۱۳۹۳ دی ۱۲, جمعه

و یک روز پرماجرای دیگر

این مطلب در تاریخ ۲ می ۲۰۱۴ در وبلاگ دیگرم، قابهای روزانه، منتشر شده بود.

پیچ و مهره‌هایم شل شده‌اند. بالاخره آن اعداد و ارقام توی شناسنامه را به منظور و مقصودی نوشته‌اند. متوجه نشدید؟ عرض می‌کنم خدمتتان.

پا درد همچنان باقی‌ست. کمی با آن مدارا می‌کنم، کمی غصه‌اش را می‌خورم که چرا دردش طولانی شده و پشت گوش انداخته‌ام و مراقبش نبوده‌ام. مشکل همان چیزی‌ست که در ایران می‌گویند خار پاشنه. پهن شدن پا و از بین رفتن انحنای کف آن، بر اثر راه رفتن زیاد و در شرایط نامناسب ،که باعث کشیده شدن ماهیچه‌ی کف پا می‌شود و درد شدید را ایجاد می‌کند. برای من از درد شدید زیر پنجه شروع شد، بعد به پاشنه هم رسید. فعلا با یک روش چسب زدن به کف پا و کفی‌های خاص دارم با آن تا می‌کنم، تا اینکه بتوانم از دکتر خوب وقت بگیرم. اما اگر دردُم یکی بودی چه بودی.

پریروز عصر یکمرتبه دندانم درد گرفت. من نمی‌فهمم چرا کامپیوتر و دندان من می‌گردند تعطیلات طولانی در آلمان پیدا کنند و تازه مشکلاتشان را بروز بدهند؟ بله. دیروز اول ماه می، روز کارگر و تعطیل عمومی در آلمان بود، بنابراین باید تا امروز صبح صبر می‌کردم که بتوانم بروم دکتر. کار از آخ و ناله گذشت و با خوردن ایبوپروفن آلمانی و گذاشتن استامینوفن روی لثه هم آرام نشد که نشد. امروز صبح زود بیدار شدم و راه افتادم به دنبال دندانپزشک. هوا یکمرتبه افتاده بود روی سه چهار درجه و باران می‌بارید. آدرس دندانپزشک اول که از یکی از دوستان گرفته بودم را با سختی بسیار پیدا کردم. یعنی تقریبا یکساعت در آنطرف خیابان به دنبال شماره‌ي یک می‌گشتم و به عقلم نمی‌رسید شماره‌ی یک می‌تواند اینطرف خیابان هم باشد. مولود طفلک هزار بار تماس گرفت تا راهنماییم کند . وقتی به مطب رسیدم از درد طاقت از کف داده بودم. روی درب یک یادداشت کاغذی بود که می‌گفت جناب دکتر خوشحال امروز نمی‌آید سر کار. به نظرم دیروز زیادی در آبجو خوردن زیاده‌روی کرده باشد. با عصبانیت و درد راه افتادم سمت بیمارستان. بیمارستان در آلمانی می‌شود کِرَنکِن هاوز. یک جورهایی برایم تداعی آدمهای دست و پا شکسته را می‌کند که آمده‌اند تعمیر بشوند! از مولود پرسیدم اصلا دندانپزشک به آلمانی چه می‌شود؟ برایم لغتهای مورد نیاز را اس‌ام‌اس کرد و من دست روی صورت و ناله کنان روی تابلوهای بیمارستان گشتم و دندانپزشکی را پیدا کردم. باور می‌کنید که اینجا هم با تکه کاغذ روی در مواجه شدم که هر دو دکتر دندانپزشک تعطیل کرده‌اند؟

دلم برای خودم سوخت. این چه اوضاعی‌ست! یعنی یک دندانپزشک توی این شهر پیدا نمی‌شود؟ صد رحمت به ایران خودمان!! رفتم داروخانه، یک ژل بیحس کننده خریدم و از دختر صندوقدار پرسیدم دندانپزشکی می‌شناسد؟ گشت و بالاخره یک جا پیدا کرد. تلفن زد و پرسید هستند؟ دکتر گفت تا دوازده هست. هنوز وقت داشتم به آنجا برسم، اما هیچکدام نمی‌دانستیم از بیمارستان چطور باید بروم تا مطب. یکی دو ترام عوض کردم و به خیابان رسیدم. بعضی وقتها پیش می‌آید خب، آدم یک جا از ترام پیاده می‌شود می‌بیند وسط بیابان یا در این مورد خاص، وسط جنگل است، و تنها ساختمانهای موجود هم شماره پلاکشان فرق می‌کند. اما این اتفاق نباید زمانی بیفتد که از دندان‌درد به خود می‌پیچید. مدتی را در در این جنگل به دنبال مطب گشتم و چیزی دستگیرم نشد. برگشتم سر جای اولم تا چیزی برای خوردن بخرم بلکه اعصابم بهتر شود. مولود همچنان تلفن می‌زد و پی‌گیر بود. بعد از نوشیدن شیرکاکائو حالم بهتر شد و دوباره زدم به خیابان. ایستگاه اتوبوسی که سر خیابان بود تابلوی زمانبندی حرکت اتوبوسها را نداشت، از هیچ اتوبوسی هم خبری نبود. پیاده راه افتادم. دستهایم داشت از سرما می‌افتاد. سمت راست صورتم درد می‌کرد، و اتومبیلها هم با سرعت می‌رفتند و رویم آب می‌پاشیدند! با خودم فکر کردم، نه! آلمان واقعا مرا نمی‌خواهد! پس به چه زبانی باید این را بگوید؟

