۱۳۹۳ دی ۲۳, سه‌شنبه

شرق...

امروز خواستم شانسم را امتحان کنم. پیاده راه افتادم. جهت یابی‌ام درست بود، اما پیاده‌روهای مسیر را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم بعضی‌هایشان به هیچستان می‌رسند. یک جایی، یک طبقه پایین‌تر از اتومبیلها میدانی برای دوچرخه‌ها ساخته‌اند، همه‌ی اطرافش گرافیتی نقاشی شده، اینجا جایی بود که واقعا گیج شده بودم. آفرین به خانم دنیادیده‌ای که من باشم، به راحتی گم شدم. از یک طرف رفتم بالا و ادامه دادم، رسیدم به خطوط ریل راه آهن. پیاده رو هم بسته بود. بعدش هم هیچستان بود. خطر نکردم که از روی ریل عبور کنم. برگشتم. چرا اینطور شده بود؟ از مسیر دیگری راه افتادم. رسیدم به یک جای جنگل مانند. فکر هم نکنید که آدم بود تا سئوال کنم. البته دچرخه سوار بود، زیاد هم بود، اما کسی به فکرش هم نمی‌رسید من در کناره‌ی این جنگل گم شده باشم. بای بای می‌کردند و می‌گذشتند. خب باید چه کار می‌کردم؟ یکی از مسیرها را گرفتم و رفتم. پیش خودم حدس می‌زدم به طرف شرق می‌روم و در جایی می‌توانم به شهر برسم. حدسم اشتباه بود و مسیر به شمال شرق می‌رفت. بعدا توی نقشه دیدم و متوجه شدم. آخرش جنگل به یک چراغ قرمز رسید. نجات! آنطرف چراغ خیلی بهتر از اینطرف نبود اما معلوم بود به آبادی می‌رسد. خوشحال و امیدوار راه می‌رفتم. به شهر رسیدم، و دیدن خانه‌های شبیه به هم شهر از یک طرف خوشحال و از طرف دیگر نگرانم می‌کرد. چرا این شهر همه‌اش مثل هم است؟ از کنار تعدادی خانه که شبیه به خانه‌ی زنجبیلی هانسل و گرتل بودند گذشتم. ساختمانی توجهم را جلب کرده بود، البته ساختمان مهم نبود، اما وقتی بعد از یکربع پیاده‌روی دوباره به آن رسیدم به شکست خودم اعتراف کردم! اولش حدس می‌زدم این خیابان منحنی از مسیر خارج شده باشد اما فکرش را هم نمی‌کردم که دوباره به نقطه‌ی اول برگردد. اینجا واقعا چشمهایم دنبال یک آدمیزاد یا حتی جادوگر می‌گشت که معجزه آسا از این خانه‌های هانسل و گرتل بیاید بیرون. شانس یاری کرد. آقایی با سگ کوچکش داشت قدم می‌زدم. رفتم و گفتم می‌توانم آدرس بپرسم؟ خیلی خوب انگلیسی نمی‌دانست، اما خیلی خوب راهنمایی کرد، طوری که بعد از بیست دقیقه‌ی دیگر جلوی درب خانه‌ام در آمدم. دستش درد نکند واقعا! خدا سگش را برایش نگه‌دارد! خدا کمی به من عقل بدهد، یا لااقل یک نقشه، یا چند مگابایت اینترنت روی تلفن! بعد از دو ساعت پیاده روی، دلم می‌خواست یک چای داغ بنوشم و دراز بکشم. اما نمی‌شد. باید می‌رفتم سوپرمارکت را پیدا می‌کردم، هیچ غذایی در خانه نداشتم. پیش به سوی کشفیات جدید! 
دیدید وقتی آدم خسته است نمی‌تواند تصمیم بگیرد چه باید بخرد؟ هی توی سوپر چرخیدم. چیزی را برمی‌داشتم، چیز دیگری را می‌گذاشتم سر جایش. از خودم خسته شده بودم. بالاخره رضایت دادم. صورت حساب کمی گران شد. حوصله نداشتم فکر کنم کدام جنس گران بوده. توی کیف ریختم و راه افتادم سمت خانه. حالا با دوتا شیشه آبمیوه و خرت و پرت دیگر واقعا احساس خستگی می‌کردم. به خانه که رسیدم دوتا دختر، حدود هفت و ده ساله دویدند طرف در. خواهرزاده‌های صاحبخانه بودند. در را برایشان باز کردم و آنها پریدند توی اتاق خاله‌شان. سر و صدایشان خانه را زنده کرده. خاله غذایشان را داد، دست و پاهایشان را در لگن شست و بعد برایشان کرم زد. گاهی شرقی بودن چقدر دلنشین است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر