهای کالباس خوک را که دیشب درست کردیم را در می آوریم و با آب نوش جان میکنیم. بعد هم نارنگی ای یا بیسکویتی یا هر دو. چرند میگوییم. من داستانم را مینویسم. وقت ناهار به سرعت برق و باد تمام میشود. بعد از ظهر سه ساعت کار میکنیم. وقتی خورشید پشت کوه میرود هوا یکمرتبه خیلی سرد میشود. من هنوز دستکش نخریده ام. دیشب یک کلاه رنگی خریدم که خیلی دوستش دارم. ساعت سه و نیم وسایل را جمع میکنیم و بار میکنیم و پایین می آییم. من به یاد گلگشتهای ایران آهنگ ایرانی گوش میدهم و زمزمه میکنم. دلم دارد برای تهران پر میزند. معلوم نیست بتوانم بروم.
به خانه که میرسیم آنقدر خاک روی سر و رویمن هست که دست و صورت شستن افاقه نمیکند اما وقت حمام نداریم. باید کارهای آزمایشگاهی و تحقیقاتی انجام بدهیم تا ساعت شش. دیروز من را برای خرید نان فرستادند. با همان سر و وضع خاکی و لباس پاره و وصله دار به نانوایی رفتم و پنجاه تا نان گرد خریدم! یاد افغان های شهرک خودمان در تهران افتادم که صد تا صد تا بربری میخریدند! عین خود آنها شده بودم!
ساعت شش به خانه میرسیم و همیشه بر سر حمام دعواست. من چون گربه شور میکنم با کسی دعوا ندارم. ساعت هفت به یک رستوران میرویم که غذای بسیار بدی دارد و حتم دارم معلممان اینجا را انتخاب کرده چون ارزانترین جای شهر است. غذایمان همیشه یک جور سوپ مخلوط از گوشت و مرغ و دانه های گیاهیست که معادل فارسی برایش نداریم. احتمالا معادل انگلیسی هم نداریم. بعد وعده دوم غذا که اگر مرغ باشد میخورم و اگر گوشت باشد از خیرش میگذرم. در راه بازگشت همیشه در ایستگاه اینترنت توقف میکنیم. اخبار ایران را دنبال میکنم و فکر میکنم کاش الان آنجا بودم. آنقدر مینشینم تا وقتی که دارند مغازه شان را میبندند. بعد در شهر ارواح به خانه میروم. شب، سکوت خانه را با بلندگوهای سفری که تازه خریدم میشکنیم. لباسهایمان را توی تشت میشوییم و درباره سفرهای آینده مان داستان میبافیم. سر که روی بالش میگذاریم، خواب هفت پادشاه را میبینیم.
واو.
پاسخحذفچه جالب. دلمان خواست!
چیزی هم کشف کردین؟
چیز خاصی پیدا نکردیم. چند تیکه کوزه شکسته و سر نیزه های سنگی. این تمدنی که ما روش کار میکردیم خیلی بی تمدن بودن ظاهرا!
پاسخحذف