همینطور که می‌رفتم، و درد پایم بیشتر می‌شد، صدای زنگ دوچرخه از پشت سرم آمد. آقای مسنی با دوچرخه‌اش درست پشت سر من حرکت می‌کرد. در حالی که به سمت دیگر پیاده‌روی پت و پهن می‌رفتم به من گفت این سمت مال عبور دوچرخه است، تو باید از آنطرف بروی. من جا خوردم و مثل احمقها دور خودم چرخیدم. ولی اینجا نه خط‌کشی بود و نه تابلویی که مشخص کند سمت راست مال دوچرخه‌است و سمت چپ مال پیاده. بعلاوه شش دوچرخه و من پیاده همزمان می‌توانستیم در این پیاده رو تردد کنیم. این را می‌گویم که بدانید پیاده رو نیم متری نبود. گفتم چشم.

دردسرتان ندهم. ساعت نزدیک دوازده بود و من همچنان آواره‌ی جنگل بودم. پایم به شدت درد می‌کرد و احساس بچه‌ی گم‌شده‌ای را داشتم که پدر و مادر فراموشش کرده‌اند. ایستگاه اتوبوسی دیدم و خوشحال شدم که لااقل می‌توانم خودم را سواره به آبادی برسانم. روی تابلوی زمان‌بندی را خواندم. یعنی آدم از من بدشانس‌تر پیدا می‌شود؟ مورچه‌خوار در کارتون پلنگ صورتی را یادتان هست؟ این اتوبوس توریستی سالی یکبار از اینجا می‌گذرد؟ اتوبوس من هم ساعت شش و هفت صبح تردد می‌کرد و لاغیر. در این شرایط آدم یا باید بخندد یا گریه کند. من نه حال گریه داشتم نه درد دندان و پا و حالا انگشتهای سرمازده می‌گذاشتند بخندم. به خودم دلداری دادم و لنگان لنگان همان مسیر رفته را برگشتم. بازهم نگاه می‌کردم بلکه ساختمان اینجا بوده باشد و من ندیده باشم. وقتی رسیدم خانه انگار کوه کنده بودم.

خلاصه‌اش کنم، بعد از تجسس در اینترنت راهی برلین شدم. مطبی پیدا کردم که در فهرست دندانپزشکی اورژانس آخر هفته قرار داشت. محض اطمینان آدرس دو مطب دیگر را برداشتم و راه افتادم. بالاخره وقتی دکمه‌ی زنگ را فشردم و درب ساختمان قدیمی به رویم باز شد انگار دنیا را به من دادند. از پله‌های مارپیچی بالا رفتم و وارد مطب شدم. خانم دکتر بسیار خوش‌مشرب و خوب بود، اما از او بهتر دستیار جوانش بود، دختری حدود بیست ساله که انگلیسی بلد نبود اما مهربانی از چهره‌اش می‌بارید. وقتی دکتر اطمینان داد که به کارم رسیدگی خواهد کرد من دست روی گونه و با خوشحالی فرم مطب را پر کردم. دکتر با دیدن دندان تعجب کرد چون ظاهر آن کاملا بی‌عیب به نظر می‌رسید. اما به این نتیجه رسید که دندان باید عصب‌کشی و روت کانال شود. وقتی به لثه‌ام آمپول می‌زد، دستیار مهربانش داشت دست مرا نوازش می‌کرد تا با درد من همدردی کند. این حرکتش آنقدر دلنشین و خوب بود که فکر کردم شاید باید تمام روز را در خیابانها می‌چرخیدم تا عاقبت چنین برخورد لطیفی را تجربه می‌کردم. فکر کردم کاش تنبلی نکرده بودم و آلمانی یاد گرفته بودم.

نهایتا با یک سوراخ بزرگ در دندانم ولی بدون درد به خانه برگشتم تا دوشنبه برای اتمام مراحل روت کانال برگردم برلین. البته درسی هم گرفتم که مشکلات را قبل از اینکه خیلی حاد بشوند رسیدگی کنم و یا اینکه همان اول راهی برلین و آبادانی بشوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر