۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

فلش بک

بچه که بودم دو اتفاق همیشه مرا به هیجان می‌آورد. اول، زمانی که مادرم خیاطی می‌کرد و اجازه می‌داد قوطی پر از دکمه‌اش را بریزم بیرون و با دکمه‌های رنگارنگ بازی کنم. دوم، زمانی که پدرم می‌خواست جعبه‌ی لوازم‌التحریرش را مرتب کند، و من از لذت لمس آنهمه مداد رنگی و راپید گراف و مدادهای سیاه کوچک و بزرگ سیر نمی‌شدم. 
اینها را امروز یادم آمد، وقتی تصمیم گرفتم برای وسایل خیاطی و بافتنی‌ام یک جای مخصوص درست کنم. یکمرتبه فکرم رفت به روزهای کودکی، و اینکه آن دو اتفاق که هر چند ماه یکبار تکرار می‌شدند، چقدر دنیایم را رنگی می‌کرد. تصویر هر دو برایم واضح و پر از رنگ است، همانجا، توی پذیرایی خانه‌ی کوچکمان، در بن‌بست بنفشه. 
بعد مثل این بود که روزنه‌ای به دنیای کودکی باز شده باشد، و چنگ زده باشم تا کلی تصویر دیگر از همان روزنه بیرون بکشم. تصاویری از بازیهای کودکانه‌ی من و نسیم، من و میترا، من و شهلا و شهره، تصاویری از برادرم، با دوستهایش، با بچه‌های کوچه، تصویری از شبی که مصطفی موتور گازی خریده بود و همه را یکدور سواری داده بود، یا شبی که مادرم مرا فرستاده بود چنگالهای پذیرایی‌مان را از خانه‌ی خانم سرهنگ بگیرم، خانم سرهنگ رفته بود برای خداحافظی با آخرین مهمانها، و به من گفته بود خودت برو چنگالها را از اتاق پذیرایی جمع کن، و من در راه پله روی وزنه‌ی خانه‌شان ایستاده بودم و خودم را وزن کرده بودم. تصویر آبنباتهای رنگی خانه‌ی خانم افسر، جاروبرقی نارنجی رنگ مادر مه‌کامه، عروسک موطلایی که مادرم در انبار پیدا کرده بود، انبار، بوی انبار، بوی کهنگی و مرگ موش، کمد زیپ دار لباسهای اعیانی که سالها بعد از انقلاب توی انبار مانده بود، و... جمع شدن همسایه‌ها جلوی همان انبار زیر زمینی وقتی از آن بیرون صدای افتادن بمب‌ها می‌آمد و من محو تماشای رادیوی آقای کوچکپور بودم که چراغ قوه و صفحه‌ی تلوزیون هم داشت، هر چند وقت صدای صحبت کسی سکوت را می‌شکست و در آن فضا انعکاس پیدا می‌کرد. از جاهایی که دیروز بمباران شده بود حرف می‌زدند، از وضعیت جنگ، از اینکه این بمبارانها تا کی قرار است ادامه پیدا کند. زنها در کنار شوهرانشان، یا نشسته روی پله، با صدای هر بمب تکانی می‌خوردند. انعکاس صداها در آن راه پله در سرم می‌پیچد، و عاقبت، صدای آژیر سفید...

۲ نظر: