۱۳۹۳ دی ۱۲, جمعه

آدمهای امروز درخت کم دارند... افق کم دارند...

این مطلب در تاریخ ۵ می ۲۰۱۴ در وبلاگ دیگرم، قابهای روزانه، منتشر شده بود.

بچه که بودم خانه‌مان در طبقه‌ی همکف یک ساختمان پنج طبقه بود. چهارتا از این ساختمانها مثل به یک مجتمع کوچک به هم چسبیده بودند و هر کدام حیاط و باغچه‌ی کوچکی جلویشان بود. طبعا بخاطر همکف بودنمان می‌توانستیم لذت حیاط و باغچه داشتن را تجربه کنیم. از آب بازی توی حوض در روزهای داغ تابستان گرفته تا آتش درست کردن و سیب زمینی زیر خاکستر پختن و داد همسایه‌ها را درآوردن. باغچه‌ی ما درخت هم داشت. یک درخت انجیر که انجیرهای سبز و بزرگ داشت، یک درخت گیلاس که شکوفه‌های زیبایی داشت اما میوه نمی‌داد، یک درخت چنار جوان در سمت چپ و یک درخت مو که محصولش برگ مو برای دلمه و غوره برای خورش بود، و هیچوقت به انگور نمی‌نشست. دوتا بوته‌ی یاس زرد هم داشتیم که در کنار یکی از آنها عکس دارم. الان که یادم می‌آید، وقتی خیلی کوچک بودم یک درخت بید مجنون هم توی حیاط بود که فکر می‌کنم خشک شد، و پدرم یک روز با اره آنرا برید. تنه‌اش تا مدتی طولانی در حیاط بود و کم‌کم در آتش سیب‌زمینی‌های ما سوخت. سالها بعد هم در روزهای آخر اقامتمان در آن خانه، درخت چنار زیبا را آفت زد. کمی قبل از اینکه از آن خانه برویم، پدرم آهسته به درخت چنار ضربه زد و به صدای تنه‌ی پوک درخت گوش سپرد. با غمی که در صورتش هم می‌شد دید، به درخت نگاه کرد و آهسته گفت، آخ.

سکوتمان بیشتر می‌شد، خانه برایمان تنگ‌تر می‌شد، و فکر رها کردن خانه و رفتن به جایی جدید پشتمان را می‌لرزاند. دیگر هیچکدام به حیاط نمی‌رفتیم. دیگر با حیاط خانه بیگانه شده بودیم. کم‌کم اسبابها را در جعبه‌ها می‌گذاشتیم و آماده‌ی کوچ می‌شدیم. خانه‌ی بعدی‌مان در طبقه‌ي دوم بود، بعدی هم طبقه‌ی دوم، بعدی هم طبقه‌ی دوم... دیگر هیچ خانه‌ای حیاط و باغچه نداشت.

اما حیاط خانه‌ی کودکی‌ام به آسمان راهی نداشت. وقتی توی حیاط بودیم می‌توانستیم یک مستطیل محدود از آسمان را ببینیم. از توی خانه آسمان هیچوقت معلوم نبود. روبروی پنجره‌ی خانه که به حیاط باز می‌شد، دیوار بلند یک ساختمان سه چهار طبقه بود که هیچ پنجره‌ای نداشت. پدرم برای اینکه این دیوار سیمانی زشت آزارش ندهد، پیچک کاشته بود، که روی دیوار بالا برود و آنرا با برگهای سبز بپوشاند. تصویر کودکی‌های من هنوز این دیوار خاکستری بی‌روح در زمستان را درون خود دارد، و خاطرات خانه‌ای که نوزده‌سال در آن زندگی کردم، بدون آن دیوار، قابل تصور نیست. دیواری که هیجانش در حضور دسته‌ی بزرگ گنجشکها و سر و صدایشان روی شاخه‌های نازک پیچک خلاصه می‌شد.

اولین بار که آسمان و افق را تجربه کردم، و در واقع معنایش برایم بزرگ شد، خانه‌ی دایی‌ام بود، در دهکده‌ی المپیک. روزی که دایی کوچکم به این خانه اسباب‌کشی می‌کرد، ما برای کمک رفته بودیم و عصر کار اسباب‌کشی تمام شده بود. آسمان را ابرهای سیاه پوشانده بودند و بعد برق زد، و صدای رعد... تجربه‌ی تماشای برق آسمان و خیره شدن به خط افق از میان پنجره‌ای وسیع، هیچوقت از ذهنم محو نشد، پنجره‌ای که آسمان داشت و در دور دستها، خط افق پیدا بود.


از آنموقع، پنجره برایم مهم بود. در خانه‌ها به دنبال پنجره بودم، پنجره‌ای که آسمان داشته باشد. اما حالا در طبقه‌ی پنجم یک آپارتمان قوطی شکل به همین راضی نیستم. حالا می‌گویم آسمان پنجره‌ام باید در جایی دور، زمین را ببوسد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر