۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

برای آرزوهای مرده




حس میکنم ازپنجره ی بالای برج پریدم بیرون
                    انگار همه چیز به حرکت آهسته حرکت میکنه.
حس میکنم دارم آروم آروم میرم پایین. میدونم اون پایین چی در انتظارمه اما دیگه به عقب نگاه نمیکنم. 
حس میکنم یه پر شدم با یه قلب سربی. 
حس میکنم این قلب سربی انقدر سنگین شده، انقدر سنگین 
که توی خودم فرو میرم.
 ته نشین میشم. 
حس میکنم یخ زده م... 
به عمق ریشه اون کوه یخ 
که دوست دارم روش بایستم و طلوع خورشید رو تماشا کنم
و همونطور که خورشید بالا میاد
آروم
آروم
آب بشم.

۳ نظر:

  1. چه جالب!

    تا حالا اینطوری فکر نکرده بودم که آمد حالشو بشینه با جملاتی شبیه به اینا بنویسه!
    هر چند گنگ هست. ولی به نوعی انتقال حس هست خب.

    امیدوارم زودتر حس پرواز بگیری و این پر با هر باد باهاش به پرواز درباید و همراهش برقصه و لذتشو ببره.

    پاسخحذف
  2. آمد نه آدم

    ببخشید!

    پاسخحذف
  3. یه قسمتی از دردم از بیکاریه. کار شروع بشه دوباره شارژ میشم. به خدا !!!!

    پاسخحذف