روزهایی هست که آدم خودش را تقسیم میکند.
بین عزا داری برای کسی که نمیشناختش، و زنده بودن برای کسی که میشناسد
بین اشک ریختن برای غریبه ای که به دار آویخته میشود، و امید بودن برای عزیزی که آرزوی مرگ میکند
بین دلتنگ شدن برای وطن، و عین وطن بودن
بین نبودن و بودن
روزهایی هست که آدم خودش را تقسیم میکند.
روزهای بسیاری هست
که آدم میخواهد نباشد
آنچه که هست.
روزهای بسیاری هست
که آدم
میخواهد
نباشد
اما همان روزها
باید باشد
برای دیگری
برای کسی که بودنش را به او گره زده
و دیگری گره بر او
و دیگری
گره
و
روزی که یکی از این گره ها پاره شد
باز شد
گسست
آن روز به این فکر میکنی
که چرا
هنوز آدمها را
بخاطر فکر کردن
اعدام میکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر